ممو گوهر


علی اصغر راشدان


• کامیونهای ارتش یک گله سرباز تو میدانچه جلوی امامزاده سیدصالح پیاده کردند. سربازها تو شهر و دهات اطراف مثل مور و ملخ پخش شدند، سرباز های آن سال و غایبهای فراری را با توپ و تشر جلو انداختند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۷ آذر ۱٣۹۴ -  ۱٨ دسامبر ۲۰۱۵


           کامیونهای ارتش یک گله سربازتومیدانچه جلوی امامزادسیدصالح پیاده کردند.سربازهاتوشهرودهات اطراف مثل موروملخ پخش شدند،سربازهای آن سال وغایبهای فراری راباتوپ وتشرجلوانداختند.آنهائی که گردن کشی میکردندومثل سالهای پیش دنبال راه فراربودندراباقنداق تفنگ وپوزه پوتین تاکنار کامیونهاکشاندند.همه راسوارکردند،کامیونهای ارتش باسرعت دورزدند،ویراژدادند،ازجاکندندوخاک توچشم وروسروصورت مردم پاشیدندوتوغبارخودشان گم شدند..

    سی سال آزگارازآن روزگذشته بود.حسنی یکی ازسربازهای سه چهارسال فراری بودکه باقنداق تفنگ وتیپاتویکی ازکامیونهای ارتش پرت شده وبرنگشته بود.نه خبرمرگش آمده بودونه خودش.شب وروزمادرش به درددل باحسنی میگذشت.مردم می گفتند:
«مموگوهر،اگه حسنی زنده بودتاحالابرگشته بود؟»
مموگوهراشکهاش رابابال چارقدش پاک وسگرمه هاش راتوهم میکرد،به گوینده هاچشم غره میرفت ومی گفت:
«حسنی من هیچش نیست.شب روزحی وحاضرجلوی نگاهمه.حسنیم دایم بامن هم کلامه.اگه زنده نبود،چیجوری میتونست دایم جلوی نگام باشه،یکریزباهام حرف بزنه ودرددل کنه؟عقلتون زایل شده،دست ازسرم وردارین،به حال خودم بگذارین وبرین دنبال کارتون،تورابطه من وحسنیم دخالت نکنین...»
      شوهرش که مرد،مموگوهرغیرحسنی هیچکس رانداشت.پیرزن زمینگیری شده بود،به سختی میتوانست خودش رااداره کند.همه چیزعالم وآدم رابه بادنسیان سپرده بود.باحداقل هازندگی میکرد.توکلبه ای بایک رختخواب پیچ،گلیمی وچهاربالش چهارگوش به عنوان پشتی کناردیوارزندگی میکرد.بیشتراوقات بیداریش راباحسنی بود،باحسنی درددل میکرد،حرف میزد،ازحسنی یک قهرمان ساخته بود،تمام مدت وسالهای درازقهرمانش راصیقل میداد:
«حسنی عزیزدلمه
حسنی پهلوونمه،
حسنی زنده ش عشقه
حسنی نوردوتاچشمامه
خاک پای حسنیمم
فدای زلفای حسینمم
قربون قدسروتم حسنی
فدای چشمای عسلیتم
قدوقامت مردونه ت روچشممه
خنده هات مایه زندگیمه
دستای نازنینت همیشه رو قلبمه.
روزی صدمرتبه واسه ی خنده هات میمیرم
زمزمه هات مایه زندگیمه
نفست نفسمه حسنی
تونبودی تاحالاهفتاکفن پوسونده بودم»
    تمام لحظات بیداری مموگوهردرشعرخوانی ورازونیازباحسنی میگذشت.چشمهاش زیرتنهالحافش گرم که میشدوخوابش میبرد،خوابهاش لبریزازحسنی بود.بیدارکه میشدوجای خالی حسنی رامیدید،گرفتارسرگشتگی میشدوبیشتراوقات بیداریش درفراق حسنی گریه میکرد.
    مموگوهرآنقدردرفراق حسنی گریه کردتاکورشد.هیچ کس رانداشت که عصاکشش باشد.آدم خیری ازفامیلهای عیالواردورش بردش تهران.ازمموگوهردیگرتنهاپوست واستخوانی مانده بود.مدتی وارسیش کرد،گوشت وگل آورد.یکی ازدخترهامسئول وارسی ودستشوئی بردن مموگوهرشد.دخترک شدعصای مموگوهر.روزی سه مرتبه به دستشوئی طرف دیگر حیاط باغ مانند میبردش.آفتابه راازآب انبارپرمیکردومیداددستش.ممورا میبردکنارحوض که وضوبگیردوبرش میگرداند.مموگوهرپیش ازنمازش میگفت:
«حسنیم حالازن گرفته.زنش بچه دارشده.بچه ش بزرگ شده.فدای نوه م بشم.»
    دخترک ومموگوهرهم دل شدندوباهم دردل میکردند.
دخترک می پرسید:
«مموگوهر،چیجوری شدکه چشمات نمی بینن؟»
«دخترکم،این قصه سری درازداره.»
«واسه م تعریف کن،مموگوهر.»
«ازبس واسه حسنیم گریه کردم چشمام کورشد.»
«میگن حسنی روسی سال پیش بردن سربازی،هنوزم فکرمیکنی زنده است وبرمیگرده مموگوهر؟»
«بااین مردم که نمیشه صحبت کرد.»
«من وتوکه خیلی خودمونی شدیم،به منم نمیشه گفت؟»
«به تومیگم،دخترکم.»
«بهم بگومموگوهر،واسه چی فکرمیکنی حسنی زنده است وبرمیگرده؟»
«اگه حسنیم زنده نیست،چیجوری دایم توخواب وبیداری بامن حرف میزنه؟آدم مرده نمیتونه حرف بزنه که.»
   چشمهای مموگوهرراتوبیمارستان فارابی میدان گمرگ عمل کردند.دکترش گفت:
«چشمهاش آب سیاه آورده،خیلی دیرآوردینش،کاریش نمیشه کرد.عملش میکنیم که جلوی عفونتوبگیریم.»
    مموگوهررابعدازعمل برگرداندندخانه.دخترک پرسید:
«مموگوهر،حالامنومی بینی؟»
«نه دخترکم،فقط یه پرهیب تاروتیره ازتومی بینم.صورت وخنده تونمی بینم.»

«مموگوهر،حسنیم جلوی چشمات تیره ست؟»
«نه،حسنیم روواضح وروشن می بینم.»
«واسه چی حسنی روروشن می بینی،مموگوهر؟»
«واسه این که حسنیم روباچشم دلم می بینم دخترکم.»
«مموگوهر،یه سئوالی دارم.»
«چیه دخترکم؟»
«واسه چی داداشم من وخواهرامواینقداذیت میکنه؟»
«واسه این که جنی شده.»
«بهش گفتم،اونم گفت بهت بگم توجلدحسنیم جن رفته که اینهمه سال باتوحرف میزنه.»
«نه،توجلدحسنی من جن نمیره.»
«واسه چی نمیره،مموگوهر؟»
«واسه این که حسنی من هیچوقت هیچکسواذیت نمیکردونمیکنه.....»