هفت خط


علی اصغر راشدان


• اوایل ساکت کنار بگو مگوی گروههای چند نفره می نشست و به بحثها و بگو مگو ها گوش میسپرد. آرام آرام داخل جدلها شد، موضوع را به جاهای حساس سیاسی میکشاند، حرف تو دهنشان میگذاشت و ازشان حرف میکشید. همه قیافه ها و حرفها را تو حافظه تیزش ضبط میکرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۹ آذر ۱٣۹۴ -  ۱۰ دسامبر ۲۰۱۵


     اوایل ساکت کناربگومگوی گروههای چندنفره می نشست وبه بحثهاوبگومگوهاگوش میسپرد.آرام آرام داخل جدلهاشد،موضوع رابه جاهای حساس سیاسی میکشاند،حرف تودهنشان میگذاشت وازشان حرف میکشید.همه قیافه هاوحرفهاراتوحافظه تیزش ضبط میکرد.
    آن روزغروبی باوجنات مادرمرده هارفت سراغ سرگروهبان،کناردربالازدوخبردارایستاد.سرگروهبان چای بعدازشام غروبیش را نوشید،بی اعتناخبردارسرپانگاهش داشت.تودلش گفت:خواستم بی سرخرنفسی بکشم،بازیه سوپردولوکس دیگه.سیگاربعدازچایش راروشن وپک پرنفسی زدودودش راقلاج قلاج به طرفش فوت کرد،باتندخوئی گفت:
«چی شده،خروس بی محل!ازصبح تاحالانفسموگرفتین کافی نیست؟حرفتوزودبزن وخلوتش کن،بذاربادبیاد»
«خبرای واجبی دارم،سرگروهبان.»
«چیه این خبرای مهم،اینوقت گرگ ومیش؟»
«یه عده دورهم جمع شده بودن وبحثای سیاسی بودارمیکردن.گفته بودین هرکی خبرای بوداروبهتون بده پاداش میگیره،سرگروهبان.»
«خیلی خب،کوتاهش کن،بنال بینم چی تحفه هائی بودن وچی چرندیاتی میگفتن.»
شنیده هاواسامی گروه راشرح داد.سرگروهبان هاج وواج ازجاجهید.سیگارش راخاموش کرد.فانسخه ش رابست،کلاه کارراروسرش گذاشت ومیزان کرد.سربازرادنبال خودانداخت وباعجله رفت طرف دفترافسرنگهبان.
    هردوتودرگاه دفترافسرنگهبان بالازدندوخبردارسیخ شدند.افسرنگهبان گفت:
«آزاد.بازمزاحم شدی گروهبان؟خبرخاصی داری؟»
«بله جناب سروان،این سربازخبرای مهمی باخودش داره.»
«این خبرای خاص چیه سرباز؟خودت بگو.»
حرفهائی راکه به سرگروهبان گفته بودتکرارکرد.افسرنگهبان حالتی جدیتربه خود گرفت وگفت:
«تاتوطئه عملی نشده،الان وفوری بریم توآسایگاه وته توی قضیه رودرآریم،گروهبان.»
   سربازدستپاچه شدوگفت«اگه سربازابفهمن شهیدم میکنن،اجازه بدین من خدمتون نباشم،واسه م بهتره،خبرای بعدی روهم میتونم بیارم،جناب سروان.»
افسرنگهبان گفت«درسته سرباز،توخیلی به دردمون میخوری.گروهبان یه تشویقی به این سربازوطن پرست بده.الان چی لازم داری؟»
«پدرم سخت مریضه،الان توبیمارستانه،دوسه روزمرخصی بهم لطف کنین تابهش برسم،جناب سروان.»
    افسرنگهبان برگ مرخصی سه روزه رانوشت،امضاکردوروش مهردفترافسرنگهبان پادگان رازدوگفت:
«گروهبان،ازفردالازم نیست این سربازوطن پرست بره صبحگاه ونظام جمع.یه ابلاغ واسه رفتنش به رستوران باشگاه افسرابنویس بیارتادستورشو زیرش بنویسم وازفرمونده پادگان موافقتشوبگیرم.ابلاغشوواسه سررشته داری بزن،مسئول خرید مایحتاج باشگاه افسرابشه.بنویس یه وسیله نقلیه م دراختیارش بگذارن.»
گروهبان پاهاش رابهم کوفت وگفت«بله قربان.»
«سرباز!خوب حواستوجمع کن،افسراواسه نهارواوقات استراحت تورستوران باشگاه جمع میشن،گروهاگروه سراشونوکنارگوش هم میگیرن،بحث وتوطئه چینی وبرنامه ریزی میکنن.اگه خوب وبه نحواحسن انجام وظیفه کنی،گزارشتومیفرستم بالاها،استخدام میشی،تویه چشم هم زدن صاحب کیابیاوواسه خودت آدم مهمی میشی.ازمرخصی برگشتی،تورستوران باشگاه افسرامشغول شو.آخرهرهفته م شنیده هاتوبه دفترافسرنگهبان گزارش کن.مرخصی...»

*
    به خاطرخدمات مهم وگزارش های مخفیانه وطن پرستانه ش ازتجمعات وبحثهای افسرهادرطول خدمتش توباشگاه افسران،موقع ترخیص وتسویه حساب پایان خدمت به حضورتیمسارفرمانده امنیت نظامی برده شد.تیمسارترش وبی مقدمه گفت:
«دستورترخیص به نحواحسن وحکم اشتغال به کارت صادرشده.الان بهت ابلاغ میشه.ازفردامامورامنیتی مائی.سندیک آپارتمان واتوموبیل به نامت زده شده والان دراختیارت گذاشته میشه.بااتوموبیل وتحت حفاظت به آپارتمانت میری.سئوالی نداری،این فرم وورقه سفیدراامضاکن،سندآپارتمان وسویچ اتوموبیل رابردار،مرخصی.»
«اجازه میفرمائید،جناب تیمسار؟»
«طولانی نباشه،جلسه دارم.»
«کارم چیه ومحلش کجاست،جناب تیمسار؟»
«ازهمین الان مامورامنیتی ماهستی،محل کارتم همین شهره.توضیحات بیشتر رامامورین آموزش دهنده ومسئولین مربوطه بهت میدهند،مرخصی.»

*
    یکی دو سال گذشت.آپارتمانش راباگرانبهاترین لوازم ایتالیائی تزئین کرد.توشهرقدرت بلامنازعی شده بود.بی پرواحکومت میکرد.توادارات وجماعت ازصغیروکبیرزهرچشم میگرفت.تورستورانهاوبارهای شبانه تاکمرجلوش خم میشدند،بهترین خوراکها ومشروبهارارومیزش میگذاشتند،خوشگلترین دخترها گارسونش بودندوبه خدمتش گماشته میشدند.دخترهاراکنارش می نشاند.باهم میخوردندومی نوشیدندوآخرهای شب به خلوتگاه آپارتمانش میبرد.هیچکس جرات اعتراض نداشت.همه میدانستندبایک اشاره ش خانواده شان ازهم میپاشد.هرهفته رابایک دختر توآپارتمانش میگذراند....
    انقلاب درعشرتکده ش راتخته کرد.همه چیزرارهاوفراروخودراتوشهری دورافتاده گم وگورکرد.یک سال واندی بانامهای مستعاروچهره های گوناگون درگمنامی ودربه دری گذراند.بی سروسامانی مجبورش کردمخفیانه به طرف خلوتگاه وآپارتمانش   برگردد.عشرتکده ش راآتش زده بودند،تنهاته مانده خاکسترهاونیمسوزهاش مانده بود. سراغ یکی ازهمکارهای نزدیکش رفت،شب راتوخانه ش ماند.دوستش گفت:
«خیلیادنبالتن،گیرشون بیفتی تکه بزرگت گوشته.»
«نظرت چیه؟میگی چی کارکنم؟نمیشه همیشه یهودی سرگردون بودکه.»
«بیشتربچه هائی که نتونستن فرارکنن خارج،تودریای بی سروته تهرون خودشونوگم وگورکردن.میگی خونواده وفامیلاتم بعدازانقلاب کوچ کردن تهرون که.کسیم اونجانمیشناسدت.بروتهرون وباخیال راحت زندگی تازه توشروع کن...»

*
    چندماه سرگردان بود.پدرومادرپیرش به سختی ازپس بحورونمیرخودبرمیامدند.نمیشدبهشون تحمیل شد.وضع عمووزن عموی بازنشسته ومریض احوالش بدک نبود.خانه ای داشتندودستشان به دهنشان میرسید.مدتی پیششان ماندگارشد.اوضاع دوخاله اش بهترازفامیل بود.شوهروبچه هائی وتنهاباهاش سلام وعلیکی داشتند.شوهرخاله هاچندان روی خوش نشان نمیدادند.
   پرس وجوکردویکی ازهمقطارهاوهم نشین های شبانه عیاشیهای عشرتکده ش راپیداکرد.توباغهای دورافتاده وخلوت علیشاه عوض مرغداری راه انداخته واوضاعش سکه بود.بعدازخوش وبشهای اولیه گفت:
«یادش بخیر،چی روزای سرشاری بود.شبانه روزتوکیف دنیادست وپامیزدیم.»
«رفتی اون طرفادوباره؟چیجوری جرات کردی؟گیرمیفتادی تیکه تیکه ت میکردن که! آپارتمانت چیجوری بود؟»
«بی پدرمادرابه آتیش کشیده بودن.خاکستراونیمسوزاش مونده بود.ازهمه شون انتقام میگیرم.»
«اینجابهشون دسترسی نداریم که،نمیشدهمونجابمونی ویه کاسبی راه بندازی وسرفرصت ازشون انتقام بگیری؟»
«واسه همین کارشبونه باترس ولرزرفتم سراغ آپارتمانم،خواستم باکمک یکی ازبچه هابی سروصدا بفرومش ویه جای دورافتاده شهریه کاسبی راه بندازم.»
«زمینش که بود،میفروختی ودست مایه میکردی.»
«یاروگفت یه عده دربه دردنبالتن،گفتن گیرت بیارن،زنده زنده آتیشت میزنن.بهتره شبونه فرارکنی.»
«حالامیخوای چیکارکنی؟»
«پنج شیش ماه تحمیل فامیل بودم،دیگه جای موندگاری نبود،اومدم سراغ تو.خیلی داغونم،کاری واسه م نکنی کارم به جاهای باریک میکشه.»
«اتفاقابهت احتیاج دارم.یکی ازبچه هاتواسکله های جنوب موقعیت خوبی واسه م جورکرده،میخوام هم مرغداری روداشته باشم،هم توکاراسکله هاباشم.اینجاروتواداره کن،میخوام بیشتروقتمورواونجابگذارم.لقمه گنده اونجاست.راننده تموم سوراخ سمبه ورمزرازکارونشونت میده.»
«این همکاری ازکی شروع میشه؟»
«ازهمین الان.»
   چندماه که گذشت،روتمام رمزورموزکارمرغداری مسلط شد.مشتریهاراشناسائی کرد،باصاحب چندرستوران طرح دوستی ریخت.سرویس آخروانت مرغ راشبانه وبدون فاکتوروبارنامه وگرفتن رسیدراهی دوسه رستوران میکرد.آخرهفته مخفیانه میرفت سراغ صاحب رستورانها،حساب وکتاب میکردوپول مرغهارابه حساب پدرش واریزمیکرد.
   دوسال نگذشته گندقضیه درآمد.راننده هرچه انتظارکشیدوگوشه کنایه زدسبیلش چرب نشد.سرآخرجریان رابه گوش مالک مرغداری رساند.باهم رفتندسراغ رستورانها، صورتحسابهاراگرفتند،به پلیس تلفن وجریان راصورتجلسه کردند.پلیس رفت سراغش،دستهاش راگذاشتندزیردستبندوراهی زاندانش کردند...

*
       شش ماه توزندان ماندوباسندووثیقه فامیل آزادشد.پولهای فروش یکی دوساله مرغهاراازحساب پدرش بیرون کشید.آپارتمانی درگوشه دنچ بازارچه یکی ازشهرکهاباعنوان دفترمحل کاروکالای وارداتی اجاره کرد.یکی ازاطاق خوابهای خلوت رابه سبک عشرتکده ش تزئین کرد.میزکارش رادربلندسالن ویک میزهشت نفره مستطیل باهشت صندلی وسطش گذاشت.آن روزپدرش گفت:
«عموی مریض احوال وزن عموت خونه شونوفروختن،دنبال خونه میگردن،خونه مناسب پول وباب میلشون پیدانکردن.بادفترودستکت نمیتونی واسه شون یه خونه خوب توهمین محل پیداکنی؟»
«فردابیارشون تودفترکارم،یه کاری واسه شون میکنم.»
    روزبعدپدرش عمووزن عموش رابه دفترکارش برد.بهشان گفت:
«پول خونه تون چن ماه توبانک خوابیده؟»
«چارماه.»
«ماهی چن بهره روش میاد؟»
«چندرغازی که گفتن نداره.»
«بسپرینش دست من،دوبرابربانک بهتون بهره میدم.»
«شیش ماه دیگه بایدخونه فروخته شده روتخلیه کنیم،وگرنه بایدماهی عالمی کرایه بدیم.»
«دوبرابرکرایه بهتون بهره میدم.»
«چن ماه ؟»
«هرچن ماه میلتون باشه،هروقتم نخواستین اشاره کنین،یه ماه بعدپولتونوبابهره ش میگذارم کف دستتون.»
   پیرمردمریض احوال وزنش سرکنارگوش هم بردندومدتی پچپچه کردند.سرآخرپیرزن گفت:   
«به یه شرط میدیم.»
«هرشرطی دارین قبوله.دربست دراختبارعموجون وزنش هستم.»
«بهره شوسرهرماه بدی،که به زنیم تنگ خرج کمرشکنمون.»
«شیشدونگ روچشم،دیگه؟»
«هروقت خونه مناسب پیداکردیم وپولمونوخواستیم،سریه ماهی که گفتی پس بدی.»
«اونشم روچشم.»
«حالابایدچی کارکنیم؟»
«همین الان یه چک تضمینی بکشین وبسپرین دستم،خلاص.»
    پول خانه عموی مریض احوالش راکه گرفت،رفت سراغ یکی ازدوخاله،باقیافه مادرمرده هادست به دامنش شدوبه عزوجزافتاد:
«خاله جون به دادم نرسی نابودمیشم.»
«چیجوری به دادت برسم؟»
«احتیاج فوری به ده پانزده میلیون دارم.بهم نرسونی کارم به خودکشی میکشه.»
«واسه چی میخوای؟»
«یه کامیون کالام توگمرگ واسکله های جنوب مونده.برنامه م درست بود.دوستا بهم نگفته بودن مالیاتم بهش میخوره.مالیاتشوندم ترخیص نمیشه.تامهلت داده شده به دادم نرسی،تموم هستیموبالامیشکن.»
«تانفهمم تواین دفتردستکت چیکاره ای وکامیون توگمرگ مونده ت چیه،پولموتوخطر نمیندازم.این شیشه های ویسکی چیه رومیزت قطارکردی؟»
«شرمنده م خاله جون،تعارف نکردم.ازبس کلافه م.»
   دولیوان راتاکمرپریخ کرد،روش ویسکی ریخت،یکی راتقدیم خاله ش کردودیگری را دست گرفت.لیوانهارابه سلامتی هم بالاکشیدند.سرشان کمی گرم شدوخودمانی شدند،تعریف وتعارف راکنارگذاشتند:
«خاله جون،غریبه نیستی،تواین دفتر همه کاره م.»
«مثلاچیجورکارائی میکنی؟شنفتم یه کاسبیم تواطاق خواب خلوتت داری.»
«ازشماانتظارنداشتم خاله جون،مثلاچیجورکاسبی؟»
«لیوانای ویسکی روبه ناف دخترای خوشگل میبندی ومیکشونیشون تواطاق خلوتت،پیش کولی معلق میزنی!»
«اونام کاسبن،پول میگیرن،ویسکی بالان میندازن وبامیل وپای خودشون میرن تواطاق خواب خلوته.تواین دوره زمونه همه یه جورائی کاسبن،خاله جون.»
«تودفتردستکت چیکارای دیگه میکنی؟»
«ویسکی،مبایل،ویدئو،سیدی،فیلمای پرنو،آدیداس،تیشرت وتی وی وهرکارقاچاق دیگه اینجاانجام میشه.حالادیگه سرمون گرمه وهمه چی راستاحسینی روپرده ریخته میشه،خاله جون.»
«خیلی خب،حالاکه گرم شدیم وراستاحسینی حرف میزنیم،دوتاچیزدیگه م میخوام بدونم.»
«گوشم شیشدونگ به خاله جونه.»
«کامیون چی توگمرگ مونده؟»
«یه کامیون مبایل،ویدئووسیدی وچن کالای دیگه موتوگمرگ گروگرفتن،ازخدامیخوان تامهلت مقررمالیاتشونتونم بدم.»
«پول بیزبونمو بدم،چی گیرم میاد؟»
«جنسامومیارم،میفروشم وسرهرماه ازهمه بیشتربهره پولتونو میدم،هروقتم خواستین ،همه شوبابهره ش دودستی تقدیم میکنم.»
«میتونم هشت ونیم میلون جورکنم.»
«دستم به دامنت خاله جون،یه جوری جورش کن دیگه.»
«بگذارباخواهرم صحبت کنم.راضیش میکنم بقیه شم اون بده.فرداخبرت میکنم.یه نصف لیوان دیگه بایخ زیادبریز.»
   همان سرشبی باکله گرم رفت سراغ خواهرش،گفت:
«اگه ده دوازده میلیون به فلانی نرسونیم کارش به خودکشی میکشه.»
«آدم قابل اطمینونی نیست،پول بیزبونموبهش نمیدم.»
«چی میگی،پشت سرش میشه نمازخوند!چیجوری این حرفارومیزنی!ازاون گذشته،خون خانواده ووابستگی چی میشه؟»
«پول بیزبونموبدم چی گیرم میاد؟»
«دوبرابرهمه بهره میده،اگه خودم داشتم،همه شو بهش میدادم.»
«اگه ضمانتشومیکنی میدم.سرهرماه بایدبهره شوبده ها!»
    پولهای اعضای فامیل راکه گرفت،یک مشتری پیداکردتاآپارتمان اجاره ئی رابفروشد.مشتری گفت:
«اسنادمالکیت آپارتمان به اسم خودته؟آماده واگذاری کردی؟»
«آماده میکنم.الان پنجاه میلیون تومن قولنامه رومیگیرم،بقیه پولم موقع نقل وانتقال قطعی تومحضرمیگیرم.»
   نصف یکی ازشبهای یک هفته بعدیک کامیون آوردتابی سروصدالوازم دفترکاروزندگیش راباربزندوبرودوجائی گمنام کاسبی تازه ای راه بیندازد.خاله هفت خط ترش یک پلیس مخفی اجاره کرده وبه مراقبتش گماشته بود،نیمه شب ازجریان آگاهش کردوباکمک پلیس پیش ازسوارکامیون شدن،دستهاش رازیردستبندکشیدوراهی زندانش کرد......