دو داستان کوتاه و یک داستانک
از: ریچارد براتیگان، گای ریونیگ و یاکوب آریونی


علی اصغر راشدان


• اسم پسر آن روزها از ذهنم پاک شده. حالا نامش کنار همه نامهای دیگریست که فراموش کرده ام و مثل ورقه نازک چهره های تکه تکه شده و هجاهای نامرئی است که تو سرم می چرخند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۴ مهر ۱٣۹۴ -  ۱۶ اکتبر ۲۰۱۵



۱

Richard brautigan
Das verratene Königreich
ریچاردبراتیگان
سلطنت خیانت


    این داستان عشقی آخرین بهار«بیت جنریشن» رخداد.دخترآن روزها الان بایدتواواسط سی سالگی باشد.ازخودمیپرسم الان چه میکند؟هنوزهم میرودپارتی ها؟
    اسم پسرآن روزهاازذهنم پاک شده.حالانامش کنارهمه نامهای دیگریست که فراموش کرده ام ومثل ورقه نازگ چهره های تکه تکه شده وهجاهای نامرئی است که توسرم می چرخند.
    دخترتوشهربرکلی زندگی میکردوبارهاتوپارتی های بهاری دیده بودمش.برق آساواردپارتی میشد،سریع میرفت سراغ نوشیدن شراب وتانصف شب لاس میزد.سرآخرهمیشه نمایشش رارودرروی همه شروع میکرد.مستقیم به هم براق میشد.اغلب قرعه به نام یکی ازدوستهای من اصابت میکردکه اتوموبیل داشت.هرکدام ازدیگری پیشیی میگرفت وبه سوی تقدیری که دختررقم زده بودمیرفت.باصدائی شهوانی اعلام میکرد:
«کسی میره برکلی؟من میباس برم برکلی!»
ساعتی طلائی می بست که نیمه شب راازدست ندهد.همیشه یکی ازدوستهام که زیادشراب نوشیده وگیج بود،جواب مثبت میداد.سوارمیشدندوبه طرف برکلی میراندند.
    دخترهمیشه راننده رابه آپارتمان کوچکش هدایت میکردوبهش مگیفت «باهات روتختخواب نمیرم،باهیچکس روتختخواب نمیرم.اگه میخوای،میتونی روزمین بخوابی.یه پتوی پشمی اضافی دارم»                  رفقای من همیشه مست ترازآن بودندکه بتوانندباماشین به سانفرانسیسکو برگردند.پتوی نظامی سبزرادورشان می پیچیدندوروزمین میخوابیدند.صبح شق رق ومثل گرگ صحرائی مچاله شده برمیخاستند.قهوه وصبحانه ای میخوردند.وبه این ترتیب،دختردوباره به برکلی رسانده شده بود.
    یکی دوهفته بعددوباره تویک پارتی دیگرمیدیدیش،ساعت زنگ نیمه شب راکه میزد،دوباره آوازمیداد:
«کی میره برکلی؟من میباس برم برکلی!»
وبیچاره ای دیگر،همیشه هم ازرفقای من،توتورمیفتادوخودراآماده رفتن به طرف پتوی روی کف اطاق میکرد.
    بدیهیست که من مناسب درک نیروی جاذبه اش نبودم.طبیعتا   اتوموبیل نداشتم وظاهرابه همین دلیل هیچ کاری باهام نداشته بود.آدم بایدماشین میداشت تاجاذبه اش رادرک میکرد.
   شبی رابه خاطرمیاورم که همه مست شراب وسرگرم بودندوموزیک گوش میدادند.آه،روزهای «بیت جنریشن!»حرف زدن،شراب وجاز!
    دوشیزه برکلی کف اطاق توناحیه شناوربود،سرخوشی راهمه جاگسترش میداد،بیشترازهمه میان رفقای من که ازمهمان نوازیهاش حسابی لذت برده بودند.
   نیمه شب فرارسیدو«کی میره برکلی!»
      همیشه ازهمان کلمات استفاده میکرد.ظاهرابه این دلیل که خوب جامی افتاد:کامل بودند.
    یکی ازرفقام که ماجراجوئیهاش رابرام تعریف کرده بود،دادزد«من!»وطوری خندیدکه هردونفرشان خرسندشدند.رفیقم که هنوزبه فیض عملیات روزمین کف اطاق نائل نشده وخیلی تحریک شده بود.تمام شب شراب نوشیده وگاوگیجه میرفت.گفت:
«من میبرمت خونه.»
وسوسه انگیزخندیدوگفت«فوق العاده ست!»
دوست دیگرم باصدائی نیمه بلندبه من،امابه اندازه کافی بلندکه اوهم بتواندبشنود،امانه آنقدربلندتاهم تقدیریش که قراربودعملیات روزمین کف اطاق برکلی راتجربه کندهم بشنود،گفت:
«امیدوارم خوابیدن رو زمین سرگرم کننده باشه!»
به زبانی دیگر،نمایشی که دخترکنارگذاشت،تبدیل به یک شوختی فریبکارانه بسیاررمزی شده بودویکی دیگربه طرف برکلی سوارچرخ فلک که میشد،رفقادایم حسابی اجرامیکردند.
   دخترمانتلش رابرداشت ودونفری به طرف بیرون تلوتلوخوردند.تونوشیدن شراب کمی زیاده روی کرده بودندوحال مناسبی نداشتند.کناراتوموبیل که رسیدند،دختربالاآوردوروسپرجلوراکاملاپوشاند.
   شکمهاشان خالی شده بودوحالشان راکمی بهترحس که کردند،دوستم دختررابردبرکلی ودختراوراتوپتوی لعنتی پیچاندوروزمین خوابیدند.
    دوستم صبح بعد شق رق وکاملاخردوخمیروبااوقاتی چنان گه مرغی برگشت سانفرانسیسکوکه استفراغ راازروسپرجلوی ماشینش پاک نکرد.ماههای زیادتوسانفرانسیسکورانندگی کردوگلوله استفراغ رو سپرماشینش تاج یک سلطان خائن بود.سرآخرخودبه خودسابیده ومحوشد.
دراینجاقضیه میتواندبه داستانی خنده آورتبدیل شود.آدمهااندک عشق لعنتی ئی راکه بهش نیازدارند،اوضاع آنقدرناجوراست که بایدذره ذره ازلابه لای گه پیداکنند....


۲

متولدسال ۱۹۴۷ونویسنده ورمان نویس اهل لوکزامبورگ است.

Guy Rewenig
Aus dem Zirkusleben
گای ریونیگ
اززندگی سیرکوار


   خانم ویلگارن خیلی دیرمتوجه شدمعلق زدن به طرف ازدواج به چه معنی است.درواقع شوهرش تومراسم شب عروسی که خانم ویلگارن برای کاپریولن شهوانی برگزارکرد،مدام معلق زده بود.مردش خیلی زودواواسط زندگی زناشوئی وبه موقع شروع کردبه طورمطلوبی حرفه خودراتمرین کردن.جلوی ماشین لباسشوری وموقع اطوکشی،جلوی لوله مکنده آب وماشین قهوه ی نیازمندتعمیرولامپ خراب میزآشپزخانه معلق زدوبه بهانه راه اندازی دوباره اش معلق دوبله زدوبایدتمرینش راسگانه میکردومعلق زد.به زودی خانم ویلگاربرای جلوگیری ازبرخوردکالسکه تاشوی بچه به مغازه محل خرید،مردش رابرای هل دادن باخودهمراه نبرد.مردش هم برای یدک کشیدن ساکهای خریدتکان نخورد،چراکه درمحل پارکینگ درمقابل فروشگاه باوسواس معلق زد.بازرق وبرق خانه هم که خودراازفروشگاه بیرون کشید،به این دلیل که باید معلق بزند،ازهرکمکی خودداری کرد.دراین جاخانم ویلگاربه محبوب وعشقش اعلام کردیک بالانس حرفه ای روی سرش بزند.درواقع این محبوب زردی تخم مرغ هم نبود،خانم ازمحبوبش خواست روپاهاش درازبکشد،امابایدازش میخواست روپاهاش بایستد.خانم آروزی یک دوبه دوکرد،امابایدازمردش میخواست باسرروبه بالابایستد،مردهم باسرتوبسترایستادومتاسفانه تمام خون به سرش سرازیرشد.خانم ویلگارمعمولاخواب یک طناب غیرقابل دسترس میدید،اماتوکله ی آکروباتیک خوشبخت وخرسندش همه چیزدرهم برهم بود.معمولابه مردش عشق میورزیدوبه آغوشش میکشیدوتوگوشش زمزمه میکرد:
«معمولامیل داری به خاطرلذت بردن معلق بزنی؟...»


٣

(٨اکتبر۱۹۶۴-۱۷ژانویه۲۰۱٣)نویسنده آلمانی بود.

Jakob Arjouni
Scheidungsgrund
یاکوب آریونی
دلیل جدائی


       مردوزنی که پنجاه وچهارسال باهم زندگی کردندوسه فرزندداشتند،دوستانه ازهم جداشدند.مدرکشان راجلوقاضی گذاشتند.آنهادریافته بودندباهم هماهنگی ندارند....