کشکولِ ناصری (۳)


ناصر زراعتی


• مومنان معمولاً خدا را چنان که خود هستند در نظر مجسم میکنند. آن که خوب است، خدا را خوب میبیند و آن که بدخواه است، او را بدخواه میبیند. زاهدان، کینه توزان و بدخویان جز دوزخ چیزی نمی بینند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱٨ مهر ۱٣۹۴ -  ۱۰ اکتبر ۲۰۱۵


 
از کتابِ «اعترافات»
ژان ژاک روسو، ترجمه مهستی بحرینی، نشرِ نیلوفر، چاپِ دوّم، ۱٣٨۵
*
ای لحظه هایِ شیرینِ بازیگوشی هایِ جوانی که سالهاست محو و ناپدید شده اید، یادتان به خیر!
*
مومنان معمولاً خدا را چنان که خود هستند در نظر مجسم میکنند. آن که خوب است، خدا را خوب میبیند و آن که بدخواه است، او را بدخواه میبیند. زاهدان، کینه توزان و بدخویان جز دوزخ چیزی نمی بینند، چون خواستشان این است که همه کس به عذاب الهی دچار شوند. جانهای پُرمهر و لطیف هیچ اعتقادی به دوزخ ندارند.
*
گویی تنها چیزهایی که به نتیجه میرسد، توطئه هایِ کثیفِ افرادِ خبیث است. برنامه هایِ بیضررِ مردمانِ خوب تقریباً هیچگاه جامه‍ی عمل نمیپوشد.
*
تعصبِ مُلحدان و تعصبِ مومنان با اشتراکی که در عدمِ تساهُل دارند، با هم تلاقی میکنند و حتا میتوانند با هم متحد شوند.
*
تنها که هستم، حتا در عینِ بیکاری و بطالت، هرگز دستخوشِ ملال نمیشوم، چون تخیّلم که قادر است هر خلائی را پُر کند، به تنهایی برایِ سرگرم ساختنم کافی است. تنها چیزی که هرگز نتوانسته ام تحمّل کنم، پُرگویی های خالی از تحرّک و بیهوده‍ی درونِ اتاق است که عدّه ای روبروی یکدیگر می نشینند و تنها زبانشان را به جنبش درمیآورند. باز اگر این کار در حینِ راه رفتن و گردش کردن انجام گیرد، میتوان گذشت کرد. دست کم پاها و چشمها کاری صورت میدهند. اما بیکار نشستن، دست رویِ دست گذاشتن، از خوبی و بدی هوا و پروازِ مگسها حرف زدن، یا بدتر از آن، با یکدیگر تعارف رد و بدل کردن، شکنجه ای است که از تحمّل من بیرون است.
*
آرزویِ خوشبختی هرگز از دلِ آدمی محو نمیشود.
*
وقتی اشخاصِ بدخواه و خبیث را دیگر ندیدم، بیزاری ام نیز از آنان پایان گرفت. دلم که استعدادی برایِ کینه توزی ندارد، تنها بر بیچارگیشان افسوس میخورد و تفاوتی میانِ آن و و بدخواهی و خباثتشان نمیدید.
*
لذّت بُردن چیزی نیست که به اراده بستگی داشته باشد.
*
شگفت آور است که رنج و اندوهِ گذشته را، هرقدر هم که تازه باشد، با چه سهولتی از یاد میبرم. به همان اندازه که پیش بینی رنجی که در آینده دامنگیرم خواهد شد مرا میترسانَد و پریشان میکند، به همان اندازه، به محض اینکه دچارِ آن شدم، خاطره اش در ذهنم رنگ میبازد و به آسانی محو میشود. حسِ تخیّلِ بیرحمم که مُدام با پیش بینیِ حوادثِ ناگواری که هنوز رُخ نداده است زجرم میدهد. پس از آنکه این حوادث به وقوع پیوست، اندیشه ام را از پرداختن بدان بازمیدارد و نمیگذارد که به یادش بیاورم. در برابر آنچه رُخ داده است، دیگر هیچ احتیاطی کارساز نیست و پرداختن بدان ثمری ندارد. در واقع، بدین نحو، سیه روزی ام را پیشاپیش تحیل میبرم. هرچه با پیش بینی آن بیشتر رنج ببرم، آسانتر فراموشش میکنم. در حالی که برعکس، با اندیشیدنِ بی وقفه به خوشبختیِ گذشته ام، آن را چنان به یاد میآورم و به اصطلاح نشخوار میکنم که میتوانم هرگاه بخواهم از نو از آن لذّت ببرم. احساس میکنم که برکناری ام از کینه توزی، که دلهایِ انتقامجو را با به یاد آوردن مداومِ اهانتی که تحمل کرده اند به جوش و خروش وامیدارد و آنها را از عذابی که میخواهند به دشمنانشان بدهند بیشتر در عذاب می افکنَد، مدیونِ این استعدادِ سعادتبخش هستم. چون ذاتاً عصبی و تندخوهستم، در نخستین واکنشها برآشفته شده و حتا به خشم آمده ام، اما هرگز میل به انتقامجویی در قلبم ریشه ندوانده است. اهمیتی که به اهانتها میدهم آنقدر اندک است که به اهانت کننده نمیپردازم. به آزاری که به من میرساند تنها از آن رو فکر میکنم که احتمال میدهم باز هم به من آزار خواهد رساند و اگر مطمئن باشم که دیگر مایه‍ی رنجم نخواهد شد، آنچه کرده است بی درنگ از یادم خواهد رفت. همواره برایمان موعظه میکنند که در برابرِ اهانتها گذشت کنیم: شاید این را بتوان فضیلتِ اخلاقیِ بسیار نیکویی دانست، امّا من نمیتوانم چنین نصیحتی را به کار ببندم. از اینکه دلِ من خواهد توانست بر کینه‍ی خود چیره شود یا نه، بیخبرم، زیرا هرگز چنین احساسی نداشته است و آنقدر به ندرت به دشمنانم می اندیشم که نمیتوانم خود را از فضیلتِ بخشودنِ آنان بهره مند سازم. نمیتوانم بگویم که دشمنانم، برای زجر دادن به من، تا چه حد خود را زجر میدهند. مرا به زیرِ سلطه‍ی خود گرفته اند، از قدرتِ کامل برخوردارند و آن را بر ضدِ من به کار میبرند. امّا تنها یک چیز بالاتر از قدرتِ آنهاست و میدانم که از دستیابی بدان عاجزند: در حالی که از وجودِ من در عذابند، نمیتوانند مجبورم کنند که از وجودِ آنان در عذاب باشم.
*
تنوع بخشیدن به آثار بهترین راهِ رفعِ خستگی است.
*
هیچ نوشته‍ی استواری، هیچ اثرِ بزرگی از صاحب قلمی پول پرست پدید نخواهد آمد.
*
دیده بودم که همه چیز از بنیاد معلولِ سیاست است و نحوه‍ی عمل هرچه باشد، هر ملّتی جز شکلی که حکومتش بدان میبخشد، هرگز شکلِ دیگری به خود نخواهد گرفت. بدین سان، چنین مینمود که پرسشِ اساسی در باره‍ی بهترین حکومتِ ممکن، بدین صورت خلاصه شود: ماهیّتِ حکومتی که برایِ تشکیلِ باتقواترین، آگاهترین، خردمندترین و بالاخره بهترین ملّت ـ اگر کلمه‍ی «بهترین» را در عالیترین معنی اش در نظر بگیریم ـ مناسب باشد، چیست؟ و دریافتم که این پرسش ارتباطی تنگاتنگ با پرسشی دیگر دارد، هرچند با آن متفاوت است: حکومتی که به اقتضایِ ماهیّتش همیشه بیش از هر چیز به قانون متکی باشد، کدام است؟ و از آنجا، این پرسش مطرح میشد: «قانون چیست؟» و یک سلسله پرسشهایی که به همین اهمیّت بودند. میدیدم که اینها همه مرا به حقایقِ بزرگ و سودمندی که مایه‍ی سعادتِ نوعِ بشر است، رهنمون میشوند. و این حقایق به خصوص برایِ میهنم اهمیّت داشتند. چون در سفرِ اخیرم، اندیشه‍ی نسبتاً منطقی و روشنی در باره‍ی «قانون» و «آزادی» که با خواستِ من منطبق باشد، در آنجا نیافته بودم و به نظرم رسید که بهتر است این اندیشه را به طورِ غیرِمستقیم به هم میهنانم عرضه بدارم تا هم عزّتِ نَفسشان را جریحه دار نکنم و هم آنان از اینکه دورنگری بیشتری در این امر داشته ام، بر من ببخشایند.
*
چون خیالم از بابتِ گذرانِ زندگی آسوده شد، دیگر دغدغه ای برایِ چیزی نداشتم. اگرچه در همه‍ی محافل میدان را برایِ دشمنانم خالی گذاشته بودم، در شور و حرارتِ والایی که پدیدآوَرَنده‍ی نوشته هایم بود، و در اصولِ اخلاقیِ یکدست و پایدارم، نشانی از روحِ خود بر جای نهادم که با بیریایی و سادگی ای که رفتارم نمودارِ آن بود، مطابقت داشت. در برابرِ کسانی که به من تهمت میزدند، به دفاعِ دیگری نیاز نداشتم. میتوانستند چهره‍ی مردِ دیگری را تصویر کنند و نامِ مرا بر او بنهند، اما تنها میتوانستند کسانی را بفریبند که میخواستند فریب بخورند. میتوانستم زندگی ام را از آغاز تا پایان برایشان شرح دهم تا هرچه میخواهند بر آن خُرده بگیرند: مطمئن بودم که در ورایِ اشتباهاتم و ناتوانی ام در تحمّلِ قید و بند، همیشه با مردی دادگر، مهربان، به دور از بدخواهی، بی کینه و بَری از حسد روبرو میشدند که برایِ اعتراف به خطایِ خود آماده بود و برای از یاد بُردنِ خطایِ دیگران آماده تر؛ همه‍ی خوشبختی اش را در شور و هیجانی مهرآمیز و لطیف جست وجو میکرد و در هر کاری، صداقت را تا مرزِ بی احتیاطی، تا مرزِ بی غرضی و بی طرفیِ تصوّرناپذیری پیش میراند.
*
... هرگز از نخوابیدن متأسف نبوده ام. بیکاری برایم کفایت میکند و به شرطِ اینکه دست به هیچ کاری نزنم، ترجیح میدهم که در بیداری به رویا فروبروم تا در خواب...
... بطالتی که در محافل میدیدم، حضور در آنها را برایم تحمّل ناپذیر میکرد و اینک، خود در جست وجویِ تنهایی ام، صرفاً برایِ اینکه در آن، تسلیم بطالت شوم. با وجودِ این، من چنینم. اگر تناقضی هست، ناشی از طبیعت است و نه از من. امّا تناقض در این امر، به قدری ناچیز است که درست به علّتِ وجودِ آن، من همیشه همانم که هستم. بیکاریِ رایج در محافل طاقت فرساست، چون الزامی است، امّا بیکاری در تنهایی دلپذیر است، چون آزادانه و دلبخواه است. در مصاحبتِ دیگران، بیکار ماندن برایم سخت است، چون بدین امر مجبورم کرده اند. میبایست در آنجا، بر صندلی میخکوب شوم یا همچون دیرکی راست بایستم، نه حرکتی به دست و پایم بدهم، نه هرگاه که دلم بخواهد، جرأت داشته باشم که بدوم، بپرم، آواز بخوانم، فریاد بکشم، سر و دستم را تکان بدهم و نه حتا جرأتِ خیالپردازی داشته باشم، چون در عینِ حال، هم به ملالِ بطالت دچارم و هم به عذابِ قید و بند. مجبورم که به همه‍ی حرفهایِ چرندی که میگویند و همه‍ی تعریفها و تمجیدهایی که از هم میکنند توجه نشان دهم و مدام به مغزم فشار بیاورم تا من نیز فرصت لُغُزپردازی و دروغگویی را از دست ندهم. و شما نامِ این را «بیکاری» میگذارید؟ این را در واقع باید «اعمالِ شاقه» نامید.
بطالتی که من دوست دارم همچون بطالتِ تنبلها نیست که دست رویِ دست میگذارند و به بی تحرکیِ کامل تن میدهند و به یکسان، نه می اندیشند و نه کاری میکنند. بیکاریِ من در عینِ حال بیکاریِ کودکی است که بی آنکه کاری انجام بدهد، پیوسته در جنب و جوش است و بیکاریِ یاوه گویی است که بی آنکه زحمتی به خود بدهد، حرفهایِ بیخردانه میزند. دوست دارم که به هیچ و پوچ بپردازم. صد کار آغاز کنم و هیچ یک را به پایان نبرم. به دلخواه رفت و آمد کنم. هر لحظه برنامه ام را تغییر دهم. همه‍ی حرکاتِ یک مگس را دنبال کنم. بخواهم که تخته سنگی را از جا برکَنَم تا ببینم که در زیرِ آن چه چیزی نهفته است. با شور و شوق، کاری دهساله را آغاز کنم و پس از ده دقیقه، بی هیچ افسوسی رهایش کنم. و سرانجام، تمامِ روز، بی نظم و بی مداومت، وقت گذرانی کنم و در هر کاری، تنها از هوسی که در آن لحظه دارم، پیروی کنم.
*