دو داستان کوتاه از برتولت برشت و آنا گاوالدا


علی اصغر راشدان


• روزگاری یکی بود، زرنگ بود، خیلی زرنگ. فوق العاده زرنگ. آنقدر زرنگ بود که در سکوت شب ها رشد درختها و سرفه سوسمارهای مریض را می شنید. آره- از این هم زرنگ تربود. همه مردم این قضیه را باور داشتند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱٨ شهريور ۱٣۹۴ -  ۹ سپتامبر ۲۰۱۵


 
Bertolt Brecht
Die Geschichte Von einem der nie zu spät kam
برتولت برشت
داستان کسی که هرگزدیرنمیکرد


          روزگاری یکی بود،زرنگ بود،خیلی زرنگ.فوق العاده زرنگ.آنقدرزرنگ بودکه درسکوت شب هارشددرختهاوسرفه سوسمارهای مریض رامی شنید.آره-ازاین هم زرنگ تربود.همه مردم این قضیه راباورداشتند،طبیعتاخودش شدیدترازهمه.واین قضیه بی برو برگردتاهنوزهم به اعتبارخودباقیست-شخص خودش هم بایدجریان رابداند.یک مرتبه هم خیلی زرنگ بود.قضیه خیلی باارزش بود.یک ویژگی هم داشت که ۱۰۰،نه،۱۰۰۰،نه،۱۰۰۰۰۰بارباارزش تربود.مثلاهیچوقت دیرنمیگر.
«همه چی،هراتفاقی میتونه تودنیابیفته،امامن یه بارم دیرنمیرسم.این قضیه اصلاوابداباروال من نمیخونه،انگاربگیم یه خریه شتره!آره جون شوما!»
اینهاراخودش گفت.بایدخودش هم اینهارابداند.مگرنه؟
   به این ترتیب جوان بزرگ ومردی شد،حکمت وفضیلت آموخت.وابستگانش به طورجدی دراین اندیشه فرورفتندکه باآن همه زرنگی که درکودکی داشته-به گفته خودش- چگونه بایدپیشرفت کند.
دراین بین ودرضمن این که وابستگان وآشنایانش مشورت وباعبارات پرطمطراق بحث میکردند،خواستندبدانندجوان پراستعدادمیخواهدچه کاره شودودرباره این سئوال مهم به طورجدی به تامل بپردازد.
   جوان بین تمایل ملک الشعرائی وسربازقیصربودن هنوزنوسان داشت.هرکدام ازدوحرفه رامناسب شانش میدانست.
   ملک الشعرائی؟هوم.انسان میتوانست سرآخربه این مقام نائل شود،درمقابل وابستگان هم اعتراضی نداشته باشند.اشعارزیبای شگفت انگیزی سروده واستعدادش تثبیت شده بود.                                       شعرباشکوهش«عشق»شاهکاری کلاسیک بود.همسرایان میخواندند   
«عشق خدائی آسمانی،که عمق قلبهارالبریزمیکند،زیباترین شاخه ایست که برتمامی دردهاپیروزمیشود.»
این شعربرفرازتمامی انتقادات قرارداشت.برتری یکی دیگرازاشعارش هم زبانزدخاص وعام ودرسالهای اخیرباعنوان «آلاچیق»عرض وجودکرده وملک اشعراء حسابی موردتوجه قرارگرفت.
    حرفه شماره ۲:سربازقیصربودن هم خیلی بدنبود.طبیعتاجوان بااستعدادزیرسلطه امپراطوری فرانسه-اسپانیاهم خدمت نکرده بود.غیرقابل باور!دست یابی به آن هم خیلی ساده بود.به آسانی توی قصربودن ودوستی باسلطان پرتقال وگروگان گرفتن وباخودبه اسپانیابرگرداندن وکشته شدنش راشخصابه قیصرگزارش کردن.فوق العاده ساده!واقعااینطورنیست؟استعدادنظامیش هم خیلی زودآشکارشده بود.
سربازقیصربودن هم چندان کوچک شمرده نمیشد.حسابی تحت تاثیرسلاح نظامی قرارگرفت واکنون درنوسان بین دوحرفه خیلی با استعدادترعرض اندام کرد.هردوحرفه مضرات خودراهم داشتند.درمقام ملک الشعرائی متاسفانه بایدمیتوانست اشعاری بسراید.درمقام سربازقیصربودن هم بایدسعی میکردسلطان ابله راازمیان بردارد.
   مدتی طولانی نوسان داشت.سرآخرتصمیم گرفت مدیریک فروشگاه شودواین کاره شد.بعدتصمیم گرفته بوداین کاراهم خوداداره کند.بین قوطیهای حلقوی وجعبه های کلبه ای خوشبخت بود.حالاایده آلش این بودکه سلطان بورس شود.امامیتوانست پسربچه گدای روچیلدنامیده شود!دراین وقت که درست ۱۵ساله بود،درگیریک حادثه شد.
   جوان ومردپراستعدادخودراگرفتارعشق کرد.انگشتهای گلگون ئروزچکش زنگ فروشگاه رالمس که کرد،اولین پیامدش صدوریک شعربانام مستعارملک الشعرابود.یک شعر...اوه،اوه!چه شعری!شعری سراسرمکاشفه.بیست آیه ی بحرطویل بود،یک دفترچه ورق بزرگ راپرکرد.هرآیه ده سطرداشت وهرسطردوازده کلمه-چیزی عظیم،شعرغول آسای پرآب وتابی بود.
   امااین قضیه اول واولین بود.بادومی قسم خوردبا«زیبای چشم تیره»ازدواج کند.شبهای زیادقسم خورد.رازدارانه کنارریش خود یک شمع روشن کرد.دراینجادوموی یک سانتیمربلندریش خودراچسبیدکه متاسفانه یکی ازآنهاکنده وبعدگم شد.وبازدراینجانشان میدهدملک الشعرای محبوب مایک اشتباه کوچک داشته.شرمنده بود-هرچه خواست همسرآینده ش رادرمحیط بازبیرون ملاقات کندمقدورنشد،چراکه میترسید.
   ماه بعدازماه وسال بعدازسال،صدسال بعدازصدسال وهزارسال بعدازهزارسال به این روال گذشت-انگارخیلی پیش رفتم.تنهادوماه گذشت.روزی که باران میبارید،ناگهان محبوب خودرادرآغوش دیگری دید.همانطورکه به خانه آمده بود،نمیدانست که شب شده.تواطاق تک آفتاده درتنهائی نشست،ازخداوانسان بریدوگریست.
   گریستن مردان نجیب نشانه بدیست...بعدریش خود،یعنی آخرین مو راازچانه خودکند-گرفتارسودازدگی شده بود.تمام روزهای طولانی باافکاری تیره پشت قوطی های حلقوی نشست وتوی فکرفرورفت.
درباره مسئله ای اندیشید.
مسئله ای نادر.
توذهنش جرقه زد:چگونه میتوانداتفاق بیفتد،آدمی این همه زیرک باشدواین همه دیربرسد؟؟؟؟؟
مدتی درازنشست وفکرکرد....
باگذشت زمان دیوانه شد.دایم تنهاپچپچه میکرد:
ومن دیگردیرنمیرسم.
اگرهنوزنمرده باشد،تاامروزهنوززندگی میکند....


۲


(متولد۹دسامبر۱۹۷۰)داستان نویس وخبرنگارفرانسوی است.

Anna Gavalda
Dieser Mann und diese Frau
آناگاوالدا
این مردواین زن


    این مردوزن تویک ماشین خارجی می نشینند.ماشین سیصدوبیست هزارفرانک میارزد.مرددرکمال تعجب مالیات تمام بهاراباتردیدبه عهده فروشنده گذاشته.
   کاربراتورطرف راست درست کارنمیکند،مردرادیوانه میکند.
    دوشبنه ازمنشی خودخواهش خواهدکردبه سالامون تلفن کند.لحظه ای درازبه پستانهای منشی خودفکرمیکند،خیلی کوچکند.تاهنوزهیچ وقت بامنشی هاش نخوابیده.قضیه ای ابتدائیست،امروزه آدم بااین کارمیتواندکلی پول هدردهد.به علاوه،ازوقتی اووآنتوینه به شوخی به هم میگویند:نفقه مربوطه رابابازی گلف محاسبه کرده اند،دیگرزنش رافریب نمیدهد.
آنهادرراه خانه ی حومه شان هستندکه تعطیلات هفتگی رابگذرانند.خانه ای فوق العاده قشنگ نزدیک آنگر-قطعاتی دیدنی.
   خانه رابه قیمت پائینی خریده وتمامش رابازسازی کرده اند....
   کف پارکت چوبی،یک شومینه.اول قطعات خانه راازهم جداوبعدتکه تکه باهم ترکیب کرده اند.وبلافاصله کنارمجموعه ای عتیقه انگلیسی به عشق بازی پرداخته اند.پشت پنجره هابهترین لوازم وپرده های گرانقیمت نصب کرده اند.یک آشپزخانه فوق مدرن،حوله دستی های گلداروسطح بالای کابینتهاازسنگ مرمرتیره.حمامهای زیادشبیه اطاق خواب.مبل های اندک اماهمه اصل خالص.قابهای زیادبزرگ طلائی بانقاشیهای هنری قرن نونزده-عمدتانقاشی صحنه های شکار.
   تمامش نشانه ثروتمندتازه به دوران رسیده-خوشبخانه آنهامتوجه این قضیه نیستند.مردلباس راحت تعطیلات می میپوشد،یک شلوارکهنه «توئید»ویک پلورکشمیرآبی آسمانی(هدیه ای ازخانمش به مناسبت پنجاهمین سال تولدش).کفشهاش رااز«جان لوب»خریده.تامین کنندگان کفشهاراباهیچ چیزدنیاعوض نمیکند.طبیعتاجورابهای ساقه بلندش ازگربانبهاترین پشم هستندوتابالای ساقهاش بالامیروند-طبیعتا.
    نسبتاسریع رانندگی میکند.آدم متفکریست.به زودی آنجاهستند.مردبازن ومردمیزبان دیدارخواهدکردکه درباره خانه،نظافت،بیرون آوردن ذخیره هاوشکارصحبت کند...چقدرمتنفراست.
   مردازاین که این افراددمارازروزگارش درمیاورندمنتفراست.هردوشان هم دقیقااین حالت رادارند:صبح جمعه بابی میلی کارش راانجام میدهد،چراکه میزبانهاشب به دیدارش میایندومیگویدآنهاحس میکنندمیخواهندپادرمیانی کنندتاکاری کرده باشند.
مردخواست بگویدآنهاجلودربنشینند،امادرآن لحظه درواقع برای این کاروقت نداشت.
   خسته است.همکارش روش استفراغ کرده.بازنش دیگرنمیخوابد.شیشه جلوی ماشینش پوشیده ازپشه است،کاربراتورطرف راست خوب کارنمیکند.
   زن ماتیلده است.زیباست،اماتمام محرومیتهای زندگیش چهره ش رادرخودگرفته.همیشه میدانسته کی مردش فریبش داده.زن همچنین میدانددررابطه باپول است که الان دیگرباهاش کاری نمیکند.
    زن زندگی رابه شکلی مرده اداره میکند.ازرفت وبرگشت بی پایان تعطیلات شدیداگرفتارافسردگی میشود.
   زن معتقداست هیچوقت موردعشق قرارنگرفته.میداندهیچوقت بچه دار نشده.به زن جوان کوچک میزبان،کوین که ژانویه سه نفرمیشوند،فکرمیکند.کوین،چه اسم کوچک و حشتناکی بود.اگرپسری به دنیاآورده بود،اسم پدرش پیرراروش گذاشته بود.به کارگیری زبان رافراکه گرفته بود،این اختلاف رنگ باخته رابه خاطرآورد.زن به لباس سبززیبائی هم که به تازگی توپنجره فروشگاه «سرتی»دیده بودفکرکرد.
   زن فیپ گوش میدهد.فیپ موزیک بدی نیست:موزیک کلاسیک.مردقدردان موزیک است.موزیک تمام جهان یک حس رهابودن،تکه خبرهای کوتاه،بدبختی مشکل گذشت زمان رابه آدم میدهدوتوعمق ماشین نفوذمیکند.
    تازه ازمحل اخذمالیات گذشته اندوهنوزیک کلام هم ردوبدل نکرده اند،هنوزراه درازی پیش رودارند....