عقوبت


مرضیه شاه بزاز


• من بنیاد رنگها را نمی فهمیدم
نمی دانستم که
سیاهیِ باغ، تراکمِ سبزی است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۲ مرداد ۱٣۹۴ -  ٣ اوت ۲۰۱۵


 تا که مژه بر مژه می آسایم
هراسِ دیدارت می آید باز به دیدارم
و پرش بیصدایی جان می گیرد
و بر پلکهایم می نشیند
ساکت تر از بارش برف در نیمه شب
هر چه صوت را بزیر خود خفه می کند
و آنگاه صدای گریه ی کودکی می پیچد
که در سیاهی شرجی باغ
هر چند که دیوانه وار دوستش می داشتم
به تیغش کشیدم، به دارش آویختم
و از دستهایم فواره ی ارغوان سرریز شد
من بنیاد رنگها را نمی فهمیدم
نمی دانستم که
سیاهیِ باغ، تراکمِ سبزی است            
و فواره ی ارغوان، سرخی چرکینی است         
که شیادان تقدیس می کنند
نمی دانستم
که من باغبان باغم
که خود را خدای توفان می پنداشتم،
ویران می کردم تا بیافرینم
و بازیگوشی پر نشاط کودک
بر پنجه و پای توفان می پیچید
چون تیغ بر گردنش نهادم            
نه آیه ای نازل شد و نه فرشته ای ظاهر
و بر صخره ی پوشیده از کاه
خون فواره زد
و باغ خشکید
و نقش تیغی بر دستهایم خالکوبی شد
و من درمعبدِ توفان رستگار شدم

تا از هراسِ دیدارت رها شوم
با پای خود بدیدارت می آیم
گردن افراشته
دامن سفیدم،
چون بادبانِ قایقی نیمی اش بزیر آب
در مه می لرزد
و شبقِ موهایم را
در کُرکهای سفید قویی می بافم
تا روزِ تنهایی را در شب گره بزنم
و به پایانش رسانم
که در این سفر، همسفری نیست

با پای خود به بدیدارت می آیم
و قایق به دریای قیرگون ناشناخته می اندازم
و مژه بر مژه می آسایم
خدا کند ملوانان غرقه شده ی این دریا
به خونخواهی
آوازغمگینِ اسمعیل مقتول را سر ندهند.

آتلانتا ۳۱ جولای ۲۰۱۵
divanpress.com