خدا بچه را حفظ کند
(بخش دوم از فصل اول آخرین رمان تونی موریسون، منتشره در آوریل ۲۰۱۵)


علی اصغر راشدان


• ترسیده م. داره اتفاق بدی میافته. حس میکنم انگار دارم ذوب میشم. نمیتونم برات تشریح کنم، میدونم کی شروع شد. وقتی شروع شد که گفت «تو زنی نیستی که من میخوام.»
«منم نیستم.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٣ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ٣ می ۲۰۱۵


 TONI MORRISON
GOD HELP THE CHILD
تونی موریسون
خدابچه راحفظ کند
براید(عروس)

(بخش دوم ازفصل اول آخرین رمان تونی موریسون،منتشره درآوریل ۲۰۱۵)

ترجمه علی اصغرراشدان


       ترسیده م.داره اتفاق بدی میافته.حس میکنم انگاردارم ذوب میشم.نمیتونم برات تشریح کنم،میدونم کی شروع شد.وقتی شروع شدکه گفت«توزنی نیستی که من میخوام.»
«منم نیستم.»
    هنوزنمیدونم واسه چی ینو گفتم.یه مرتبه ازدهنم بیرون پرید.جواب پرازلودگیم روکه شنید،پیش ازپوشیدن لباس جینش،نگاه پرنفرتی بهم انداخت.پوتیناوتیشرتشوقاپید.صدای به هم کوبیدن دروکه شنیدم،چن لحظه فکرکردم نه تنهابگومگوی احمقانه،که وابستگی مونوخاتمه میده.نمیتونست اینجورباشه.هردقیقه بایدصدای چرخیدن کلیدومی شنیدم،درورودی تلکی بازوبسته میشد.تموم شب هیچ صدائی نشنیدم.اصلاوابدا،هیچ.چی؟به اندازه کافی،یاحسابی به اندازه کافی هیچانزده نیستم؟نمیتونم افکارشخصی خودموداشته باشم؟فکر میکنی اون تائیدنمیکنه؟صبح زودبیدارکه شدم خشمگین بودم.ازرفتنش خوشحال بودم.تاپول ویه سوراخ وسط پاداشتم،ازم استفاده میکرد.خیلی عصبانی بودم.اگه منودیده بودی فکرمیکردی شیش ماه بدون وکیل یاتفهیم اتهام بااون تویه سلول نگاه داشته شده م وناگهان قاضی همه چیزومختومه اعلام کرده-پرونده روازرده خارج وازشنیدن هرحرفی خودداری کرده.به هرحال،ازگریه وناله یامتهم کردن خودداری کردم.اونم یه چیزگفت«من موافقم».بچه کونی.ازاون گذشته،جریان ماتموم اون کارای تماشائی نبود- حتی نه اون عملیات سکسی کمی خطرناک که عادت داشتم اجازه بدم خودم ازش لذت ببرم.خب،به هرحال،هیچ چی مثل اون دو صفحه پخش وپلاتو مجله های مدنبود.میدونی،جفتانیمه لخت توموجای کناردریاوامیستن،خیلی حریص ودولاشده به نظرمیرسن،عملیات سکسی شون مثل چراغ میدرخشه،آسمون تاریک میشه که درخشیدن پوست شون نشون داده شه.عاشق اون تبلیغاتم.جریان ماباهیچ ترانه قدیمی «آر.اند.بی»هم قابل مقایسه نبود-بعضی آهنگابا ضرب و شتم اجرامیشه که بیشترحشری کنه.حتی ترانه های بلوزشیرین لیریک دهه سیمنبود:
«بیبی،بیبی،واسه چی اونجورمنوتهدیدمیکنی؟هرچی توبگی میکنم،هرجابگی برو،میرم.»
واسه چی خودمونوبامجله های پخش پلاوموزیک مقایسه میکنم،خودمم نمیدونم.اون منوغلغلک میده که بگم:
«میخوام بایکی برقصم.»
      روزبعدبارون میبارید.گلوله روپنجرهامیکوبیدوبارشته های کریستالی آب دنبال میشد.ازوسوسه ازچارچوب پنجره محل سکونتم پیاده روپائین رانگاه کردن خودداری کردم.به اضافه،میدونستم اون بیرون چه خبره-ردیف درختای کاج بدنمای کنارجاده،نیمکتای توی اون پارک کوچک رنگ وروباخته،چن عابر،نقره ای دریای دورروبه رو.باتن دادن به هرجورمیل به بازگشتش می جنگیدم.یه موج کوچیک ازدلتنگی براش روسطح که میامد،پسش میزدم.حول حوش ظهریه بطری شراب سفیدبازکردم وتوکاناپه فرورفتم،چرم نازک وابریشمه و عینهو یه آغوش راحته.تقریبا.واسه این که بایداعتراف کنم اون یه مردخوشگله،حتی یه بی نقصه.غیریه خراش کوچیک رولب بالائیش ویه زشتم روشونه ش-یه لکه نارنجی قرمزبایه دم.دیگه سرتاپاش بی نقصه،اون یه مردباشکوهه.خودمم خیلی بدنیستم،رواین اصل مجسم کن چقده یه جفت جوربه نظر میرسیدیم.بعدازیک یادوگیلاس شراب،یه کم گیج بودم،تصمیم گرفتم به دوست دخترم بروکلین تلفن وجریانو براش تعریف کنم.بگم چیجورباشیشتاکلمه محکم ترازیه مشت منوکوبید:توزنی که من میخوام نیستی.جوری اونامنولرزوندن که باهاشون موافق شدم.چقده احمق.درباره بهش تلفن زدن نظرموعوض کردم.تومیدونی جریان ازچه قراره.هیچ چی تازه نیست.اون فقط رفت بیرون،ومن نمیدونم واسه چی.ازاون گذشت،تواداره م واسه من وبهترین دوست وهم کالجیم همراه باشایعاتی درباره فروپاشی،اتفاقات زیادی پیش میامد.مخصوصاالان.من الان مدیرمنطقه ایم که انگارکاپیتان باشی،رواین اصل بایدوابستگی درستوباخدمه حفظ کنم.شرکت ما،«سیلویااینک»،یه شرکت کوچیک تجاری آرایشی بهداشتیه.اون شروع به شکوفه زدن میکنه وموجائی میسازه وسرآخرشلختگیاشوپس میزنه.توسالای چل شرکت«سیلف کرست»واسه ترکه ای کردن زنابود،امااسم ومالک شوبه«سیلویاآپارل»تغییردادکه بعداشد«سیلویااینک».پیش ازاون که با شیش خط لوازم آرایشی سردشروع به چاق وچله شدن کنه-یکیشم مال منه.اسمشو گذاشتم«تو،دختر»:لوازم آرایشی وبهداشتی برای هزاره شخصی تو.این برای دختراوزنا،ازهمه سنخه،ازآبنوسی تالیمونادی وشیری.اونا مال منه،تمومش مال منه- نظریه،اسم تجاری ومبارزاتیش.
    شست پام زیرکوسن تکون میخورد،به جای رژلبم که روگیلاس شراب میخندید،نمیتونستم نخندم.باخودم فکرکردم:
«درباره ش چی فکرمیکنی،لولاآن؟هیچوقت باورمیکردی تااین اندازه پرحرارت وموفق کارت بالابگیره؟»
   ممکن بودزنی باشه که اون میخواست.امالولاآن برایدول دیگه وجودنداره واون هیچوقت یه زن نبود.لولاآن یه شونزده ساله من بودکه به محظ ترک کردن دبیرستان،اون اسم گنگ روستائی رودورانداخت.من تادوسال واون مصاحبه واسه شغل فروشندگی توشرکت «سیلویا،اینک» آن براید(عروس) بودم وبایه حدس،اسمموبه برایدخلاصه کردم.قبل یابعدازاون ،هیچکس باهیچ چی احیتاج نداره اون یه سیلاب خاطره انگیزوبگه.مشتریاوچیزای تکراری مثل اون،مردم اونوندیده میگیرن.بیشتر وقتامنوبیبی صدامیکرد:
«هی بیبی!بیااینجا بیبی!»
وبعضی وقتا«تو،مای گرل!»
ولکنت رو«مای».تنهاباری که گفت زن،روزی بودکه جرواجرم داد.
    باشراب سفیدبیشتر،به رهائی خوب بیشترفکرکردم.بی تاخیربیشتربامردی مرموز،بدون چشم اندازمرئی کمک.آن،جنایتکارسابق،اگه هیچوقت یکیش موجودبود.گرچه درباره نوع وقت گذرونیش وقتائی که تواداره بودم،مسخره ش که میکردم،میخندید:وقت تلف کردن؟پرسه زدن؟یادیدن کسی؟اون گفت سفربعدازظهرشنبه ش تومرکزشهربه یه مامورآزمایش یامشاوربازپروری معتاداگزارش نشده بود.هیچوقت بهم نگفت جریان چی بوده.من ریزجریانات خودموبهش میگفتم،اون به هیچ چی اعتمادنداشت.رواین اصل من یه چیزائی باتوطئه های تلوزیون میساختم:اون یه خبرچین باهویتی تازه بود؟یه وکیل ممنوع ازکارشده بود؟هرچی بودواسه م اصلامهم نبود.
   دقیقاتنظیم زمان ترک کردنش واسه م کامل بود.باهاش زندگیم تلف میشدوبیرون ازآپارتمانم میتونستم رونهار«تو،دختر»تمرکزکنم وبااهمیت عهدی روکه خیلی پیش ازدیدن اون باخودم بسته بودم حفظ کنم.شبی که گفت«توزنی نیستی که....»،درباره اون جریان باهم جنگیدیم،برپایه تقویم هیئت مدیره مشروط سازمان اطلاعات زندان،الان وقتش بود.یه سال واسه این سفربرنامه ریختم،چیزی روکه یه آزادی مشروط لازم داشت بادقت انتخاب کردم:تویه سال بیشترازپنجهزاردلارپس اندازکردم ویه گواهی هدیه هوائی کانتینانتال سه هزاردلاری خریدم.یه جعبه تبلیغاتی «تو،دختر»بایه اسم جدیدتجاری توساک خرید«لوئیس ویتون»گذاشتم-تموم چیزی که میتونست اون دختروهمه جاببره.بهرحال اون دختروراحت کرد،کمکش کردکه فراموش کنه ولبه بدبیاری روانتخاب کنه،ناامیدی وخستگی.خب،ممکنه خستگی نباشه،هیچ زندونی یه صومعه نیست.اون نمی فهمیدواسه چی رورفتن پافشاری میکنم،اون شب که درباره عهدم دعواکردیم،اون فرارکردورفت.بایه مقدارنیکوکاریای خوبی که کردم وباب مذاقش نبود،حدس میزنم ضمیرناخودآگاهشو تهدیدکردم.حرومزاده خودشیفته.کرایه خونه ومزدخدمتکارومن میدادم ونه اون.توکلوبا وکنسرتام که میرفتیم،باجگوارخوشگلم یاماشینائی که کرایه میکردم میرفتیم.واسه ش پیرهنای خوشگل میخریدم-گرچه هیچوقت نمی پوشیدشون-وتموم خریدارومن میکردم.ازاون گذشته،یه تعهدیه تعهده،مخصوصااگه باخودت تعهدکرده باشی.
    میخواستم واسه راه افتادن ورانندگی لباس بپوشم،متوجه یه چیزعجیب شدم.همه موهای اطراف نازم گم شده بود.جوری گم نشده بودکه انگاتراشیده یابرق انداخته شده باشه،جوری گم وپاک شده بودکه انگارازهمون اول اونجامونداشته.ناراحتم کرد.رواین اصل توموهای سرمووارسی کردم که ببینم اونجاهام ریخته.نه،اونجامثل همیشه پرولغزنده بود.آلرژی؟مرض پوستی،ممکنه؟منوترسوند،وقت هیچ کاری بیشترازناراحت شدن وبرنامه دیدن یه متخصص امراض پوستی نبود.الان بایدتوراه میبودم،به موقعش سراغ متخصص میرفتم.
      فکرکنم آدمای دیگه بایدچشم انداری ازمرزیه همچین بزرگراهی روداشه باشن.امابین تموم خطاش ترافیک شدیده.بایدراههای موازیم باشه،روگذرا،علامتای اخطارونشونه هاانگارآدموتورانندگی مجبوربه خوندن یه روزنامه میکنن.ناراحت کننده.توراه اخطارای کهربائی،نقره ای وطلائی پائین وبالامی پریدن.توردیف طرف راست موندم وآهسته حرکت کردم.واسه این که قبلاتواین راه رانندگی کرده بودم و میدونستم خروجی «ناریس تاون»باعث گم کردن راه میشه وزندون تایه مایل جلوتر علامت سرازیری خروجی نداره.حدس میزنم اونانمیخوان گردشگرابدونن که بعضی صحراهای احیا شده کالیفرنیاواسه نگهداری زنای شیطون صفت معروفه.مرکزتادیبی زنای ده کاره،درست بیرون ناریس تاون،تومالکیت شرکت خصوصیه،واسه توسعه کارش،بوسیله محلیاستایش میشه:پذیرائی ازگردشگرا،نگهبانا،کارمندای دفتری،کارگرای کافه تریا،افراددست اندرکاربهداری وبیشترازهمه کارگرای سازندگی تعمیرکننده جاده هاوفنس هاواضافه کردن شاخه به شاخه خانه برای سیل روبه افزایش خشونت،زنای گناهکاری که جنایتای خونین زنانه رو مرتکب میشن.خوش به حال ایالت که بهای جنایت بهش پرداخت میشه.
    قبلاچن مرتبه باماشین تاکنارمرکزتادیبی رفته بودم،بابعضی بهانه هایاچیزای دیگه سعی نکرده بودم برم توش.فقط میخواستم خانوم هیولا(این اسمیه که اونابهش دادن)رواون تو ببینم.پونزده سال ازبیست وهفت سال زندگی محکوم به حبس ابدشوتوقفس مونده بود.این مرتبه فرق میکرد.آزادی مشروط بهش هدیه شده بودوبرپایه یادداشتای وارسی کیفری،صوفیاهاکسلی میره بین میله هائی که من پشت سرانداخته م   باتبخترقدم بزنه.
ممکنه فکرکنی باشرکت مرکزتادیبی مربوط بودن،نمیشه اونهمه پول یه جگواررودست وپاکرد.اماپشت اتوبوسای کنارجدولا،تویوتاهای کهنه وتراکای دست دوم،ماشین من،شیک،تیره موشی،بایه گواهینامه بی اعتبار،انگاریه تفنگه.اماجگوارمن مثل لیموزینای سفیداونجاپارک شده ای که دیده بودم شیطونی نبود-موتوراخرناس میکشن،شوفرابه گلگیرای براق تکیه میدن.بهم بگو،کی یه راننده لازم داره که بپره دروبازکنه وماشینوازجابپرونه وبره؟یه مادام بزرگ حوصله نداره برگرده طرف طراح پارچه هاش توفاحشه خونه های بالابلندش؟یاممکنه یه جنده هجده ساله مشتاق برگشتن توبعضی پاسیوهای مجلل کلوبای فاسدو رهاشدنشو تودوستاش جشن بگیره وزیرپوشای مربوط به زندونشو پاره پاره کنه؟ نه سیلویا،اینک واسه خودش تولیدمیکنه.خط تولیدی مابه اندازه کافی سکسی هست،امابه اندازه کافی گرون نیست.مثل تموم آشغالای سکسی،جنده های کوچیکم به قیمتای بالاتروکیفیت بهترفکرمیکنن.اگه جندهه فقط میدونست.هنوزم میباس یه چیزائی از«تو،دختر»میخرید-سایه چشم براق یارژبراق لب بارگه های طلائی.
       امروزه دیگه نه لیموزین که میتونی روماشینای لینکلن تاون حساب کنی.بیشترشون فقط تویوتاهای درب داغون وشورولتای باستانی وبچه های عصبی توسکوت بزرگ شده.یه پیرمردتوایستگاه اتوبوس میشینه ودایم تویه جعبه خداحافظی کندکاووسعی میکنه آخرین دایره جودوسرشیرینوپیداکنه.اون کفشای باستانی نوک برگشته پاش میکنه وجین شق رق میپوشه.کلاه بیسبالش وپیرهن سفیدگشادش فریادمیزنه ازفروشگاه سپاه رستگاریه،امارفتارش عالی وحتی خوشاینده.پاهاش خم برداشته وکمی ازغلات خشکوامتحان میکنه،انگارانگوربرگزیده خاصی بوسیله نگهباناواسه یه تخت وتاج برداشته شده.
ساعت چهاره،الان نبایددیرباشه.هاکسلی،صوفیا،آ.کی.آ.۰۰۷۱۱۴۰. نبایدتوساعتای ملاقات آزادبشه.ماشین شهرسرساعت چارونیم حرکت کرد،احتمالایه وکیل بایه کیف پوست تمساح پرکاغذتصاحبش کرد-پول سیگارا.سیگاراواسه موکلش،پول واسه شاهدا،کاغذام واسه این که برسه داره کارمیکنه.
«تومیزونی،لولاآن؟»
   صدای ملایم شاکی جرات دهنده بود،امابه سختی شنیده میشد.
«هیچ چی نیست که ازش بترسی.اون نمیتونه بهت صدمه بزنه»
نه،اون نمیتونه.لعنتی اینجاست.شماره۰۰۷۱۱۴۰.خیلی ساده،بعداز پونزده سالم،هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم.به خاطردرازیش،حداقل شیش فیت.ازغولی که به خاطرمیارم هیچ چی آب نرفته.ازضابط،قاضی و وکلابلن تروتقریباهمقدپلیسه.فقط شوهرهیولای قبلیش اندازه ش بود.هیچکس تردیدنمیکردکه اون یه دمدمی مزاج کثیف بودکه پدرمادرش ازخشم میلرزیدن وصداش میکردن.پچپچه میکردن:
«چشماشونگاکن!»
همه جا،تومحوطه دادگاه،اطاق خانوما،روردیف نیمکتای توراهروا،همه پچپچه میکردن:
«عینهوماریخزده ست!»
«توبیست سالگی؟چیجوری تونسته توبیست سالگی اون کاراروبابچه ها بکنه؟»
«داری دستم میندازی؟فقط توچشماش نگاکن.پیرعینهوخاک!»
«پسرکوچیکم هیچوقت نمیتونه ازشرش خلاص شه.»
«هیولا!»
«جنده!»
    حالااون چشمابعدازمار،عینهوچشم خرگوشه،درازیش همونه که بود.خیلی جاهای دیگه ش کلی عوض شده.عینهویه طناب باریکه.عینهویه بندتنبونه،یه پستون بنددراز-اگه میتونست بااطمینان ازبعضی سایزای گنده «گلام گلو»ستفاده کنه،کرم نرم کننده چروکای عمومی وبرنزشاداب پوست پنیری رنگش رارنگ میداد.
ازجگوارپیاده که شدم،فکرنمیکردم واهمیت نمیدادم منوبشناسه.به طرفش رفتم،گفتم«میخوای برسونمت؟»
یه نگاه تندناخوشایندبهم انداخت،بعدنگاه خیره شو روجاده انداخت «نه.نمیخوام.»
دهنش میلرزه.بایه تیغ تیزریش تراشی درجایه کودکوتیکه تیکه کردن بایدسخت باشه.یه کم «بوتاکس» ویه مقدار«تانگو مات»،نه براق،لباشوملایم میکنه وممکنه روهیئت منصفه به نفعش تاثیربگذاره،امانه برگشتش به «تو،دختر».
خندیدم،گفتم«یکی میرسوندت؟»
گفت«تاکسی»
مسخره.جورغریبی باوظیفه شناسی جواب میده،انگاربهش عادت داره.
نه.«به توچه مربوط.؟»یاحتی «توی لعنتی کی هستی؟»
توضیح بیشترادامه پیدامیکنه«به یه تاکسی تلفن کرد.منظورم اینه که رومیزاین کاروکرد.»
   بهش نزدیک شدم وبازوشوکه لمس کردم،تاکسی رسیدواون باسرعت گلوله دستگیره دروقاپید،کیسه حرفه ای کوچکشو پرت کردودرومحکم به هم کوفت.به طرف پنجره دویدم ودادزدم:
«وایستا،وایستا!»
خیلی دیرشد.راننده دورکه میزد،مثل یه طرفدار«نسکار»بگومگومیکرد.
«پریدم توماشینم.تعقیب کردنشون سخت نیست.حتی تاکسی روپشت سرگذاشتم تااین حقیقتوبهش بفهمونم که دنبالشم.این کارم انگاراشتباه بود.نزدیک سرازیری خروجی هستم که می بینم ازم جلوزدوبامستقیم وباسرعت به طرف نوریس تاون میره.ترمزکه کردم،شناروچزخام پریدن،چرخیدم ودنبالشون رفتم.خونه هاباساختمونای تمیزیه شکل تودهه پنجاساخته شده،بعدم هی بهشون اضاف شده وکنارجاده نوریس تاون ردیف شدن-یه ایوون حصارکشی شده،یه گاراژجادارواسه یه جفت ماشین،پاسیووحیاط خلوت.جاده باردیف لامپای آبی انگاریه کودکستانه. خونه های سفیدیازردبادرای سبزکاجی یاقرمزچغندری باتکبرنشسته روچمنای وسیع.تموم چیزی که کم داره یه قرص خورشیده بانیزه های پرتوش دراطرافش.اونورخونه هانزدیک یه سلسله فروشگاه زنجیره ای،مثل آبجوی سفیدرنگ باخته وغمگینه.علامت یادآوری شروع شهر.نزدیک شهر یه نشونه بزرگتر دیگه:متل ورستوران«اوادین».
    تاکسی دورمیزنه ودم ورودی توقف میکنه.اون پیاده میشه،کرایه شوبه راننده میده.تعقیبشون میکنم وکمی دورتروپشت رستوران پارک میکنم.تومنطقه پارکینگ تنهایه ماشین پارکه-یه «اس.یو.وی»سیا.حتم دارم اون یکی روملاقات میکنه.بعدازچن دقیقه کنارمیزبازرسیه،یه راست میره طرف رستوران ویه جائی کنارپنجره میشینه.میتونم به روشنی ببینمش وخوندن منوشو مثل دانشجوی گفتاردرمانی یا انگلیسی به عنوان زبان دوم تماشاکنم.لبخونی میکنه وانگشتاشوروارقام حرکت میده.چیقدعو ض شده.این معلمیه که بچه های کودکستانووادارمیکردسیباروحلقه حلقه ببرن وازش حرف «اوو»روشکل بدن،چوب شورراببرن وبه شکل «بی»درآرن،تکه های هندونه روبه شکل «وای»ببرن.همه شوبه صورت«بوی»هیجی کنن-که طبق پچپچه زناجلوی سینک اطاق خانوما،بهترین کارموردعلاقه ش بود.میوه به عنوان طعمه بخش بزرگ شهادت دادگاه بود.
       خوردنشونگاکن.خانوم گارسونه یه ریزبشقاب پشت بشقاب جلوش میگذاره وجابه جامیکنه.این حسوبه وجودمیاره که انگاراولین غذاخوردن بعداززندونشه.مثل یه پناهنده می بلعه،مثل یکی که هفته هابدون آب وغذاروآب دریاغوطه وربوده وتوحال وهوای این فکره که چی آسیبی به هم قایقی درحال مردنش میزنه،اگه گوشتشوپیش ازمنقبض شدن بچشه.اون اصلاچشم ازغذاورنمیداره.کاردوچنگال فرومیکنه،تکه تکه میکنه،می قاپه ودرمیان ظرفاهرج مرج به وجودمیاره.آب نمینوشد،نان راکره نمیماله،انگار هیچ چی اجازه نداره سرعت خوردنشو به تاخیربندازه.توده یابیست دقیقه همه چی تموم میشه.بعدپولشو میپردازه،اونجاروترک میکنه وباسرعت طرف پیاده روپائین میره.حالاچی؟کلیدتودست وکیسه حمل ونقل روشونه ش.وامیسته وبرمیگرده تابین دودیوارگچی نفس تازه کنه.ازماشین بیرون میام،پشت سرش راه میرم ومیدوم،بهش نزدیک میشم وصدای اوغ زدن وبالاآوردنومیشنوم.رواین اصل پشت«اس.یو.وی»قایم میشم تاحالش جابیاد.رودری که بازمیکنه،«٣-ای»رنگ شده.آماده م.مطمئن میشم درزدنم مقتدرانه ونیرومنداماترساننده نیست.
«کیه؟»
صداش لرزش داره،صدای فروتن کسیه که تعلیم دیده سیستماتیک اطاعت کنه.
«خانوم هاکسلی.دروبازکن لطفا!»
سکوت میشه.«اوه،من یه جورائی مریضم.»میگم«میدونم»
نشونه قضاوت توصدامه،امیدوارم فکرکنه همونقدمریضه که پیاده رورو ترک کرده.
«دروبازکن!»
درو بازمیکنه،پابرهنه وبایه هوله دستش،جلودروامیایسته.دهنشوپاک میکنه«خب؟»
«لازمه باهم حرف بزنیم.»
«حرف بزنیم؟»
تندنگاه میکنه،سئوال واقعی نمیکنه«کی هستی تو؟»
فشارش میدم عقب،باساک «موئیزویتون»تکیه میدم:
«توصوفیاهاکسلی هستی،درسته؟»
سرشوبه تائیدتکون میده.برق کوچکی ازترس توچشماشه.من عینهونصف شب سیاوتموم قدسفیدپوشم.رواین اصل ممکنه فکرکنه یونیفرم پوش ویه جوری ازعوامل دستگام.میخوام آرومش کنم،ساک خریدوورمیدارم ومیگم:
«بیاجلو،بگذاربشینیم.من یه چیزائی واسه ت دارم.»
   به ساک وصورتم نگا نمیکنه.به کفشای پاشنه بلندمهلکم باپوزه تندخطرناکشون خیره میشه.میپرسه:
«ازم میخوای چیکارکنم؟»
   یه همچین صدای ملایم ومنطبق.بعدازپانزده سال پشت میله هابودن میدونه که هیچ چی آزادنیست.درمقابل دریافت هیچ،هیچکس هیچ چی روازدست نمیده-هرچیم باشه:سیگار،مجله،پوشک،تمبر،لوله های شکلات یایه شیشه کره پینات-مثل نخ ماهی گیری سخت غریب به نظرمیرسه.
«هیچ چی.نمیخوام واسه م هیچ کاری بکنی.»
حالاچشماش ازکفشام روصورتم میلغزه،چشمای مات بدون پرس وجو.رواین اصل مثل یه نفرعادی سئوالشو جواب داده م.
«دیدمت که بازداشتگاهوترک کردی.هیچ کس نبودکه ملاقاتش کنی.بهت گفتم برسونمت.»
اخم میکنه«اون توبودی؟»
«آره،من بودم.»
«تورومیشناسم؟»
«اسمم برایده.»
چپ چپ نگامیکنه«این اسم لابدواسه من معنی خاصی داره؟»
میخندم ومیگم«نه.چیزاروکه واسه ت آوردم نگاکن.»
نمیتونم مقاومت کنم،ساکوروتخت میگذارم.توشووارسی میکنم،پاکت «تو،دختر»بالای هدیه هاست.دوپاکتوولومیکنم-نازکتره باهدیه گواهی هواپیمائی وضخیمتره باپنجهزاردلار.حول وحوش دویست دلارواسه هرسال،اگه تموم مدت محکومیتشوتحمل کرده باشه.
صوفیاجوری به صحنه خیره میشه که انگارچیزاممکنه فاسدباشن:
«تموم اوناواسه چیه؟»
فکرمیکنم انگارزندون یه کارائی باکله ش کرده باشه،میگم:
«همه چی اوکیه.فقط یه کم چیزواسه کمک به تو.»
«چی کمکی به من؟»
«واسه یه شروع خوب،میدونی،واسه زندگیت»
«زندگی من؟»
    یه چیزی می لنگه.انگاراحتیاج داره به دنیامعرفی شه.
هنوزمیخندم«آره.زندگی تازه ت.»
«واسه چی؟کی توروفرستاده؟»
حالاانگارتوجهش جلب شده ونمیترسه.
شونه هاموتکون میدم«فکرمیکنم منوبه خاطرنمیاری.واسه چی؟لولاآن.لولاآن برایدول.تودادگاه؟من یکی ازبچه هائی بودم که....»
       بازبونم خونارووارسی میکنم.تموم دندونام اونجاست،انگارنمیتونم بلن شم.میتونم پلک چپموحس کنم که افتاده پائین ودست راستم مرده.دربازمیشه وتموم هدیه هائی که آوردم،به طرفم پرت میشه.یکی یکی،به اضافه ساک خرید«ویتون».درپشت سرم به هم کوبیده وبسته میشه.دوباره بازمیشه.کفشای سیام باپاشنه ی دشنه مانندپشت سرم پرت میشه وپیش ازخم شدنم دومیش به دست چپم میخوره.وارسیش میکنم،متوجه میشم مثل دست راستم وضعش خوب نیست.نمیتونه حرکت کنه.سعی میکنم فریادبزنم وکمک بخوام،دهنم مال یکی دیگه ست.چن متری سینه خیزمیرم وسعی میکنم وایستم.پاهام سالمه،هدیه هاروجمع میکنم.فشارشون میدم توساک خرید،یه کفشمو پوشیدم ویکی پشت سرم مونده.به طرف ماشینم لنگ میزنم.هیچ چی حس نمیکنم.به هیچ چی فکرنمیکنم.صورتموتوآینه کناری ماشین می بینم.دهنم انگارباتکه های جگرپرشده.پوست تموم اطراف صورتم خراشیده شده.چشم راستم یه قارچه.تموم کاری که میخوام بکنم،دورشدن ازاونجاست-نه شماره ۹۱۱،خیلی طول میکشه ونمیخوام یه متل دارنادون بهم خیره شه.پلیس،بایدچنتائی تواین شهرباشه.موتورروآتش میکنم،جدامیشم،فرمونوبادست چپم میچرخونم،اون دستم مرده وکنارباسنم افتاده،روتموم قضایاتمرکزمیکنم.همه چی به همین حالته.دوباره داخل نوریس تاون میشم.علامتی بافلش اشاره به طرف پاسگاه پلیس رومی بینم،توذوقم میزنه-پلیسایه گزارش مینویسن،سین جیم متهم وازصورت توهم شکسته م به عنوان گواهی عکس میگیرن.اگه روزنامه محلی داستانوباعکسم بنویسه چی؟شرمندگی دربرابرجوکای مستقیم کنار«تو،دختر»هیچ میشه.از«تو،دختر»تا«بوو،دختر».
چکشای دردبیرون آوردن مبایل وتلفن زدن به بروکلینومشکل میکنه.تنهاکسی که میتونم کاملابهش اعتمادکنم بروکلینه.....