مرداب بیتابی


مرضیه شاه بزاز


• برهنه، شکمش را روی بالشِ سنت جِنِو گذاشته و دانه دانه انگور به دهن می گذارد و به نقاشی ای قدیمی ی جان می بخشد. گاه سرش را بالا می آورد و به مرد نگاهی می افکند که کتابی در دست، چشمهایش را تنگ کرده و سرش را نزدیک کتاب برده و تکان نمی خورد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٣ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ٣ می ۲۰۱۵


 
برهنه، شکمش را روی بالشِ سنت جِنِو گذاشته و دانه دانه انگور به دهن می گذارد و به نقاشی ای قدیمی ی جان می بخشد. گاه سرش را بالا می آورد و به مرد نگاهی می افکند که کتابی در دست، چشمهایش را تنگ کرده و سرش را نزدیک کتاب برده و تکان نمی خورد. در کتاب سبیلهای مردی بر صورتی گوشتی، و در کتاب دو چشم تیز که ببینده را از آنچه که می توانستند بر سرش بیآورند، به تشنج وا می دارد. مرد لبهایش را بر هم می فشارد و فوت را در دهانش حبس می کند، دختر می خندد، مرد وقفی نمی نهد و سر نچرخانده، چانه اش را بالا می گیرد و آرام بلند می شود و راه می افتد. جلوی آینه می ایستاد، سبیلی سیاه در دست، خیره بر نقاشی چهارصد سال خفته در کتابی، موهای سبیل را با انگشتانش شانه می کند و بالای لبهایش می چسباند، چشمهایش را تنگ کرده به آینه خیره می شود، نگاهش مات، غرق در چهره ی خویش به خود می اندیشد، ایستاده در برابر آینه، و دخترک برهنه، دانه انگوری میان دو انگشت و انگشتهای لَخت آنچنان در هوا مانده بی عصب و پی، که اصل جاذبه ی زمین را به چالش می کشند.

مردی کوچک اندام در را باز کرده و بطرف شانزده ساله می رود، آفتابه لگن طلایی رنگ در دست دارد و دختر برهنه همچنان دمرو خوابیده دستهایش را بالا می آرد، کوچک اندام آفتابه ی زر را کج کرده و دختر دستهایش را بالا گرفته و آب از نوکِ پنجه های زرد و سفید و نیمه تپل اش در لگن می ریزد. کوچک اندام به مرد نگاهی می کند، جلو می رود و مرد بی انکه چشم از نقاشی بردارد، دست چپش را بالا می برد و در هوا بی حرکت نگاه می دارد، کوچک اندام لگن را بزیر دست مرد می گیرد و آفتابه را کج می کند، مرد دستش را نچرخانده و کف دستش خشک مانده، کوچک اندام، او را از پشت سر دور می زند و مرد دست راستش را بالا می برد و بلند می شود، با دست اشاره ای به دختر می کند، دخترک برخاسته، تنگی پر از شراب را بر می دارد، شمیشرِدرغلافِ بر دیوار آویخته را مرد برگرفته به کمر می بندد و بر صندلی پهن و مجللِ عاج می نشیند، چهار زانو. برهنه به پیش می آید دخترک. وجامی خالی بدست شاه عباس می دهد، شاه عباس سبیلش را تاب می دهد، جام بدست گرفته و ساقی می ریزد و شاه می نوشد، جام دگر نیز می نوشد. جام سوم و چهارم با نوش نوش مرد کوچک اندام همراه می شود و دخترک می رود و باز می آید با تُنگ پراز ارغوان که شاه عباس امان نمی دهد و دستهایش را بدور کمر ساقی حلقه می کند، باسن ساقی بر زانوی شاه و شراب بر سر و صورت هر دو و شاه عباس مست مست، دختر را بر تخت می خواباند، مرد شمشیر از غلاف بیرون می کشد و لخت می شود، بازوان ساقی را بر پشتش حلقه می کند، موهای بلندش را طناب کرده و از پشت سر به جلو آورده، دهانش را با گیسه ای از موهایش می بندد، و حلقه ای موی در دست گرفته، سوار بر اسب، لگام را می کشد تا برای فتوحاتی تازه براند و در انتهای روز سرداران گرجی را پاره ای شمشیر بر گردن آویخته، پاره ای کتف بسته بدرگاه او آورند تا به دین مبین بگروند، اما شمشیر عتیقه است و آن اسب، مادیانی لنگان، دخترک دست و پا می زند می خواهد چیزی بگوید، از دهان نیمه بسته با موهایش، واژه ای مبهم را تکرار می کند. مرد هنوز بر اسب نشسته چون سوارکاران زبده از کمر به جلو خم شده، پای در رکاب، شمشیر در دست، نمی تازد و سر بر تخت می نهد، فتح گِل و خاک را دیگر رغبت و بهره ای نیست، فتوحات تازه ای را باید اندیشید، دخترک منتظر با دو فرزند بی تاب، یکی نهان در پستان و دیگری بزیر ناف، و مرد می خوابد.

نیمه تاریک است و سپیده ی یخ زده با حسرت از پشت پنجره به اندرونِ گرم و ساکت خانه سرک می کشد، مرد جلوی آینه ایستاده، کراواتش را گره می زند، پیراهن آبی با کراوات زرشکی، موهایش را ژل زده، نگاهش به ساعت رولکس، کیف بدست راه می افتد، آنجا همسایگی مفهومی غریبانه است که صدای بستن در، خواب همسایه ای را بهم بزند. صدای روشن شدن موتور اتوموبیل با باز شدن در گاراژ قاطی می شود و دور می شود. اتاقی نه چندان بزرگ با میزی موازی پنجره اما دور از آن، و از پنجره، آسمانخراشهای بلند به نمایش و میز کار پر از کاغذ و چند صفحه ی مانیتور روی میز. پنجره بر تمام شهر و بندر نظارت می کند، نه کسی بر خشکی گریزی از چشمهای این پنجره می یابد و نه می تواند بی آنکه دیده شود به دریا بگریزد، ، صداها در هم می پیچند و بالا و پایین می روند کسی می آید و می رود و دیگری در می زند، تلفن ها زنگ می زنند، مانیتورها نقش و رنگ عوض می کنند و تله کنفرانسها یکی بعد از دیگری روی صفحه ی مانیتور می آیند و می روند. مرد نگاهش از مانیتوری به مانیتوری می دود و باز به در ضربه ای زده می شود و کسی می آید و مرد نگاهش را از مانیتور برنمی دارد و ویزیتور زمانِ میتینگی را اعلام می کند و مرد آه می کشد و گازی به ساندویچ نیمه خورده ای می زند.

در اتاق میتینگ، میز مستطیل بزرگی از چوب و چرم، دور تا دور نشسته اند، مرد، وارد می شود و سکوتِ ترسی اتاق را پر می کند،‌ از دیرآمدن خود پوزش می خواهد و بر راس میز می نشیند. خدایگونه سخن می گوید، دستش را بالا و پایین می برد، و اینک، تعیینِ تاکتیک و استراتژی بدون دخالت احساس و اخلاق. به کسی که در طرف راستش نشسته، چشم غره می رود، گونه هایش سرخ می شوند، مشاور محیط زیست را تحقیر می کند و با خود می اندیشد ای کاش می توانست چشمهای بی نگاه را کور کند همانگونه که آن یکی می کرد و به ساعتش نگاه می کند، چارتها را در می آورد، زنی گزارش کار را می خواند، ارقام و جدولها را نشان می دهد، منحنی های چند بعدی، اعداد نه رقمی، گونه ی راستش می پرد، با اشاره ی دست، یکی را بیرون می راند، یکی را ساکت می کند، تشر می زند، لبخند می زند، به گزارش جبهه ها با دقت گوش می دهد، جوک می گوید و در پایان خلاصه ای از گزارش را در یقین اعداد سختگیرانه تایید می کند. خریدن کمپانی کوچکی به چند صدم بهای اصلی با طرحی دراز مدت، تصاحب یک زنجیره از شرکتهای کوچک برای یک کمپانی بزرگ و قدرتمند تا لقب کبیر بیابد. با دست اشاره می کند و از کارمندی می خواهد که بیرون رفته و نمایندگان کمپانی فروشنده را به اتاق کنفرانس دعوت بکند، چهارده نفر می آیند، گرجیان شمشیر به گردن آویخته اند،‌ مرد بلند می شود، خوشآمد می گوید، می خندد و از هوا و مسابقات شب گذشته حرف می زند، صدای قلب خود را می شنود، عرق می کند، آب می خورد و قرصی در دهان می گذارد. هیجده نفر به او چشم دوخته اند، آرام حرف می زند، با دقت واژه ها را بکار می گیرد، مبهم و کلی سخن میگوید، حکمت گونه. به زمان سوگند می خورد که قاضی نهایی است و دختری سر تایید تکان داده، در دل می گوید، زمان را نیز چون هر پدیده ای دیگر مالکی ست، و چون فراموشکاری خصلت طبیعی زمان است، مالک آن دیرتر هر که که باشد، هر چه را که خواهد از اتفاقات، بیخته و یا می افزاید. و مرد که در آینه ی چشمها حکیمی را به سخن گفتن می بیند، اعتماد به نفس شعله ور گردیده، دور بر می دارد، به نمایندگان کمپانیِ فروشنده مرتب لبخند می زند و از دیکتاتوری یکساعت پیش خبری نیست، پیشنهاد می دهد، پرسشهایشان را جواب می دهد، با لبخند و کنایه خط و نشان می کشد، حرف می زند و حرف می زند، یک تنه، چهارده متخصص امور مالی ومشاور و وکیل و مهندس را حریف هست و پس از شش ساعت و نیم، ورقه ها امضا می شوند و دستی دستی را می فشارد، یکی فاتح و دیگری مفتوح، میتینگ پس از ساعت دهِ شب به انتها می رسد.

در آشپزخانه، زنی حدود شصت ساله، میز را برای یک نفر چیده، سه چنگال ، دو کارد و سه جام و لیوان با شکلها ی یکسان و اندازه های مختلف، مرد نیمه شب به خانه می آید و به آشپزخانه می رود، زن کنارش می نشیند، در بشقابش محصولات بستر دریاهای دور را می چیند و در جامی، ارغوانی از تاکستانهای پر کینه ی آرژانتین که شبانه تمام هستی شان به یک سوم کاهش یافت و در جام دگر آبی گوارا. پسرک شش ساله با ملانکالی مطیعانه ای نشسته، زن مرتب غذا ی بشقاب پسربچه را کم و زیاد می کند، به سرش دست می کشد، زن با هیکلی چاق مدام بلند می شود و می نشیند، غذا را در چند نوبت سِرو می کند و پسربچه زیر چشمی به زن نگاه می کند و کم می خورد تا بار دگر دستی بر سرش به نوازش بنشیند و زن دلجویانه از گونه اش بوسه ای می گیرد و بیشتر اصرار می کند، پسربچه خسته هست و از آنچه در روز بر او رفته، شکایت می کند و از تنبلی بشر در عصر لَختی سر و دست و پا. و شکایت می کند که اشتباه فلک را باید او پاسخگو باشد که نابغه ای پیش از زمان مناسب، به زمانه ی ابله ها پرتاب شده و شب بخیر می گوید.

تختخوابی در وسط اتاق، چند رنگ و با پرهای ریز پر قو با دست دوخته شده بر کتان خالص مصری و با هفت هشت بالش تزیین شده و زن تقریبن سی ساله ای بدون در زدن به اتاق خواب می اید، دخترک برهنه هنوز بیدار است و دانه دانه زیتون بین دو انگشت می گیرد و به دهن می گذارد، سی ساله با نگاهی که بی میل از مردمکهای سیاهش بدر می زند، با چشم غره ای به دختر برهنه و اشاره ی دست از او می خواهد تا اتاق را ترک کند، دختر می خندد، به زیتون سیاهی بین دو انگشتش خیره،   بیرون می رود. سی ساله مانده است و مردِ خسته. زن پیژامایی را از کمد در می آورد، مرد جلو می آید و زن کمکش می کند تا پیژامه اش را تنش بکند، زن با ملایمت حرف می زند و می خواهد که کودک دستش را بالا ببرد و پایش را درست توی پاچه ی پیژامه بگذارد، سی ساله بلوز و سینه بند خود را در می آرد و دست کودک چند ماهه را می گیرد و او را به رختخواب هدایت می کند، بالشش را مرتب می کند و پتو را رویش می کشد، کودک، رام به او خیره شده و زن بزیر پتو می خزد و مرد در آغوشِ او فرو می رود و صورتش را در سینه های او مخفی می کند، زن بازوانش را بدور او حلقه می کند و او را نزدیکتر به خود می کشد، مرد چشمهایش را بسته وبا بغضی بریده بریده حرف می زند، می گوید و می گوید، از بچگی اش و از کتک کاری و عربده های پدرش واینکه چگونه خود و خواهرش در گوشه ای کز می کردند و می لرزیدند و از مادرش که یکروز رفت و دیگر برنگشت و باز می گوید و می گوید و کودک هق هق می کند و زن موهایش را ناز می کند، چند دقیقه که می گذرد، کودک پستان زن را به دهان می گیرد و چشمهایش را می بندد و هق هق کنان مک می زند، و مک می زند تا کم کم از هق هق و مک زدن می ایستد و صدای نفس زدنی آرام و بلند در اتاق می پیچد، مرد به خواب رفته است.

اتاق نیمه تاریک، ردایی سفید بر دوش، مرد چهار زانو نشسته، دو شمعِ سرخ سوز پشت سر، روبرویش، مجسمه ای از سفالِ قهوه ای، بر نشیمنگاهی دو پای افلیج تا شده، نشسته، چهره نه آدمیزاد، نه حیوان، نه فرشته و نه دیو. انگار که می خندد یا که می گرید. مرد سر پایین افکنده و چشمها بسته: آی خدای بی کلیسا و مسجد و معبد، ما از خاک سپاری آخرین درخت جنگل می آییم،‌ آنجا که آخرین ببر خونِ خود را به خون جنگل در آمیخته و از این پس زوزه های شبانه اش در بیخوابی رختخوابمان می پیچد. ما آبها ی آزاد را یا به زنجیر کشید ه ایم یا از بسترشان آواره کرده ایم، جام خدای دریا را نیز به سم آلوده ایم، آه، شاخکهای این توطئه ی سیاه و لزج را که در تن ما فرو رفته و از رفتن به آنسوی بازمان می دارد از تن ما بیرون کش و خورشیدهای راستینِ نهفته در افق را بر ما بنمایان، آه خدای بی نام و نشان، می دانی که من به خانه ای پای گذاشته ام که از آن به در آمدن نمی توانم، به خانه ای که صلحِ آن از جنگها و نانِ آن از سفره های خالی و خوابِ آن از بیخوابی دیگران. و مرد ناگهان سر بر می دارد و فریاد می زند: فقط دو بال، فقط دو بال می خواهم و دیگر هیچ. دو بال از من ، تمام هستی ام از آنِ دیگران. و هر از چند دقیقه ای بلند می شود و خودش را در آینه نگاه می کند، بازوانش را بالا می برد و زیر آنها را کنجکاوانه می کاود و دوباره روبروی مجسمه می نشیند و ذکری را آهسته زیر لب می خواند و اشکهایش را پاک می کند و این بار می خواند:

ای که در برهوتِ کورِ آفرینش
خاک دلدادگی را توتیا کردی
ای که زمستانهای تلخ و سرد
از گرمای یادت
بهار را به جوانه می نشینند
و از واهمه ی قهرت
به زمستان تلختری باز می گردند
و شعله ی آتش از کوره ی نگاهت
به شرم فرو کش می کند
ای که از رنگ
سرشار می کنی رنگدانها ی بیرنگ را
و دوازده برادر
هر سال بدور آتش تو
سوگندِ ابدیت را تکرار می کنند
امشب
در سرمای این خلاء
نایره ای افکن
و مرا به نظاره ی خود راهی ده
امشب پیاده تو بر آب خواهی رفت
و من با دو بال از میان آسمانخراشها پرواز می کنم
و بر فراز کبودی دریا ترا به شوق نظاره خواهم کرد
هنگامیکه در ازای دو بال
همه دارایی ام را از من و مرا از من گرفته ای
و امشب کودکان من به آیین تو می گروند
و چون به آسمان بنگرند
پرنده ای خواهند دید
تاجی بر سر
بالهای مژگان خوابیده بر دو کوره ی آتش
چون بالی بر سیاهی شب پر گشاید
بر مردابِ افسرده ی "بودن"
ستاره می ریزد،
و دُرناهای خواهش از خواب، بیخواب
باز به پرواز در می آیند
و چون بال دگر برهیاهوی روز پر گشاید
هراسِ زیستن از دل بزداید
آه . . .
که ازچنگک این هیولای به آسمانخراشها آشیان گرفته
آشیان شیشه و استیل
در چهار دیواری سرد اتاقهای مجلل میتینگها
و واژه های اسکناس
دریاها ی دل به خشکی نشسته
و کلوخ نمک در چشمها پاشیده
و مردمکها ی کور اکنون
از جستجوی افقها باز ایستاده، بر سنگِ سرمایه ماسیده اند
آه . . . .
ما به هیجانِ ویران کردن دل باخته ایم
مرا به مادرم باز گردان
به زهدانِ تراوت سبزه و شبدر
به دورترین سیاره
که از کمانه ی شعورش
خدا سال پیش زاده شدم
و هنوز از افروخته ترین تشگه این سفر
بر کمانه ی زمان
در دل به یادگار سوزی دارم
آه . . . .
من اینجا
دل و جانم همه گوش است
نا گفته ها را در گوشم زمزمه کن
و قطره ای از هزار چشمه ی جوشنده ات      
در سبوی مردمکهای من بیفشان
تا مرا رها از این قفس
و تیر آن کمانه ی شعور
از رفتن باز نایستد

مرد چشمهایش را بسته، بزیر ساقهای افلیج مجسمه، حوضی است و درحوض، ماهیانی همه رنگ با پره یالهای سرخ و سیاه و نارنجی، با دهنهایی که بسته و باز می شوند ورد می خوانند و بروی سطح آب می آیند و بزیر نور شمعها رنگی به رنگی می شوند. و شمعها که هر یک مینیاتوری از پیکره ی مجسمه هستند، دور تا دور اتاق در شمعدانهای راستیک تاریخی بر دیوار نصب شده اند، هر شمعدان به شمایل خدایی و در دلش شمعی به شمایل مجسمه. مرد چشمهایش را باز می کند و دستهایش را در آب حوض فرو می برد و ماهی سرخی را با انگشتانش ناز می کند، ماهی جست می زند و در می رود. دستی عطر گل در هوا می پراکند و مرد از سجاده سر گرفته، چشمهایش سرخ، بر می خیزد.

و میزی به درازای یک توطئه و بر بادرفتگان متوسط که دور تا دور میز نشسته اند، سر تواضع به درگاه سرمایه افکنده، آنچه را که در دل دارند، صد و هشتاد درجه می چرخانند و بر زبان می آرند و مرد که بر رأس میز نشسته، با مردمکهای عیبجوی بدنبال طعمه ای می گردد و آنچه را که نمی داند خدای گونه می گوید مبهم و کلی. می پرسد و چون پرسش خود را اعتراف به نادانی می یابد، ماهرانه پاسخ دهنده را کنف می کند و مُهر خدای اش را بر پرونده ی سرنوشت او می کوبد. گزارشهای بیش از حد طولانی بربادرفتگان تا که شاید التفاتی انسانی از خدای سرمایه بیابند و ارقام میلیونی که سرنوشت بشر را از اغاز تمدن به بازی می گیرند و خشم و شادی دروغین مرد و گر که بربادرفتگانِ سرمایه بیشتر بگویند دست مایه ای برای عیبجویی بیشتر به او می دهند تا تحقیرشان کند. و شعبده بازی مرد که چون هوا را پس ببیند، جوکی بگوید و سرافکندگانِ سرمایه به دروغ، هروهر بخندند. روزی هیجده ساعته به پایان می رسد، شرکت کوچکی به تصاحب غولی در می آید که با روشهای علمی بزودی از مجموعه ای نیمه ورشکسته هیولایی سود ساز می سازد و دروازه ی تکنولوژی و اختراعی نو را در می نوردد و صدها نفر به مراکز خدمات بیکاری یورش می برند. و مرد، خسته که تا اندیشه کپک نزند، باید به مرخصی چند روزه ای برود.

صدای موجها است که به صخره ها می تازند و پشیمان به دریا باز می گردند، و صخره ها که با متانت به دریا می نگرند و از ضربه ها نمی نالند و باران که در این گیر و دار با هیاهو بر دریا و صخره و کلبه یکسان می بارد و آسمان که مرزهایش را در زمین فرو برده و زمین که در سیلِ فراموشی به تن خود نمی اندیشد و به غارت می رود و رعد که بر دهل شب می کوبد و برق که بیشرم جامه ی آسمان را می درد و کلبه ای سنگی بر بالای صخره با دریچه های بسته که باد سمجِ سرد را می رانند و باد که در اندیشه ی ویرانی بر بامِ کلبه می پیچد. و چراغی که در دست مجسمه ی ملوانی نور زردی درون کلبه می فشاند و مرد که تنها نشسته، روبروی میزی که شرابی از سرزمینهای دور و چند پنیر و نان و ماهی خشک شده و زیتونهای رنگارنگ بر آن. کتابی باز، واژگون بر میز و نگاه مات مرد بر دیوار سنگی و هق هق ناگهانی او که با صدای موج بر صخره و دریا می پیچد و خَشی بر آهنگ جاری نمی اندازد و گم می شود و سماجت هق هقی بر دیوارهای کلبه ی سنگی. مرد بر می خیزد و چند کُنده ی چوب در بخاری چوبسوز می اندازد، شعله ها زبانه می کشند. میز را با بدنش به کنار دیوار می کشد و در وسط اتاق می ایستد، پیراهن                               از تن بدر می آورد، شلوارش را نیز، سراپا لُخت می شود و ملوان چراغ را خاموش می کند، کلبه تاریک است و صدای چرخش تند پیکری با هن و هن نفسی در کلبه می پیچد، مرد دیوانه بار می چرخد و می رقصد. و کلبه ی سنگی ملتهب از درون به دیوانگی مرد و از برون به دیوانگی طبیعت می نگرد و مرد تا که این دوگانگی را یگانه کند، در کلبه را باز می کند از پله های خیس پایین می رود و بر سکوی صخره ای پهن می ایستد و به دریا و باران می نگرد و می رقصد و می رقصد، خیس و لخت از سرما می لرزد، دوان دوان از پشت صخره بر گستره ی بوته ها می جهد و فریاد کنان به طرف دریا می دود، دریا را امشب با غریبه ها سر و سری نیست،‌ موجی او را به عقب پرتاب می کند، چشم و گوش پر از آب، فریاد می زند، سایه ی سیاهی از صخره ی کناری جیغ می کشد و می پرد. به دریا زده، اما موج راهش نمی دهد و به ساحل پرتش می کند، به صخره می خورد و طعم شور خون را در دهانش مزمزه می کند. تنش از سرما می لرزد و از بوته ها به صخره ها، از صخره ها به پله ها، از پله ها به درون کلبه می خزد. کلبه گرم است و مجسمه ی ملوان، کنار در، چراغش راه به جایی نمی برد. بوی دریا خارج از بستر خویش دلپذیر نیست چون در کلبه می پیچد، تنش را خشک می کند، در کنار آتش می نشیند، آرام گرفته، کتاب را می خواند.
   
در برابر چارتها و لیستهای بلند اعداد و جادوی ماشینی که اندیشه ها را ماده می کند و مرد که بر ماشین خدایی می کند و هر دم جهانی را با اعداد رقم می زند، جهانی بالنده و مخرب برای میتینگ دو روز بعد تا کمپانی کوچکی را با شعبده ی ارقام از دستی برباید برای دستهای بزرگ و زمختی که پنجه بر زمین افکنده، دستهایی که کره ی سبزِ شبدر را له کرده اند و سبدِ مادران اقصای جهان را خالی، شاخکهای سمی جانوری کور بر تن قرن، تا از زخمی تازه بر آن، او را به سکوی آفرینشی نو پرتاب کند.

اول ماه مِه ۲۰۱۵، آتلانتا
divanpress.com