آره، رو حرفم با توست


علی اصغر راشدان


• «آره، رو حرفم با شخص توست.حرفو بیشتر از اینهمه سال نمیشه تو سینه نگاداشت. اومدیم و پس فردا یکی مون افتاد مرد، تکلیف این همه حرف چی میشه؟ اگه گفته نشه، به حرفا خیانت نمیشه؟. بالاخره باید اطرافیا بدونن اصل جریان چی بوده.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۷ بهمن ۱٣۹٣ -  ۱۶ فوريه ۲۰۱۵


       «آره،روحرفم باشخص توست.حرفوبیشترازاینهمه سال نمیشه توسینه نگاداشت.اومدیم وپس فردایکی مون افتادمرد،تکلیف این همه حرف چی میشه؟اگه گفته نشه،به حرفاخیانت نمیشه؟.بالاخره بایداطرافیابدونن اصل جریان چی بوده.»
«اولای مثلاانقلاب که هرکی هرکی بودوسگ صاحابشونمیشناخت،دوطبقه خونه موزیردست زن وبچه هات گذاشتم،حالامیخوای باحرفای صدتابه یک غازت مزدموکف دستم بگذاری؟»
«اون کارم ازمردرندیات بود.خونه یکی ازدونه درشتای دارودسته شون تومیدون هفتادوپنج،کنارخیابون چل وشیش متری بودوچارتاخونه ازخونه ت فاصله داشت.نزدیک بودتواون قضایاسرمم بره.اگه سرایداری من نبود،همون اول مثلاانقلاب دارودسته فرقه مصباحیه مصادره ش کرده بودن ویه آب خنکم روش سرکشیده بودن.خون توازخون اون هزارهزارتای دیگه که خونه هاشونومصادره کردن وقلفتی بالاکشیدن رنگین ترنبودکه.باصدتاسگ وگربه درافتادم.ازهمه این حرفاگذشته،به قیمت اون روزکرایه شومیدادم مادرت.دیگه چی منتی سرم داری؟هرجامیشینی وبلن میشی،میگی خونه م یه عالمه سال زیردست وپای زن وبچه های فلانی بوده.طبق معمول بقیه قضایارونمیگی که.سرایداروتعمیرکارخونه ت بودم.استاکار،لوله کش وبناآوردم،پول بیزنمودادم که واسه ت خونه تعمیرکنن.لوله زنگ زده هاش هرروزمیترکشیدوزیرزمینو میکرداستخر.»
«حالاچی ضرری کردی؟اومدی اینجا،دوسه سال کیف عالموکردی.خودم اون روزغروب اومدم خونه ت باچندتا آمریکائی جنوبی وژاپنی ویونانی وسیاه پوست مچتوگرفتم.شبابه جای متکاپستون زیرسرت بود.مثلاانقلاب شدوبلن شدی رفتی که باصطلاح مملکتو بسازی.همین تونمیگفتی استخونای بابام اونجادفنه،بایدبرگردم همونجاکه روخشت افتاده م. خبرنداشتی چی آشی واسه تون بارگذاشتن.حالاواسه چی تموم تقصیراروگردن من میندازی؟»
«مغلطه نکن.خیال کردی باهالوطرفی؟منوازخونه ت بیرون کردی وبه چندرغازاون سالافروختی وپولشوتوینگه دنیانفله کردی.اگه میگذاشتی بمونه ونمیفروختیش،الان چن میلیاردازت میخریدن.اینم ازمکافاتائیه که بایدمیکشیدی.خونه موفروختم واومدم کالیفرنیاکه بچه هامو بیارم اینجابزرگ شن ودرس بخونن.نگذاشتی،تموم ترفنداتوبه کاربستی که تارمون کنی.»
«حالام که ضررنکردی.خودت توکشوربهشت اروپازندگی وکیف میکنی،دوتادختراتم توکالیفرنیاوشرق آمریکابهترین جاب وحقوقودارن، واسه خودشون مفتی توبهترین دانشگاههام درس میخونن.مرگ میخوای،دوباره به سرت بزنه وبرگردبرووردست فرقه مصباحیه. حالا،بعدازاینهمه سال،واسه چی دوباره فیلت هوای اینجاهاروکرد؟اومدی همین خزعبلاتوبهم بگی،بااینهمه کسالتی که دارم،یااومدی مثلاجویای احوالم باشی؟»
«بعدازاینهمه سال،بازگذارم افتادبه کالیفرنیا.خوش داشتم سریم به اینجابزنم.این شهرم مثل همه شهرای دیگه چهره عوض کرده.شهراون سالای پرخاطره نیست.خیلی محله هاوخیابوناشو نمیشناسم.شلوغ وپرماشین وخشک شده.»
«پس چیجوری یه راست اومدی خیابون سن پابلو؟این بلوارکناردریارویافتی وصاف اومدی تواین رستوران؟»
«واسه این که این رستوران مثل همون سالاهنوزم پاهاش توآب دریافرورفته.تنهاجائیه که چندون تغییری نکرده.بازسازی وپرزرق وبرق ترشده،این رستورانم دلچسبی اون سالاتوش حس نمیشه دیگه.همه چیش سردویخزده وخشکه انگار.شایدمن باگذشت اینهمه سال خشکیده م.مثل اون سالابه دلم نمیشینه دیگه.»
«منونمی بینی به چی روزی افتادم.ازمن دیگه منی نمونده.پاک رفته م. خیال میکنی بایدهنوزم جوون همون روزاباشی؟خیلی ازهمقطاراغزل خداحافظی خوندن ورفتن.یه کم بیاپائین.»
«روزآخری که کارای دک کردنمو تموم کرده بودی وفرداش پروازداشتم،تنگ غروبی اومدیم همین رستوران.ترانه های جازلوئی آرمسترانگ قندتودل آدم آب میکرد.سکوی پیانوش اون روبه روبود،پشت به دریا وروبه مامیخوند.یادم نرفته.خیلی چیزای دیگه م هنوزیادم نرفته.آدمیزادتاالزایمرنگرفته یانمرده،هیچ چی روفراموش نمیکنه.تموم گذشته هادایم عینهوپرده سینماجلوی چشمام رژه میره.بعدازگذشتن اونهمه سال،بگذارتموم جزئیات وقضایاروموبه مودوباره یادآوری کنم،شایدیه چیزائی به خاطرت بیاد.»
«پخش وپلانگووکوتابگو.حالم خیلی خرابه.حال وحوصله وتوان اینجانشستن وگوش دادنم ندارم دیگه.»
«بالاخره گفتنیابایدگفته شه.شایدیه تلنگری به ته مونده وجدان آدم بزنه.»
«خیلی خب،اگه باگفتنش سبک میشی،مختصربگو.»
«آره،عصریه روزآفتابی ملس بود.هوای این شهرتموم سال بهاری بود،حالاشونمیدونم.نزدیکای غروب بود.آفتاب دل چسب ازشیشه های تموم قدطرف دریاافتاده بودرومبل چرمی صورتی ئی که نشسته بودیم.تکیلامی نوشیدیم.خوراک ماهی لاخس یابه قول آمریکائیاسالامون می خوردیم.یه گارسون،یه دختربلوندبلن بالا،عینهوحوریه بهشتی،یکی ازبهترینای صنعت خلاقیت ازمون پذیرائی میکرد.دوباره مجسم کنن: خورشیدنزدیک غروب،بهترین رستوران پاتوآب کنارآقیانوس آرام،ماهی لاخس،تکیلای مکزیکی وخوشگل ترین دخترآمریکائی!روبه آقیانوس نشسته بودیم.شهر سانفرانسیسکوروبه رومون روتپه هااونقده نزدیک بودکه ماشیناشو میدیدیم،مثل شهرای افسانه های شهرزادبود.دم غروب تصویرآسمونخراشاش افتاده بودتوآب وپیدابود.یه کم اونورترش جزیره زندان موزه شده آلکاتراز،انگاروسط دریاغریبانه گریه میکرد.»
«ای بابا!رفتی توعوالم برهوت که!گفتم کوتابگو،افسانه می بافی؟»
«همه ایناروگفتم تابدونی چیقدهمه چی هنوزبرام زنده ست وچیزائی که میخوام بعدبگم،نگی پرت وپلاست.»
«خیلی خب،اصل مقصدتوبگو.»
«همون سالایکی ازبچه های نازی آباداومده بوداین شهر.بچه هااونقده ازش تعریف کردن که واسه عرض ارادت رفتم پیشش.تاتونسته بودبچه های محلش نازی آبادوآوردبوداینجا،کمکشون کرده بودتاوارددانشگاه وکالجای اطراف بشن وتحصیل کنن،واسه هرکدومشون کارپیداکرده بودتا خرج وهزینه تحصیلشونودربیارن ودرنمونن.بچه هاچه عزت واحترامی واسه ش قائل بودن.ازخرج وهزینه زندگی ودانشگاههاشون میزدن،به افتخارش جشن ومهمونی راه مینداختن.باسلام وصلوات میاوردن وتوبلندمجلس مینشوندنش.به سلامتیش میخوردن ومینوشیدن ومیخوندن ومیرقصیدن.شده بودبزرگ قوم وقبیله تموم بچه هائی که آورده ودستشونوگرفته وکمک شون کرده بود.خیلی ازاون سالاگذشته.حتما باعزت واحترامم مرده....»
«بازاین ورخط افتادی که!این قضیه به من وتوچی ربطی داره؟»
«خودتوبه اون راه نزن.روی حرفم شخص شومائی.همون دوسه روزاولی که به عنوان مهمون واردخونه ت شدم،زن بیسوادترازمنت جلوی اون خانوم محترم استاددانشگاه هرچی به دهنش اومدبهم گفت.عینهوسیب زمینی نشسته بودی،لام تاکام یه کلوم نتق نزدی.بعدافهمیدم برنامه ریزش خودت بودی.ایناکه میگم مشتی ازخرواره.مسترلوئیس مدیرمدرسه زبون بهم گفت:
«کاش یه همچین فامیلی نمیداشتی!»
آمریکائی جماعت ردنکه،مثل ماهزارجوردوزوکلک توچنته ش نداره.راست میگفت.آخرشم قاپشودزدی،اونقده توگوشش خوندی که مرخصی تعطیلات تابستونوواسه م نوشت وبهم داد.باخیال راحت رفتم ایران که آخرتعطیلات برگردم سرکلاس.غافل ازاینکه مسترلوئیسو وادارکرده بودی زیرورقه مرخصی رو امضانکنه.منم اونقده لاحوله ولاداشتم که حواسم به اونجورحقه هانبود.به هدفت رسیده بودی،دیگه نتونستم برگردم.»
«اگه حالیت باشه،می فهمی بااون کارخیلی بهت خدمت کردم.»
«پیش ازاونم خیلی بهم خدمت کرده بودی.واسه تاروندنم خیلی کاراکرده بودی.وحیدروباهوبه جاسوسی دنبالم انداخته بودی.وادارش کرده بودی دایم دم ازدزدیاش بزنه وبه دزدی تشویقم کنه.خودتم یه ریزتوگوشم میگفتی:منومی بینی،همینجوری نگام نکن.ازیه طرف باصاب شرکتادست میدم،ازاون طرف ورازپشت بهشون خجرمیزنم ومالشونوبالامیکشم.تامیتونستی به کلاورداری تشویقم میکردی که دست ازپاخطاکنم واخراجم کنن.آخرشم این کاروکردی.تموم راههارو روم بستی که مجبورشدم عطای این شهرو به لقاش ببخشم وبرگردم.»
«خب کاری کردی برگشتی.من که شصت ساله اینجام چی گلی سرم زدم که تو میخواستی بمونی وبزنی؟»
«کم حرفی نیست.بچه های خواهرتوازدوراطراف خودت تارکردی وبرشون گردوندی،دست اون ساواکیه وبچه هاشوگرفتی،کمکشون کردی،کاسب ومغازه دارشون کردی.هرآدمیزادی میگرده وهم مسلکای خودشوپیدامیکنه.»
«حرف دهنتوبفهم.چیجوری بدون هیچ مدرکی همه روساواکی به حساب میاری؟»
«اگه شیله پیله ای توکارت نبود،واسه چی میخواستی سیصددلاربهم بدی که برم نیویورک پیشوازشاه وملکه وواسه شون دست بزنم و هورابکشم؟همون کاری که واسه خیلی ازدانشجویای دیگه وبرادرکوچک دانشجوی خودت کردی؟وقتی دیدی این کلکتم نگرفت ومن شرف فروش نیستم،برادرکوچک محتاجتوبی هیچ گفتگووخبرقبلی فرستادی سرجلسه تافل که مثلابهم کمک کنه وورقه خودشوبنویسه وباورقه من عوض کنه»
«اینم یه جورقدرشناسیه.خواستیم کمکت کنیم.»
«پس واسه چی یک کلوم بهم نگفته بودین؟تانشستم سرامتحان،درست روصندلی پشت سرم سبزشد.ورقه شوکه میخواست باورقه من عوض کنه،بلن کردواونهمه جلوی چشم اون خانوم مراقب تکون دادکه بفهمه وجفتمونوازجلسه امتحان تافل بندازه بیرون وبعدشم ازشرکت توامتحانات تافل محروم شم؟»
«گرفتارتوهم شدی،داستان خیالات خودتوروهمه چی پیاده وفلسفه بافی میکنی.جمع کن بساطتو حال ندارم،دارم میافتم.»
«گفتم که،اینامشتی ازخرواره.ماهاروباهزارترفنددک کردی ورفتی با ساواکیاکه اون روزاازایران فرارکرده بودن قاطی شدی.ساواکی جماعت مزدورکه قول وقرارورفاقت واین حرفاحالیش نیست.تاولی نعمت بزرگشون سقوط کرد،دنبال لقمه چرب ترولی نعمت تازه هجوم بردن.اوایل مثلاانقلاب خیلی ذوق زده شده بودم.میگفتم تموم ساواکیاروسپورومجبورشون کردن شبانه روزتوخیابابونا وکوچه هاودرخونه هاآشغال جمع کنن.نگوبلافاصله چهره عوض کردن،تسبیح دست گرفتن،ریش وپشم گذاشتن وشدن حاجاقا.خیابوناو کوچه هاودرخونه هارومی پائیدن وازتوآشغالامدرک جرم جمع میکردن.
       همونام آخرش ریشه توزدن.غیرازاین بود،اونجوری دخلتونمیاوردن که.جوری زمینت زدن که دیگه نتونستی بلن شی.ازقدیم گفتن:
«ازمکافات عمل غافل مشو.باهردستی بدی،باهمون دستم میگیری....»