هوشنگ عیسی بیگلو الهامبخش است!


جمشید طاهری پور


• شخصیت هائی از تبار هوشنگ عیسی بیگلو، پرورده منش آرمان خواه هستند. آرمانی که انسان را در آزادی و عدالت می خواهد. او در آرمان خواهی خود محق بود و احترام بزرگ برای او از این روست که اولا" توان آنرا داشت که در آن کس که بود با احترام به آزادی و عدالت برای متفاوت از خود بزیید، او نمونه-ای بیاد ماندنی از زیستن موافق اندیشه و باور آرمانی خود بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۴ دی ۱٣۹٣ -  ۴ ژانويه ۲۰۱۵


من او را نمی شناختم! اسم او را هم نشنیده بودم. چهار سال پیش در "دیدار" – در دیدار زندانیان دوران شاه – او را دیدم. در پی اتفاقی برای من در این دیدار – که شرحش را پائین تر می آورم – دو تا سه دقیقه با هم حرف زدیم؛ یعنی او یک دو کلامی با من گفت. آنچه را که او بمن گفت، خوب بخاطر نمی آورم، کلماتش چیزی در من برنیانگیخت، رفتارش بود که مرا متاثر کرد. آنروز ساعت ها به رفتارش فکرکردم و این دو سه روز که خبر درگذشتش را خوانده ام، می بینم حضورش در من تکرار می شود و صدای نفس هایش در گوشم است!

به تجربه دیده-ام که چیز هائی حساسیت مرا برمی انگیزد که معمولا" دیگران بی اعتناء از کنارش می گذرند. هیبت هوشنگ که به چشمم فقیر و سالک، و درویشی عارف مسلک آمد، مرا نسبت به حضورش حساس کرد. دلم می خواست با او حرف بزنم اما او کاملا" بمن بی اعتناء بود. از یک دو نفر در باره او پرسیدم اما چیز خاصی دستگیرم نشد. ظاهر او بکلی متفاوت از دیگران بود و حالا که مطالبی در باره او خوانده- ام، فکر می کنم ظاهر متفاوت او، جلوه –ای از تفاوت هائی در باطن او بود! شاید به همین خاطر بوده که او در "دیدار" به نظرم وجودی تنها می آمد.

نزدیکی های نهار بود یا بعد از نهار بود، بخاطرم نمانده! در هره-ی ورودی، دور تا دورش نیمکت چیده بودند و بچه ها، نشسته و ایستاده، چند تا چند تا گرم بحث و گپ و خنده بودند. من در انتهای لبه نیمکت نشسته بودم و کنار من مصطفی مدنی با رفیقی داغ بحث و صحبت بود. هوشنگ در وسط ایستاده بود و در حالی که گوشش به حرف های مصطفی بود سیگارش را می پیچید. حرف هاشان بگوشم می خورد اما در خیال خود بودم و به جمع بچه ها فکر می کردم. در همین اثناء بود که دست مصطفی روی شانه –ام افتاد و شنیدم که با اشاره به من به مخاطبش گفت؛ "من مخالف بودم اما از جمله این آقا دهانم را دوخت!". من به طور مبهمی فهمیده بودم که در باره "گذشته" و سیاست سازمان در کردستان سالهای ۵٨ - ۵۹ بحث می کنند. در آن زمان مصطفی از تداوم حضور مسلح ما در کردستان دفاع می کرد و من از شمار کسانی بودم که با فعالیت مسلحانه سازمان مخالف بودند. من بخاطر دارم که مخالفتم با مصطفی بسیار خشن و سرکوبگرانه بود و در جلسه هیات سیاسی بی آنکه طرح پیشنهادی او را خوانده باشم، شدیدا" در مخالفت با نظرات او صحبت کرده بودم. خطاب عتاب آمیز مصطفی در گوشم زنگ می زد، دستش را گرفتم و در حالی که بر آن بوسه می نهادم گفتم؛ "رفیق مصطفی! من که بارها و بارها معذرت خواستم، حالا باز هم معذرت می خواهم" و ... دستش را بوسیدم! نگاه که کردم دیدم هوشنگ به چهره-ام خیره شده است، دستش از پیچیدن سیگار باز مانده بود و دهانش نیمه باز؛ گوئی از گفتن کلامی بازمانده! من لرزشی را که در محاسن سفیدش دویده بود، دیدم و نگاهش به اندازه -ای نوازشگر بود که من روی صورت خود گرمی آنرا احساس کردم.

نمی دانم چند وقت طول کشید، بحث و فحصشان که تمام شد، مصطفی و همصحبتش راه افتادند طرف سالن اما هوشنگ ماند و من متوجه حضورش بالای سرم بودم. و بعد دفعتا" هوشنگ شروع کرد به نوازش موهای سرم. نگاهش مالامال از مهربانی و خطاپوش بود. چند کلامی گفت که بخاطرم نمانده اما با همان مهربانی و خطاپوش در ذهنم نجوایش مانده که میگفت؛ "آن بوسه تو..."!

شخصیت هائی از تبار هوشنگ عیسی بیگلو، پرورده منش آرمان خواه هستند. آرمانی که انسان را در آزادی و عدالت می خواهد. او در آرمان خواهی خود محق بود و احترام بزرگ برای او از این روست که اولا" توان آنرا داشت که در آن کس که بود با احترام به آزادی و عدالت برای متفاوت از خود بزیید، او نمونه-ای بیاد ماندنی از زیستن موافق اندیشه و باور آرمانی خود بود و ثانیا" در برابر هر جلوه –ای از آزادی وعدالت، خدمتگزار و خادم و خاکی بود و هیچ تفاوت و تمایزی را بر نمی تافت. من به تجربه خود دیده-ام چه بسیار کسانیم که از آرمان، سیطره –ای بر ذهن و زندگی خود میسازیم که از آزادی و عدالت دورمان می کند. وقتی آرمان چونان سیطره-ای بر ذهن و زندگی است، مجال این نمی ماند که به متفاوت از خود نگاه مهربان و خطاپوش داشته باشیم.

برای من هوشنگ عیسی بیگلو الهام بخش است. خاطره او را گرامی می دارم و در گذشتش را به خویش و آشنا، به همسر و فرزندانش تسلیت می گویم.