سه داستانک از: ارنست همینگوی، ژان یاکیوز سمپ و ریموندکارور


علی اصغر راشدان


• یک شب گرم تو «پادوا» بردش پشت بام، توانست نگاهی وسیع روی شهر بیندازد. پرستوها تو آسمان بودند. کمی بعد تاریک بود، نورافکنها شروع به بازی کردند. دیگران پائین رفتند، شیشه ها را هم بردند. او و لوتز می توانستند از پائین و تو بالکن صداشان را بشنوند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٣ آذر ۱٣۹٣ -  ۱۴ دسامبر ۲۰۱۴


 
سه داستانک
ترجمه علی اصغرراشدان



Ernest Hemingway
Eine sehr Kurze Geschichte
ارنست همینگوی
یک داستان خیلی کوتاه


       یک شب گرم تو«پادوا»بردش پشت بام،توانست نگاهی وسیع روی شهر بیندازد.پرستوهاتوآسمان بودند.کمی بعدتاریک بود،نورافکنها شروع به بازی کردند.دیگران پائین رفتند،شیشه هاراهم بردند.اوولوتزمی توانستندازپائین وتوبالکن صداشان رابشنوند.لوتزروتختش نشست.توشب گرم سردوترتازه بود.
       لوتزکارشبانه سه ماهه ای توبیمارستان پیداکرد.مردگذاشت که لوتز باخوشحالی ازش مواظبت کند.موقع عمل،میزجراحی رابراش آماده کرد، باحروف بازی کردوبراش خندید.مردقبل ازبیهوشی نیروهاش راجمع کرد، نخواست موقع پرگوئیهای پیش ازبیهوشی چیزی بیرون بندازد.بعدکه چوب زیربغل داشت،سعی کرددرجه را اندازه گیری کند.دیگرلازم نبودلوتز ازتخت پائین بیاید.تنهایک جفت مریض آنجابود.همه جریان آنهارامیدانستند،همه لوتزرادوست داشتند.مردبه سالن که برگشت،به لوتزخوابیده رو تختش فکرمیکرد.
    پیش ازبازگشت به جبهه،به کلیسارفتندودعاکردند.خواستندازدواج کنند،برای اجرای مراسم ازدواج توکلیسان وقتشان کافی نبود.هردونفر شناسنامه نداشتند.حس میکردندازدواج کرده اند،امادوست داشتندهمه قضیه رابدانند.دوست داشتندخودرابه نوعی پایبندکنند.
       لوتزبراش نامه های زیادی نوشت که بعدازآتش بس گرفت.یک بار توجبهه یک بسته پانزده نامه ای بهش دادند.نامه هارابه ترتیب تاریخ مرتب کرد،تمامشان رایکی بعدازدیگری خواند.نامه هاگزارشهائی ازبیمارستان بودند،لوتزخیلی دوستش میداشت،همراه اوبودن براش ناممکن بود، شبهاش راخیلی وحشتناک میگذراند....
    بعدازآتش بس تصمیم گرفتندکه مردبه خانه برگرددوکاری پیداکندتا بتوانند ازدواج کنند.لوتزاول برمیگشت.مردموقعیت خوبی که دست وپاکرد، تونیویورک باهم دیدارکنند.مردبیدرنگ نوشیدن الکل راکناربگذارد.به زودی دوستهاش راتوشهرهاجستجوکند.تنهامیماندپیداکردن کاروازدواج.
    توقطارپادوا-میلان دعواشان شد.لوتزدیگرنخواست باهاش ادامه دهد.تو ایستگاه میلان خواستندخداحافظی کنند،بایدهم رامی بوسیدند، عصبانیتشان فروکش نکرده بود.مردهنوزپریده رنگ بود،بااین وضع خدا حافظی کردند.
       ازژنوابایک وسیله نقلیه به آمریکارفت.لوتزبه «پوردنون» برگشت تا آنجایک بیمارستان پیداکند.شهردورافتاده وبارانی بود.توشهرومحله پادگان یک گردان شجاعان بود.سرگردتوشهربارانی گل آلودزندگی میکردوبا لوتزرابطه برقرارکرد.لوتزجزاوباهیچ ایتالیائی ای آشنائی نداشت.سرآخربه آمریکانامه نوشت:
«تموم اون قضایابچگانه بود،ازت معذرت میخوام.میدونم واقعامتوجه قضیه نمیشی،مطمئنم یه روزمنو می بخشی وقدرمو میدونی،امیدوارم اول سال نامنتظره ازدواج کنیم.هنوزم مثل گذشته دوستت دارم،مطمئنم عشقم کودکانه است.واسه ت آینده ای سرشارازخوشبختی واعتمادی بزرگ نسبت خودم آرزومیکنم.میدونم همینجورمیشه وبهترین وضعو خواهی داشت.»
سرگردازدواج بالوتزتوبهاررابه وقت دیگری انداخت.لوتزجواب نامه اش به شیکاگوراهرگزدریافت نکرد.
       مردکمی بعدازدخترفروشنده یک فروشگاه که تویک تاکسی توپارک لینکلن باهاش عملیات انجام دادسوزاک گرفت....
   
۲


Jean Jacques Sempe
Sylvia
ژان یاکیوز سمپ
سیلویا


سیلویا هفته اول گفت«تویه تیپ عالی هستی.»
هفته دوم گفت«میدونی،من حرف دوستم لاورارو نمی فهمم،صادقانه بگم،نمی فهمم،یه تیپ عالی مثل شوماچیجوری میتونه بشینه!»
اول هفته سوم گفت«بازم صادقانه بگم،اونی که به شومااجازه آشناشدن باخودشوداده بایدیه آدم استثنائی باشه!»
بعدازآن تاپایان سفرمان بامالیخولیائی نادرهم آغوش بود....

٣


Raymond Carver
Volkstümliche Mechanik
ریموندکارور
سازوکارمردمی

       اول وقت آن روزهوادگرگون شد،برفهاذوب وبه آبی کثیف تبدیل شدند. باریکه آبهای کوچکی به ارتفاع شانه ازپنجره های کوچک پائین میریختند واز باغچه پشت خانه واردخیابان میشدند.اتوموبیلهاتوخیابان بیرون خانه چلپ چلپ حرکت میکردند.خیابان تازه تاریک میشد.داخل هم تاریک بود.
      مردتواطاق خواب بودولباسهاراتوچمدانی پرت میکرد.زن کناردرظاهر شدوگفت«خوشحالم که میری!خوشحالم که میری!شنفتی؟»
مردکارش رادنبال کرد،وسایل راتوچمدان ریخت.
    زن شروع کردبه گریستن،حرفش راادامه داد«تو،احمق گه!خیلی خوشحالم که میری!دیگه نمیتونی هیچوقت توصورتم نگاکنی،چطوری؟»
متوجه عکس بچه روی تخت شدوبرش داشت.مردنگاهش کرد.زن چشمهاش راپاک کردوبهش خیره شد،دوباره به اطاق نشیمن رفت.
مردگفت«عکسوبرش گردون.»
زن گفت« وسائلتوجمع وگورتوگم کن!»
مردجواب نداد.درچمدان رابست.پالتوش را پوشید.خودراتوآینه اطاق خواب نگاه ولامپ راخاموش کرد.رفت تواطاق نشیمن.
    زن بچه راتوآغوشش گرفت وکناردراشپزخانه کوچک وایستاد.
مردگفت«من کوچولورو میخوام.»
«تودیوونه ای؟»
«نه،کوچولورومیخوام.ازش مواظبت میکنم،یکی میادوسائلشومیگیره.»
«توکوچولورو تکون نمیدی.»
    بچه شروع کردبه گریستن.زن روکش راعقب کشید،سربچه تکان خورد.
زن بچه رانگاه کرد،گفت«اوه،اوه.»
    مردبه طرفش رفت.زن یک قدم عقب کشیدورفت توآشپزخانه،گفت:
«توروخدا!»
«من کوچولورومیخوام.»
«بروازاینجابیرون!»
   زن برگشت به یک گوشه پشت بخاری وسعی کردبچه رامحکم بچسبد،مردبه طرفش رفت،عرض بخاری راچسبیدوقنداق بچه را گرفت،گفت:
«ولش کن!»
زن فریادزد«بروگمشو،بروگمشو!»
    صورت بچه گلگون شدوفریادکشید.زن تقلاکرد،به گلدان آویخته پشت بخاری خوردوپائینش انداخت.مرداورابه دیوارفشردوسعی کردواداربه رها کردن بچه کندش.بچه را محکم چسبیدوباتمام توانش کشید،گفت:
«ولش کن!»
زن گفت«اصلا،توبچه رو اذیت میکنی.»
مردگفت«من کوچولورو اذیت نمیکنم.»
       هیچ نوری ازپنجره آشپزخان وارد نمیشد.توتاریکی کامل بایک دست پنجه های پیچیده زن راپیچاند،بادست دیگرش بازوونزدیک شانه بچه فریادکشنده راگرفت.
   زن حس کردپنجه هاش بافشاربازمیشوند.حس کردبچه ازش دورمشود.
لحظه ای که دستهاش ازهم بازشدندفریادکشید«نه!بچه م!»
خواست بچه را نگاه دارد،دست دیگربچه را چسبید.مچ دست بچه را نگاهداشت وخودرا عقب کشید.مردبچه رارهانکرد.حس کردبچه ازش دورمیشود.بچه راباشدت به طرف خودکشید.
    آنهاتصمیم گرفتندموضوع رابه این صورت حل وفصل کنند...