پاچراغ


علی اصغر راشدان


• تو پا چراغ جمع دو نفره است، آهسته و پچپچه وار قربان صدقه هم میروند. سرها را به هم نزدیک و راز دل میکنند، هر از گاه زیرچشمی اطراف را می پایند که مبادا دیگرانی گوش به حرفهاشان سپرده باشند، انگار از اسرار کاخ سفید یا کرملین میگویند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۱ شهريور ۱٣۹٣ -  ۲ سپتامبر ۲۰۱۴


 
    زمستان و یک پشت پا برف رو زمین بود. پاسی از هوای گرگ و میش می گذشت. حیاط خانه آخر سینه کوچه بن بست و دو سه پله از کف اش پائین تربود. اطاق پاچراغ در گوشه دنج حیاط و دو پله از کف اش پائین تر بود. پاچراغ پر دود و دم بود و گرمی دلچسبی داشت. چراغ والور وسط اطاق روشن بود. کتری تیره رنگ قل میزد و قوری شکم ور آمده چینی گل سرخ را روسرش داشت. یک جفت نهالیچه رنگ باخته باریک با یک وجب فاصله جای چراغ شیره در بلند اطاق پهن بود. مشتریها دو به به دو به دیوار دو طرف اطاق تکیه داده و گرم بگو مگو و درد دل و پچپچه بودند.
      تو قهوه خانه ها بگو مگو ها پرصدا و گروهیست، بحث روز و سیاسی میکنند، ترنا یا گل بازی میکنند، یا جاهل ها نوچه هاشان را دور شان جمع میکنند و برای هم خط و نشان میکشند، گاهی کار به قلمتراش و نعره کشی میکشد و قهوه خانه به هم میریزد و چند نفر لت و پار می شوند.
    تو پا چراغ جمع دو نفره است، آهسته و پچپچه وار قربان صدقه هم میروند. سرها را به هم نزدیک و راز دل میکنند، هر از گاه زیرچشمی اطراف را می پایند که مبادا دیگرانی گوش به حرفهاشان سپرده باشند، انگار از اسرار کاخ سفید یا کرملین میگویند. سیگار ها آتش به آتش روشن میشود. تمام وجود مشتریها برای یک استکان چای یکرنگ پرمایه پرپر میزند. کسی چپ به قوری نگاه کندحاج بی بی کار چرخان پا چراغ با دگنک از در بیرونش می اندازد. خودش هر از گاه به فراخور جیب و دست دل بازی مشتری چای جلویشان میگذارد. حاکم مطلق پاچراغ حاج بی بی است:
«آهسته بیائین و آهسته برین. سر براه باشین. بحث سیاسی نباشه. صدا از گوشتون بلن تر نباشه. خرده حساباتونو بگذارین واسه بیرون. پررو گریهاتونو فراموش کنین. با کوچیکترین خطا و خلافی فردا در به روتون واز نمیشه. برین سماق بکمین.»
      همه در برابر حاج بی بی موش بودند. هر دستوری میداد مو به مو تمکین میکردند. شاهرگ زندگی شان تو مشت حاج بی بی بود. گل سرسبد حاج بی بی شیره چاق کن پاچراغ، زن محدآقا بود.
مشتری رو در روی زن محد آقا رو شانه چپش رو نهالیچه دراز شد.گلوله سیاه براق شیره را کنار حباب چراغ شیره گذاشت. زن محد آقا گلوله شیره را بر داشت، رو کف دستش باسینه شستش ورز داد و گفت:
«چن بستش کنم؟»
«یه مثقال هشت نخوده، این بی دین سرو تهشو می زنه و میکندش شیش نخود. پنج بست قچاقش کن. حرومش نکنی، تو خودت خبره خدائی. به خاطر گل جمال و نفس گرم خودت میام اینجا. خودت بیتر از من میدونی که این شهر تا دلت بخواد پر پاچراغ و بنگ خونه ست. پول بدی واسه ت قناری کباب میکنن.»
«خیلی خب، یواش حرف بزن، بشنوه الان نکشیده میندازدت بیرون. بعد تموم این رجزخونیات یادت میره و پشت در به عجز و لابه میافتی. هنوز نکشیده زبونت از اختیارت در رفته که!»
       زن محدآقابه اندازه یک نخود از گلوله شیره کند و کنارسوراخ حقه نگاری چسباند، با سوزنی مثل سوزن کفش دوزی سوراخ حقه را باز کرد. حقه نگاری و گلوله را روی سوراخ بالای حباب چراغ شیره نگاه داشت و چرخاند. شیره ورم کرد و جزجزش بالا گرفت. دوباره سوراخ حقه را باز کرد. نی نگاری را به طرف دهن مشتری برد، با سوزن چندضربه آهنگ دار به نی زد. مشتری گفت:
«زن محدآقا من مرده تعریفات از فیلمای تارزانم، تا میکشم، با اون حال و هوا و نفس گرمت واسه م تعریف کن، نشئه گیم ده برابر میشه. فدات شم الهی.»
«مایه تیله ورمیداره بی مایه فطیره.»
«هرچی توبگی، میخوای خودت بساط بیاری و یه شب تا خود صبح تو خونه مهمونم باشی؟ هر چیم بخوای نوکرتم. تو این شهر زن محدآقا فقط و فقط یکیه.»
«گفتم یواش حرف بزن. گوشاش عینهو خفاش تیزه، بشنوه جفتمونو میندازه بیرون.»
«نوکرتم. پس خبرش با تو. حالا تا من میکشم واسه م یه داستان تارزانو تعریف کن»
«تارزان چیه، بکش تا واسه ت تعریف کنم. این دفه تعریف از فیلم بند بازه، کشته مرده شم. برت لانگستر و موزیکش کارائی میکنن که در جا خشکت میزنه.»
«چی؟ برا چی؟ موزیکش یعنی چی؟ تو اینهمه معلوماتو از کجات در میاری؟»
«بیا، بست دومو بکش واسه ت مبگم.»
«تا میکشم تعریف کن. فداتم زن محدآقا. راستی اینو تا حالا بهت نگفته م، تو تموم زنای این شهر تکی»
«سبزی پاکنی نکن،گفتم که،خبرت میکنم و یه شب با بساط و نگاری میام خونه ت، بایدحسابی خلوتش کنی، گندش در بیاد آخرین شبه، هم خونه ت، هم اینجا. سر کیسه تم باید حسابی وازکنی. وگرنه باید سماق بمکی»
«ما رو دست کم نگیر، من و دودمانم فدای طاق ابروهای کمونیت.»
«بکش، نگفتم سبزی پاک کنی نکن! بست دومو تموم نکرده رفتی رو شاخه!»
«قد و قامت کشیده و بلندت، پوست سفید و برگ گلت صد تا سینه چاک نداره؟ یه مثقال گوشت اضافی داری؟گیسهای شبقت صد تا کشته نداره؟ لب و دهن و دندونای سفید و صاف و اون یه دندون طلات همه رو نکشته؟ واسه چی اینقد بیرحمی تو؟»
«بکش، پرچونگی نکن، بشنوه از نون خوردن میفتم.»
«قرار بود از برت چی و موزیکش واسه م تعریف کنی.»
«بست سومتو بکش، کله ت داغ که میشه اختیار زبونت از دستت درمیره. مهلت که نمیدی.»
«دیگه لب تر نمیکنم، تموم حواس و گوشم به توست.»
«بکش،هرفیلم یه آرتیس،یه معشوقه آرتیس ویه وردست آرتیس داره که بهش میگن موزیک آرتیسه.یه عده دشمنم داره که آخرش آرتیسه بهشون پیروزمیشه و پدر شونو در میاره.»
«ورپریده، اینهمه معلوماتو از کجات درمیاری؟ من موندم مات و متحیر!»
«باید روغن چراغ بخوری، همین جورالکی نیست که. همین فیلم بندبازو با این که زبونش خارجیه و هیچی حالیم نمیشه، سه دفه رفته م، همه چی شو حفظم.»
«بست آخره؟ خیلی خب، از اون برت نمیدونم چی تعریف میکردی.»
«آره،کشته مرده برت لاگتسرم. مخصوصا تو فیلم بندباز. قیافه؟ماه، مردونگی؟ ماه، فرزی؟ماه، تیپ و هنر؟ ماه. موزیکش لال و کوتوله ست، اما عملیاتش؟ماه. معشوقه ش؟عینهو خورشیده. کم حرفی نیست، زن حاکمه، ول میکنه و میره سراغ برت لاگستر. منم بودم خاک پاش میشدم. کم آدمی نیست، برت لاگستر!»
«خیلی خب، انگار بستام تموم شد. من هنوز چیزی حالیم نشده. حالا کی میای که دست بوست شم؟»
«تو منم بکشی چیزی حالیت نمیشه. سیری ناپذیری. فرداشب میام. حواست باشه، همه جارو خوب خلوت و آماده کنی.»
«شیشدونک نوکرتم. اصل توئی، یواش یواش بساطو تو خونه خودم راه میندازیم. مگه تو شیش انگشتی هستی که این عجوزه ازت بهره کشی کنه، خودت یه پا خانومی!»
«بلن شو، جا تو بده به مشتری بعدی. خیلی کله ت داغ شده. دیگه اصلا و ابدا زبونت در اختیارت نیست.»
         مشتریها دو به دو و در چند کپه با هم پچپچه میکردند. یک کپه دو نفری کنار دیوار نزدیک در خیلی باهم قاطی شده بودند. یکی شان گفت:
«حاج بی بی خانوم، مام اینجا بلا نسبت آدمیم، ارزش یه جفت چای نا قابل نداریم؟»
حاج بی بی یک جفت چای جلوشان گذاشت و گفت:
«کوتا بیا حاج معطل برادرحاج محتاج! از تعارف بزن و بر مبلغ افزا، پول به جونت بسته ست. همه تونو مثل کف دستم حفظم!»
         مشتری استکان چای را برداشت، هورت پر و پیمانی کشید و به هم صحبتش گفت:
«کشتی مارو! همه ش تو چرتی! من که تاره کشیده م از نشئه گی تو چرتم، تو هم که هنوز نکشیدی از خماری تو چرتی، انگار ما رو واسه چرت زدن خلق کردن. یه کم گوش به حرفام داشته باش نوکرتم!»
هم صحبتش گفت «ها! چی گفتی؟ گوشم به توست داشم.»
«چای رو میباسه داغاداغ هورت کشید، اگه سردشه، حکمتشو از دست میده. ورش دار سر بکش.»
«خیلی خب، میخواستی از این خانوم محدآقا واسه م بگی.»
«این خانوم محد آقا همینجور الکی اینجا نیست. یه روزی واسه خودش ستونی بود.»
«مثلا چی کاره بود؟»
«دختر یه اربابی بود که ده تخته آبادی داشت. محد آقا رفت خواستگاریش.»
«مشکل دو تا شد، محد آقا کی باشه؟»
«محد آقا پسر شیخ ابولفضله که اونم ده تخته ابادی داشت. محد آقا تو شهر چن کلاس سواد یاد گرفته بود.»
«کشتی مارو. این زن محد آقا چه صیغه ایه؟»
«چائیتو بنوش، کمی دندون رو جیگر بگذار آدم ناجور.»
«باشه، به گوشم.»
«آره، داشتم میگفتم، محد آقا رفت خواستاری و زن و شوهر و ساکن شهر شدن. خشک سالی شد. آبادی و کشت و کار از بین میرفت که تقسیم اراضی شد. اربابا در به در شهر شدن.»
«داستان گلثوم ننه تعریف نکن، لب کلومو بگو، الان نوبتمه و میباس برم پای چراغ.»
«محد آقا خط ربط خوشی داشت، تو یه محضر میرزا بنویس شد، زن خوشگل شم شد شیره چاق کن این پاچراغ....»