میهمانِ شعر


اسماعیل خویی


• شاعر، به خوانِ شعر، پذیرایی‌ات کند:
خوش چیده رنگ رنگ معانی به خوانِ شعر.

نان و شرابِ خوانِ مسیحا شنیده‌ای؟
اندیشه و خیال شراب است و نانِ شعر. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۵ شهريور ۱٣۹٣ -  ۲۷ اوت ۲۰۱۴


 برای دوستی نازنین، که «برداشت» هایش از برخی از شعرهای خودم، هربار که به او گوش می سپارم، ناگزیرم می کند دستی بر سرِ خود بکشم تا ببینم دیگر این بار به راستی شاخ در آورده‌ام یا نه هنوز!

و پیشکش به دوستِ معنا پژوه‌ام، دکتر رضا جانِ قنادان، که، در کارِ «خوانشِ» شعر، ار او بسی نکته ها آموخته‌ام.



فرقی بُوَد تو را، که شوی میهمانِ شعر،

با آن که هست تا که بُوَد میزبانِ شعر.

من شاعرم، به خانه‌ی جان‌ام خوش آمدی؛

روشن شد از تو خانه‌ام، ای میهمانِ شعر.

ماما شوی به زادنِ شعری که در من است:

زین گونه، آوری تو مرا ارمغانِ شعر.

یا جان، بدین نمط، بفزایی مرا: از آنک

جانِ من است بسته همانا به جانِ شعر.

شاعر، به خوانِ شعر، پذیرایی‌ات کند:

خوش چیده رنگ رنگ معانی به خوانِ شعر.

نان و شرابِ خوانِ مسیحا شنیده‌ای؟

اندیشه و خیال شراب است و نانِ شعر.

هرچند شاعر است به خوان میزبانِ تو،

در اصل، نیست خانه خدایی جز آنِ شعر.

خوش آمدی به خانه‌ی جان‌ام، به لانه‌ای

که هرگزا نبوده مگر آشیانِ شعر.

این آشیانه لانه‌ی صدها ترانه است،

در جنگلِ دری، وطن‌ام در جهانِ شعر.

هرچند شعر زاده‌ی لحظه‌ست در زمان،

هر لحظه ماندگار شود در زمانِ شعر

شاد آمدی به خانه‌ی جان‌ام، که بامِ آن

سکّوی پرّش است سوی لامکانِ شعر.

امّا به هوش باش، که، در کار بردِ خویش،

فرقی بُوَد زبانِ تو را با زبانِ شعر:

زیرا، به گردِ معنی‌ی خود، گاه، واژه ها

یابند هاله های نوی در بیانِ شعر.

وین جاست گر به شعر تواند زیان رساند

معنا تراش بودنِ خوانندگانِ شعر.

من خود شنیده‌ام که چه سان، بی سگالِ بد،

خواننده حرفِ خود بنهد در دهانِ شعر.

شعر از شبی سیاه بگوید –نمونه وار-

خواننده دم زند ز مه و اخترانِ شعر.

شعر ای بسا که چهچهه‌ی شادمانی است،

خواننده، لیک، بشنود از آن فغانِ شعر.

یا آن که شعر دم زند از چاله‌ی سیاه:

خواننده آوَرَد سخن از کهکشانِ شعر.

زیبایی آفرین بُوَد از هیچه‌ی خیال:

آری، خدایی است همانا توانِ شعر.

مرزِ محال و ممکن از اندیشه بستُرد

سیلِ خیال، در گذر از آستانِ شعر.

هر قطره‌ای ز بارشِ بینش به بامِ جان

دُرّی‌ست، چون فرو چکد از ناودانِ شعر.

در شورش است گاه و در آرامش است گاه،

بحرِ نهنگ پرور و گوهر فشانِ شعر.

نوجوست شعر و نو شودش کهنه نو به نو

با جاودانه قهر بود جاودانه شعر.

ای بس که غفلت آوَرَد از محتوای آن

خواننده را، چو دل بَرَدش واژگانِ شعر.

در واژه‌ی «فریب» بیندیش و «دلفریب»،

تا بنگری که نیست فریبی به سانِ شعر.

گر عاشقی، نگار نگارین نمایدت.

با خواب جامه‌ای به تن از پرنیانِ شعر.

گر خواهدت که راست نماید دروغ را،

کمتر مدان ز قدرتِ شیطان توانِ شعر.

سالارِ آن، ولی، اگر اخلاقِ مردمی‌ست،

هرگز به راهِ کژ نرود کاروانِ شعر.

«باید» پذیرِ خویش و «نباید» شکن بُوَد:

یعنی رهاست جانِ همیشه جوانِ شعر.

کاهد تراشِ تیشه ز هر کانِ دیگری؛

برداشت ها، ولیک، فزاید به کانِ شعر.

گر پله پله با گهرش آشنا شوی،

تا اختران فرا بَرَدَت نردبانِ شعر.

وانگه رسانَدَت به دمی از خدا شدن

پروازِ پَر نوازِ تو در آسمانِ شعر.

و آنگاه‌ات آشکار نماید که در ره‌اند

جان و جهانِ ما به سوی آرمانِ شعر.

هستی و نیستی رهِ خود گم کند در آن:

بنگر به گستریدگی‌ی بی کرانِ شعر.

روشنگری‌ش باید و آن کم نه زآفتاب،

تا شاعری شمرده شود از جهانِ شعر.

در «شعر بودن» است، نه در شکل و محتوا،

آنی که هست ویژگی‌ی دیرمانِ شعر.

از خِشتِ واژه کاخ بر آرَد سپهرسای

معمارِ کاردیده به کارِ گرانِ شعر.

شاعر به دستِ شعر سپارد عنانِ خویش،

خواهد اگر به دست بیارد عنانِ شعر.

امّا سکوتِ او به فراخوانِ شعر به:

شاعر نباشد ار به سخن نکته دانِ شعر.

زیرا ز شاعر است و ز ناپروریدگی‌ش

هر لکنتی که راه بَرَد در لسانِ شعر.

گر دست و پنجه نرم کنی با زبان مدام،

این کُشتی‌ی گران کندَت پهلوانِ شعر.

با توست روی این سخن، ای شاعرِ جوان!

پیروز باد طبعِ تو در امتحانِ شعر!

غرّه مشو بدین که شدی رستمِ سخن:

کاین خوانِ اوّلین بُوَد از هفت خوانِ شعر.

سهل آیَدَت فنونِ سرودن، بلی، ولی

مانَد فرای این همه رازِ نهانِ شعر.

این راز بر تو فاش نگردد، مگر به طبع

باشی تو هم نبیره‌ای از دودمانِ شعر.

رو شو نهنگِ بحر، نه خُردینه ماهی‌ای

در خامشایِ تنگِ یکی آبدانِ شعر.

با شیخ گو که آوَرَدش سیلی از هجا

سدّی که بسته است بر آبِ روانِ شعر.

سیلِ هجا نه، سیل فناش آرزوی ماست:

و آن نیز در وطن، نه همین در جهانِ شعر.

باری، سخن دراز شد: این گونه می شود،

وقتی سخن ز شعر رود در میانِ‌شعر.

خواننده جان! ز معنا گپ می زدیم، وز

برداشت های حضرتِ تو از بیانِ شعر.

بسیار خوانشا که فکنده ست سایه بر

معنای آفتابی‌ی در خود عیانِ شعر.

تا بهره‌ای ز شعر شناسی نبرده‌ای،

خود را شماری ار چه خود از عاشقانِ شعر،

در پیشگاه عاطفه، با پوزش و سپاس،

سوگند می دهم خردت را به جانِ شعر،

با شعر هرچه می کنی-این نازنین!- بکن:

امّا مشو، بیا و مشو ترجمانِ شعر.


یازدهم خرداد ۱۳۹۲
بیدرکجای آتلانتا