تفکر، قبل از خودکشی


رضا اسدی


• انسان هایی وجود دارند که تو را بسیار دوست دارند، زندگی بدون تو برایشان بی معنی و مفهوم خواهد شد، در صورتیکه که آنها آمادگی هرگونه فداکاری برای زنده ماندنت را داشتند. به یقین، تو چنین انسانهایی را در اطراف خود داشتی و چه خوب بود خبر میدادی تا کمکت کنند. بدین صورت زندگیت تغیر پیدا مینمود و با دیدی مثبت به این جهان نگاه میکردی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲٨ آذر ۱٣۹۲ -  ۱۹ دسامبر ۲۰۱٣


خود را در اطاقی منزوی نمودی. قلم و کاغذی جلویت گذاشتی که بالایش این جمله به چشم میخورد:
" به تمامی اعضای خانواده ام".
برای آخرین بار قطرات اشک بروی گونه هایت می غلطند. دستانت به شدت میلرزند.
آن جمله را خط میزنی و اینبار می نویسی:
" پدر، مادر، خواهر و برادر عزیزم"

و آنگاه، افکارت در مغزت سنگینی میکنند. از خود می پرسی که چرا هیچ کس تو را درک نمی کند؟ و به چه دلیل احساساستت برایشان قابل فهم نیستند؟
خودت را کاملن در این جهان تنها می بینی و به خود میگویی:
چه فرقی میکند که من زنده و یا مرده باشم. مطمئنم که با نبودنم کمبودی احساس نمیشود وچیزی عوض نخواهد شد.
نظیر این جملات همراه با ده ها کلمات دیگر همچنان در مغزت تل انبار شده اند و کله ات را بمانند بالونی پر نموده اند که با یک نوک سوزن آماده انفجار خواهد بود.

در نهایت تصمیم به نوشتن توضیحات و دلایل خودت به روی کاغذ میگیری.
به عنوان" آخرین وداع":
احساست را همراه با قطراتی از اشک بر روی کاغذ به یادگار می گذاری. با این اندیشه که فردا صبح دیدن جسدت تاثیری در دیگران نخواهد گذاشت و بر این باور که اگر هم کسی را غمگین بنمایی چند لحظه و یا چند ساعت بیشتر طول نخواهد کشید - به روی تخت دراز میکشی و به خوابی ابدی فرو میروی.

روز بعد، صبح دو شنبه، ساعت ۰۷:۳۰مادرت به درب اطاقت ضربه میزند تا بیدارت کند. عکس العملی از تو نخواهد شنید. آنهم منطقی است، زیرا که دیگر قادر به انجام هیچ عکس العملی نیستی. پس از چند لحظه مجددن به درب ضربه میزند. اگر این بار نیز جوابی نشنود درب را باز میکند و با دیدن جسم بی جانت، جیغ میکشد.
مادرت که در تمامی طول عمرش از هیچ گونه فداکاری برایت کوتاهی نکرده به ناگهان زانوانش سست میگردند و نقش زمین میگردد. پدرت که با شنیدن فریاد مادرت به وحشت افتاده، با شتاب خودش را به اطاقت میرساند و با دیدن آن صحنه چندین بار با مشت گره کرده به سر خودش میکوبد.
خواهر و برادرت در راه مدرسه هستند.

با نیرویی که در آن لحظه برای مادرت باقی مانده، بلند میشود و سعی میکند که خودش را به تخت خوابت برساند. او برویت خم میگردد. گریه میکند، ناله سر میدهد، فریاد میکشد و مضطرب است. به دستانت چنگ میزند، گونه هایت را به امید اینکه بیدارشوی غرق در بوسه میکند.
اکنون پدرت بیشتر سعی در کنترل خودش مینماید. در حالیکه به بخش حوادث و کمک های اضطرای زنگ میزند، در چشمانش درخشش قطرات اشک دیده میشوند. در یک دستش محکم گوشی تلفن را دارد و با دست دیگرش سعی در کمک رساندن به مادرت مینماید.

مادرت به موهایش چنگ میزند. آنها را دسته دسته از سرش میکند. با ناخن هایش صورتش را میخراشد. او خودش را مقصر اصلی مرگت میداند و به شدت پشیمان است از اینکه هربار در برابر خواسته هایت "نه" گفته است، پشیمان است از اینکه به دفعات سرت داد کشیده و تو را بدون جواب به اطاق خودت فرستاده.
پدرت خودش را بیشتر مقصر میداند، چرا که همیشه درخانه نبوده، و اگر هم بوده آمادگی درک تو و برآوردن تمامی خواسته هایت را نداشته.
آن ها خودشان را هر روز، هر ماه و تا سالهای باقی مانده عمرشان گناهکار میدانند و این احساس گناه را تا آخرین لحظه زندگی با خود حمل خواهند نمود. هر بار این جمله را تکرار خواهند کرد و خواهند گفت: " چه خاکی به سرمان شد". و " چراخودمان گلمان را پرپر کردیم".

هشت و نیم صبح است. صدای زدن تلنگر به درب کلاسی که درس میخواندی به گوش میرسد. بلافاصله صدای مدیر مدرسه شنیده میشود که با احتیاط معلم را برای مشاوره ای کوتاه به خارج صدا میکند. چند لحظه بعد با شنیدن خبر خود کشی تو، به تمامی شاگردان و همکلاسی هایت شوک وارد میگردد. آن همکلاسیت که تو را یکبار به شوخی چپول صدا کرده بود خود را مقصر میداند. آن دیگری که یواشکی از نوشته هایت یادداشت بر میداشت خودش را تقصیر کار مینامد. معلم همه اشتباهات را به عهده میگیرد، زیرا فکر میکند که باید بیشتر به تو توجه مینمود و آن باری که تکالیفت را انجام نداده بودی عصبانی نمیشد، سرزنشت نمیکرد و سرت داد نمی کشید.
همه گریه میکنند، همه سرگردانند و به نوعی خود را مقصر و گناهکار میدانند و این حالت حتی شامل کسانی مثل دیگر شاگردان مدرسه و اهالی محل که کمتر با تو تماس داشته اند نیز میشود. این حادثه شوم در ذهن و ضمیر همگان ضبط خواهد گردید.

به ناگهان خواهرت وارد خانه میشود. مادرت باید او را از آنچه اتفاق افتاده با خبر کند و بگوید که خواهر بزرگش را برای همیشه از دست داده است. خواهر کوچکت که بسیار با هم نزاع میکردید و گاهن به یکدیگر ابراز تنفر مینمودید از صمیم قلب تو را دوست داشته و سرمشق خود میدانست. اکنون او کاملن به هم ریخته و افسرده گردیده و خویش را در مرگت مقصر میداند و میگوید:
" چرا من با خواهرم مهربان نبودم، چرا وسایلش را به هم میزدم، چرا بدون اجازه اش از آنها استفاده میکردم. و ده ها چرای دیگر را درکنار یکدیگر ردیف میکند و نتیجه میگیرد که او مقصر اصلی این حادثه بوده.

سپس برادرت به خانه میاید. آن جوان برومند و قوی که هرگز کسی گریه اش را ندیده بود در تنهایی می نشیند، هق هق کنان، با کوبیدن مشتش به دیوار از مرگ تو افسوس میخورد و تقصیر ها را به گردن میگیرد. برادرت نمیداند که چگونه با این غم بزرگ کنار بیاید. او خود را در مرگ تو شریک و دوریت را غیر قابل تحمل میداند.

اکنون زمان کفن و دفنت رسیده. انبوهی انسان ها از دور و نزدیک تجمع نموده اند. همه خاموش هستند. سکوت فضا را اشغال کرده. همگان در غم از دست دادنت گریانند. آرزوی بازگشتت را میکنند. افسوس که آرزویی غیر قابل انجام است.
مادرت آنچنان شیون میکند که ناله هایش تا مغز استخوان انسان نفوذ میکند و قلب ها را به درد میاورد. آنچنان صحنه ای که هرگز فراموش نخواهد شد. فقدانت چنان اثری در "فامیل های دور، نزدیک و دوستانت" گذاشته که هرگز این کمبود را فراموش نخواهند نمود.

حال تقریبن یک ماه از این حادثه گذشته. درب اطاقت از روز اول تا امروز بسته مانده بود. همه چیز در زندگی بازماندگان و دوستدارانت تغیر نموده. نتیجه تحصیل برادرت افت کرده. او به علت عدم توانایی در کنترل اعصابش تحت نظر پزشک و روانشناس قرار گرفته. خواهرت هرروز زاری میکند و ندیدن ابدی تو برایش غیر باور است.

پدرت افسردگی گرفته. با رییس اداره دعوا کرده و ادامه کار برایش سخت است. مادرت پس از مرگ تو حتی یک شب با آرامش نخوابیده. او اعتصاب غذا نموده و در تمام این روزها فقط زاری کرده و ضجه کشیده. پس از یک ماه دو روز است که در اطاقت مشغول جمع نمودن لباس هایت و بوییدن آنهاست و نمیخواهد از خاطرات تو جدا شود.

دختران همشاگردیت همگی با از دست دادنت مشکل پیدا کردند. آنها نمیدانند که چطور این مسئله را حل نموده و کمبودت در جمع خودشان را بپذیرند. آن پسری که دایما از تکالیفت یاد داشت بر میداشت قاطی کرده و با کسی صحبت نمیکند.

چه بسا زمانی که تو فکر میکردی دیگران قادر به درک احساس و فهم نیازهای تو نبوده و از عشق و عاطفه بدور بودند، آنها با تمام وجود و از صمیم قلب تو را دوست داشتند. حال که تو به زندگیت خاتمه دادی درد و غمی جانکاه برای همیشه در دلشان بجا گذاشتی.
ای کاش میدانستی که:
"مرگ و خودکشی میتواند راحترین و ساده ترین راه حل باشد اما هرگز بهترینش نخواهد بود".

و درک میکردی که:
زندگی میتواند بعضن سیاه و غم انگیز باشد، و در زمان هایی حتی یک روشنایی جزیی از روزنه ای به درون این تونل وحشتناک نمی درخشد، اما این روشنایی وجود داشته و دارد و ما آن را نمی بینیم. ویا سعی در دیدنش نمیکنیم. ممکن است که گذر عمر را بر روی شانه هایت بسیارسنگین میدیدی، با این حال اجازه نداشتی تا بگذاری شانه هایت زیر بار این سنگینی خرد شوند.
ای کاش هیچ وقت این فکر را از مغزت دور نمی کردی که:
اگر تو به زندگیت پایان دهی چه بر بازماندگانت خواهد گذشت؟
تو به آنها فکر نکردی و سرنوشت را برایشان اینطور رغم زدی:
گریه، گریه، گریه، و بازهم گریه. اشک، اشک، اشک، و بازهم اشک. پریشانحالی. احساس گناه، خود تقصیری، درد، رنج، افسردگی، شکستگی جسم، پریشانی روح و عذاب وجدان.

و ای کاش پی می بردی که:
انسان هایی وجود دارند که تو را بسیار دوست دارند، زندگی بدون تو برایشان بی معنی و مفهوم خواهد شد، در صورتیکه که آنها آمادگی هرگونه فداکاری برای زنده ماندنت را داشتند.
به یقین، تو چنین انسانهایی را در اطراف خود داشتی و چه خوب بود خبر میدادی تا کمکت کنند. بدین صورت زندگیت تغیر پیدا مینمود و با دیدی مثبت به این جهان نگاه میکردی.
انسان هایی که دوستت داشتند و اکنون از دیدن وجود و تماشای جمالت محروم هستند.

"غم و اندوه بازماندگان از این خودکشی ها در کشورهای اروپایی قابل مقایسه با رنجی که والدین کسانی که در جنگ های بی حاصل، زیر شکنجه، تجاوز ، چوبه دار، اختلافات فرقه ای و یا تیر باران در کشورهای خاور میانه کشته میشوند نیست. ضجه، شیون و فریاد هایی که از حلقوم خشک شده والدین آنها به هوا میرود و گوش فلک را کر میکند هیچگاه اثری بر دل سنگ و قلب قصی عاملان و مجریان این جنایات نگذاشته است".