دو آهو*


مجید نفیسی


• هنگام عصر به جنگل رفتیم
و روح درختان ما را فرا گرفت
تمام راه با یکدیگر نجوا کردیم
و از همسران به خون خفته ی خود سخن گفتیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۹ مهر ۱٣۹۲ -  ۱۱ اکتبر ۲۰۱٣


 
 هنگام عصر به جنگل رفتیم
و روح درختان ما را فرا گرفت
تمام راه با یکدیگر نجوا کردیم
و از همسران به خون خفته ی خود سخن گفتیم
کتیبه های روی درختان را خواندیم
و از هر پرنده ای نشان آنها را گرفتیم
آنگاه در کنار جویباری نشستیم
و پا را به نوازش آب سپردیم
دست های ما راز یکدیگر را می جست
و لب های ما نام یکدیگر را می گفت
آیا من حامد تو بودم؟
آیا تو عزت من بودی؟
در بازگشت، به آن دو رسیدیم
چشم هایی سیاه و پرسان داشتند
با پوستی همرنگ خاک
و پاهایی نازک و گریزان.

در کودکی آهو بره ای داشتم
که ایلخانی به پدرم داده بود
از اتاقی به اتاق دیگر می دوید
و از پنجره ای به پنجره ای سر می کشید
در گلبوته های قالی چرا می کرد
و از پیاله ی دستانم آب می نوشید
من گونه به گونه اش می سودم
دست بر پهلویش می کشیدم
و چشم هایش را می بوسیدم
افسوس! مرا تنها گذاشت
و دیگر او را ندیدم
تا در باغ قصه ای ظاهر شد:
"و برادر کوچک طاقت نیاورد
از آب چشمه نوشید
و به صورت آهویی درآمد
و همراه خواهرِ بزرگتر
آواره ی بیابان شد."
تو نرم نرمک پیش می رفتی
و آهوی بزرگ را به نام می خواندی
و من ایستاده بودم
و به آهوی کوچک نگاه می کردم
که از پس بوته ای سرک می کشید
و منتظر شنیدن نام خود بود.
"و مجنون اسبش را
به نخجیربان داد
و آهوی دربند را رها کرد
تا به جستجوی جفت خویش برود."

من دستی را
به دور تو حلقه کردم
و با دستی دیگر
دستت را گرفتم
و هر دو خاموش به راه افتادیم.
آن دو
به سایه سار بوته ها پیوسته بودند
اما من می دانستم
که آهوی گمشده ام
به بوته های قالی خود
بازگشته است.

۲۰ اوت ۱۹۹۵


*- شعر ششم از مجموعه ی "سرگذشت یک عشق: دوازده شعر پیوسته"