بیـنـش آذرخـشـی در فـرهنگ ایـران


منوچهر جمالی


• کسی در فرهنگ سیاسی ایران حقانیت به حکومت کردن می یافت که « بینش آذرخشی» داشته باشد.
چرا هوشنگ و جمشید و کاوه در شاهنامه، «آهـنگر» شـده اند؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ شهريور ۱٣٨۵ -  ۲ سپتامبر ۲۰۰۶


 
کسی درفرهنگ سیاسی ایران
حقانیت به حکومت کردن می یافت
که « بینش آذرخشی» داشته باشد
چرا هوشنگ وجمشید وکاوه
درشاهنامه ، « آهـنگر» شـده ا ند ؟
« آسـن خـرد » = آیـِنه خرد
آهنayanh=ayanha=سنگ athang=آینه
درشاهنامه میآید که هوشنگ ، آهنگر بود . کاربرد این واژه بدین معنا ودراین راستا ، تحریف ومسخسازی محتویات فرهنگ ایران، بوسیله موبدان زرتشتی است . « آهن » ، هنوز در بسیاری از زبانها وگویشها « آسـن » گفته میشود، و « آسن »، درحقیقت به « سنگ=athange = اسنگ» گفته میشده است . و « سنگ » ، مانند« سیم= اسیم » و« یوغ» و «گواز»... معنای « نخستین پیوند وعشق دربُن » را داشت. ابروبرق هم دربندهش ، سنگند ( پیدایش آذرخش= سنگ ، از ابرسیاه= سنگ ) . هوشنگ ، که بنیاد گذارجشن سـده است ، شخصی جز « بهمن »، « بُن آفریننده هستی در ژرف هرچیزی » نیست ، که آتش فروز است . بهمن ، اینهمانی با « آسن خرد= خرد سنگی= خردهمآفرینی وهماندیشی» دارد. بهمن ، اصل امـتزاج یا اتـصـال یا پیوند دادن (ا سنگ ساختن= اسیم ساختن ، سیمان شدن ، سیم میان چیزهاشدن ) همه مردمان وهمه گوناگونیها و اضداد است . آسن خرد ، خردی است که بُن پیوند یابی همه جهان هستی است . درکردی به مهرگیاه ، « هه سن به گی » گفته میشود .
هه سن = سنگ + به گی = بغ ( سنگ خدا= آینه خدا= آهن خدا ). چون مهرگیاه، «همآغوشی بهرام وسیمرغ= بهروز وصنم» است واژه « حسن » در عربی نیز ، معرب همین « اسن = هه سن » است ( نگاهی به معانی حـَسَـن ، درلغت نامه دهخدا افکنده شود تا مسئله روشن گردد ) . آسن خرد ، خردیست که از پیوند ارتا ( سیمرغ ) و بهرام، در بُن انسان وجهان و زمان( سرّ = سریره ) ، سرچشمه میگیرد . آسن خرد ، خردیست که مستقیما از بُن آفریننده هستی ، درهرجانی وهرانسانی ، مـیزهد و میتراود . درهرانسانی ، آسن خرد هست ، و هرکسی ، فقط باید گوش به آسن خرد خود ( بهمن+ ارتا= بهمن وهما ) بدهد .
« خار» ، به سنگ ( سنگ خارا) هم گفته میشود . ازاینرو درکردی ، به آهنگر( ئاسن گر) ، خـالـه ، گفته میشود . و« خالو» در برهان قاطع ، به « سورنا » که « شه نای » گفته میشو د و « خـالـم » که همان « خال » است به « مـار» گفته میشود . شه نای ، نای سیمرغ است ، چون شاه ، نام سیمرغست . تصاویر به هم زدن سنگ در دیدن مار در داستان هوشنگ ، درپیوند با این واژه ها روشن میگردد .
درواقع آهـنayanh وسـنگ وآیـنه یک نام بوده اند . درسانسکریت نیز « سنک » ، ابزار بادی موسیقی است، و درتحفه حکیم موءمن ، سنگ، به شاخ حیوانات گفته شده است که ابزار بادی موسیقی هم هست . به عبارت دیگر سنگ = اسن = خار = خال ( نای ) ، اصل زایندگی شمرده میشدند . هوشنگ که بهمن باشد ، همان « آسن خرد » است . تبدیل کردن هوشنگ به آهنگری که ابزار جنگ میسازد ، وارونه سازی « گوهر بهمن » است ، که ضدخشم وقهر و تجاوز گریست .
همینسان موبدان ، در داستان جمشید درشاهنامه ، دست برده اند . نخستین کارجمشید نیز، آهنگر یست ، چون خردش ، « آسن خرد = خرد آهنی = خرد سنگی= خرد آئینه ای » ، خردیست که از بُن پیوند هستی ، ازخرد مینوی وبهمنی میتراود . خرد آینه ای ، جام جم = آینه جم میگردد .به همین علت باربد ، لحن روز بهمن را ، « آئین جمشید » مینامد . خود واژه « آین و آئین ، به آهن هم گفته میشود . دین جمشید، خرد ِ بهمنی است ، آسن خرد است . دین ، بینش زایشی ازخرد خود انسان است ، و برضد مفهوم « دین » در زرتشتیگری و ادیان نوریست . ولی آنها ، این معنارا تحریف میکنند، تا نشان دهند که نخستین کار، تولید ابزار جنگ بوده است .
نخست آلت جنگ را دست برد درنام جشتن به گردان سپرد
چوخفتان وچون درع برگستوان
همه کرد پیدا ، به روشن روان
اولویت عشق ومهر درفرهنگ سیمرغی ، تبدیل به اولویت پیکار و جنگ با اهریمن در الهیات زرتشتی و میترائیسم میگردد . تصویر « آیـنـه » درعرفان ، که دراصل ، ریشه در مفهوم « آسـن خرد = خرد آینه = جام جم » داشته است ، و واژه آینه و آهن وسنگ، یک واژه بوده اند، به « سراندیشه پیدایش بینش ، از بُن آفریننده کیهان درهرانسانی » ، بازمیگشته است ، وربطی به « بازتاب و انعکاس آینه » که سپس متداول شد ، نداشته است . ولی در دوره اسلام ، این پیشینه فرهنگی ، فراموش شده بوده است ، با آنکه تصـویـر« آیـنـه » ، هنوز درضمیر مردمان ، ریشه باستانی خود را نگاه داشته بوده است .
همچنین کاوه ، بدین علت آهنگر نامیده میشود ، چون بر بنیاد چنین خردیست که هرانسانی حق دارد ، برضد آزارنده جانها وخردها برخیزد ، و ازآنها سرپیچی کند . آسن خرد ، چنین حقی به انسان واجتماع میدهد ، که رویاروی آزارندگان جانها و خردها ، سرکشی کنند و آنهارا ازقدرت بیاندازد. « آسن خرد= جام جم = مینوی خرد » ، از بُن آفریننده کیهانی درهرفردی میجوشد ، و تابع هیچ مرجعیتی و هیچ « دانش مرجع » در اجتماع نیست .
بیـنـش آذرخـشـی
درفـرهنگ ایـران
« آسن خرد » که بهمن میباشد ، وخردیست که از بُن آفریینده کیهان میزهد ، ســنـگ است ، و دربندهش ، « ابـر و بـرق » ، هردو، « سنگ » نامیده میشوند . ابر، اصل افشانندگی ، و برق ، اصل خنده و آذرفروزست ، و با پیوند این دو پدیده با خرد، میتوان دریافت که « آسن خرد » ، ویژگیهای افشانندگی ابر، و برق خندان سازنده را داشته است . آسن خرد ، برقهای خندانیست که از ابرسیاه و گریان ، زده میشوند .
لات = راد = ارتا = سیمرغ
الله و لات ( ال + لات )
لات ولاد ، همان « راد= ارتا » است
ارتا ، همان زنخدای« لات» در مکّه بوده است
سپس تبدیل به « الله » شد
اهورامزدای زرتشتیان ، رویاروی خدای ایرانیان « ارتـا » ایستاده بود . ازاین رو، درمتون زرتشتی ، کوشیده میشود که ارتا ، سروری و رادی و خدائی اهورا مزدا را پیش ازهمه ، بشناسد و بدان اقـرار کند. درفرهنگ ایران ، مانند اسلام یا یهودیت یا مسیحیت ، خدایانی که دراجتماع ارج و اعتبار داشتند ، حذف ونفی نمیشدند ، بلکه خدای تازه وارد ، آنهارا به برخی ازکارهای قدیمشان « می گماشت » ، و یا « همکارخود » درآفرینش بعضی ازچیزها میکرد و طبعا آنهارا از اصالت میانداخت. مثلا دربندهش میآید که اهورامزدا با یاری « آسمان » ، شادی را آفرید . این آسمان ، همان «سیمرغ یا ارتا= ساپیته » بود که خدای آسمان و « کارنده بذر شادی » و اصل شادی درهستی بود . حالا همکار اهورامزدا در آفریدن شادی میشود . ولی شادی را که میآفریند ، گوهر شادی دراصل را ندارد ، بلکه فقط دوای مسکن دردهائیست که اهریمن ایجاد میکند . شادی ، فقط مرهم تسکین دهنده درد یست که اهریمن ایجاد میکند . اردیبهشت ( ارتا )، بایستی نخستین کسی باشد که به « خدائی اهورامزدا » اعتراف میکند . این گونه ای آداب فرهنگی ، برای استعفاء دادن ازخدائی خود بود . علت هم این بود که ، اهوره مزدا ، و سپس همه الاهان نوری ، نمیتوانند خودشان را بیفشانند و ایثارکنند . « رادی » را به معنای اصلیش ، نمی پذیرند، ولی میخواهند که نزد مردمان به این صفت ، ستوده شوند . ازاین ببعد ، اینگونه صفات وویژگیها ، معنای « تشبیهی و استعاره ای و تمثیلی و کنایه ای و... » پیدا میکنند ، تا اهورامزدا و یهوه والله ، برغم فقدان آن ویژگی ، بی نصیب از ارج این صفات درمیان مردم نشوند .
اینست که محمد هم ، به الاه خود ، همان نام « ارتا » را داد . ارتا یا رته یا راد یا رود ، درهمان ایران ، تبدیل به « لاد » و « لات ولوتی » شده بود . « لوتی» که همان « رودی ، ردوکی » باشد به معنای مطرب وخنیاگراست ، هرچند که دربرخی نقاط ، لات ولوت ، به اشخاص پست اطلاق میشد . این زنخدا ، زشت و تباهکار و پست ، ساخته میشد . او خدای زایمان بود( آل ) ، وخدای قاتل نوزادان شمرده میشد . او، خدای مهربود ، ولی اصل تجاوزگری و پرخاشگری ( سیمرغ در داستان هفت خوان اسفندیار) ساخته میشد، ونام خدای مهر ازاو سلب میشد . او خدای باران بود ، تبدیل به اصل خشکی ، و جنگنده با باران میشد، ومرغی میشد که پرهایش را زیر ابرها میگسترد تا باران به زمین نبارد . این شیوه «تهمت زنیها و زشت سازیها » ، هنوز نیز دراین ادیان نوری ، متداول ومرسومست .
ولی « لاد » ، که همان « راد» و« راتو» و« راته» و« ارته » باشد ، در برهان قاطع ، دارای معانیست که گواه براصل آن هستند . لاد، دارنده این معانی هست : ۱- اصل هرچیز، بیخ (= پیخه = بند نی )، ۲- بُن دیوار ( بُن خانه وطبعا مدنیت ) + آبادانی ٣-- دیبا ( که هرچند پارچه نازک وتنکست ، چون جامه ، نشان عشقست ، و درآغاز از رشته های نای بافته میشده است ، همان واژه دیبا = واژه دیو = خدا هست. وپیله ابریشم که دیبا ازآن بافته میشود ، نماد سیمرغ وبهرام ، عشق بنیادی هستی است )
۴- خاک ( ارض درعربی + Erde درآلمانی + earth درانگلیسی ).۵ - هرگل وشکوفه ای ۵- قلعه ( حصن وحصار، که نماد نگهبان جان ازگزند و قداست است )
در واژه نامه غیاث اللغات، « لادنه » ، گیاهی باشد که ازپوست ساق آن ریسمان سازند و به هندی – ســن - گویند . « لاتو» که همان « راتو » باشد ، به نردبان از رسن گفته میشود که آویزند . به نردبان « سـلـم » هم میگویند که « sai+rima » باشد و همان « سئنا » وسیمرغست .
خدایان ایران ، « ردان اشون » نامیده میشدند . چون گوهر این خدایان ، زایندگی و رویندگی ( خوشه وخرمن ) بود ، رد و راد ( افشاننده و پاشنده ) بودند .شهر مکـّه نیز ، « بـَیـدَر= وای + در= دروای » نامیده میشد ، و نزد عربان ، معنای « خرمن » را داشت ، که بیان افشانندگی است ، و همان واژه ِ « اندروای = در+ وای = رام » است . همین اندیشه است که درواژه « ایثار و آذر» باقی مانده است . این فروزه را، هیچکدام ازالاهان نوری نداشتند ، و نمیتوانستند داشته باشند ، ولی میخواستند بدین صفت بطور تشبیهی ، ستوده بشوند، تا بتوانند جانشین زنخدایان بشوند . در مورد خدائی که همه آگاه وهمه دان هست ( او، روشنائی مطلق و ثابت و تغییرناپذیراست ) ، « دانش وهدایت »، تابع اصل ایثار ورادی نیست .
در فرهنگ سیمرغی ، خودِ سیمرغ ، « خرد خود را= چشم خود را » ، هستی خود را ، جان خود را، میافشاند وهرکسی، دانه ای از این خوشه خرد، یا خوشه جان را دارد . هرکسی، خودش ، سرچشمه اندیشیدن و روشنی وبینش و دانش میشود.ولی درمورد«خدای ازهمه چیزآگاه» ، که انباردارمعلوماتست ، مالک همه دانشهاست، در دادن نور، خود را پخش نمیکند . ا ومالک نوراست ومالک ، گونه ای دیگر، عمل میکنند که « خود افشان » . الله و پدرآسمانی و یهوه ، گوهر نثارکردن و ایثار کردن ندارند ، و امروزه ، درایران ، اصطلاحات « نثار و ایثار» را در رابطه با « ایـمـان بـه الله » بکار میبرند ، وازان ، سـوء استفاده میکنند ، و بکلی « جعل حقیقت و طردحقیقت و انکار فرهنگ ایران » را میکنند . فرهنگ ایران را درخدمت اسلام ، مسخ میکنند . خود را ، برای غلبه دادن اسلام ( یک ایمان ) ، قربانی کردن ، درتضاد با سراندیشه نثار وایثار سیمرغیست ، که خود را میافشاند ، تا همه جانها ( بدون درنظرگرفتن آنکه به چه آموزه ای ، ایمان دارند ) جشن شادی و عروسی با او بگیرند .
نثار وایثار، با جشن سازی برای همه جانها ( چه موءمن ، چه کافر ) کار دارد . الله ، دانش خود را ، فقط با پیمان اطاعت و تابعیت ازخود ، میدهد . هرکسی در اطاعت کردن ازآن « دانش وامی » ، مالک موقت آن دانش میشود . بدینسان، بهره ای از حقیقت ، به ملک موقت انسان درمیآید . هرموءمنی ، درخانه بینش ، اجاره نشین است . موءمنان ، اجاره نشینانی درخانه دانش ایمانی هستند که خود را مالک آن بینش، می پندارند .
«حقیقت » ، باید مالکیت پذیر باشد . ازاین رو ، ایمان به حقیقت ، و کاهش دادن ِ حقیقت، به محتویات یک آموزه ، که انسان میتواند آنرا بیاموزد و حفظ کند وبه شکل « میزان ومعیار»، بکار برد ، کاسته میشود. « خود » باید ثابت وسفت باشد . ما حقیقت هرچیزی را هنگامی درک میکنیم که مالک آن بشویم، یا برای ما مـنـافـع بیاورد، چه منفعت نقدی ( سکولاریته * ، چه نسیه در فردائی که ما به آن ایمان داریم .فقط درغلبه کردن برچیزها، و درقدرت یافتن برچیزهاست که ما شادی خود را می یابیم . ما وقتی معتقد وموءمن به آموزه ای هستیم ، آن را « داریم » ، و به کردار، ملک خود، ازآن دفاع میکنیم .
اخلاق ودین ، روند قربانی کردن ِ خود ، ویا عذاب دادن و شکنجه کردن سوائق خود ، میگردد . آنکه خود را قربانی میکند و جان وخرد خود را میآزارد ، همه جانها وخردهارا ، قربانی خواهد کرد وخواهد آزرد . این « بُن ِ زدارکامگی » است . « اخلاق » ، تبدیل به گذشتن از جهنم ، دراین زندگی، در انجام دادن یک یک کارها میگردد . برترین ارزش را، به « گرفتن» و« تثبیت کردن » و « مالکیت پذیر ساختن» ، دادن ، سبب میشود که « خوشیهای گذرا » برای ما ، بسیارتلخ و ناگوارا میشوند ، چون چنین خوشیهائی ، کمترین ارزش را دارند . انسان، ازچیزکی بی ارزش و کم ارزش خوش است !
فرهنگ ایران ، براین آزمون ، استوار بود که آنچه را نمیتوان گرفت و نمیتوان بدام انداخت و نمیتوان مالک آن شد ، و آنچه « ناگرفته ، از دست ، داده میشود » برترین ارزش را دارد .
به تصادف درحادثه غیر منتظره ای ، ناگاه و بیگاه ، « زیبائی و بینش و نیکی وبزرگی وحقیقت » ، برقی میزند ، و چشم ، دریک آن کوتاه ، آنرا می بیند ، این آزمون از« زیبائی و بینش و نیکی و بزرگی وحقیقت » ، بُن یا تخمه جهان زیبائی ، و جهان بینش، و جهان نیکی ، و جهان حقیقت ، و جهان بزرگیست .
حقیقت ، نیکی ، زیبائی ، فطرت انسان ، خدا .... مکنون و مخفی و پنهان و گنج پوشیده اند ، نا گرفتنی و نا دیدنی ( وهومن = هومان = هخامن = ارکه من ) اند ، که فقط یکبار، ناگهانی در زندگی ، در تصادف غیر منتظره ای ، برق میزنند و میدرخشند .
یک برق زعشق شه ، برچرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه ، برهم زند امکانش
چرخیست کز آن چرخ ، چو یک برق بتابد
برچرخ برآئیم و زمین را بنوردیم
آه ازآن رخسار برق انداز خوش عـّیاره ای
صاعقه است از برق او ، برجان هر بیچاره ای
ازیک شعاع رویت ، چون لامکان ، مکان شد
هم برق تو رسـاند ، اورا به لا مکانی
از برق آن رخسارتو ، وزشعله انوار تو
وزحلم موسی وار تو ، از بحر ، گرد انگیخته
ای بنده بدان که خواجه شرق اینست
ازابـرگـُهـربــار ازل ، بـرق اینست
توهرچه بگوئی ، از قیاسی گوئی
او قصه ز « دیده » میکند ، فرق اینست
اصل حقیقت وزیبائی و نیکی وبزرگی و خدا وآزادی و مهر... به چهره ِ « آذرخش = آذرگشنسپ = افروزه = شهاب = رخـش »، ناگهان و بیگاه ، پدیدار، وهرچند بلافاصله نیز ناپیدا میشود ، ولی این برق وآذرخش ، تبدیل به یک بُن انقلاب ، دروجود انسان یا اجتماع میگردد . معنائی که ابوریحان بیرونی به « آتـش » میدهد ، بیشتر، تصویر« اتش » را در نخستین فرهنگ ایران ، بیان میکند ، تا تصویری که سپس دین زرتشتی ، بر اذهان ، غالب و بدیهی ساخته است . « آتــش » در التفهیم ، به معنای « صاعقه وشهاب » است . همچنین « آتش آسمانی » به معنای « صاعقه وشهاب » است . همچنین « آتشبار» به معنای صاعقه است . داستان پیدایش آتش در داستان هوشنگ ، درفردوسی هم ، « آتش » ، معنای همان « برق زدن » را دارد . درآثارالباقیه دیده میشود که روز نوزدهم را ، که ارتا فرورد ( سیمرغ = هما ) باشد سغدیها ، « فـروز» و خوارزمیها آن را « روجن » میخوانند که « روشن= روزن » باشد . پس اینکه سیمرغ وبهمن ، « آتش فروز» یا « آتش افروز» ، خوانده میشوند ، به معنای آنست که بهمن و هما ، « هویت یا گوهر ِ برق زنی و آذرخشی و رخشی و درخشی » دارند .
اوهست ازصورت بری ، کارش همه ، صورتگری
ای دل،زصورت نگـذری ، زیرا نه ئی ، یکتوی او
درچنین آزمون مایه ای و بنیادیست که انسان و اجتماع ، ازنو زاده میشود . این یک تلنگریا آذرخش یا آتش زنه ( اوسانه = افسانه ) یا افروزه ا ست که جهان وانسان و اجتماع را ازنو، زنده میکند . این همان « پـری» هست که سیمرغ ، در داستان منطق الطیر عطار، در چین انداخته است . درتبری ، به آذرخش وبرق آسمان وشعله آتش ، « البه پـر= پر ِ ال به =albe-par » هم ، که به معنای « پـرسیمرغ » است، میگویند . پـر، به معنای « یک پرتو روشنی » نیزهست .به عبارت دیگر، این برقیست که سیمرغ ، در افق بسیار دور زده است . همچنین درتبری، به برق آسمان ، « الـبـه سـو» گفته میشود . سوسو ، برق زدن است . البه سو، برق لحظه ای است. « سـو» ، روشنی بریده بریده است . ازاین روبه چشمک زدن ، سوسو بزوئن گفته میشود . سیمرغ ، با برق، نگاه مینگرد ( با یک نظر) . زیبائیش ، گوهرش ،می رخشد یا برق میزند ، و چشم آذرخش بین انسان ، میتواند آن زیبائی و حقیقت و بُن هستی را دریک « آن » ببیند . حقیقت ، نیکی ، بزرگی ، فطرت و بُن انسان ، خدا ، پدیده ای مکنون و مخفی و « گنج نهفته و سرّ » هستند، که فقط ، یکباره ناگهانی در زندگی ، در تصادف غیر منتظره ای ، برق میزند .
انسان ، در یک تکان ناگهانی دررویدادی غیرمنتظره ، « خـود » را میشناسد ، که سالهای دراز ازعمر، ندیده بوده است ، نادیده گرفته بوده است ، یا آن را با چشم دیگران ، دیده بوده است .
همه واقعیات روزمره ، درست این زیبائی و حقیقت و بُن هستی را میپوشانند ، دفن میکنند. « انقلاب خرد وروان انسان یا اجتماع » ، بستگی به همین « آنات بینش برقگونه » دارد . لحظه ای ، ناگهانی و بیگاه ، زیبائی ، آزادی ، خدا ، حقیقت ، بزرگی ، نیکی ، فطرت انسان ، دراصالتش ، برق میزند، وبا یک آذرخش، خرمن هستی ، تبدیل به حریق میشود.
شدیم جمله فریدون ، چو تاج او « دیدیم »
شدیم جمله منجم ، چو آن ستاره رسید
یک پری که درمنطق الطیر عطار، سیمرغ، در آغاز درچین ، میاندازد، یا یک پری که سیمرغ به زال، درفرود آوردنش به زمین ، میدهد ، یک برقیست که میدرخشد ، یا یک شعله ایست که آتش را در وجود انسان ، برمیافروزد . همچنین درتبری، به برق ناگهانی ، « سـن جـل » گفته میشود، که به معنای « تکه های بریده شده از سیمرغ » است . برق یا درخش یا آذرخش ، نوریست یا شعله ایست ، که تبدیل به یک بُن ، ویا « تخم آتش وتخم فروغ= اخگر » میگردد ، که نا پیدا و ناگرفتنی میشود . این روشنی ناگهانی ، « یک تخمه » میشود که « خوشه همه روشنیها » درآن پوشیده است ، و ازآن خواهد روئید .
موسی « جانم » به کـُه طور رفت
آمد ، هنگام ملاقات من
طور، ندا کرد که : آن خسته کیست ؟
کامد سرمست به میقات من
این نفس روش چون بـرق چیست ؟
پـُرشده تا سقف سماوات من
خود واژه « درخش » که « در+ رخش »باشد ، به معنای « تخم برق »است . همچنین « آذرخش » ، مرکب از « آذر+ رخش » است که به معنای « زهدان برق= زنخدای برق بینش »است، چون « آذر» درهزوارش ، هم به معنای « زهدان ،» وهم به معنای « زن آموزگار» است . برق یا روشنی ناگهانی ، دریک تخم یا دریک زهدان ، نادیدنی و ناگرفتنی میشود . در پهلوی به « برق » ، « ویــر» گفته میشود . این که گفته میشود ، گنج در ویرانه است ، یا اینکه در مرزبان نامه ، گنج بینش را ماری جوانمرد ، در ویرانه دارد ، پس ویرانه ( ویر+ یانه ) میتواند ، به معنای « خانه برق زدن وآذرخش » باشد.
این همان اندیشه ِ« بهمن نا دیدنی وناگرفتنی » است ، که تبدیل به « هما » میشود ، که دیدنی ، ولی ناگرفتنی است . درحین ِدیده شدن ، نا گرفته میماند (= دانـش ثابت وسفت، نمیشود ) . « بهمن » ، که ناگرفتنی و نادیدنی است ، در« هما » ، دیدنی ، ولی « ناگرفتنی» میشود . آنچه « در دیده شدن » ، همیشه از« گرفته شدن و تثبیت شدن وسفت ساخته شدن » ، میگریزد . به عبارتی دیگر، بهمن یا بُن آفریننده هستی درهرجانی ، برای پیدایش خود ، میافروزد ، میدرخشد ، « برق میزند » . « آسن خرد » ، دراندیشیدن ، برق میزند . آسن خرد ، بینشی برقگونه میشود که نمیتوان آنرا سفت کرد وتعریف کرد . این آزمون بنیادی درفرهنگ ایران ، در اندیشه های گوناگون بیان میشد . تجربه واقعی روشنی (= بینش حقیقت ) ، در « برق زدن ابر» است .
در خود داستان هوشنگ ( =هائو شیان ، همان بهمن است ) دیده میشود که « پیدایش ِ روشنی درجهان» ، دراین داستان ، پیآیند همان « برقی است که از زدن یک سنگ به سنگ دیگر» پدیدار میشود . جشن سـده ، درماه بهمن است ، و بهمن ، آذر فروز میباشد( برهان قاطع ) ، و« ســده »، نام درخت نارون نیزهست ، که یکی ازنامهای گوناگون ِ سیمرغ ، « سئنا » ، « سیرنگ » ، « سیمر» ، « ساپیته » ، « سـپنتا » است ، که بیان « سه تای یکتا » است . درخـت نـارون ( نار+ ون ، نار، به معنای زن است . ون ، درختی بود که سیمرغ فرازش می نشست ) بنامهای ۱- دیو دار ( درخت خدا ) ۲- ســده ٣- شجره البق که درخت بغ ، یا درخت خدا باشد ) و۴- در تبری « اِ زار درخت » نامیده میشود و ۵- بوقیصا نامیده میشود که « بوق + گیس » باشد. هم بوق، نای است ، وهم گیس ( درختنی) به معنای « نای » است . بوقیصا به معنای « نای بزرگ = کرنا » است ، این درخت ، ۶- سایه خوش نیز نامیده میشود . این برابریها نشان میدهند که « ســده » ، هیچ ربطی به عدد « صد ۱۰۰» ندارد .
« ســده » یکی ازنامهای سیمرغ ، یا هما یا خرّم (یا برجیس = برگ + گیس ) بوده است . جـشـن سـده ، جشن عروسی « آذرخش = برق = سیمرغ » ، با « زمین ( آرمئتی = زنخدا زمین ) بوده است . سیمرغ را در متون زرتشتی پهلوی ، دوپاره میکنند . یک پاره را « امرو » مینامند، و یک پاره را « چمروcamru » . چمرو ، مرغیست که تخمهای درخت ( واس تخمک ون ) را ، درسراسر روی زمین میپراکند و میپاشد . این واژه درعربی ، « جـمـره » شده است . جمره ، هم به معنای « اخگرآتش ، خدرک آتش » و هم به معنای « یک سنگریزه » هست . سیمرغ ، خودش ، تبدیل به برق یا آذرخش( زهدان برق ) و یا درخش ( تخم برق ) میشود ، و به زنخدای زمین ( به آنچه درگیتی ، تن، یا زهدان دارد = همه اجسام ) یک تلنگر میزند . برق ، سنگ هم نامیده میشود ، وکار تلنگر و تلنگ ، انگیختن است .
باز سر مـاه شد ، نو بت دیوانگی است
آه که سودی نداشت ، دانش بسیار من
بار دگر، فـتنه زاد ، جـمـره دیگر، فتاد
خواب مرا بست باز، دلبر بیدارمن
خیز، دگر بار خیز خیز که شد رستخیز
ما یه صد رستخیز، شور دگر، یار من
یک برق بینش ، سراپا ی انبوه دانش را میسوزاند وازسود میاندازد . « درخش= در+ رخش » و« آذرخش= آذر+ رخش » ، بُنیست و تخمیست که ، آتش و روشنائی ازآن روئیده میشود .« در» ، به معنای تخم است ، و « آذر» و« آگر» ، به معنای زهدان است . دراین داستان درشاهنامه ، اندیشه سیمرغی ، بکلی صد وهشتاد درجه گردانیده شده ، و به روایت زرتشتی درآورده شده است . درفرهنگ سیمرغی ، « سنگ ، سنگام ، سـنگار، آسن ، سنگم » ، معنای اتصال وامتزاج و پیوند دوشخص یا دواصل را داشته اند . دراتصال و یوغ وجفت شدن دواصل ، یا در«عشق نخستین» ، دراثر تلنگر آتش زنه به آتش گیره ، روشنی وفروغ ، پدیدار میشود. الهیات زرتشتی که افروختن یا پیدایش را ، به خواست اهورامزدا وهمه آگاهی و پیشدانی اش برمیگرداند ، این « عشق نخستین ، و« سنگ ، به معنای اتصال و پیوند دو بُن » را که همان « ییما = همزاد» درگاتا باشد ، نمی پذیرد ، و درست آنرا( سنگ = ییما = یوغ = مار= گواز...) را به دو اصل متضاد که باهم ازهمان بُن درپیکارند ، میکاهد . اینست که « سنگ » که معنای « عشق و پیوند دو اصل » را دارد ، دوسنگ میگردند، و از تصادم این دوسنگ ، از تضاد این دوسنگ در پیکار، فروغ و روشنی ، پیدایش می یابد.
به عبارت دیگر، روشنی ، تیغ برنده و جدا سازنده است . درست ، روشنی ، درفرهنگ سیمرغی ، « پیدایش» ، از« آمیزش وپیوند یابی ِ آب و تخم » بودند . جشن سده هم ، جشن فرود آمدن هما یا سیمرغ به شکل اخگرها وبرق آسمانی ( که جمره نیز نامیده میشد ) و زناشوئی او وعروسی او با زمین ، با ریشه درختان درزیرزمین ، با چشمه ها در تاریکی ها بود ، وازاین تخم آتش ( برق ) که در زهدان زمین کاشته میشد ، پنجاه روز بعد( هفت هفته = ۴۹ روز) ، انقلاب بهاری روی میداد ، وجهان از پیدایش تازه ، روشن میشد . وایرانیان سراسر این پنجاه روز، یا هفت هفته را پی درپی ، جشن میگرفتند .جشن سده، از دهم بهمن ، آغازمیشد و تا نوروز ادامه پیدا میکرد .
زرتشتیان، برضد چنین اندیشه آفرینشی بودند . خواه ناخواه ، جشـن ِ« سده » امروزه ، که درپژوهشهای بیش ازحـد علمی! با واژه « صد » پیوند داده ، و طبعا به کلی، بی معنا و بی ارزش ساخته میشود ، وفرهنگ ایران ، بنام روش علمی و پژوهشهای علمی ، به یک مشت سطحیات خنده آور وکودکانه ، کاسته میگردد . این فرود آمدن برق (= که سنگ هم نامیده میشد ) ، معانی فرا وانی درگستره بینش و دین و سیاست( جهان آرائی ) داشت . اینست که روایت شاهنامه از جشن سده ، زیر نفوذ الهیات زرتشتی ، شکل گرفته ، و وارونه اندیشه اصلی فرهنگ سیمرغیست .
برآمد به سنگ گران، سنگ خرد
همان وهمین سنگ ، بشکست خورد
فروغی پدید آمد از هردو سنگ
دل سنگ گشت ، ازفروغ ، آذرنگ
واژه ، فروغ ، سبکشده « افروغ ، افروختن» است که دراوستا، شکل « ایویaiwi + رائوچیا raocaya» را داشته است .
« ایوی » ، هنوز درکردی، به شکلهای هه وی ، هه وه ، هه فی ، هه یوی، هه یف، موجود است و به معنای « ماه » است . پس افروختن وفروع ، دراصل به معنای ِ « روشنی ماه » است .
جهاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد وخواند آفرین
که اورا فروغی چنین هدیه داد همین آتش آنگاه، قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی پرستید باید اگر بخردی
در بندهش ( بخش نهم ، پاره ۱۴۰ ) دیده میشود که ابر و برق ، هر دو« سنگ » خوانده میشوند . این « یوغ یا جفت جدانشدنی ِ ابروبرق ، یا باران و روشنی »، به همین علت ، سنگ خوانده میشوند ، چون سنگ ، معنای « یوغ و جفت= جایگاه اتصال وآمیزش»را دارد .
دربندهش ( بخش نهم، پاره ۱۴۰ ) میآید که « آن را که مردمان ابر خوانند ، آن سنگ است که با تابش اندروای، بدان آئین گرم شده است ، با آب باز بارد .... آن آتش که افتد که همه مردم ، برق خوانند نیز سنگ است . از دریا با آب فراز به اندروای شود ...» ابر و برق ، باهم سنگ ( یوغ = جفت ) هستند ، یا به عبارت دیگر، پیکریابی « عشق ومهرو آمیزش » هستند .
لیک آن خنده چو برق اوراست که گوید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد ، برق ازاو نبود جهان
فصلیست چو وصل دوست ، فرخنده شده
ازمردن تن ، چراغ دل ، زنده شده
ازخـنـده بـرق ، ابـر ، درگریه شده
وزگریه ابـر ، بـاغ ، درخـنـده شده
در گویش ِ« دوانی » ، به رنگین کمان ، یا کمان بهمن ، سنگ زری گفته میشود . چون« رخــش » که هم نام رنگین کمان هست وهم به برق گفته میشود ، به معنای « آمیختگی رنگ سرخ وسفید+ آمیختگی سیاه وبور» است . « رخـش »، مانند واژه های « سنگ و یوغ و سیم و پـَـرو ابــلــق و پلنگی » بیان ِ « بُن آمیختگی تاریکی و روشنائی باهم » ، « بن ِ آمیختگی مادینگی و نرینگی » ، یا به سخن دیگر، « بُن آفرینندگی و اصالت، و خود زائی ، و ازخود روشن شدگی ، وازخود، بیناشدگی » بود .
به همین علت معنای دیگر« رخش» ، ابتدا کردن است . با رخش بهار ( با باد وابر بهار= با برق ورعد بهار، با آتش وآب بهار » ، آفرینش آغازمیشود. چنین ویژگی را اسب رستم ( رخش) نیزدارد
همی رخش خوانیم ، وبورابرش است
به خوبی چو « آب » و به رنگ ، « آتش » است
اینکه درشاهنامه « هوشنگ ، با برق زدن از تصادم اتفاقی دو سنگ ، که درواقع --ابروآذرخش باهم -- باشند » به برق و فروغ دست می یابد ، ریشه در اندیشه بسیارژرفی دارد .
« بهمن یا مینوی در مینو، یا تخم درون تخم ، یا جنین ونطفه درون زهدان » ، دژیست « نادیدنی و ناگرفتنی » . و هیچکسی نمیتواند به آن ، با تهاجم و پرخاشگری وزورزی و جهاد وغلبه خواهی ، راه یابد . بلکه راه ورود به « دژ بهمن » ، با « بینش آذرخشی یا برقی » ممکن است . با چنین بینش آذرخشی وبرقیست ، که میتوان به بُن خود، وبن جهان هستی و خدایان و بُن حقیقت ، پی برد، که نادیدنی و ناگرفتنی ( تملک ناپذیر) هستند .
« بینشی» که به « سرّ نادیدنی و ناگرفتنی » ، فقط دریک آن ، یک پرتو میاندازد ، چنین بینشی است که بهمن یا بُن ِبن آفرینش را میتواند دریابد . و درست داشتن چنین بینشی است که حقانیت به حکومت گری درایران میدهد . مرّوج آموزه زرتشت بودن ، یا مـرّوج ِشریعت اسلام بودن ، حقانیت به حکومت کردن درایران نمیدهد . بلکه راه یافتن ، بدون غلبه خواهی و قدرت طلبی و تجاوزطلبی ، به « بُن و فطرت انسـانـها وجـانـهـا » که دژهای بهمن وهماست ، ایجاد حقانیت به حکومت میکند . سایه هما ، بر تارک سر چنین کسی افتاده است .
دست یافتن به خود ِ بینش دربُن آفرنندگی و بُن جهان ( به بهمن وهما ) یا به حقیقت ، باید بری وتهی از زور وخشم وقهر وتهدید و حیله ومکر و« فکر بُردن، وبدام انداختن، و گرفتن و قدرت یافتن » باشد . این سراندیشه در داستان « دخمه سیامک » که چیزی جز همان « دژ بهمن » نیست ، آمده است ( گرشاسپ نامه اسدی توسی ) . گرشاسپ ، حصاری در کوهسار می بیند و ازملاح می پرسد که این حصن یا قلعه و حصار چیست ؟
زملاح گرشاسپ پرسید و گفت
که این حصن را چیست اندرنهفت؟
چنین گفت کاین حصتن ، جائی نکوست
ستودان فرّخ سیامک دراوست
«سیامک » همان سیمرغ است . درپایان این کتاب ، کل این داستان تفسیر میگردد، و اینجا فقط نشان داده میشود که بینش بهمنی ، فقط از شیوه ای بدست میآید که تهی از زورورزی و تهدید و غلبه خواهی و حیله و ربودن باشد .
بـُنـش بر زپولاد ارزیر پوش
( ارزیز، فلزیست که اینهمانی با مشتری با سیمرغ یا خرّم دارد )
برآورده دیوارش از « هفت جوش »
بُن سیمرغ ، هفت خدایند
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجـُسـتـنـد چندی درش ، کس نیافت
چنین گفت ملاح پیش مـِهان
که ناید در این را پدید ، از نهان
در ِاین حصن وقلعه باز نمیشود ، مگر همه ، جامه رزمشان را دور بیندازند واز اندیشه های ستیزندگی وغلبه جوئی ، تهی شوند .
مگر جامه یکسر پرستنده وار بپوشید ونالید بر کردگار
گوان ، جامه رزم ، بنداختند نیایش کنان، دست بفراختند
هم آنگه شد ازباره ، مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بـُد که چشمش سه بـُد ، هرسه ، باز
دو از زیر ابر، و یکی از فراز
فسونی به آواز ، خواندن گرفت زدلها ، تف غم نشاندن گرفت
حصار ازخروشش، پرآوازشد زدیوارهرسو، دری باز باشد
پس ازآنکه همه جامه های رزم را دورانداختند، و اندیشه های غلبه خواهی و زور ورزی وکاربرد حیله را ازخود بیکسو نهادند ، آنگاه ، مردی از باره ، پدیدارشد ، که در زیبائی بی نظیر بود، و این مرد زیبا ، سه چشمه بود ، ولی دوتا ازچشمهایش ، زیـر ابربودند ، که میشد آنها را دید ، و یک چشم ، فراز ابرها داشت ، که نمیشد آنرا دید.
این انسان، که کمال زیبائی را داشت ، آوازی افسونگرخواند که همه را شاد وبیغم ساخت ، و همه درها ، در دیوارهای دژ ، یکباره گشوده شدند . این سه چشمه بودن که به خدای هند شیوا نیز نسبت داده میشود ، هماننه سه پا ، سه انگشت ، سه تخمه ، سه شاخه ، سه مرغ ، سه نای ،سه سرو، سه تیغته ، سه پنتا ، سه پیته .. .... نشان گوهربُن جهانست ، که دوتا ازآنها پیدا و دیدنی ، زیر ابر میشود ( هما ) ، ویکی ازآنها ، ناپیدا وفراز ابر ( نا دیدنی و ناگرفتی= بهمن ) است . هندیها ،« شـیـوا » را دارای سه چشم ( Tri-locana ) میدانستند ، که یکی ازآنها در پیشانی او قرار داشت . به سخنی دیگر، ، بهمن ، با دوچشم همیشه باز، جهان را می بیند ، و با یک چشم که زیر ابر و پوشیده ازهمه است ، خود را می بیند .
ای قمر( = مزدا) زیر میغ( اهوره = ابر) خویش ندیدی، دریغ
چند چو سایه دوی ، در پی این دیگران
چشم سوّم، برای دیدن خود وسرّ نادیدنی و ناگرفتنی درتاریکی، یا دیدن« گنج نهفته درخود= جان جان » است. خرد بهمنی ،با دوچشم بازو آشکارش جهان و با چشم بازوناپیدایش ، چشم خود ، بینش خود را می بیند . ازاین رو به روز« دین به آذر» ، « دین پژوه= بینشی که خودش را میپژوهد ) گفته میشد .
نا دیده گرفتن این جهان را مر دیده خویش را ، بدیدن
زان سوی نظر، نظاره کردن درکوچه سینه ها دویدن
عطار، داستانی میآورد که درجام جم ، همه چیزرا میتوان دید ، جز جام جم را . ولی برعکس این داستان او، درست درجام جم ، خود ِجام جم را هم میتوان دید ، و این همان چشم سوّم بهمن است . سه چشمه بودن ، گوهر بینش بهمنی ِهرانسانیـست ، که همانسان که برونسورا می بیند ، درونسورا هم می بیند . درهرنگاه به برونِ ، چشم درون هم، هرچند ناپیدا هست ، ولی با چشم برونسو می بیند ، و درهرنگاه به درون هم ، چشم برون بین ، درون را می بیند .جهان درون وبرون ، ازهم بریده نیستند . ازهم بریدن این دوچشم برون بین ، ازچشم درون بین ، به همان پدیده « عـقـل » میانجامد ، که تاریکی و روشنی را ، بکلی ازهم می برد ، ودیگر ، « تاریکی به روشنی » ، آبستن نیست ( برق درابر) ، ودر « تخم روشن ، بُن نوآفرین تاریک » نیست .
دراین فرهنگ ، « توحید » درتاریکی شب است که دیده نمیشود . « توحید» ، نشان تاریکیست . هرچیزکه روشن شد ، « شرک وتعدد» میشود . اینست که بُن آفریننده روشنی که پیداشد، بینشهای متعدد میگردد . بُن واحد هستی که روشن شد، خدایان متعدد میگردد . این اندیشه است که مولوی درشعرش بازمیتابد:
بگیر « لیلی شب » را ، کنار ای مجنون
شبست، خلوت ِ توحید و ، روز، شرک و عـدد
با این « چشم سوّم » است ، همه « واسطه ها » را که دراثر« بریده شدن و گسستن و جداشدن و تعدد وکثرت » بوجود آمده اند را منتفی میسازد . تا این « چشم سوّم » نباشد ، انسان ، خودرا همیشه از « دیدگاه دیگران » می بیند . ما تا با دوچشم متعدد خود می نگریم ، همیشه ، خود را از « دید دیگری » میشناسیم . ما آن هویتی را داریم که دیگران ، مشخص ساخته اند . اینست که فوق العاده به « دید دیگران ازخود » اهمیت میدهیم . ولی با چشم سوّم است که ما خود را با چشم خودمان میشناسیم
صبحدمی همچو صبح ، پرده ظلمت درید
نیمشبی ، ناگهان ، صبح قیامت دمـیـد
واسطه هارا بـُرید ، دیـد به خـود ، خویـش را
آنچه زبانی نگفت ، بی سروگوشی ، شنید
درآغاز این داستان ِدخمه سیامک درگرشاسپ نامه ، به خوبی دیده میشود که نخستین پیدایش بهمن، وهمزمان با آن ، گشوده شدن همه درهای حصن یا قلعه ای که هیچکس نمیتواند با قهروقدرت آنرا بگشاید، قرین با پیدایش ِ زیبائی و بینائی ( سه چشمه بودن ، که هم زمین وهم آسمان ، هم درون وهم بیرون را باهم می بیند ) است . بازشدن درها ی ناپیدای بُن هستی ، با پدیدارشدن رخ زیبائی، و با بازشدن سه چشم بینا باهمست . این اندیشه جفت بودن « بینش و زیبائی » ، یا اندیشه اینکه « چشم ، برای دیدن زیبائیست » در عرفان میماند . بُن آفریننده هستی ، در زیبائی و در بینش ، پیکر می یابد .
« هوشنگ آذرفروز» که درشاهنامه ، با زدن سنگ به سنگ، آذرمیافروزد ، همان بهمن است . در برهان قاطع ، زیر واژه « آذرفروز= آذرافروز» ، دیده میشود که « آذرفروز»، به « بهمن » و به عنقا(= هما = سیمرع ) اطلاق میشده است .
فقط چنین بینشی در فرهنگ سیمرغی ، حقانیت به حکومت کردن درایران میداده است . ترویج آموزه زرتشت در دوره ساسانیان ، کاملا برضد « فرهنگ سیاسی و بینش بهمنی » بود . سپس حکومتهای اسلامی درایران ، همه برپایه « حقانیت یافتن به حکومت برای ترویج اسلام ، که مشروعیت نامیده میشود » ، بنیاد نهاده شدند ، که برضد بینش بهمنی وفرهنگ ایرانند . درفرهنگ ایران ، حکومت، نباید مشروعیت دینی و مذهبی و ایدئولوژیکی داشته باشد . درفرهنگ ایران، کسیکه « بینش بهمنی ، یا بینش ِ جام جمی یا جمـشیدی » ندارد ، حق به حکومت کردن ندارد ، و غاصب حکومت میباشد ، وملت ، حق به سرپیچی از احکام او دارد . انسان حق دارد ، برضد همه حکومتهای مذهبی و ایدئولوژیکی برخیزد . همه حکومتهای مذهبی و ایدئولوژیکی ، بدون استثناء ، غاصب هستند.
به همین علت ،اندیشه « غاصب بودن همه حکومتها درایران » که « بینش بهمنی » ندارند ، عبارت بندی مذهبی ، در تشیع پیدا کرد . کسی درایران حقانیت به حکومت کردن دارد که « بینش آذرخشی به هنگام » داشته باشد ، و این برضد اندیشه « ارثی بودن حکومت » ، وبرضد « مذهبی و ایدئولوژیکی بودن حکومت » است . این « فلسفه حقانیت یافتن به حکومت » ، در داستان برگزیدن کیخسرو به شاهی درایران درشاهنامه ، بیان شده و باقی مانده است .
« بینش آذرخشی » ، تنها موضوع محدود به چهارچوبه بینش در عرفان و تصوف نیست ، بلکه محور فرهنگ سیاسی و اجتماعی نیزهست . اساسا ، پدیده « نیکی ، هم دراخلاق وهم درسیاست » ، استوار بر مفهوم « هـنـگـام » است .
کاوس برای انتخاب میان فریبرز و کیخسرو به شاهی ، آندو را جدا جدا به « دژ بهمن » میفرستد .هرکدام ازآنها که بتوانند به این دژبهمن (بُن نادیدنی و ناگرفتنی انسانها ) راه یابند وآنرا بگشایند ، حق به شاهی درایران دارد . کیخسرو، فرزند دختر افراسیاب ترک یا تورانی ، و سیاوش ایرانی بود . دربر گزیدن شاه برای حکومت درایران ، تـُرک بودن( بیگانه و خارجی بودن ) و فارس بودن فرد، مطرح نبود ، بلکه « بینش بهمنی » او مطرح بود . اندیشه بنیادی این بود که آیا او، میتواند خود ، راهی بی کاربرد زور و پرخاشگری، وبی غلبه جوئی ، وبی خشم وبیم انگیزی ، به بُن روان وضمیر ِ انسانها بیابد ، وآنهارا بدون تهدید وقهرو زور، بـگـشـایــد ؟ به عبارت دیگر، بینشی که جان وخرد هیچکس را نمی آزارد، و برای حکومترانی ، دست به قهرو پرخاشگری و تهاجم و تهدید نمیزند ، و خرد وجان همه را یکسان میپرورد وامکان « راست بودن درخودگشائی » به آنها میدهد . هرچند این داستان ، چهره پهلوانی و حماسی درشاهنامه به خود گرفته است و دژ ، ( دراثر نفوذ اندیشه زرتشتیگری ) جایگاه کفاروبت پرستان میگردد ، ولی رد پای اصل اندیشه را ، برغم این تغییر شکل ، بخوبی نگاهداشته است . فریبرزکه فرزند کاوس است با توس میرود، وبه دژ بهمن راه نمی یابد . ولی کیخسرو با گیو ، به دژ بهمن میرسد ، و نامه ای نوشته ، و دردیوار دژ می نهد ، و با نهادن این نامه ، در دیوار دژ :
شد آن نامه نامور، نا پدید خروش آمد وخاک دژ بردمید
تو گفتی که رعدست وباد بهار خروش آمدازدشت و ازکوهسار
جهان گشت، چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا ، نه پروین و ماه
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر
هواشد بکردار گام هژبر..
برآمد یکی میغ و بارش تگرگ
تگرگی که بارد زالماس مرگ....
ازآن پس یکی روشنی بر دمید
شد آن تیرگی ، سربسر ناپدید
برآمد یکی باد با آفرین هواگشت خندان و روی زمین
در ِ دژ ، پــدیــد آمــد آنـجـایـگــاه
درست همانجا که برق ، میدرخشد ویا « روشنی برمیدمد»، دردژ، پدیدار و بخودی خود ، گشوده میشود .
فرود آمد آن گـُرد لشگرپناه ...
بدانجا که « آن روشنی بردمید »
سر « یاره تیر » ، شد ناپدید
بفرمود خسرو ، بدان جایگاه یکی گنبد ی سربه ابرسیاه
درازا و پهنای او ده کمند به گرد اندرش، طاقهای بلند
زبیرون ، چو نیم ازتک تازی اسب
برآورد و بنهاد « آذر گــُشسـب »
کیخسرو ، درآنجا یگاه که برق میزند، و « یک روشنی برمیدمد » ، آتشکده « آذر گشنسپ » را که « آتشکده آذرخش » باشد ، بنیاد میگذارد . درواقع نیایشگاه آذرگشنسپ ، ویر+ یانه ( = ویرانه = خانه برق و آذرخش » بود . درشوشتری هم به برق ، ویر گفته میشود . ازاینرو نیزهست که در پهلوی « ویریهvirih » به معنای « خردمندی و هشیاری » است. خردمند کسی است که « آذرخش یا رعد وبرق بینش » را میگیرد
ایزد بانوی ایران = سیمرغ = صـنم = سَـلـم
ایزد بانوی ایران= بـُت = گـُلچهره= فـرّخ
ایزد بانوی ایران = خدای مهر= سئنا= سـین