اکبر گبری، رمضون بیغوش و احمد موش


علی اصغر راشدان


• اکبر گبری گفت: « بابای ما اصلا و ابدا اهل مردن و این حرفا نبود. درسته که زنش تو شیش سال سه تا پسر واسه ش زائیده بود، اما اون پونزده سالش پر نشده بود که زن بابامون شد. بابامون یال از کوپال در رفته، مثل نقش دیوار سر حال و سرزنده و سالم بود. هیچکس تو خوابم نمیدید آدم با اون هیکل یهو بیفته و مثل نقش دیوار جا به جا نقش زمین شه! » ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٣ دی ۱٣۹۱ -  ۱۲ ژانويه ۲۰۱٣


 
اکبر گبری گفت:
    « بابای ما اصلا و ابدا اهل مردن و این حرفا نبود. درسته که زنش تو شیش سال سه تا پسر واسه ش زائیده بود، اما اون پونزده سالش پر نشده بود که زن بابامون شد. بابامون یال از کوپال دررفته، مثل نقش دیوار سر حال و سرزنده و سالم بود. هیچکس تو خوابم نمیدید آدم با اون هیکل یهو بیفته و مثل نقش دیوار جا به جا نقش زمین شه! »
رمضون بیغوش تو چشم های اکبر گبری خیره شد و گفت:
   « یعنی تو که هنوز شاشت کف نکرده، به حکمتای الهی شک میکنی؟ انگار تنت میخاره ها! این همه آدمیزاد میمیرن، بابامونم یکیش. هر آدمی از روزی که رو خشت میفته، هر نفسی که میکشه و هر قدمی که ور میداره به طرف مرگ میره. همه آدما علف داس مرگن، خیال میکنی خودت تا آخر دنیا زنده ای! بد میگم احمدی ؟ »
   احمد موش لبخند ملیحی زد، دندانهای کج و کوله ش را به نمایش گذاشت، دستی به سر و لباس تروتمیزش کشید و گفت:
« از من هیچ سئوالی نکنین. من کاری با کار هیچ چند و چونی ندارم. واسه من فقط خودم مطرحم. واسه من دمو عشقه. هرکی میباس به قیمتی فقط بار خودشو ببنده. به من چی که فلانی زود مرده و فلانی کیه و چیه و از کجا اومده و یه شبه ننه مون و همه چیز بابامونو قبضه کرده. من باید خودم پیزیمو جمع کنم و به هر قیمتی شده ثروتمند شم، زن و بچه دار شم، به هر قیمتی شده تو بهترین جای شهر مالک بهترین خونه، رفاه و امکانات کامل شم. خواهشا با بگو مگوهای صد تا یه غازتون مخ منو به کار نگیرین! باید مخمو تو کارا و برنامه های دراز مدت خودم به کار گیرم. بابامون مرد و رفت! الفاتحه! واسه من بابامون تموم شد و رفت. دیگم نمیخوام نیرومو صرف حرف زدن درباره ش کنم.خلاص! »
اکبر گبری احمد موش را هاج واج نگاه کرد و گفت:
    « عجب نمک نشناسی هستی آ! مثلا یه عمر تروخشک و بزرگت کرد! من ول کن معامله نیستم که. آدم به اون سالمی! مگه میشه یهو صاف بیفته بمیره! این یکی میگه جادو جمبلش کردن. اون یکی میگه از بس رشید بود چشش زدن. یکی دیگه میگه هیچکدوم از شیشتا پسر سرکش سردار عمر به مرادی نکرد، اینم یکی از همونا بود دیگه، اگه غیر از این بود تعجب داشت. به نظر خود من این روایت که بیشتر دهن به دهن میشه، انگار به حقیقت نزدیکتره: شخصا ندیده م، به گردن گوینده هاش. خیلیا زیرلب پیچپچه میکنن و یواشکی تو گوش هم می گن: یارو رو چیز خورش کردن
    کدومش درسته؟ چه میدونم، خودتون حدس بزنین. همینقد میدونم که بابامون اصلا و ابدا اهل مردن و این حرفا نبود، خلاص.....»
      رمضون بیغوش دوباره تو چشم اکبر گبری خیره شد و گفت:
« مردم خیلی پرت و پلا میگن. حرف مردم باد هواست، آدم بایس عاقل باشه، دایم گوشش به مزخرفات مردم نباشه. خودتم انگار یه چیزیت میشه! ننه مونم انگار گرفتار جادو جنبل شده. هنوز کفن بابامون خشک نشده و چله ش نگذشته بود که یهو این نره غول پشم پیلیه نمیدونم از کجا یافتش شد و ننه مون خودشو به اون چسبوند. یاروم دست گذاشت رو دارائی و خونه درندشت بابامون که از هفت جدش پدر به پسر بهش رسیده بود و مثلا شد شوهرننه مون. نمیدونم چی به سر ننه مون آورد که ندیده و نشناخته شد کنیزش. »
   احمد موش گفت:
« الانم میگم، منو اصلا و ابدا داخل گود هیچکدوم از این جریانات نکین آ! من نمیگم، از منم نشنفته بگیرین آ! یه عده تعریف میکنن که یارو، بازم بگم آ! به گردن گوینده هاش. آره، یه عده دهن به دهن و زیر زیرکی روایت میکنن که      طرف تو جوونیهاش معرکه گیر بوده، بساط چشم بندی و شامورتی بازی راه مینداخته، خرس باز بوده، مار شاخدار نشون مردم میداده. بعد شده از اون پهلونا که زنجیره پاره میکنن، تخته با میخای نوک تیز زیر پشتش و سنگ رو سینه ش میگذاشته و میگفته تماشاچیای گردن کلفت با یه پتک سنگین بکوبن رو سنگا، یا ماشین از رو سینه ش رد میکرده. تسمه به ماشین می بسته و رو شونه هاش وصل میکرده و دنبال خودش میکشیده. زنجیرای کلفتی رو بازوهاش می بسته و پاره میکرده، وزنه های سنگین آهنی به هوا مینداخته و کره ی بازوهاشو زیرش میگرفته که بهش کوبیده شه.....»
   اکبر گبری گفت:
« خوب منم هیمنا رو شنفتم جون تو! رمضون بیغوش بیخود از شر دفاع و طرفداری میکنه و یکریز میگه که نه، این بابا بهش نمیاد این کاره باشه.      
یه عده دیگم دنباله گذشته شو اینجوری کنار گوش هم پچپچه میکنن که
از تو مردمی که دور معرکه گیریاش جمع میشدن، پسرای ترگل و ورگلو نشون میکرده و با ترفندای گوناگون، مثل دادن شیرینی و کلی از پولائی که جمع میکرده، عزو جز و حتی با گریه گولشون میزده و کنده شونو می کشیده . »
    رمضون بیغوش با رگای ورم کرده گردن چشم غره رفت و گفت:
« بابا بهتون که گفتم، در برابر حرفای مفت مردم، یه گوشتون درو یکیش دروازه باشه، مزخرفاتشونو از این گوشتون وارد که میشه، از اون گوشتون بندازین بیرون! یه پیرمردم آخر کارشو واسه من اینجوری تعریف میکرد که
یه دفه یه پسره که از دستش خیلی ذله شده بود و کارش داشت به خودکشی می کشید، اومد پیش من. ازش خیلی شکایت داشت، بهم گفت این یارو معرکه گیره منو بیچاره کرده. همیشه گولم میزنه و کنده مو می کشه، تو همقطارام پاک بی آبروم کرده، دیگه رو ندارم تو خونواده م آفتابی شم، چی جوری خودمو از شرش خلاص کنم؟
بهش گفتم: تو که میدونی بهت نزدیک میشه که گولت بزنه، تا بهت نزدیک میشه ازش دور شو، حواستو جمع کن و نگذار بازم گولت بزنه. گفت آخه هر دفه تا به خودم میام می بینم با یه کلک و شگرد ابتکاری تازه کنده مو کشیده پدر نامرد.
خب، من که مثل شما مغز خر تو کله م نیست این حرفای صدا به یک غازو باور کنم. وگرنه یه آژان باز نشسته م واسه م گفت خودش یکی از مامورای اجرای کار بوده و دنباله قضیه اون روزاشو اینجوری تعریف کرد که سروصدای پدرو مادرا در اومده بود. طرفو در حال انجام عمل شنیع بچه بازی گرفتیم. اعلام کردیم هرکی هر شکایتی ازش داره فلان روز بیاد سر چارسو. روز موعود متوجه شدیم خیلی از پدرمادرا به خونش تشنه و ازش خون بدل و شاکین. همون سر چارسو رو نیمکت به پشت خوابوندیمش. خود من با چن مامور گردن کلفت دیگه تا نفس داشتیم رو پشت و کپلاش شلاق کوبیدیم. کو آخ! اون میخ تو پشتش فرو می کرد و ماشین از رو سینه ش رد میکرد، درد مرد و آخ و اوخ حالیش نبود که! خونین و مالین، کشون کشون بردیمش تو یه صحرا ولش کردیم و بهش گفتیم: اگه دوباره تو شهر پیدات بشه، یه گلوله حرومت میکنیم. طرف انگار یه تیکه نون شد و سگ خوردش. دیگه م پیداش نشد و گورشو گم کرد.
کو آدمی که باور کنه. میدونی واسه چی هیچکدوم از این خزعبلاتو باور نمیکنم؟ واسه این که اون همین الان حی و حاضر تو خونه پدریمونه و شبا تا خود صبح با مامانمون بغل تو بغل میکنه! »
    احمد موش گفت:
« شخصا نمیدونم، حواستون باشه، هیچیو به گردن نمیگیرم آ! پس فردا یه کلاغ چل کلاغ نکنین و صدتا بهتون بهم بزنین آ! به گردن گوینده ش. یکی دیگه م که اون روزا اون طرفا متولی مکانای متبرکه بوده واسه منم تعریف کرد که طرف اومد اونجاها و خادم یه مکان متبرکه شد. سالای آزگار آفتابه دار مستراح بود. مهر و تسبیح کلوخی و لته پاره های جانماز، روغن ریش و عطرای قلابی و قرص کمر به زوار می فروخت. پااندازی میکرد. واسه زوار زن پیدا و صیغه میکرد. شمعائی که زوار نذر و روشن میکردن، میدزدید و دوباره بهشون میفروخت. براشون اطاقائی تو جاهای مخصوص پیدا میکرد و میگفت این اطاق جای زندگی خودمه. تو یه گوشه کپه شو میگذاشت و مثلا میخوابید. یه چیزائی تو کتری چایشون میریخت و به خواب مرگ راهیشون میکرد و میرفت سراغ زناشون. بعدشم هرچه پول و طلاجواهرات داشتن و گیر میاورد، می دزدید و میزد به چاک ...»
   اکبر گبری گفت :
« موندیم مات که چی جوری عقل ننه مونو پاک دزدید. قبلا ننه مون یه زن روشن بود، زیاد تو نخ چادر چاقچور نبود. معقول آدمی بود واسه خودش، خیلیم بی بند و بار نبود. مگه یادتون نیست که گاهی وقتا با ملاباجیای امل سرشاخ می شد و میگفت:
«برین دنبال کارتون! زن بایس جنم و اصل و ریشه ش پاک باشه، پاک بودن به چادرچاقچور و پوزه بند نیست. زنی که جنسش هرزه باشه، چادرچاقچور و پوزه بند که جای خود داره، تو شیشه شم بکنی، چش بچرخونی میره و خودشو لو میده! »
رمضون بیغوش باز کف بالا آورد، از جاش پرید، تو چشمهای اکبر گبری خیره شد و گفت:
« این حرفا و فکرای کفرآمیز از کله بابامون تو مخ ننه مون رسوخ کرده بود. همین حرفا رو زدن که بابامون گرفتار غضب الهی شد و یهو پرپر زد و مرد! هنوز سنی نداشت بیچاره بنده ناشکر خدا که! حالا به هر دوتاتون توصیه میکنم، مخصوصا به تو اکبرگبری که کله ت بو قرمه سبزی میده! خوب حواستو جمع کن، زیپ دهنتو بکش، جلو صغیر و کبیر هر مزخرفیو آب نکشیده ننداز بیرون! اگه حرفامو به گوش نگیری، عینهو باباهه گرفتار غضب الهی میشی و یهو به زمین داغ میخوری! اونوقت نگی نگفتم آ! »
اکبری گبر که برادر بزرگ بود زورش به دو برادر دیگر می چربید. خونسرد رمضون بیغوش را سرجاش نشاند و گفت:   
« مگه شاش داری که اینقده ورجه ورجه میکنی؟ یه کم آروم بگیر! اینقده پابرهنه تو حرفام نپر. بگذار حرفمو بزنم بعد موعظه کن! یارو پشم و پیلیه هنوز نرسیده انگار عقل تو رو هم دزدیده و پاک موعظه گود کرده!
   آره، داشتم میگفتم: بابامون تشر که به ما میزد، ننه مون عینهو ماده شیر رو به روش وا می ایستاد، سینه شو سپر و از ما دفاع میکرد. به هیچکس اجازه نمی داد بهمون چپ نگا کنه یا زور بگه. بیشتر زندگی ماها، امور خونه و مدرسه و خرید بازار رو خودش یک تنه انجام میداد. گاهی وقتام تو کارای بیرونی بابامونم کمک حالش بود، یادتون که نرفته. حالامونده م انگشت به دهن. نفهمیدم یارو پشم و پیلیه شبا چی تو گوشاش پچپچه و جادو جنبلش کرده که پاک زیرورو شده. شده عینهو یه ضعیفه چادرچاقچوری تموم عیار. دایم تو گوشه آشپزخونه با خودش ورد میخوند. دور خودش میچرخه و خرت خرت میکنه و ته دیگ و دیگبرگ می کلاشه. نفهمیدم چی تو کله ش خونده که ما رو پاک از چشش انداخته. انگار دیگه از ما بدش میاد. ازمون روگردون شده و فاصله میگیره. از منم که بچه شم و تازه یه کم پشت لبم کلک انداخته، رو میگردونه. بهش نزدیک که میشم، چادر چاقچورشو تا پشت ابروهاش پائین میکشه. قیافه به اون قشنگیش یواش یواش میشه مثل ملاباجیای ورچروکیده جادو جنبلی. حقیقتشو بگم، منم مثل قدیما ازش خوشم نمیاد دیگه. آخه شده عینهو سیب زمینی بی رگ و ریشه. مرتیکه پشم و پیلیه هر بلائی سرمون میاره ککش نمی گزه، سرشو بیشتر تو چادرچاقچور و پوزه بندش قایم میکنه و نتق نمیکشه. در مقابل هارت و هورتا و امر و نهیش سرشو میندازه پائین، چشاشو رو زمین میدوزه و دم بر نمیاره. این مرتیکه م هر بلائی دلش میخواد سرمون میاره. انگار برنامه داره هر جور شده ما رو از دور و پر خود و عیال ضعیفه ش بتارونه و خودشو از شر ما خلاص کنه. »

(تکه ای از یک رمان)