گردش گری تئوریک یا انسجام نظری؟


فروغ اسدپور


• ترجمه و انتشار مقاله ی یوجین کاراتانی در سایت تز یازدهم به نام "انقلاب و تکرار" می تواند نوید امیدبخشی باشد برای این که روشنفکرانی که به نام "چپ پسامارکسیست" در ایران شناخته می شوند اهمیت اقتصاد سیاسی سرمایه داری و نقد آن را بیش از پیش جدی بگیرند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۷ مهر ۱٣۹۱ -  ۲٨ سپتامبر ۲۰۱۲


ترجمه و انتشار مقاله ی یوجین کاراتانی در سایت تز یازدهم به نام "انقلاب و تکرار" می تواند نوید امیدبخشی باشد برای این که روشنفکرانی که به نام "چپ پسامارکسیست" در ایران شناخته می شوند اهمیت اقتصاد سیاسی سرمایه داری و نقد آن را بیش از پیش جدی گرفته و این سنت متداوم و عمیق فکری را هم در سطح نظریه، هم در سطح روش شناسی و هم در سطح تحلیل های انضمامی تاریخی به‌کار بندند.
اما این ترجمه همچنین می تواند "تکرار تاریخ" بخشی از روشنفکری ایران و "گردشگری تئوریک" آن باشد که با معرفی نحله های نظری گوناگون و ناتوانی برای برقراری پیوند میان این نحله ها از سویی، و کاربست خلاقانه-ی آنها در جامعه ی ایران به منظور تحلیل وضعیت تاریخی ما از سوی دیگر، نه تنها به رفع آشفتگی فکری و عملی در کشور کمک شایانی نکرده که شاید به آن دامن نیز زده ‌است. جامعه ی ایران و فضای روشنفکری آن به قدر کافی از فقدان انسجام تئوریک، از فقدان فکر و روش و چگونگی کاربست آن‌ها رنج برده است؛ چه خوب است همه ی ما برای پاسخ گویی به این معضل جدی در جامعه ی ایران اقدام کنیم اما در عین حال با توجه به ضرورت های حاد پیش رو به ترجمه و تألیف و چاپ منابعی رو بیاوریم که به انسجام تئوریک، به خلاقیت فکری و پاگیری سنت پراتیک علمی کمک برساند. به نظر نمی رسد برگزیدن افرادی همچون کاراتانی با رویکرد تئوریکی بسیار نامنسجم و آشفته که بیش از هر چیز به کلافی سردرگم شبیه است بتواند در این مسیر به ما کمک کند. در ضمن به نظر نمی رسد گشت وگذار بین نویسندگانی همچون بدیو، ژیژک، آگامبن و نظایر آن ارتباط چندانی با علاقه‌مندی به کاراتانی داشته باشد. به نظر نمی رسد بین آنان به مثابه مبلغان "رخداد" ـــ رخداد به مثابه انفجاری ناگهانی و نامنتظره در وضعیت مستقر ـــ مبلغان شجاعت اخلاقی و ایمان به نیروی سوژه ی رزمنده، مبلغان استراتژی به حساب نیاوردن دگر بزرگ به مثابه "ببر کاغذی" (آنطور که مائو گفته است و بدیو و ژیژک به شکل های مختلف آن را بیان داشته اند) از یک‌سو، و کاراتانی این نظریه پرداز تکرار تاریخ و استراتژیست "تدریج گرایی" و حفظ وضعیت مستقر از راه سازمان ملل از سوی دیگر پیوندی وجود داشته باشد؛ مگر گشت وگذار و توریسم تئوریک. چگونه می توان سیاست رادیکالِ به حساب نیاوردن "ببر کاغذی" را با سیاست تسلیم طلبانه ی سوسیال دمکراسی به طور هم‌زمان رواج داد و تبلیغ کرد؟
شاید بی سبب نباشد که کاراتانی از احتمال به پایان رسیدن "سرمایه داری صنعتی" می گوید اما در برابر احتمال این که شاید روزی سرمایه داری اصولاً به پایان خود برسد ابراز تردید می کند. کاراتانی می نویسد: "این واقعیت که سرمایه‌داری صنعتی حدّی محتوم دارد، یک مطلب است و این واقعیت که سرمایه‌داری به پایان خود می‌رسد، مطلبی دیگر". و راه حلی هم که برای نجات بشریت از چنگال "عروج ضدانفلاب و ظهور جنگ های جهانی" ارائه می‌کند، تقویت سازمان ملل است (شعار سوسیال دمکراسی).
در زیر سعی می کنم ضعف های مقاله ی کاراتانی را به اختصار برشمارم و بگویم که معضل تئوریکی که او با آن دست و پنجه نرم می کند همانا رابطه-ی بین سرمایه و دولت و در این راستا سرنوشت سرمایه داری است، اما به سبب ناآشنایی اش با بحث های پرغنای مارکسیستی در زمینه ی رابطه ی سرمایه و دولت و به‌ویژه بحث های مربوط به روش‌شناسی اقتصاد سیاسی سرمایه داری دچار سردرگمی شدید و به همین جهت نوعی ضدونقیض گویی تئوریک می شود که نمونه هایی از آن را نشان خواهم داد. در همان حال به نظر می رسد با کاربست روش شناسی اقتصاد سیاسی سرمایه داری که از سوی کوزو اونو ــ تام سکین ــ رابرت آلبریتون (نگاه شود به رابرت آلبریتون ۱۹۹۱، ۱۹۹۹، ۲۰۰۷) تکامل یافته، بتوان از دوگانه های کاذب "استقلال دولت از سرمایه" یا "سلطه پذیری دولت از سرمایه" که در مقاله ی کاراتانی به چشم می خورد، پرهیز کرد. قادر نیستم در قالب نوشتار کنونی گستره ی این روش و نیز موضوعیت تاریخی اش را توضیح دهم، اما امیدوارم در آینده بتوانم مقالاتی را در معرفی این روش ارائه و به این ترتیب به بحث در این زمینه ادای سهم کنم.

تکرار تاریخ از راه تکرار ساختارهای "فراتاریخی"؟
در آغاز مطلب به نظر می رسد مقاله ی یاد شده قرار است نظرگاه مارکس پیرامون "تکرار تاریخ" را از راه "تکرار ساختارها" شرح و بسط دهد، اما به‌تدریج روشن می شود که کاراتانی اصولا علاقه ی عجیبی به نفس "تکرار" دارد: تکرار بحران در سرمایه داری و ارائه ی آمار و ارقام دقیق برای وقوع آن، تکرار دولت، تکرار مراحل سرمایه داری و نظایر آن. در پایان مطلب خواننده هنوز نمی داند که مارکس درباره ی تکرار تاریخ از راه تکرار ساختارهای تاریخی چه گفته، دقیقاً کدام ساختارها منجر به "تکرار تاریخ" (و نه بازتولید و تغییر توأمان نظام سرمایه داری؟) می شوند و رابطه ی این ساختارها با هم چیست. چرا "تکرار تاریخ" در سرمایه داری به معنای اخص کلمه به تاریخ پیشاسرمایه داری گره می خورد و چرا شباهت های صوری و ظاهری بی توجه به جملات خود مارکس در هیجدهم برومر به مانند نوعی "(شبه) قانون مندی های فراتاریخی" بیان می شوند؟ مثلا گفته می شود: "در انقلاب ۱۷٨۹، پادشاه اعدام شد و امپراتور با پشتیبانی مردم از بطنِ جمهوری حاصل از انقلاب برآمد. این همان روندی است که فروید «بازگشتِ واپس‌زده‌ها» می‌نامید. با این همه، امپراتور همانا بازگشتِ پادشاه مقتول است؛ ولی دیگر خودِ پادشاه نیست. امپراتور مظهر یک «امپراتوری» است که از مرزهای دولت‌شهر یا ملت‌دولت فراتر می‌رود. به‌سببِ این ساختار است که به‌ نظر می‌رسد رخداد «سزار» در دیگر مکان‌ها و زمان‌ها تکرار می‌شود". در حالی که به نظر نمی رسد که مارکس در هیجدهم برومر این شباهت های ظاهری را ناشی از "تکرار" ساختارهای تکرارشونده ی فراتاریخی بداند: مثلا زاییده شدن امپراتوری به سبب فرارفتن یک واحد دولت شهر یا ملت دولت از مرزهای جغرافیایی خویش؛ زیرا که وی آنها را در سطح رابطه ی واقعیت مادی و تاریخاً معین، با ذهن و زبان "الکن" عوامل انسانی درگیر در تحولات شتابناک تاریخی مورد بحث قرار می دهد، یعنی هستی اجتماعاً معین تاریخی گاهی پیشاپیش انسان ها روان است و ذهن و زبان آدم‌ها نمی تواند آن را دریابد، و به همین دلیل این انسان ها "روح مردگان گذشته" یا ابزارهای مفهومی و آیینی و نهادی آنها را به یاری می‌طلبند تا شرایط اجتماعی-تاریخی جدید خود را درک کرده و سازمان دهند. حتی اگر نهادها، نمادها، روابط یا پدیده هایی که در گذشته وجود داشته اند در دوران مدرن بورژوایی هم "تکرار" شوند، باز نمی توان گفت آنها دارای همان کارکرد و معنای قدیمی خویش هستند. برعکس بازنمایان شدن آنها در شرایط جدید را باید با منطق دنیای مدرن بورژوایی فهمید و نه این که بازپدیدار شدن شان را گواه وجود ساختارهای فراتاریخی تکرار شونده دانست. به این معنا تقدم توضیحی با وضعیت جدیدی است که پدیده های قدیمی را به خدمت خویش فرا می خواند و برای مدتی از آنها کمک می گیرد تا روی پاهای خود بایستد، ولی خود هرگز قابل‌تقلیل به آن پدیده ها یا "ساختارها" نیست. به این معنا فراتر رفتن ملت دولتی از مرزهای معمول خویش را نمی توان به سادگی تکرار پدیده ای "فراتاریخی" دانست. مگر نه این که ظاهر فریب می‌دهد؟ پس شناسایی ماهیت کنونی این پدیدار "قدیمی" به ظاهر تکرار شونده نیازمند تحقیق است تا بدانیم کدام وضعیت های "جدید" و کدام سازوکار های اجتماعی‌ــ‌اجتماعی "جدید" دست اندرکار پیدایش آن هستند.
مارکس در نامه نگاری های خود با انقلابیون روسیه به موضوعی می‌پردازد که می توان از آن برای توضیح نکته ی مورد نظر کمک گرفت. او می نویسد: "در بخشهای گوناگون سرمایه جلد اول، تلویحاً به سرنوشتی اشاره کردهام که پلبینهای روم باستان با آن روبرو شدند. آنان اساساً دهقانان آزاد بودند، هر کدام قطعهی خود را شخصاً کشت میکردند. در جریان تاریخ روم از آنان سلبمالکیت شد. همین حرکت که آنان را از وسایل تولید و معاششان جدا کرد، در تشکیل نه تنها مالکیت بزرگ ارضی بلکه در ایجاد سرمایههای بزرگ پولی نیز نقش داشت. به این ترتیب، یک صبح قشنگ، از یک سو انسانهای آزاد و فاقد همه چیز جز نیروی کار خود، و در سوی دیگر مالکان تمامی ثروت کسبشده و آماده برای استثمار کارشان، رویاروی هم قرار گرفتند. چه اتفاقی افتاد؟ پرولترهای روم، نه به کارگران مزدبگیر، بلکه به عوامالناسی عاطل و باطل تبدیل شدند که بیش از کسانی که در جنوب ایالات متحد «سفیدهای فقیر» نامیده میشوند در فقر مطلق بسر میبردند؛ و آنچه در مقابل آنها گشوده شده نه شیوهی تولید سرمایهداری بلکه بردهداری بود. به اینترتیب، رویدادهایی با شباهتی خیرهکننده، که در بسترهای تاریخی متفاوتی رخ داده بودند، به نتایجی کاملاً متفاوت انجامیدند. با مطالعهی جداگانهی هر کدام از این تحولات، شاید به آسانی بتوان کلید این پدیده را یافت. اما درک آن هرگز با شاهکلید یک نظریهی عام تاریخیـ فلسفی حاصل نمیشود که فضیلت برترِ آن فراتاریخی بودن است" (مارکس متاخر و راه روسی: مارکس و جوامع پیرامونی، به کوشش تئودور شانین، ترجمه در دست انتشاری از حسن مرتضوی).
باید توجه کرد که مارکس در این جا از "تکرار ساختارهای فراتاریخی" سخنی نمی گوید و خواهان مطالعه ی جداگانه ی نمونه های تاریخی است زیرا که درک تاریخ تنها از این راه ممکن است.

التقاط تئوریک، غایت گرایی و خلط مفاهیم
التقاط شدید تئوریک، فقدان انسجام چارچوب توضیحی، ابهام و ضعف شدید در روش شناسی، فقدان توضیح مفهوم سرمایه و مفهوم دولت، حذف اولویت تئوریک مفهوم شیوه های تولیدی به نفع شیوه های مبادله بدون ارائه ی توضیحی قانع کننده، آشفته کردن مرز بین "منطق سرمایه" و تاریخ سرمایه داری، تحریف تضاد سرمایه با کار و طبیعت به عنوان دو ارزش مصرفی سرکش و متمرد که در برابر سرمایه و منطق خودگستر آن در سطح تاریخی مقاومت نشان می دهند (گیرم یکی آگاهانه و دیگری ناآگاهانه)، ایجاد آشفتگی های بسیار جدی پیرامون مفاهیم و بحث های مارکس در باره ی بحران و دولت در سرمایه داری از ضعف های جدی مقاله است که نمی توان به تک‌تک آنها در این مجال پرداخت. جدا از این همه، نوعی غایت گرایی و ایجاد "قانون مندی" عام تاریخی نیز در این مقاله به چشم می خورد که به جز تردید کاراتانی در باره ی احتمال پایان یافتن سرمایه داری در آینده می توان به دو نمونه ی زیر هم اشاره کرد: "بحران‌های حاد یا رکودهای عظیم به برآمدن «ضدانقلاب» می‌انجامند". صدور چنین حکم های قطعی در باره ی تاریخ و روند آتی آن یا از اعتماد به نفس فراوان نویسنده حکایت می کند یا از بی توجهی او نسبت به مسیر پرپیچ و خم و پر دست انداز تاریخ که به سادگی از "قانون مندی"های قطعی پیروی نمی کند. کاراتانی باز در جای دیگری می نویسد: "...نفس توسعه توان چین و هندوستان، سرمایه‌داری جهانی را رودرروی پایان کار خویش خواهد نهاد". در همین حا با نخستین تناقض در گفته های کاراتانی روبرو هستیم، اگر اصلاً معلوم نیست روزی سرمایه داری به پایان کار خود برسد (غایت گرایی نخست) چرا نویسنده پیش بینی می کند که با عروج چین و هند سرمایه داری جهانی رودرروی پایان کار خویش قرار خواهد گرفت (غایت گرایی دوم)؟
نزد کاراتانی شاهد نوعی خلط جدی مفاهیم نیز هستیم که معلوم نیست از بی اطلاعی او نسبت به محتوای این مفاهیم سرچشمه می گیرد یا علت سهل انگاری تئوریک شخص اوست. مثلا نزد او هرگز روشن نیست که امپراتوری و امپریالیسم چه تفاوتی با هم دارند و چطور به هم تبدیل می شوند. به عنوان نمونه: "کشورگشایی ناپلئون را می‌توان نخستین نمونه از توسعه‌طلبی امپریالیستی یک ملّت‌دولت تلقی کرد که به تشکیل یک ملّت‌دولت دیگر منجر شد". در اینجا باز رابطه ی سرمایه و دولت مخدوش شده است. اگر آن طور که در جاهایی از مطلب عنوان شده امپریالیسم به مرحله ای از تکامل سرمایه داری گفته می شود که نیاز سرمایه به صدور خود، دولت های سرمایه داری را وادار می کند تا برای بازتقسیم جهان درگیر جنگ شوند در این صورت نمی توان "کشورگشایی ناپلئون" (دقت کنید که در اینجا بحث از کشورگشایی است و نه صدور سرمایه به مناطق دیگر) را توسعه طلبی امپریالیستی نامید. مگر این که بگوییم ناپلئون دارد به نیابت از مرحله‌ای که خواهد آمد می جنگد و مأمور تاریخ است.
دو نمونه ی دیگر از خلط مفاهیم نزد کاراتانی یکی برخوردش با فرمول عام سرمایه و عدم توجه به تفاوت این فرمول با فرمول سرمایه ی صنعتی است و دیگری بی توجهی کامل به بحث مارکس پیرامون طبیعت و نیروی کار که "دیگر" سرمایه هستند و نه زائده ی آن.
کاراتانی می نویسد: "مارکس فرایند انباشت سرمایه را با فرمول «M-C-M’» نشان داده است:‌ یعنی مادام‌ که سرمایه افزایش یابد می‌تواند سرمایه باشد و اِلّا دیگر سرمایه نخواهد بود. سه مقدمه‌ی ‌منطقی هست که خودافزایی سرمایه‌ی صنعتی را ممکن جلوه می‌دهند. مقدمه‌ی اول این است که منابع طبیعی،‌بیرون از نظام صنعتی، لایزال و بی‌پایان‌اند. مقدمه‌ی دوم این است که «منابع انسانی»،‌بیرون از اقتصاد بازار سرمایه‌داری، لایزال‌اند. و این، پتانسیلِ‌ بی‌نهایتِ نیروی کار ارزان و مصرف‌کنندگان جدید را تضمین می‌کند. و مقدمه‌ی سوم این است که نوآوری‌های تکنولوژی را حدومرزی نیست. و این قضیه برای ارزش افزوده نسبی، سرمایه‌ی صنعتی فراهم می‌کند".
هر کسی که سرمایه جلد یکم را خوانده باشد می داند که مارکس فرمول M-C-M’ را فرمول عام سرمایه می نامد و با یافتن تضادی در داخل این فرمول راهش را به سوی سرمایه ی صنعتی باز می کند و آن هم این که سود سرمایه‌ی صنعتی نه از سپهر گردش نشات می گیرد و نه می تواند بیرون از آن شکل بگیرد و به همین دلیل، تئوری باید روشنای سپهر گردش را ترک گفته و به نهانگاه تاریک تولید وارد شود. فرمول M-C-M’می توانست یکی از "تکرارهای" ساختاری مورد علاقه ی کاراتانی باشد زیرا که این فرمول خصلت "فراتاریخی" کسب پول بیشتر به ازای پول اولیه ی سرمایه گذاری شده را بیان می کند. مثلا سرمایه ی سوداگر هم در داخل این فرمول جای می گیرد. اما این "تکرار" چرخه در فرمول سرمایه ی عام در عصر سرمایه داری حاوی دو تغییر و دگرگونی بزرگ است. یکم این که تولید کالایی که بین پول اولیه و پول اضافی پایان چرخه قرار دارد به داخل خود چرخه بلعیده می شود و تولید اجناس/کالاها دیگر در حاشیه یا بیرون این چرخه انجام نمی شود. یعنی سرمایه ی صنعتی بر خلاف سرمایه ی سوداگر به قلب جامعه ی انسانی دست برده و آن را تابع خودارزش افزایی خویش می کند. دوم این که انواع دیگر سرمایه که در ییشاسرمایه داری وجود داشته اند مثلا سرمایه ی ربایی M-M’ و سرمایه ی سوداگر M-C-M’ کارکردهای مستقل پیشین خود را از دست داده و به داخل چرخه ی سرمایه ی صنعتی وارد و به تابعیت آن درمی آیند و به همین دلیل کارکردهای دیگری می یابند. معلوم است که شکل یا ساختار تکرارشونده در اینجا نباید بیننده ی انتقادی و کنجکاو را بفریبد زیرا که با قدری دقت علمی روشن می شود که ساختارهای نو انواع قدیمی تر را به خدمت خود فراخوانده-اند اما ماهیت آنها را چنان دگرگون کرده اند که این انواع دیگر همان نیستند که بودند.
پس فرمول عام سرمایه به فرمول خاص سرمایه ی صنعتی تغییر می‌کند:
M-C-P (Mp,Lp)-C’-M’
در فرمول فوق (M نماد پول، C نماد کالا، P نماد فرایند تولید، Mp نماد وسایل تولید، Lp نماد نیروی کار، C’کالای جدید تولید شده طی ترکیب ابزار تولید و نیروی کار و M’نماد پول اضافی است که پس از تحقق ارزش اضافی نهفته در کالا بدست می آید) روشن است که در یک قطب شرایط ابژکتیو کار در شکل سرمایه و در قطب دیگر شرایط سوبژکتیو کار به شکل کارمزدی متمرکز شده اند و ترکیب و پیوند این دو قطب با یکدیگر با میانجی گری سرمایه انجام می شود. اما از آنجا که نیروی کار Lp کالایی همچون کالاهای دیگر نیست یعنی از سوی سرمایه تولید نشده است، پس به طور بالقوه (و بالفعل) امکان دارد در فرایند به‌کارگیری ارزش مصرفی خویش از سوی سرمایه یعنی به کار واداشته شدنش تحت فرماندهی سرمایه سر به تمرد و سرکشی بردارد، زیرا ارزش مصرفی نیروی کار از جسم او جدانا پذیر است. در ضمن در فرمول فوق روشن است که کالای جدیدی که تولید می شود حاوی ارزشی بیش از مجموع ارزش اولیه ی بکار انداخته شده برای تولید آن است و همین در نهایت موجب تحقق پول بیشتر می شود. با دقت در فرمول سرمایه ی صنعتی روشن می شود که در اینجا با سودهای اتفاقی و تصادفی روبرو نیستیم بلکه سود حالا ناشی از فروش نیروی کار و استثمار آن در محل کار و تولید، و تحقق ارزش اضافی در سپهر گردش، و بنابراین امری قانونمند است. به‌همین دلیل هم سود کسب شده که در شکل M’ مستتر است دیگر ناشی از خرید ارزان اجناس و فروش گران آنها نبوده و در ضمن منشاء آن هم در سپهر گردش نیست. به این ترتیب در پشت فرمول عام سرمایه باید فرمول سرمایه ی صنعتی را جست، همان که فرمول عام را همچون ظاهر مکررشونده و "فراتاریخی" خود در حکم شعار "در همه‌ی ادوار تاریخی پول پول می زاییده است" به جلوی صحنه می راند و حضور دگرگونی های بسیار بزرگ تاریخی را پرده پوشی می کند.
مارکس در ضمن بارها یادآور شده است که نیروی کار و طبیعت دو ارزش مصرفی خاصی هستند که سرمایه قادر به تولیدشان نیست و در نتیجه هرگز نمی تواند این دو ارزش مصرفی را همچون وسایل تولید یا کالاهای دیگر به زائده ا ی برای خودارزش افزایی خویش تبدیل کند و به همین دلیل هم همواره از سوی این دو ارزش مصرفی تهدید می شود. کاراتانی نه تنها از سرکشی و تمرد این دو ارزش مصرفی ـــ به‌ویژه تمرد نیروی کار که موضوع نبردهای طبقاتی و مقاومت کارگران و مزدبگیران را به طور کلی به میان می کشد ـــ سخنی به میان نیاورده است بلکه این دو ارزش مصرفی را به "مقدمات منطقی" سرمایه فرو کاسته است. او در ادامه از بی-اعتباری سریع این مقدمات دوگانه (و نوآوری های تکنولوژیکی به عنوان مقدمه سوم که البته بحثی پیرامون آن به طور خاص انجام نمی دهد) سخن می گوید. درباره ی بی اعتباری مقدمه‌ی نخست یعنی طبیعت به گونه ای سخن می گوید که گویا طبیعت خودبه‌خود رو به ویرانی می رود. هیچ اشاره ای به نقش شیوه ی تولید سرمایه داری در انهدام و تخریب طبیعت نمی شود و از بی اعتبار شدن (و نه اصولاً مقاومت یا سرکشی و تابعیت توامان) مقدمه ی دوم یعنی نیروی کار نیز باز به گونه ای انفعالی و خودبه‌خودی می گوید: "وقتی ملّت‌های وابسته به کشاورزی که ازقضا پُرجمعیت‌ترین کشورها هم هستند،‌ یعنی چین و هندوستان، مبدل به جوامعی صنعتی می‌شوند، لاجرم افزایش ارزش نیروی کار و رکود شدید مصرف به دنبال خواهد آمد". به‌نظرم علت این شرحیات نابسنده در بهترین حالت نااگاهی او از بحث های مارکس و مارکسی ها است و در بدترین حالت ناشی از تحریف آگاهانه ی اوست.
کاراتانی با ذکر نام کوزو اونو، پایه گذار روش شناسی سه مرحله ای اقتصاد سیاسی سرمایه داری در ژاپن که کارش از سوی سکین و آلبریتون و دیگران در طول سال های متمادی با دقت تعمیق و گسترش یافته است، این انتظار را در خواننده ایجاد می کند که گویا قرار است بحث منسجم و قابل فهمی از دیالکتیک سرمایه یا هستی شناسی سرمایه، سطوح گوناگون تحلیل در اقتصاد سیاسی سرمایه داری و رابطه‌ی این ها با دولت و امپریالیسم و بحران های ادواری سرمایه داری به دست داده شود. متأسفانه کاراتانی با اشاراتی کوتاه، پراکنده، تحریف شده و نامنسجم به اونو و دستاوردهای او، (و بدون ذکر تداوم کار او از سوی همراهانش که آوازه ای شاید بیشتر از خود اونو دارند) از درگیر شدن با تئوری دیالکتیک سرمایه می پرهیزد؛ یعنی دقیقاً همان چیزی که می توانست موضوع رابطه ی دولت و سرمایه و بازتولید بحران زای سرمایه داری و "تکرار" بحران-ها را بهتر، عمیق تر و منسجم تر توضیح دهد. همانطور که گفتم کاراتانی اصولاً علاقه ی خاصی به نفس تکرار دارد، آن هم تکرارهای فراتاریخی، ولی به سازوکارهای مولد این "تکرارها" توجهی ندارد.

استقلال دولت از سرمایه یا سلطه ی سرمایه بر دولت؟
در نهایت با پایان یافتن مقاله هنوز نمی دانیم که آیا باید به استقلال دولت از سرمایه باور کنیم یا این که باید چنین بپنداریم که در تحلیل نهایی "منطق دولت" از منطق سرمایه تبعیت می کند؟ به نظر می رسد که نویسنده درک روشنی از این موضوع ندارد که آیا "علت" تکرار را باید به "ذات دولت" نسبت بدهد یا به "ذات سرمایه". و اگر قرار است منطق سرمایه و "منطق دولت" دوشادوش هم تاریخ ما را شکل بدهند ــ آن طور که نویسنده با استناد به والرشتاین می گوید ـــ در این صورت باید بتواند چگونگی و چرایی درهم‌تنیدگی این دو منطق را به نحو دیالکتیکی (از راه بررسی روابط و پیوندهای درونی بین پدیده ها و مفاهیم متناظر با آنها) و نه صوری (ایجاد دوگانه های کاذب، ایجاد روابط و پیوندهای صرفاً بیرونی بین پدیده ها) توضیح دهد. اما این همان کاری است که کاراتانی از عهده اش برنمی آید.
در سراسر مطلب او از رابطه ی سرمایه و دولت به شکلی آشفته بحث می شود و با این که گاهی دولت به کارکردی از سرمایه یا به زائده ای از سرمایه فروکاسته می شود، مثلاً: "...وانگهی، محصولات صنایع سنگین به بازارهای ماورای بحار نیاز داشتند. این قضیه را «صدور سرمایه» می‌خوانند. در این مورد، دولت می‌بایست عهده‌دار تأمین این بازارها شود. به‌تبعِ آن، نزاع‌های شدیدی میان کشورهایی همچون بریتانیا و فرانسه و هلند که در آن گیرودار مستعمره‌هایی در ماورای بحار داشتند و قدرت‌های نوظهوری همچون آلمان و امریکا و ژاپن درگرفت" و گاهی دارای استقلال مطلق از سرمایه می شود، اما جنس رابطه ی آنها با یکدیگر بر خواننده نامعلوم می ماند.
در حالی که اگر کاراتانی روش شناسی اونو ــ سکین ــ‌آلبریتون را با دقت پی می گرفت با روشنی و انسجام بسیار بیشتری می توانست موضوع رابطه ی بین منطق سرمایه و "منطق دولت" را در سطح مراحل تکامل سرمایه داری و در سطح تاریخ سرمایه داری بحث کند و از یک ورطه ی افراطی نظیر این که "دولت واجد خودآیینی است" به ورطه ی دیگری نظیر این که "...دولت‌ها خاطره‌های ملّی خود را در پرانتز می‌گذارند و با کاستن از دامنه حاکمیت و خودفرمانی خویش تشکیل یک اجتماع [با معنایی قریب به «امّت»:community] می‌دهند. مع‌الوصف، این پدیده دقیقاً براثر فشار سرمایه‌داری جهانگیری روی می‌دهد که هم‌اینک بر همه دولت‌ها سلطه دارد"، در نغلتد. اگر دولت دارای خودآیینی است و از استقلال کاملی در برابر سرمایه برخوردار است پس چرا باید برای گسترش بازارها و "صدور سرمایه" تن به جنگ های جهانی بدهد؟ اگر دولت واجد خودآیینی است پس چگونه است که به نظر نویسنده حتی تکوین اتحادیه های منطقه ای زیر فشار سرمایه داری جهانگیری روی می دهد که هم اینک بر همه‌ی دولت ها سلطه دارد؟ آیا این همان "بازگشت مارکس واپس زده" نیست، هم او که کاراتانی متهم به غفلت از ماهیت خودآیین دولت اش می-کند و می نویسد: "دولت" (از سوی مارکس سرمایه و مارکس پسا-هیجدهم برومر به‌طور کلی) "صرفاً روبنایی تلقی شد که ساختار اقتصادی چندوچون آن را تعیین می‌کند. به‌طورکلی، دولت یا ملّت ازنظر مارکسیست‌ها روبنایی سیاسی یا ایدئولوژیکی قلمداد می‌شود که زیربنای اقتصادی، یعنی شیوه‌ی تولید، حدوحدود آن‌را معین می‌کند. لیکن این دیدگاه نه‌تنها درمورد جامعه‌ی ماقبل‌سرمایه‌داری مصداق ندارد، بلکه برای تبیین جامعه‌ی سرمایه‌داری نیز بسنده نیست. واضح است که دولت یا ملّت، مطابق با منطق درونی خود عمل می‌کند؛ منطقی که با منطق سرمایه فرق می‌کند".

هنگامی که کاراتانی در بالا تکوین اتحادیه های منطقه ای را تحت فشار بازار جهانی یا سرمایه داری جهانگیر می داند، به نظر می رسد که در حال اعتراف به این نکته است که زیربنای اقتصادی یعنی شیوه ی تولید سرمایه داری و بازار جهانی آن، حدوحدود دولت ها را تعیین می کند. اشاره ی او به کارکرد دولت در سرمایه داری و حتی راه انداختن جنگ های جهانی برای تسخیر بازارهای دور به قصد صدور سرمایه باز هم به این معناست که او یعنی کاراتانی دولت را به یک روبنای سیاسی و زائده ای از سرمایه کاهش می دهد و علت آن هم فقدان تمایز سطح تحلیل منطق سرمایه و تاریخ سرمایه داری نزد کاراتانی است. اما انگشت اتهام برداشتن به سوی مارکس و او را منتسب کردن به تقلیل گرایی اقتصادی اصلاً موضوع تازه ای نیست.

مارکس در سرمایه جلد یکم، در پاسخ به منتقدانی که ظاهرا بر این نظرند که گفته های او مبنی بر این که "شیوه ی تولید حیات مادی فرایند کلی حیات اجتماعی –سیاسی و فکری را تعیین می کند"، برای دوران کنونی کاملا صدق میکند چرا که منافع مادی بر آن غالب است، اما نه برای سده های میانه که کاتولیسم بر آن تسلط داشت یا برای آتن و روم که سیاست بر آن غالب بوده است»، می نویسد: "... یک چیز روشن است سده های میانه نمی توانست از قبل کاتولیسم و دنیای باستان از قبل سیاست زندگی کند. برعکس! شیوه ی گذران زندگی این اعصار نشان می دهد که چرا در یک مورد سیاست و در مورد دیگر کاتولیسم، نقش عمده ای را ایفا می کردند. از این گذشته فقط آشنایی مختصری با مثلاً تاریخ جمهوری روم کافی ست تا دریابیم که راز تاریخ آن تاریخ مالکیت ارضی است. دون کیشوت هم مدت ها پیش تاوان این تصور خطای خود را داد که ماجراجویی سلحشورانه می تواند با تمام شکل های اقتصادی جامعه سازگار باشد" (سرمایه جلد یکم ترجمه حسن مرتضوی)
بدین معنا مارکس روشن می کند که چرا دولت دارای "خودآیینی" به معنای داشتن منطقی فراسوی شیوه ی تولید یک جامعه یا یک دوره ی تاریخی معین نبوده و نیست و به همن دلیل حتی با کمال میل فرادستی عنصر سیاسی در دنیای باستان را می پذیرد اما نه به این دلیل که عنصر سیاست یا دولت دارای خودآیینی و استقلال و منطق خاص خویش است، بلکه به این دلیل که مالکیت ارضی (یا اگر خوش دارید شیوه ی تولید و معاش) در دنیای باستان چنان است که به درهم آمیختگی شدید سیاست و اقتصاد و در نتیجه فرادستی سپهر سیاسی می انجامد. اما در دورن معاصر به سبب غلبه ی شیوه ی تولید سرمایه داری و خصوصیت شئی شدگی ناشی از مناسبات سرمایه داری سپهر اقتصادی بر دیگر سپهرها فرادستی می یابد. ولی یک چنین فرادستی ای به معنای آن نیست که مارکس یا بسیاری از مارکسیست های معاصر دولت را به "زائده"ی اقتصاد یا سرمایه کاهش دهند.
من در مطلبی که پیرامون معرفی رئالیسم انتقادی نوشتم مفاهیمی همچون ریشه مندی (rootedness) و نوپدیدی (emergence) را برشمردم که به نظر می رسد برای توضیح رابطه ی بین به اصطلاح "زیربنا و روبنا" کارآمد هستند. با استفاده از این دو مفهوم می توان گفت که مناسبات تولیدی در سرمایه داری بستری را می سازند که دولت به مثابه یک پدیده ی سطح عالی تر (سیاسی) از دل آن برمی آید و از آنجا که سطحی "عالی تر" است نه تنها قابل فروکاستن به بستر و ریشه مندی خویش نیست- زیرا که سطحی اصلی و "پایین تر" است- بلکه همچنین می تواند به نوبه ی خود روی سطح اصلی تر و "پایین تر" تأثیر هم بگذارد. به هر حال این موضوع یعنی بررسی چگونگی رابطه ی سرمایه و دولت نیازمند بحث در سطوح گوناگون منطقی- دوره ای و تاریخی است و اگر به جز این کنیم به دام تناقض گویی هایی در می غلتیم که در مقاله ی کاراتانی به چشم می خورد.


آنچه هست عقلانی است
نکته ی پایانی که می خواهم بگویم این است که معلوم نیست چرا سرانجام راه حل نهایی نجات بشریت باید از دل مصوبه های سازمان ملل و هم یاری دولت هایی بیرون بیاید که به بیان نویسنده در حال نبرد دائمی با همدیگرند تا جایی که بیم آن می رود دنیای ما یک بار دیگر دستخوش جنگ جهانی دیگری شود. روشن نیست دولت هایی که با منطق سرمایه تعیین شده اند (بنا به نظر کاراتانی زیر سلطه ی آن هستند) چطور می توانند دست از رقابت های درونی جنگ افروزانه بردارند و به گرد سازمان ملل حلقه زده و از مصوبه های آن حمایت کنند و آنها را به اجرا بگذارند. اینجاست که نتیجه-ی تحلیل غیردیالکتیکی و فقدان درک رابطه ی انداموار بین پدیده ها، بلعش تاریخ در قانون ها و ساختارهای فراتاریخی، و غافل ماندن از سوژه هایی به‌جز سرمایه و دولت خود را در سپهر سیاست نشان می دهد. کاراتانی پس از آن که در یک مقاله آسمان و زمین را به‌هم دوخت سرانجام در مقابل وضعیت مستقر به زانو درمی آید و ته دل برای حفظ همین "حداقل-ها" استغاثه می کند. به آنچه که هست راضی می شود زیرا "آنچه هست عقلانی است" و آنچه نیست از عقلانیت تهی است؟

۲۷ آگوست ۲۰۱۲
منبع: سایت اقتصاد سیاسی