هم مرزبندی، هم گذر از مرزها


سهراب مبشری


• شاید تاریخ این مسئولیت را بر دوش چپ ایران نهاده است که همه نیروهای سیاسی را – به عمد از تقسیم بندی آنان به دمکرات و غیردمکرات خودداری می کنم – به آن «قواعد بازی» متعهد کند که باید جلوی سر برآوردن هر گونه دیکتاتوری را، از نوع سلطنتی یا مذهبی یا نظامی گرفته تا هر نوع دیگرش، بگیرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۷ مرداد ۱٣۹۱ -  ۱۷ اوت ۲۰۱۲


یکی از موضوعات مورد بحث نیروهای سیاسی ایرانی و به ویژه چپها، موضوع اتحادهاست. شوخی تقدیر این است که بحث اتحاد تا کنون بیشتر به تفرقه انجامیده است تا به اتحاد. بسیاری از چپها نه تنها در ایران، از مخدوش شدن مرزها در اتحادها احساس نگرانی می کنند:
در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود
بدترین تجربه چپ ایران در امر اتحادها به انقلاب ۱٣۵۷ و نخستین سالهای پس از آن باز می گردد. بخش اعظم چپ ایران عملا در انقلاب، رهبری خمینی را پذیرفت. دو گروه عمده چپ یعنی حزب توده ایران و سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) حتی تا چهار سال پس از برقراری جمهوری اسلامی و آشکار شدن ماهیت آن بر سیاست اتحاد با ارتجاع مذهبی که نماینده سیاسی برخی اقشار میانی و برخی از اقشار زحمتکشان قلمداد می شد استوار ماندند و تنها زمانی ناگزیر به تغییر این سیاست شدند که علیرغم پشتیبانی از سیاهکارترین حکومت تاریخ معاصر ایران، از سوی این حکومت به شدت سرکوب شدند.
این تجربه دردناک، حساسیت ویژه ای در چپ ایران به امر اتحادها ایجاد کرده است. اگر بخشی از چپ ایران سی سال پیش تا مرز مستحیل شدن در نیرویی با کارکرد واپسگرایانه پیش رفت، این افراط، واکنشی طبیعی در قالب یک تفریط به دنبال داشته است. بر ناظر خارجی، این گونه می نماید که چپهای ایران به کمین نشسته اند تا هر خطای یکدیگر در متحد شدن با این یا آن نیرو را مورد انتقاد شدید قرار دهند. لازم به یادآوری است که نگارنده نیز خود را از این تصویر کلی جدا نمی بیند و واکنشهای خود مثلا در قبال تصمیم این یا آن بخش از چپ ایرانی برای رای دادن به اصلاح طلبان را به یاد دارد، واکنشهایی که وقتی پس از گذشت سالها بدان می نگرم، آنها را بری از خطا و افراط نمی بینم.
متأسفانه در سی سال گذشته بسیاری از گامهایی که از سوی نیروها یا شخصیتهای چپ ایرانی در راستای اتحاد با سایر نیروها برداشته شده است، با چنان واکنش خشم آلود و خصمانه ای از سوی شماری دیگر از نیروها و شخصیتهای چپ روبرو شده است که عملا نیروهای چپ بیشتر نگران اینند که مبادا پیوندهای هر چند سست موجود در چپ ایران از پیوندها و ائتلافهای جدیدی که مورد پسند همه چپ نیست، لطمه ببیند. این موقعیت، نوعی فلج سیاسی و فقدان ابتکار را به چپ ایران تحمیل کرده است. به نظر می رسد همه ما از بیم ارتکاب خطا یا قرار گرفتن در مظان اتهام، ترجیح می دهیم از هر ابتکار و تحرک سیاسی خودداری کنیم.
آنچه در مورد اتحاد چپ با سایر نیروها گفته شد، در مورد اتحادهای درون چپ نیز صادق است. اگر بخواهیم صحنه چپ ایران را طبق یک مدل ساده، خطی و البته یک بعدی و نه خالی از اشکال ترسیم کنیم، آنچه جلب نظر می کند این است که مثلا نیروی منتهی الیه چپ این محور، با همسایه دیوار به دیوار سمت راستی خود وارد برخی اتحادها و همکاری ها می شود اما برای او شرط می گذارد که اگر اتحاد دیگری با نیروهای «راست»تر از خود ایجاد کند، ائتلاف او با همسایه سمت چپی، خود به خود منتفی خواهد شد.
بر ناتوانی چپ ایران از ایجاد اتحادهای گسترده ، بحران هویت خود چپ نیز افزوده است. شکست انقلاب ضد سلطنتی (برقراری استبدادی بدتر از سلطنت را جز شکست آن انقلاب نمی توان نامید) در تأثیر مخرب خود بر ذهنیت و کارکرد چپ ایران با یک شکست بزرگ دیگر نیز (تصادفا) همراه شده است، شکست الگوی برقراری سوسیالیسم از طریق به دست گرفتن قدرت سیاسی در چند کشور، شکستی که تنها ۷۰ سال پس از انقلاب اکتبر بر بخش اعظم چپ جهانی آشکار شد. همراه با «سوسیالیسم واقعا موجود»، بنای تئوریک ایجادشده توسط جنبش جهانی کمونیستی در قرن بیستم نیز در اذهان میلیونها عضو این جنبش فرو ریخت. بسیاری از کسانی که به آرمانهای چپ وفادار مانده اند و می دانند سرمایه داری مانند هر نظام اجتماعی و اقتصادی دیگر، تا ابد نخواهد ماند، در بیست سالی که از فروپاشی سوسیالیسم دولتی می گذرد نتوانسته اند نظام فکری منسجم دیگری را جایگزین بنیادهای نظری آن سیستم کنند و تصویر دقیقتری از آنچه باید به جای سرمایه داری بیاید ارائه دهند. البته بخشی از چپ نیز لزومی برای تجدید نظر در بنیادهای تئوریک اندیشه کمونیستی قرن بیستم نمی بیند. به ویژه این بخش از چپ است که از وارد کردن اتهام خیانت به چپهایی که جرأت به زیر سئوال بردن آن بنیادهای تئوریک را به خود می دهند، ابایی ندارد. ترس از انزوا در همین جبهه کوچک شده چپ که باقی مانده، محافظه کاری و دست به عصا راه رفتن در عرصه نظری را نیز در میان چپها رواج داده است. نسل جوانی که فجایع و بی آیندگی سرمایه داری را می بیند و می خواهد کاری کند، متأسفانه از مراجعه به نسل قبلی به ندرت چیزی جز تصویر جماعتی که از ترس خطا یا متهم شدن، بی عمل شده است نصیبش می شود.
در شرایطی که نظام تئوریک مسلط در چپ قرن بیستمی فرو ریخته و اندیشه منسجم نوینی جای آن را نگرفته است، بسیار آسان است که به همان نظام بچسبیم و هر کس جرأت اندیشیدن را به خود داد آنچنان آماج انتقاد و گاه دشمنی قرار دهیم که از اندیشیدن و حتی از چپ شدن و چپ ماندن پشیمان شود.
در عین حال، حق انسانهاست که بدانند هویت و برنامه منتقدان سرمایه داری، هویت و برنامه کسانی که می گویند این نظام جهانی، بشریت را به لبه پرتگاه برده است و سقوط جهان به ورطه بربریت، نابودی محیط زیست و نابودی دستاوردهای تمدن هزاران ساله بشر را به احتمالی کاملا محسوس تبدیل کرده است، چیست. یک بدفهمی از کلاسیکهای مارکسیسم وجود دارد که گویا معتقد بوده اند دترمینیسم تاریخی یعنی اینکه چه کاری بکنیم و چه نکنیم، بهشت سوسیالیسم جای جهنم سرمایه داری را خواهد گرفت. کمونیستهای صد سال پیش، واقع بین تر بودند. وقتی رزا لوگزامبورگ می گفت «سوسیالیسم یا بربریت»، احتمال واقعی درغلتیدن بشر به پرتگاه بربریت را هم در نظر داشت. اکنون صد سال از عمر آن سخن رزا لوگزامبورگ می گذرد و ما چیزی را آموخته ایم که او نمی توانست بداند: اینکه ممکن است بازگشت به بربریت با تخریب بازگشت ناپذیر بنیادهای طبیعی حیات بشر بر زمین نیز همراه باشد. با این خطری که جهان را تهدید می کند، تجدید سازمان چپ و اعلام هویت و برنامه آن ضرورت حیاتی و فوری دارد، چپی که جهانی بیاندیشد و محلی عمل کند، چپی که مثلا در ایران به مردم بگوید اگر چه دمکراسی و تعامل با جهان ضرورت امروز ما ایرانیان است، اما پیشنهاد چپ، اجتناب از بیماری ها و معایب مسیری است که کشورهای پیشرفته سرمایه داری پیموده اند، اجتناب از نابودی محیط زیست، اجتناب از تقدس بازار، و در یک کلام، اجتناب از مدل سرمایه داری که این همه مصائب و فجایع را به جهان تحمیل کرده است.
از این نظر، مرزبندی چپ با توجیه کنندگان و تقدیس کنندگان نظام سرمایه داری همین امروز ضرورت دارد.
اما نه تنها مرزبندی، که به هنگام ضرورت، گذر از مرزها نیز اهمیت حیاتی دارد. اگر در ایران، فضای رقابت نسبتا آزاد نیروهای سیاسی وجود می داشت، چپ می توانست به افشای مناسبات سرمایه داری و سازماندهی مبارزات اجتماعی و سیاسی برای لجام زدن به این مناسبات و در نهایت غلبه بر آنها بسنده کند. اما امروز، ایران در شرایط استثنایی و بحرانی قرار گرفته است. سخن از حمله نظامی خارجی می رود. اقتصاد ایران زیر شدیدترین تحریمهای بین المللی است. جامعه ایران ملتهب است. در این جامعه، بی شماری تضادها و بحرانها بر هم انباشته شده است. هر چند حکومت به زور سرنیزه سرپاست و صداهای مخالف را در گروه های مختلف مردم، از زنان و کارگران و دانشجویان گرفته تا اقلیتهای قومی، به شدت خفه کرده است، اما خود حکومت نیز می داند که این شرایط، می تواند به سرعت تغییر کند.
تحولات بسیاری از کشورها در دو دهه اخیر به ما آموخته است که هر تغییری الزاما مثبت نخواهد بود. از شرایط فعلی بدتر هم قابل تصور است. یوگسلاوی و سوریه و ... مقابل چشمان ماست. افتادن ایران به ورطه خونریزی و جنگ داخلی، سناریوی نامحتملی نیست. چگونه می توان این سناریوها را نامحتمل کرد؟ چگونه می توان تا حدی مطمئن بود که فروپاشی حکومت فعلی به سناریوهای آنچنانی نیانجامد؟
این سئوالها را زمان حاضر در برابر همه نیروهای سیاسی ایرانی قرار داده است. چپ نیز بخش مهمی از صحنه سیاست ایران است و نمی تواند از پاسخ بدین پرسشها طفره رود.
وجود و حضور نیروهای سیاسی و اجتماعی با تضادهای بعضا آشتی ناپذیر در ایران، یک واقعیت است. اگر ما ایرانیان یک درس را از سه دهه اخیر آموخته باشیم، آن درس باید این باشد که تلاش برای حذف هر نیروی عملا موجود سیاسی و اجتماعی در ایران، ادامه همین راهی است که جمهوری اسلامی رفته است، راهی که به حداقلی شدن پایگاه حکومت در جامعه ایران انجامیده و عملا بحران داخلی و خارجی بی سابقه ای را به کشور ما تحمیل کرده است. در شرایطی که ولایتمداران، نفس همه نیروهای دیگر را بریده اند، شاید پذیرش این واقعیت که حتی بنیادگرایی افراطی شیعی نیز در ایران پایگاه واقعی دارد، برای بسیاری از قربانیان این نیرو، قربانیانی که اکثریت جامعه ایرانی را تشکیل می دهند، دشوار باشد. اما قابل انکار نیست که حتی با فروپاشی حکومت اسلامی نیز نیروی اجتماعی حامی آن محو نخواهد شد، همان گونه که با فروپاشی سلطنت، هواداران آن از میان نرفتند. مدلی که آزادیخواهان و از جمله چپ ایران باید از آن دفاع کند، نه وارونه کردن سمت و سوی سرکوب و حذف، نه اعمال به زور هژمونی نیروهای سکولار بر نیروهای مذهبی، که توافق بر سر شماری «قواعد بازی» است که فائق آمدن بر ساختار سیاسی کنونی را با پذیرش همزیستی و مدارای متقابل نیروهای سیاسی و اجتماعی در ایران همراه کند. این توافق را نمی توان به آینده موکول کرد، آینده ای که در آن شاید سرعت و شدت رویدادها به ما مجالی برای توافق و گفتگو ندهد. هر گامی که به نوعی سنگ بنایی برای چنین توافق گسترده سیاسی و اجتماعی باشد، ارزشمند است. از چنین توافق گسترده ای، حتی حکومت کنونی را نیز نمی توان و نباید کنار گذاشت. مشکل ایرانیان با این حکومت این است که حاضر به هیچ توافقی با نیروی غیرخودی نیست. اما من اطمینان دارم روزی خواهد رسید که لااقل بخشی از حکومت، راه های توافق با نیروهایی را که سی سال سرکوب کرده است خواهد جست. شاید این امید که چنین روزی، پیش از قطعی شدن فروپاشی حکومت فرا رسد، با توجه به کارکرد تاکنونی این حکومت، ناموجه باشد. اما هر زمان که بخشی از حکومت به گفتگو با اپوزیسیون روی آورد، نیروهای مخالف رژیم نباید خطای اپوزیسیون ایران در ۱٣۵۷ را تکرار کنند و از هر گونه تعامل و توافق با نیروهای حکومتی دوری جویند. ما می خواهیم ایرانی بسازیم که در آن، طلسم دیرین حکومت مطلقه یک گروه به بهای حذف دیگران شکسته شود. برای نوسازی از این دست، باید از هم اکنون دست به کار شد.
آنچه در مناسبات با حکومت صادق است، به طریق اولی در روابط میان نیروهای مختلف اپوزیسیون نیز اعتبار دارد. ما چگونه می خواهیم فردایی که شاید وقت بسیار تنگ و شرایط بسیار بحرانی باشد، فردایی که شاید خیز نیروهای مختلف برای قبضه انحصاری قدرت را شاهد باشیم و اگر این خیز از چند جانب صورت گیرد، چه بسا خط جنگ داخلی را، آنچه را سی سال از آن بازمانده ایم یک شبه انجام دهیم؟ اپوزیسیون ایران باید خود را برای شرایطی آماده کند که ممکن است در آن فروپاشی حکومت، کشور را به سمت یک خلأ خطرناک سوق دهد، شرایطی که ممکن است از آن هم یک دیکتاتوری جدید و هم عفریت جنگ داخلی سربرآورد. متعهد کردن نیروها به تعامل با دیگران، توافق از هم اکنون بر «قواعد بازی» که می خواهیم جایگزین استبداد و سرکوب کنیم، تمرین همزیستی و مدارا، همه کارهایی است که از هم اکنون باید آغاز کنیم (اگر بسیار دیر نشده باشد).
اگر از این زاویه به شرایط کنونی بنگریم، شاید دیگر به کمین ننشینیم تا خطاهای رقبای خود را بر سر آنان بکوبیم، خطاهایی که اجتناب ناپذیر است اگر بخواهیم با بی عملی وداع کنیم. در نقد نیروهای سیاسی دیگر است که بخشی از تبیین هویت هر نیروی سیاسی انجام می گیرد، اما این نقد نباید ما را به عدم تحمل هر گام عملی نیروهای دیگر بکشاند. صحنه سیاسی ایران، تصویری بسیار ناهمگون از نیروهایی به دست می دهد که حلقه های ارتباطی میان آنان، برای اینکه در روز خطر، احتمال فروپاشی جامعه بر اثر فروپاشی حکومت را به حداقل برساند، بسیار ضعیف است. این حلقه های ارتباطی باید نیرومندتر شود نه ضعیفتر. شرایط حاد کنونی به نگارنده آموخته است که دیگر حتی از به پای صندوق رفتن خاتمی هم برنیاشوبم. شاید حلقه های ارتباطی باقی مانده بخشی از اصلاح طلبان با حکومت، روزی بسیار به کار آید. سازشها و قرار و مدارها وقتی آزاردهنده و شاید مخرب است که به دور از شفافیت و مغایر با ادعاهای علنی باشد (از این رو انتقاد از آن عهدشکنی خاتمی قابل فهم بود). اما اکنون زمان آن فرا رسیده است که پیوندهای موجود را به بهانه پیوندهای نو، نگسلیم، و حتی بر عکس، از اتحادهای دیگر، اتحادهایی که شاید خود حاضر به شرکت در آن نباشیم، استقبال کنیم. حلقه های متصل این اتحادهاست که شیرازه سیاست ایران را تشکیل خواهد داد. پایبند کردن همه نیروها به این زنجیر است که موثرترین تضمین علیه خطر یک دیکتاتوری جدید یا جنگ داخلی است.
شاید چپ ایران، به عنوان نیرویی که تا کنون در قدرت نبوده است و به همین نسبت، از مسئولیت بسیاری از فجایع بری است، از این زاویه نیز مسئولیتی ویژه بر دوش داشته باشد، مسئولیت نیرویی که اتحاد و توافق با آن، برای نیروهای دیگر بیشتر اعتبار می آورد تا بی اعتباری. شاید چپ بتواند در زنجیری که کشتی متلاطم ایران را باید به لنگرگاه آرامش وصل کند، حلقه ای تعیین کننده باشد. شاید تاریخ این مسئولیت را بر دوش چپ ایران نهاده است که همه نیروهای سیاسی را – به عمد از تقسیم بندی آنان به دمکرات و غیردمکرات خودداری می کنم – به آن «قواعد بازی» متعهد کند که باید جلوی سر برآوردن هر گونه دیکتاتوری را، از نوع سلطنتی یا مذهبی یا نظامی گرفته تا هر نوع دیگرش، بگیرد. این «قواعد بازی» زمانی ارزشمند و موثر است که پایبندی گسترده بدان به وجود آید، و زمانی بی تأثیر است که در حد یک آرزو بماند.