اجازه نیافته ام گام های خویش را
در این سرزمین بازپس کشم


علی حامدایمان


• نگاه کن بر این راه های آمده با این پاهای لرزان. نگاه کن بر این پاهای بند بسته ای که همچنان بر روی سنگ های لرزان تو استوارند. نگاه کن به من و خوب نگاه کن چرا که این بار می خواهم از سقوط سخن رانم نه از صعود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۹ مرداد ۱٣۹۱ -  ۹ اوت ۲۰۱۲


اکنون برای ما تمام هستی و سراسر زندگی، گام برداشتن در این گردنه ای است که در پیچاپچ آن، خورشید نیز یارای تابیدن ندارد. اکنون در این گردنه، زندگی، سرنوشت، آرمان و حتی مرگ خود را بر دوش گرفته ایم تا شاید بتوانیم تمام قد بایستیم در برابر آن چیزهایی که در مقابل انسان می ایستد. و درست به همین خاطر است که می توانم واپسین گام های خود را بردارم، واپسین گام های بلند خود را، چرا که اجازه نیافته ام گام های خویش را در این سرزمین بازپس کشم. اکنون واپسین گام های خود را برمی دارم تا بتوانم بدان سوی آستانه سرزمین خود گام نهم.
مهم نیست که در تاریخ ثبت شویم یا حذف گردیم بلکه مهم این است که بتوانیم در این گردنه گردن کش، ظلمانی و فسرده برای رهایی انسان گام برداریم و از رویاها سخن رانیم. از رویاها و آرمان هایی سخن رانیم که همیشه برای انسان دست نیافتنی بوده اند. سخن گوییم از آن رویاهایی که می توان به آنها ایمان داشت و سخن گوییم از آن آرمان هایی که بایستی به آنها باور داشت. می دانیم که گام برداشتن در این ظلمانی ترین غروب سال و سخن گفتن از این همه اندوهی که در این سرزمین آدمی را می آزارد، سخت است چرا که در این گردونه وهم آلود، بندهایی بر پاها و کام ها زده شده اند که مانع از هر گونه تحرک می گردد. بندهایی نه از جنس آهن که سخت تر و تیزتر از آن. بندهایی که آدمی را از هر گونه گام برداشتن باز می دارند و چنان بر زمین می کوبند که تو گویی برخاستنی برای آن متصور نیست. اما ما آموخته ایم که این بندها، پایانی بر گام های انسانیت نیست بلکه می تواند آغازی برای گام برداشتن او باشد، گرچه با گام هایی کوتاه و آرام. آموخته ایم که چگونه بایستی با گام هایی لغزان، استوارانه گام برداشت. آموخته ایم بازایستادن با پاهایی لرزان در گردنه هایی که سنگ های آن نیز چون جیوه لغزان اند. آموخته ایم چگونه گام برداشتن در این گردنه سخت و وحشت بار را. آموخته ایم که چگونه بایستی گام برداشت در راه هایی که گام های عاشقانه نیز از رفتن در آن در هراس اند و چگونه بایستی سخن گفت در زمان هایی که آزادی از انسان دریغ شده است.
اکنون از راه ها سخن می گویم نه از اندوه ها، چرا که اندوه ها انبوه زخم های همیشگی اند که چون بادهای باران زای تبریز، مدام بر سرمان می بارند و در این گردنه گل آلود، گام برداشتن را سخت تر می نمایانند. اندوه ها، چونان سگان هار رها شده اند در این گردنه رها شده اند تا بر رویاها و آرمان هایی بتازند که می خواهند برای بشریت باشند.
نمی خواهم از گذشته شروع کنم، از گذشته ای آن چنان سخت که سخن گفتن از آن را نیز سخت تر می نمایاند. می خواهم از همین جا شروع کنم، از همین جایی که همه چیز ماست. می خواهم از همین جا شروع کنم و از همین امروز سخن رانم. سخن بگویم از رویاها و آرمان ها، از رویاهایی که می توانیم بنمایانیم و از آرمان هایی که می توانیم به آنها دست یابیم. از رویاهایی سخن رانیم که از خواب انسان ها ربوده شده اند و از آرمان هایی بگوییم که از دستان مردم دزدیده اند. می خواهیم از خنده ها سخن گوییم نه از اشک ها، می خواهیم سخن بگوییم از خنده هایی که از لب ها زدوده شده اند. نمی خواهیم از زخم ها سخن رانیم، آن هم از زخم هایی که چون خورشید آتشین می سوزانند. می خواهیم از شادی ها بگوییم، از شادی هایی بگوییم که حتی در زمین استبداد نیز می تواند چون رودی جاری گردد و چون درختی شکوفه دهد. می خواهیم از شادی هایی سخن رانیم که در شوره زارهای استبداد نیز ریشه می دواند تا ریشه های تحجر را بخشکاند.
نگاه کن! حال نگاه کن تو ای گردنه پرپیچ و تاب، نگاه کن! نگاه کن به چشم های من و خود را در درون آن ببین. نگاه کن به من، به رویاهای خفته در چشم من، و نگاه کن به آن چه که چشم ها را به سکوت واداشته است.
نگاه کن! تو ای راه های وحشتناک نگاه کن! نگاه کن به من، نگاه کن به مردم من، و نگاه کن به سرزمین من. با تو هستم، نگاه کن. نگاه کن به صداهایی که از ما دریغ شده است. نگاه کن به آن واژه هایی که در درونم هار می شوند، آتش می گیرند، فریاد می کشند، نعره سر می دهند و آنگاه چون آتشفشانی بر درون خود فرو می ریزند.
نگاه کن بر این راه های آمده با این پاهای لرزان. نگاه کن بر این پاهای بند بسته ای که همچنان بر روی سنگ های لرزان تو استوارند. نگاه کن به من و خوب نگاه کن چرا که این بار می خواهم از سقوط سخن رانم نه از صعود. اکنون واپسین گام ها را بر آخرین راه های تو نهاده ام و می خواهم چون آبشار به آن سقوط باعظمت تن در دهم. به آن سقوطی تن در دهم که مرا به خورشید می رساند. به سقوطی تن در دهم که سرود آن از فراز کوهستان های این سرزمین شنیده خواهد شد. و به سقوطی تن در دهم در آن سرزمین زیبایی که از آن ماست.
زیستن، ماندن، مبارزه و مرگ تنها برای این همه. 

علی حامد ایمان
hamed_iman@hotmail.com