خانه ی پیچ های امین الدوله


علی اصغر راشدان


• «خانه جنوبیه، تو خیابان ده متریه، کنار میدان پر دار و درخته، میشه خرابش کرد و یک دستگاه آپارتمان چهارطبقه ازش درآورد، طبقه اولش را دوبلکس درمیاری، شهرداری جواز چهارطبقه میده، سفتکاریش تمام شه، بانک وام میده، چشم هم بزنی چارطبقه آپارتمان نقلی روکار سنگ چینی ازنا داری ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۹ خرداد ۱٣۹۱ -  ۱٨ ژوئن ۲۰۱۲


 با یاد و خاطره ستاره اول مطلق رمان معاصر ایران: زنده یاد احمد محمود.

گفتم:
    «من این کاره نیستم، قضیه خانه سازی تو کتم نمیره، تمام عمر سرم تو کتاب و کاغذ بوده، سر از ساختمان سازی درنمیارم، نمیتوانم با بنا و معمار و مصالح فروش و نایب شهرداری که چشم را از کاسه درمیارند، هم کاسه شم. سالهای آزگاره کنار میزم میخ شده م، حرف زدن روزمره هم یادم رفته، بامبول بازی ها و هزارچهره گی های اجتماع و کاسب جماعت را فراموش کرده م، چه جوری برم سراغ کوبیدن خانه و دوباره سازیش؟»
خیلی تفره رفتم، شانه خالی و سعی کردم نرم زیربار، گفتم:
«هزار تا خاطره و دلبستگی از این چاردیواری آجربهمنی رنگاوارنگ دارم، این پیچهای امین الدوله که سینه کش دیوارها را پوشانده و سالهای آزگار سبزیشان چشمم را نوازش داده، این حوض که سالهای آزگار میز کرسیچه ای، یادگار دوران کارگریم تو خیاطی را کنارش گذاشته م، با آب زلالش، ماهیهای قرمزش، کاشیهای یکدست آبیش زندگی و باهاش راز و نیاز کرده م، کنارش خندیده م، گریسته م، شادی کرده م، مراسم ازدواجم را کنارش گرفته م، عروس خانمم با لباس دامادی توش پرتم کرده، بچه هام کنارش به دنیا آمدن، سالهای آزگار توش ورجه ورجه و آبتنی کردن ، رو هم آب پاشیدن، شادی و قهقهه های حیات بخش زدن. کنارش بزرگ و عروس و داماد شدن و رفتن خانه بخت شان. اینهمه سال کتابهام را کنارش نوشته م. از هر گوشه، طاقچه، خشت و آجر و جرز و آهنش صد تا خاطره دارم، چی جوری با دست خودم کلنگ تو پی و بنیادش بزنم! خراب کردن این خانه، یعنی خراب کردن تمام خاطرات شیرین و تلخ زندگیم.»
«این خانه یک مشت گچ و خشت و آجر و کلوخ و آهن و چوب و تخته و شیشه است.»
«چیزائی که از آنها سالهای آزگار تو خاطرم تلنبار شده چی؟ با آنها زنده م، خانه خراب که بشه، منهم منهدم میشم! من با برگهای سبز پیچ امین الدوله، کاشیهای لکه شده و ترک خورده آبی حوض، ماهیهای گلگون، دو تا باغچه فرزتی، با گلهای لادن، نرگس، کوکب، مریم، شمعدانیها، درخت تک افتاده خرمالوش خوشم، نفس من با اینهاست، چی جوری میخواهید نفسم را بگیرید؟»
«تا کی به خودت و خانم سختی میدی؟ هر دو تان پا به سن گذاشته و مریض حالید.»
«ولم کنید به حال خودم، بگذارید همینجور بماند، من آفتاب لب بامم، چار روز دیگر که هستم، دست به ترکیب خانه نمیزنم، بعد از من هرکار دلتان خواست بکنید، این خانه دربه دری کشیده فلک زده را که گیر یک عده نااهل افتاده، شیارش کنید، بگذارید علفهای هرزه سرتاپا ش را بپوشاند»
«مردم جن و کتاب شده بسم الله، دیگه نمیشه با نوشتن و فروش کتاب زندگی کرد، هزینه زندگی هر روز کمرشکن تر میشه»
«این جامعه فروافتاده تو قعر دره جهل و نادانی به اندازه کافی خردم کرده، شما آشناها، خویش و وابسته ها چرا؟ در برابر اینهمه جهل و نادانی و نفهمی و ظلم و زور، کمک حالم باشید، ته دره پرتم نکنید، سالهای آزگاره قلم صد تا به یک غاز میزنم، مثلا میگویند بزرگترین رمان نویس معاصر مملکتم، تو این همه سال کدام قلم به دست چارکلام درباره اینهمه داستان و رمانم نوشته؟ کدامشان کارهام را نقد کرده؟ تعریف نکنند، چار کلام نوشتند که این کار یا آن رمانت مفت گران و سراپاش ایراد و نقص است؟ هیچ یک از اینهمه قلم به دست جرات این کار را نداشته و ندارد، فهمش خیلی ساده است، اصلا و ابدا پیچیده نیست، فلانی تا وقتی به همسایه شمالی نمی پرید، تو رنگین نامه ها چپ و راست مینوشتند پرت و پلا مینویسد، فیلمهای وسترن امریکا را رونویسی میکند، دو هزار صفحه از سه هزار صفحه رمانش اضافی و تکراریست، دزد نوشته های خودش است، شترکشی از اول تا آخر تو هر کتابش تکرار شده، همه شان را اول به شکل داستانهای کوتاه درآورده، بعد همانها را با اندکی جا به جائی یک رمان سه هزار صفحه ای کرده. دوباره همان نوشته های پراکنده را به شکل و اسمی دیگر و چه و چه درآورده. تا نوشت سربازهای همسایه شمالی در جنگ دوم به زن و دختر و صغیر و کبیر تجاوز کردند. همان قلم به دستها ی دیروز به آسمان هفتم بردنش. انگار تمامشان از رو دست هم نسخه برداری میکنند. میدانم از کجا میخورم. خیلی امثال من تو این جامعه نفرین زده فنا شدند. قلم به مزدها سراغ کسی نمیروند، مگر از بالا، از آنجا که اداره میشوند، اشاره شود. درباره من این اشاره نشد. چرا نشد؟ به خاطر این که سبزی پاک کنی نکردم، درباره سالهای آزگار کار طاقت سوزم سکوت کردند. در هیچ رسانه نوشتاری و غیره مطرح نشدم، اسمی از من برده نشد. اینهمه ستمگری و زورگوئی کافیم نیست؟ حالا قرار است تو دره ساختمان سازی هم پرت شم؟»
گفتند:
   «خانه جنوبیه، تو خیابان ده متریه، کنار میدان پر دار و درخته، میشه خرابش کرد و یک دستگاه آپارتمان چهارطبقه ازش درآورد، طبقه اولش را دوبلکس درمیاری، شهرداری جواز چهارطبقه میده، سفتکاریش تمام شه، بانک وام میده، چشم هم بزنی چارطبقه آپارتمان نقلی روکار سنگ چینی ازنا داری، سنگ چینی ازنا مثل خورشید میدرخشه، مشتری به طرف ساختمان میکشه، نازک کاری تمام شه، دو طبقه ش را میفروشی، تمام قرضها و سفته ها را تسویه میکنی. یک دو طبقه دوبلکس با اثاثیه کامل داری. چشم هم بزنی ساختمان تخریب و ساخته شده.»
      باید برنامه تا آخرش پیگیری میشد، ول کن نبودند. به خودم که آمدم، با بنا و معمار و مصالح فروش گریبان کشی داشتم. چندماهه قیمت میلگرد، آجر و سیمان، لوله، لوازم موتورخانه و مزد کارگر و بنا چندلاپهنا شد. نصف مصالح با سختی و گرانی خریداری شده، دزدیده و تو کارگاههای دیگر معمار استفاده میشد. تو یک محله همزمان چند جا ساختمان سازی داشت. یک روز کار و چند روز تعطیل میکرد، کارگرهاش را به کارگاه کناری کوچ میداد، یک مرتبه سرزده رفتم که پیشرفت کار را ببینم، کارگرها با فرغون به تپه آجر تازه تخلیه شده هجوم برده بودند، چند گروه آجرها را به کارگاه پهلوئی میکشیدند، معمار کنار تپه آجر دستهاش را به کمر زده و غارت آجرها را نظارت میکرد. داد کشیدم :
«بابا معمار این چه معرکیه راه انداختی! میدانی با چه خون دلی آجرها تهیه و اینجا تخلیه شده!»
خیلی خونسرد و در کمال پرروئی کنار گوشم گفت:
«چندرغاز کارگری که به جائی نمیرسه، تموم دراومد بنا و معمارجماعت تو همین دله دزدیا س!»
در برابر آن همه وقاحت پس افتادم، چه میتوانستم بکنم؟ ریشم پیشش گرو بود، با کوچکترین درگیری کار را تعطیل و کارگرهاش را راهی کارگاه پهلوئی میکرد. در برابر تمام خلافکاریها ش دست پائین را میگرفتم. پا تو خانه که گذاشتم، سکته اول زمینم زد. دکتر، سی سی یو، معاینه، دارو، یک هفته بستری تو بیمارستان. همه شان از همین جنس بودند، نایب شهرداری پیداش که میشد، دسته های هزاری را تو جیبش می چپاندم، تکیه کلامش این بود:
«نایب میتونه واسه هر آجر این ساختمون خلافی بتراشه، یه گله عهد و عیال دارم، خرج هر کدومشون کمرمو شیکسته»
مصالح فروش از همه شان بدتر بود. دنبال مشعل اخگر موتورخانه تمام شهر را زیرپا گذاشتم، قیمتش چند برابر شده بود. یک کاسب باانصاف ارزان فروش پیداکردم، گفت داریم. نفس راحتی کشیدم، رو صندلی کنار میزش نشستم و سیگاری دود کردم. پول مشعل اخگر را ازم که گرفت گفت:
«رو چشام، فردا واسم میارن، وانت بیار و تحویلش بگیر، الان جای دیگه س»
   به آن قیمت پیدا نمیکردم، وگرنه پول را ازش میگرفتم. نشان به آن نشان که یک ماه تمام سرم دواند. سرآخر گفت:
«مشعلو دوبرابر خریده م. فقط واسه شوما خریده مش»
گفتم«نمیخوام، بعد از یک ماه علاف کردنم، پولم را پس بده.»
«پولی تو کار نیس، واسه شوما خریده مش، پس نمیگیرن.»
   به خانه که رسیدم سکته دوم گریبانم را گرفت. دوباره سی سی یو، دوا درمان و ده روز بستری شدن تو بیمارستان. دکتر بهم اخطارکرد:
«باید با آرامش کامل زندگی کنی، آسم درازمدت و مصرف بیش از اندازه اسپری سالبوتامول و کرتون، قلبتو دچار اختلال کرده، باید خیلی دست به عصا حرکت کنی، سکته سوم معالجه نداره و کارت تمامه.»
    با بلند طبعی من آشنائی، مهمانیئی که برام راه انداخته بودی یادت هست، مجلسی را میگویم که جعفر و جمال بودند، شاعر شمالی دلال مسلک و رجب هم بودند، میگفتید رئیس شعبه بانک اداره تان بود، برای همه رفقا وامهائی دست و پا میکرد، هرکدامتان گیر گرفتاریها می افتادید. میرفتید سراغش و دستتان را میگرفت، یک نفر چه جوری میتواند هم رئیس بانک خوبی باشد، هم شاعر به آن خوبی. تو جمعتان غریبه نبودیم، همه از زیروبم هم خبر داشتیم، شاعر دلال مسلک شمالی که گویا خبر گرفتاری های من به گوشش رسیده بود و با رجب هم خیلی خودمانی بود، گفت:
«تو که اینهمه سنگ شاهکارهای ایشان را به سینه میزنی، وامی هم برای ایشان ترتیب بده!»
من بی معطلی گفتم:
«کی به تو اجازه داده برای دیگران تعیین تکلیف کنی؟...»
با همه احترامی که برای مجلس و می تو قائل بودم، جلسه را ترک کردم.
    تمام عمر غیر هم مسلکای خودمانی، جلو هیچ غریبه ای سرخم نکرده بودم. این قضیه کشیدن اهل کتاب و هنر به جریان ساختمان سازی، یکی از شگردهای نابود کردن اهالی کتاب است، خیلی امثال من را به این راه کشاندند، چند نفرشان مثل من سکته کردند و مردند، چند نفر خانه کلوخی و هستی شان را از دست دادند و اجاره نشین شدند. عده ای کتاب و قلم را کنار گذاشتند و شدند بسازبفروش های قهار دلال مسلک! با همین شگرد به نان شب محتاج و وادارم کردند سراغ گرفتن آن سکه کثیف که یک هزارم حقم بود، بروم. آخرین ضربه را این قوم مغول فرود آورد، جلوی جماعت خردم کردند. هیچ قومی با نویسنده دلسوز و صاحب نام مملکتش این کار را میکند؟ تو بوق و کرنا دمیدند که فلانی به دلیل خلق فلان و فلان شاهکار و یک عمر قلم زدن، در فلان مراسم فرهنگی و داستانی، با بررسی و تشخیص فلان و بهمان، با عنوان پیش کسوت، برنده اول سکه طلا شناخته شده. روز موعود با ترفند کشاندنم روی سکو تا مثلا جایزه را اهدا کنند، با بیشرمی تو بلندگو گفتند در اعلام نام برنده سکه طلا اشتباه شده! کنار گوشم زمزمه کردند از بالا دستور رسیده حق ندارید سکه طلا را به چپ ها بدهید! دیدگاه بالائی ها از اول با امثال من روشن بوده، انتظاری ازشان نداشته و نداریم، ماموریتشان کوبیدن امثال من بوده، سی سال آزگار با انواع ترفند ها قتل عاممان کرده اند، خون من از آنهمه انسان پاک باخته دیگر رنگین تر نیست، آبرو حیثیت من از آنهمه دیگران بالاتر نیست که. اسم شما را چه باید گذاشت؟ با هیاهو مجلس و بازار جایزه سازی راه انداختید، آدمی مثل من را که سالهای آزگار خود و اطرافیانم را با تنگدستی اداره کردم و غیر کتاب، رمان، زدودن جهل از اذهان مردم جامعه و شماها اندیشه ای نداشته ام، با ترفند رو سکو و جلو جماعت کشاندید که خردم کنید؟ چه جوری تو عرق شرم غرق نشدید «بروتوس ها»؟ اسم خود را روشنفکر این جامعه فلک زده میگذارید؟ میگوئید نویسنده اید و سیاسی نیستید، در این جامعه آب که مینوشی، اگر نگوئی سلام بر حسین و لعنت بر یزید، زیر مشت و لگدت میگیرند، نویسنده ش میتواند سیاسی نباشد؟ نه، شما خیلی هم سیاسی هستید، منتهی رندانه زیر علم تهیه کننده مواد منقل و وافور و سیخ و سمبه تان سینه میزنید. فردا که بمیرم، همین شما دور تابوتم سینه سپر میکنید و برای مطرح کردن خودتان، ادعای دوستی با من میکنید! خردم کردند، به خانه که رسیدم، سکته سوم دنیا را رو سرم خراب و ریشه کنم کرد....
    قلبم کارش تمام است، به فامیل و آشنا گفته اند، آدمهای خاصی به دیدارم می آیند. از نگاهاشان خیلی چیزها دستگیرم میشود. همین تو و جعفر و جمال که تو بیمارستان به دیدنم آمده اید، نشانه خیلی چیزهاست. الان هم به زور مرفین و مسکن های کمرشکن حرف میزنم...حالا آپارتمانها ساخته شده، تما م قرضها و سفته ها پرداخت شده، یک دو طبقه دوبلکس دارم، اثاثیه کامل، فرش، میز، ماشین لباس و ظرف شوئی، لوازم کامل آشپزخانه اوپن با کابینتهای چوبی، دیوارهای کاشیکاری آبی گلدار و کف سنگ سفید دارم، حیاط خلوت نورگیر، با گیاههای مدرن گوناگون، چاردیوار کاشیکاری قهوه ای سوخته دارم، ظروف چینی گلسرخی، لوازم پذیرائی کامل مدرن، صندلیها و میز دوازده نفره چوب گردوی جلا داده شده، مبلمان و کاناپه و میزهای عسلی شیشه ای و یک سالن درندشت پذیرائی دارم، طبقه دوم دوبلکس مخصوص خود و کتابهام، میز بزرگ مطالعه و نوشتن، صندلی گردان، میز و صندلی های پذیرائی برای دورهم جمع شدن های اهالی کتاب و قلم و تفکر و یک سالن کامل قفسه بندی شده برای کتابهام دارم، ماشین آخرین مدل دارم..... بهم که نمیگویند، چشمهام بسته شده بود، فکر کردند بیهوشم، پرستارها کنار تختم پچپچه و به من اشاره میکردند که امشب حداکثر تا نزدیک صبح کار قلبش تمامه، باید از بیمارهای دیگر جداش کنیم. امشب جام تو اطا ق احتضار است... کرمها! حشرات! مردارخوارها! سفره سورتان را پهن کنید! خوراک تازه لذیذی درراه است!!!!!!!!!ا