داستان غم انگیز و باورنکردنی ارندیرای ساده و مامان بزرگ سنگدلش
( بخش پایانی)


Gabriel Garcia Mrquez - مترجم: علی اصغر راشدان


• ارندیرا نتوانست از استهزاء بگریزد، بعد از تلاشش برای فرار، مامان بزرگ با زنجیر و قلاده ای به ستون اصلی تخت بسته بودش و گوشش بدهکار ضجه های او نبود. زنها او را از چادر قربانگاهش، شبیه نمادی از دزدی توبه کار به زنجیر کشیده شده، به خیابان پر سروصدا کشاندند و رو تخت کشنده، تو میدان وسط شهر به نمایشش گذاشتند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۹ خرداد ۱٣۹۱ -  ۲۹ می ۲۰۱۲


 
    ارندیرانتوانست ازاستهزاء بگریزد، بعدازتلاشش برای فرار،مامان بزرگ بازنجیروقلاده ای به ستون اصلی تخت بسته بودش
وگوشش بدهکارضجه های اونبود.زنهااوراازچادرقربانگاهش،شبیه نمادی ازدزدی توبه کاربه زنجیرکشیده شده،به خیابان پرسر
وصداکشاندندوروتخت کشنده،تومیدان وسط شهربه نمایشش گذاشتند.ارند یرادرخودپیچیده وباچهره درخودپنهان کرده،بدون گریستن،روتخت درازشده،آنقدرزیرشکنجه پرتوخورشیدماندوازشرم وخشم زنجیروقلاده تقدیرشوم خودراجویدتایکی ازسرخیرخواهی اوراباپیرهنی پوشاند.
      این تنهاباری بودکه هردوزن راباهم دیدم وپی بردم که توآن شهر مرزی تحت حمایت پادگان نظامی قرارگرفته اند.صندوق های مامان بزرگ پرپول که شدند،صحرارابه طرف دریاترک کرد.کسی تو آن منطقه تهیدستان،آن همه شکوه راهرگزندیده.آت وآشغالهای بدلی توآتش سوزی خانه مجلل نابودشده،رویک ردیف گاری گاوکش کپه شده بودند.نه تنهاتند یس های قیصرگون وساعت های نادر،که یک پیانوی دست دوم ویک گرامافون کوکی باصفحه های آرزو واشتیاق هم بود.یک دسته بومی زحمت بار رامیکشیدند،یک گروه نوازنده کلیسا ورودپیروزمندانه گروه رابه آبادیهااعلام میکرد.مامان بزرگ تویک تخت- مبل آراسته به حلقه گلهای کاغذی سفرمیکردوتوسایه یک سایبان کلیسائی،دانه گندمهائی ازجیب دامن پرچینش درمیاوردومی جوید.رشدعرضی عظیمی کرده بود،چراکه زیربلوزش جلیقه ای برزنتی می پوشیدکه شمش های طلارا،توقطارفشنگ،توش نگهداری میکرد.ارندیرا لباسی ازپارچه حاشیه دوزی شده بایراق می پوشید،زنجیروقلاده به قوزکهاش بسته بودودرکناروچشم رس مامان بزرگ راه میرفت.ازشهرمرزی که گذشتند؛مامان بزرگ به ارندیراگفت:« تونباس خودتوگناهکاربدونی،لباسائی مثل ملکه می پوشی،یه تخت لوکس،یه دسته نوازنده مخصوص وچارده بومی بهت خدمت میکنن؛اینا افسانه ای نیست؟»
« آره،هست،مامان بزرگ.»
مامان بزرگ ادامه داد« من ازکارکه افتادم،تودیگه زیرسلطه بزرگواری مردانیستی،تویه شهربرجسته،مالک یه خونه مخصوص میشی،آزادوخوشبخت خواهی بود.»
این تصویری تازه ونامنتظره ازآینده ای بودکه برپایه آن،مامان بزرگ دیگرهرگزازگناه اجدادش حرف نزد،دیگر درگیرریزه کاریهانشد.دیگرمثل گذشته ها،یکریزازبدهکاریهای ارندیراوپرداختهای طولانیش حرف نزدوکالاهای مبهم راموردمعامله قرارنداد.ارندیراآه وناله نکرد،افکارمامان بزرگ راحد س زد.توسکوت خواب آلوده ستون فقرات آبادی،توصدای تق تق مین سنگهای گودال انفجاری ماه،باخنده ای نخودی خودراتسلیم شکنجه تختخوا ب کرد.
    مامان بزرگ کارتهاراکه میخواند،تصویرآینده رابراش ترسیم میکرد.یک سرشب،بعدازبوی خفه کننده مرداب،رایحه خوش برگ بوی قدیمی راحس کردندوتکه گفته هائی ازجامائیکائیها راشنیدند،نیروی زندگی رادرخودوگرهی درقلبشان حس کردند.به دریارسیده بودند.مامان بزرگ گفت« حالااونوباخودت داریش .»وانتهای چراغ شیشه ای نیم جان تبعیدگاه اهالی کارائیب رامکیدوحرفش رادنبال کرد«خوشت نمیاد؟»
« خوشم میاد،مامان بزرگ.»
« چادرتواونجابرپامیکنن.»
مامان بزرگ تمام شب بدون روءیادیدن حرف زد.دل تنگیش رابرای خانه،معمولابانگاهی تیز به آینده رفع می کرد.آنهابیشترازمعمول خوابیدندوبا صدای آرام بخش دریابیدارشدند.درفاصله ای که ارند یرامامان بزرگ راشستشومیکرد،اوحرفهاش رادرموردآینده دنبال میکرد،تیزبینیهاش چنان تب آلودبودکه یادآور روءیاگوئیهای جنون آمیزش توخواب بود« توفرمانروائی سطح بالاوصاحب خونه ای مجلل میشی.یه خانوم بااصل ونسب موردتحسین وستایش بالاترین مقامات میشی.کاپیتانای کشتی ازتموم بنادردنیاواسه ت کارت پستال میفرستن.»
ارندیراگوش نمیداد.آب نیمه گرم بابوی مرزنگوش تویکی ازکانالهای آب رسان ازبیرون،تووان غلغل میکرد.ارندیرابدون نفس کشیدن،ظرف کدومانندبی درز راپرکرد،بایکدستش رومامان بزرگ پاشیدوبادست دیگرش صابون مالیش کرد.مامان بزرگ گفت:
« آوازه خونه ت اززنجیره آنتیلی هاتاامپراطوری هلند، دهن به دهن ومثل قصر رئیس جمهورمشهورمیشه.مسائل حکومتی توخونه ت موردبگومگوقرارمیگیره وسرنوشت ملت توش تعیین میشه.»
    ناگهان آب کانال بندآمد.ارندیراازچادربیرون رفت تاببندنقص ازکجاست.بومی مامورپرآب کردن کانا ل،توآشپزخانه چوب کوره تکه تکه میکرد،گفت«دیگه آب نیست.باید حرارت آبوپائین آورد.»
ارندیرابه طرف اجاق رفت که دیگی بزرگ بابرگهای جوشیده خوش بوروش بود.کهنه ای به دستهاش پیچیدکه ببیند میتواندبدون کمک بومی دیگ رابلند کند.به بومی گفت« توبرو،خودم یه فکری واسه این آب میکنم.»
منتظرشدتابومی ازآشپزخانه خارج شد.دیگ آب جوش راازروآتش کناروباسختی تابالای کانال کشید،خواست آبجوش کشنده راتولوله حمام خالی کند که مامان بزرگ ازتوچادرفریادکشید« ارندیرا!»
مامان بزرگ انگاراورادیده بود.ارند یرابرخودلرزیدودرآخرین لحظه ازریختن آب جوش منصرف شدوگفت
« الان میام مامان بزرگ،دارم آبوسرد میکنم.»
آن شب مامان بزرگ جلیقه طلادرتن،توخواب میخواند.ارندیراتااعماق شب باخودفکرکردومامان بزرگ را توفضای نیمه تاریک باچشمهای گشادگربه ایش،روتخت پائید.خودراشبیه مستی درازشده،رهاکرد.بادستهای روسینه وچشم های باز،باتمام نیروی درونیش فریادکشید« اولیس!!!!!!»
    اولیس توخانه باغستان پرتقال ازخواب پرید.صدای ارندیرا راچنان نزدیک شنید که اورادرگوشه تاریک انباری پنداشت.بعدازلحظه ای تامل،لباسهاوکفشهای خودرابه شکل بقچه ای درآوردوزیرملافه گذاشت واطاق خواب راترک کرد.ازتراس گذشته بودکه صدای پدرش درجامیخکوبش کرد.«کجاداری میری؟»
اولیس اورازیرپرتوآبی ماه دیدوگفت« میرم تودنیا.»
هلندی گفت« این د فه مانعت نمیشم،امایه چیزوبهت میگم:هرجابری نفرین پدرت دنبالته.»
اولیس گفت« نفرین منم دنبال توست.»
هلندی شگفتزده،ازتصمیم پسرش احساس نوعی غرورکرد.اوراتوباغستان پرتقال وزیرپرتوروشن ماه،بانگاهش دنبال کردوهرازگاه خندید.زنش بازیبائی خاص بومیش پشت سرش ایستاد.اولیس دروازه اصلی خانه راپشت سرخودکه بست،هلندی گفت:
« برمیگرده،سرش به سنگ زندگی که خورد،خیلی زودترازاونکه فکرمیکنی برمیگرده.»
زنش نالید« توخیلی کم عقلی!اون دیگه هیچوقت برنمیگرده.»
اولیس این بارلازم نبودازهیچکس سراغ ارندیرارابگیرد.صحراراپشت سرگذاشت.چیزهائی که برای خوردن وخوابید ن لازم داشت،ازکامیونهای پوشیده ای که بهش نزدیک میشدند،میدزدید.بارهاخطرکردوچیزهای ناب موردعلاقه ش راکش رفت. سرآخرچادرراتویک آبادی کناردریاپیداکرد.جا ئی که ساختمان های شیشه ای یک شهرروشن دیده میشد.صدای کشتیهای زندگی بخشی که به جزیره«آروبا»میرفتند،درآن طنین اندازبود.
   ارندیرابه ستون عرضی تخت زنجیرشده،تقریبافرورفته توهمان حالت گریزنده ای که اولیس راصداکرد،خوابیده بود.اولیس ایستاده ماندوچنان ارندیراراباتاکیدزیرنگاه گرفت که بیدارشد.توتاریکی هم رابوسیدندوبی عجله نوازش کردند،همدیگرراعریان کردندوتامرزخستگی درهم پیچیدندوسرآخربیش ازچیزی به عنوان عشق،احساس خوشبختی کردند.مامان بزرگ درپایانه دیگرچادرخوابیده بود،چند مرتبه چرخید وگفتگوی دیوانه گونش راشروع کرد« یه وقتی،یه کشتی یونانی اومد.یه کشتی ازاشغال گرای دیوونه که زناروخوشبخت میکردن.اونانه تنها پول،که اسفنج،اسفنجای زنده که توخونه هاناله وبه اطراف حرکت میکردن،می دادن.اسفنجامثل مریضا ناله میکردن،صدای گریه بچه هارودرمیاوردن که اشکاشونوبنوشن.»
باحرکتی درونی وشدید،ازجاپریدوروتخت نشست وفریاد کشید
«واون اومد.خدای من،نیرومند،بزرگ وخیلی مردانه،مثل آمادیس!»
اولیس تاآن وقت متوجه دیوانه وارحرف زدن مامان بزرگ نشده بود.روتخت نشسته ش که دید،سعی کردخودراپنهان کند.ارندیراآرامش کردوگفت:«خونسردباش،اون همیشه گرفتاراین حالت که میشه،روتخت میشینه،بیدارنیست.»
اولیس خودرابه شانه ارندیراتکیه داد.مامان بزرگ حرفهاش رادنبال کرد«اون شب بادریانورداخوندم،فکرکردم اون یه زمین لرزه ست،انگارهمه همینجورفکرمیکردن.فریادهااوج گرفت وازخنده غش کردن.تنهااون زیرسایبون گل مینااون عقب، سرجاش موند.قشنگ بیاد میارمش،انگاردیروزبودکه اون ترانه روخوند م که اون روزا ورد زبون همه بود.حتی طوطیام توحیاط اونومیخوندن.»
همانطورکه توروءیامیخوانند،خطوطی ازترانه رنج آورش رابی صداوطنین خواند:
« خدا،خدای من،معصومیت گذشته موبهم برگردون،تا دوباره وازاول،توعشقت غرق شم.»
اول اشتیاق مامان بزرگ برای اولیس جالب بود.مامان بزرگ بازگفت:
«اونجاوایستاده،شنل روشونه شه ویه قوطی رعدوبرق واسه کشتن آدمخوارادستشه،همانطورکه«واتارال»به«گویانا»اومد.
خودشو جلوم که کاشت،نفس مرده شو حس کردم،گفت« هزارمرتبه باکشتی جهان رادورزده م،تموم زنای تموم ملل رو
دیده م،اجازه دارم بگم که شمامایه افتخارترین ورام ترین وزیباترین بانوی روزمین هستین.»
دوباره درازشد.سرش راتومتکافروبردوهق هق کرد.اولیس وارندیراازتنفس غیرعادی پیرزن خوابیده،مدت درازی توفضای نیمه تاریک سنگین ساکت ماندند.ارندیراناگهان بی کمترین لرزش صدا،پرسید« شهامت کشتن اونوداری؟»
اولیس،یکه خوردوجواب نداد،سرآخرگفت«کی میدونه،توجراتشوداری؟»
ارندیراگفت« من نمیتونم،واسه اینکه مامان بزرگمه.»
اولیس دوباره هیکل درشت خوابیده رانگاه کرد.انگاربزرگی زندگی خودرااندازه گیری کردوتصمیمش راگرفت:
« به خاطرتومتیونم هرکاری بکنم.»
اولیس یک پوند مرگ موش خریدوباخامه وتمشک مخلوط کرد،کرم مرگ رابه کیکی که توش راخالی کرده بود،مالید.تمام وسایل غذاخوری رابایک قاشق کرم تزئین کردکه اثری ازکرم شیطنت آمیزدیده نشود،نیرنگ راباهفتادو دوحلقه گل رزسرخرنگ کامل کردند.
    مامان بزرگ خودراروتختش راست وریست کرد.اولیس باکیک جشن واردچادرکه شد،عصای تهدیدکننده ش راچرخاند و فریادکشید« چی جوری جرات کردی پاتواین خونه بگذاری تو!»
اولیس خودراپشت چهره فرشته گونش پنهان کردوگفت«اومدم که توروزتولدتو ن ازتون طلب بخشش کنم.»اورابادروغ به موقعش خلع سلاح کرد.مامان بزرگ میزی فراخورجشن عروسی برپاکرد.ارندیراتوفاصله ای ازاوپذیرائی میکرد.اولیس راطرف راست خودنشاندَ،شمعهارابافوتی خانمان سوزخاموش کرد،کیک رابه قسمتهای مساوی برید،اول کمی ازخودپذیرائی کرد:
« مردی که مزایای طلب بخشش رومیدونه،نصف آسمون روتملک کرده.اولین نصفه،نصفه خوشبختی رو،واسه تومیگذارم.»
اولیس گفت« من شیرینیجات دوست ندارم،براتون آرزوی خوشبختی میکنم.»
مامان بزرگ قطعه دیگری ازکیک رابه ارندیرادادکه به آشپزخانه بردوتوسطل آشغال انداخت.مامان بزرگ باقیمانده کیک را نخورد،بلکه تمامش راتودهنش چپاندونجویده بلعید.نفسی پرصداازته دل کشید،اولیس اوراسرخوشانه پائید.چیزی که توبشقابش نماند،قطعه نپذیرفته اولیس راخورد.آخرین تکه کوچک راکه جوید،خرده های رو رومیزی راباانگشتهاش جمع کردوتودهنش ریخت.یک پرس کامل ارسنیک راکه میتوانست یک نسل موش راسربه نیست کند،خورده بود.بعدپیانو نواخت وتانصف شب آوازخواند.سرخوشانه افتاد،درازکشیدوراحت خوابید.تنهانشانه تازه،خرده خرخری توتنفسش پیداشد.ارندیراواولیس ازروتخت دیگرزیرنگاهش داشتندومنتظرآخرین خس خس هاش بودند.حرف زدن دیوانه وارش راشروع که کرد،صداش مثل همیشه لبریز اززندگی بود« منودیوونه کرد،خدای من،اون منودیوونه کرد.دوچفت دراطاق خواب روانداختم که نتونه بیادتو، میزآرایشو پشت دروصندلی هارو روش گذاشتم.تنهاکافی بودباحلقه ش رودربکوبه،پستون بندم پرت شدپائین،صندلیهابه خودی خودپائین اومدن،میز وکمدخودشوعقب کشید،چفت درسرخودازقلابش دراومد.»
ارندیرامتوجه شد که اویکریزخیالبافی میکند،باجنونی عمیق ترودراماتیک ترحرف میزند،صداش اندوهگین ترشد
«اونقده توعرق غرق شدم که داشتم میمیردم.توته دلم التماس میکردم که دربازشه،بدون بازشدن در،اون داخل شد،داخل شدودیگه هیچوقت بیرون نرفت.دقیقا،دیگه یه لحظه برنگشت.واسه اینکه اونوکشتم.»
انگارتوخواب زندگی میکرد،ساعتهاکوچکترین ریزه کاریهای درامش رامرورکرد.کمی پیش ازگرگ ومیش طلوع،خودرابرگرداندومثل زمین لرزه به نوسان درآمدوصداش کمی به هق هق بدل شد « بهش اخطار کردم،اون فقط خندید.دوباره اخطارکردم،دوباره خندید.سرآخرچشمهاش راتاآخرین اندازه بازکردوگفت« آخ،ملکه!ملکه!»صداش به دهنش نمیرسید،مثل کاردبرنده ای تاخرخره ش میرسید.»
اولیس ازخاطرات وحشتناک مامان بزرگ ترسیدودست ارندیراراچسبیدوگفت« قاتل پیر!»
زنگ ساعتهاپنج ضربه زدند.ارندیرا بهش نگاه کردوگفت« توبایدبری!اون الان بیدارمیشه.»
اولیس گفت« اون عینهویه فیل زنده ست!نمیتونه اینجوری باشه!»
ارندیرانگاهی نافذبهش انداخت وگفت« این نشون میده که تو به دردکشتن یه آدم نمیخوری.»
اولیس شگفتزده ازاین سرزنش سخت،ازچادرناپدیدشد.ارندیرامثل همیشه،بانفرت پنهان وخشم بیهوده ش مامان بزرگ خفته را زیرنگاه گرفت.صبح بیداری وصدای پرنده هاهمه جاپهن شد.مامان بزرگ چشمهاش رابازکردوباخنده ای ملایم اورا نگاه کرد،گفت« خداحفظت کنه،دخترم.»
    چهارشنبه بودومامان بزرگ دوست داشت لباس یکشنبه ش رابپوشد،این نشانه دگرگونی خاصی ازبی نظمی درآغازبرنامه روزانه ش بود.ارندیراتصمیم گرفت تاساعت یازده مشتری نپذیرد،اجازه خواست ناخنهای مامان بزرگ رااناری رنگ ویک روسری بلند کشیشی سرش کند،دادزد« من اصلاعلاقه ندارم نقاشیم کنی.»ارندیراشروع به شانه زدن گیس هاش کرد.موهای بافته راریش ریش که میگرد،یک رشته موبین دندانه های شانه آویخته ماند.رشته موراوحشتزده نشان مامان بزرگ داد.خواست امتحان کندوسعی کردباانگشتهاش دسته دیگری بکند،یک دسته تودستش ماند.روزمین پرت وکارش راتکرارکرد،یک دسته گیس بافته کلفت ترکنده شد.باهردودسش به کندن موهاپرداخت.ازخنده میمیرد،باسروری درک ناپذیردستهاش راپرازمووبه هواپرت کرد.سرآخرکله مامان بزرگ مثل نارگیلی کچل شد.
    ارندیرادوهفته بعد اولین صدای جغدشب رادرفاصله دوری ازچادرشنید.مامان بزرگ پیانونواختنش راشروع کرده وچنان تو
اشتیاقش غرق بودکه واقعیتهای اطراف رابه فراموشی سپرده بود.کلاه گیسی ازپرهای براق روسرش گذاشته بود.ارندیرابه طرف صداحرکت کرد،متوجه فتیله ای شدکه ازاطاقک پیانوبیرون رفته بود.به طرف دیواری گیاهی چرخیدوخودراتوتاریکی گم کرد.به طرف جایگاه اولیس رفت،خودرابااوتوبوته زارپنهان کرد،هردوباقلبهای آکنده ازوحشت شعله های کوچک آبی فتیله رادیدندکه ناپدیدوازاطاق تاریک ردشدوبه چادررسید.اولیس گفت« گوشاتوبگیر!»هردوبیهوده گوششان راگرفتند،انفجاری به وقوع نپیوست.چادربازبانه شعله های سفیدرخشنده ازدرون درخشیدوتوسکوتی کامل فرورفت وتوپوششی ازدودباروت نمدارگم شد.ارندیراجرات راه رفتن که یافت،پذیرفت که مامان بزرگ مرده است.اورابا کلاه گیس کزداده وپیرهن تکه تکه شده یافت،بازهم زنده ودرتلاش خاموش کردن آتش بایک روتختی بود.
    اولیس ازمیان بومیها ی پشتیبان که ازدستورات متناقض مامان بزرگ،شگفتزده ومبهوت،دراطراف ایستاده بودند،گریخت.مامان بزرگ سرآخرکه توانست شعله هاراخاموش کندودودرافرونشاند،اطراف راچشم اندازی ویرانه دیدوگفت
« بی برو- برگرددستی وحشتناک تواین کاره،جای پیانومحل حادثه اتفاقی نیست.»تمام امکانات رابررسی کردکه دلیل تباهیهای تازه راپیداکند،سرآخرجسارتهاوبهانه گیریهای ارندیراراهم تو ملاحظاتش   منظورکرد،کوچکترین اختلالی تورفتارنوه ش پیدانکرد.به حضوراولیس اصلافکرنکرد.ناگرگ ومیش صبح بیدار ماند،ازحدس وگمان دست برداشت ورفت سراغ قبضهای گم شده،سرآخرخیلی بدوکوتاه خوابید.
    ارندیراصبح بعدجلیقه شمشهای طلای مامان بزرگ راکه درآورد،سوختگیهائی راروشانه هاش دید،پستانهاش گوشتی نیمه سوخته شده بودند. روزخمهاش سفیده تخم مرغ که میمالید،کفت« من بیخودتوخواب راهپیمائی نمیکنم،درباره این قضیه خواب عجیبی دیده م.»خودراآنقدرجمع وجورکردکه کاملاروبه بالاباشدتاهمه چیزتوذهنش روشن باشد،انگارکه خواب ببیند،گفت:
« یه طاووس روتویه ننوی سفید خواب دیدم»
ارندیراشگفتزده شد،امافورا قیافه همه روزه ش رابه خودگرفت وبه دروغ گفت:
« این نشونه خوبیه،طاووس توخواب نشونه درازی عمره.»
مامان بزرگ گفت« خدااززبونت بشنوه،پس دوباره ازاول شروع میکنیم.باید دوباره شروع کنیم.»
ارندیرادیگرچیزی نگفت وباظرف پرکمپرس ازچادربیرون رفت ومامان بزرگ راباتن سفیده تخم مرغ وخردل مالیده تنهاگذاشت.
ارندیرازیرسقفی ازگیاهای کاج که به عنوان آشپزخانه استفاده میشد،سفیده تخم مرغ تازه راتوظرف میریخت،چشمهای اولیس رادید که ازپشت اجاق بالاآمد، همان شکلی بودکه باراول ازپشت تخت دیده بود.تعجب نکرد، باصدائی خسته گفت
« به تنهانتیجه ای که رسیدیم،گناهای منوبیشترکردی.»
چشمهای اولیس ازدرماندگی کدرشد.بی تحرک ولال درجاش ماندوارندیرارانگاه کرد،اورادیدکه چگونه تخم مرغهارامی شکست.بانوعی ازتحقیرشدگی نهائی،آنقدربه اوخیره ماندکه انگاراصلاوجودنداشت.بعدازلحظه ای چشمهاش راحرکت داد،اشیاء آشپزخانه راوارسی کرد،قابلمه های آویخته،بسته «روکو»،بشقابهاوکاردتکه تکه کردن گوشت.بدون گفتن یک کلام،به طرف انبار چوبی رفت وکاردراازقلاب برداشت.ارندیرا به طرفش برنگشت.اولیس اطاقک راترک که میکرد،آهسته گفت:
« حواست باشه،اون ضربه ای مرگ آوردریافت میکنه.اون خواب یه طاووس روتوننودیده.»
مامان بزرگ اولیس رادیدکه بایک کاردواردشد،خودراراست وریست کرد،تمام نیرووکوشش خودرابه کارگرفت ودست بدون عصارابلندکردوفریادکشید« جوون،دیوونه شدی!»
اولیس به طرفش هجوم بردوضربه ای هدف گرفته روسینه عریانش فروکوفت.مامان بزرگ خودرارواولیس انداخت وسعی کردبادستهای استخوانی یخزده ش اوراخفه کند،خرناسه کشید:
« بچه فاحشه،دیرفهمیدم،چهره یه فرشته خائن رو داری تو!»
چیزی نمانده بودبه اولیس مسلط شودکه دستش راباکاردرهاکردوضربه دوم راروپشتش فروکوفت.مامان بزرگ ناله درهم شکسته نامفهومی کردوتوخودش مچاله شدوباتمامی نیروش هجوم برد.اولیس ضربه سوم بیرحمانه دیگری فروکوفت،فورانی ازخونی سردپرفشار،خونی چرب،مواج ومثل عرق نعناسبز،به چهره ش پاشید.
    ارندیراظرف دردست،توآستانه پیداش شدومتوجه مبارزه بامرگ شد.مامان بزرگ ازدردوخشم خرناسه کشیدومثل تکه سنگی سنگین،به اولیس آویخت.بازوهاش،پاهاش،حتی جمجه طاسش غرقه درخونی سبزبود.اولین خس خس های آشفته نفسهای باورنکردنی مرگ تمام اطراف راپرکرد.اولیس،به خودآمدودست مسلح خودراآزادکردوشکم مامان بزرگ رادرهم درید،انفجاری ازخون،فوران خونی سبزتاپاهای اورادرخودپوشاند.مامابزرگ به دنبال هوائی که برای زندگیش لازم بود،به تشنج درآمدوباصورت روزمین سقوط کرد.اولیس خودرااززیربازوهای ازنفس آفتاده اورهاندوبدون نفس تازه کردن،ضربه نهائی رابه لاشه فروافتاده فروکوفت.
    ارندیراظرف رارومیزگذشت،رومامان بزرگ خم شد،بدون لمس کردنش،وارسیش کردوبابی اطمینانی ازاینکه اوواقعامرده،یک باره صورت خودراتودست گرفت و تمام بدبختیهای بیست وپنج ساله خودرابه خاطرآورد.باعجله وبدون هدردادن وقت،به حرکت درآمد،جلیقه شمش های طلارابرداشت وازدرچادربیرون زد.
    اولیس ازپادرآمده ازکلنجارهای شدید،دندان کروچه کردوکنارجنازه ماتش برد.به خودآمدوسعی کردچهره خودراتمیزکند.ماده غلیظ سبززندگی ازانگشتهاش جاری واورادرخودپوشانده بود.ناگهان متوجه ناپدیدشدن ارندیرا وجلیقه شمشهاشد.به وضع خودپی برد.پشت سرارندیرافریادکشید،جوابی دریافت نکرد.خودراتادرچادرکشید،ارندیرارادیدکه درطول کناره دریا،روبه طرف خلاف شهرمیدوید.سعی کردباآخرین نیرویش دنبال ارندیرابدود.باتمام توان وازعمق وجودش فریادکشید.اودیگرنه عاشق،که پسربچه ای بود،موجودی ملعون که مرده زنی رابدون هیچ کمک کننده ای،رودستهای خود داشت.
   بومیهای مامان بزرگ اورادرحالی یافتندکه روماسه های کناره دریاسقوط کرده وازترس وتنهائی میگریست.ارندیراباسرعت گوزنی،رودرروی بادمیدوید.گوشش بدهکارهیچ صدائی نبود.نمیخواست هیچ صدای این جهان متوقفش کند.سربرنگرداند،
خندان به طرف بخاردرخشنده سولفوردوید.ازروی گودالهای دهانه آتش فشان روبه ردیف ساختمانهای غرق خواب دوید.سرآخرصدای دریاپایان گرفت وصحراشروع شد.باجلیقه شمشهاش،تابادهای خشک وهوای گرگ ومیش پایان ناپذیرغروب،یک نفس دوید.....
دیگرهیچکس به کوچکترین خبری ازارندیرابرنخوردوبه ذره ای ازنشانه های خوشبختی اوپی نبرد.....