افغانی بودن کم دردی نیست!
گفتاری در زمینه ی رُمان "افغانی" نوشته ی عارف فرمان


اسد رخساریان


• این رمانی است که در تمامیّت خود کارکردِ بینش راسیستی در جامعه ی ایرانی را منعکس می سازد. شگفتا که نویسنده ی آن ایرانی نیست. افغانی است و به خوبی توانسته است رفتارها و شیوه ی نگرش انسان ایرانی را نسبت به همنوع خود در رمانش به نمایش بگذارد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۱ بهمن ۱٣۹۰ -  ۱۰ فوريه ۲۰۱۲


 افغانی بودن کم دردی نیست!"۱"
گفتاری در زمینه ی رُمان "افغانی" نوشته‍ی عارف فرمان



افغانی بودن کم دردی نیست! خاصه اگر مهاجر باشد و از بدیِ بخت خود از ایران سر در بیاورد. شاید مرد یا زن آواره و جنگ زده ی افغانی، تنها در ایران، از نزدیک شاهدِ انکار، نفی و تحقیر خود و کشور و ملتش بوده است. این برداشتِ من از رُمان "افغانی" نوشته ی عارف فرمان است. این رمانی است که در تمامیّت خود کارکردِ بینش راسیستی در جامعه ی ایرانی را منعکس می سازد. شگفتا که نویسنده ی آن ایرانی نیست. افغانی است و به خوبی توانسته است رفتارها و شیوه ی نگرش انسان ایرانی را نسبت به همنوع خود در رمانش به نمایش بگذارد.
نویسنده بر آن نبوده است که به عنوان یک مهاجر در باره ی این نوع پدیده ها در هستیِ انسان ایرانی مطلبی بنویسد. او داستان خود را و داستان آواره گی و بی پناهی هموطنانش را از زبان راوی جوان خود روایت می کند. در داستانهای درهم بافته شده ی این رمان، ما آن شاهدان حیرتزده را مانیم که در آینه ای که از نگاه، فکر و رفتارهای خود پدید آورده ایم، بیرون آمده و روی برگردانده و در قامت ناساز خود نظر می اندازیم. به باور من انتشار رمانی از این دست تأثیری بسزا در اندیشه و باورهای ایرانی می تواند به جای بگذارد.
ما آن نگرشِ خاص ایرانی نسبت به بیگانگان را که عارف فرمان در رمان خود به نمایش می گذارد، در نگرش ایرانی به ایرانی نیز همیشه داشته و چه بسا که در تحوّلاتِ تاریخی و اجتماعی مان مانعِ بسیاری حرکتها و سکوت و سکونِ نیروها و جریانهای سیاسی گردیده است. از این دیدگاه رمان "افغانی" ناقوس خطری بزرگتر را هم به صدا درآورده است. راست آنکه هیچ ملتی با ویژه گیهایی چنین ویرانگر و ضد انسانی در شاهراه تمّدن بشری نمی تواند گام بردارد. سبب سازِ پیشروی در جادّه های پر پیچ و خم تاریخ و پیوستن به قافله ی بزرگ تمدّنِ بشری همآهنگی، همدلی، همزبانی و دوستی و عشق می تواند بود. از این نظرها ما به فقیران و بینوایان ژنده پوشِ پیر و فرسوده شباهت داریم. فقیریم؛ چرا که عشق به همنوع خویش را هنوز سرمنشأ رفتارهای خود قرار نداده ایم. بینواییم؛ چرا که در عین حال که خواستها و آرزوهای مشترک داریم، با داشتن ویژه گیهایی که گفته آمد، فاقد نیرو و شوق پیوستن به هم و کار مشترک هستیم. پیر و فرسوده ایم؛ چرا که این داستان ریشه هایی دارد ژرف و فرو رفته در آبهای اقیانوسِ فکر و وجدان و اندشه و باورهای ملی، مذهبی و تاریخی مان.
در رمان "افغانی" می بینیم که ایرانی هر که هست و از هر طبقه ای که هست، مهاجر افغانی را فقط افغانی! صدا می کند. افغانی در نظرگاه او در حالت عادی دزد و قاچاق فروش است. برای تفریح هم که شده میتوان در کوچه پس کوچه ها گیرش انداخت و مثل توپ به این طرف و آن طرف شوتش کرد. اگر به دلیل نداشتن کارت اقامت گیر نظامیان و پاسداران بیفتد که سناریو عذاب و شکنجه ای جهنّمی برایش کلید می خورد. یکی از این لُمپنهای رها شده در کوچه و خیابانها یا یکی از ملائکه‍ی دولت قدیسینِ که جوازِ شکار، شکنجه و سربه نیست کردن ضعیف و بیگانه را از دین و دولت و عِرق نژادی و قومی خود پیشاپیش دریافت کرده است؛ به خود نمیگوید که این چیزی که من دارم با مشت و لگد می پوکانمش، کلّه ی یک انسان است! و این چشم است؛ چشم یک انسان که من با پنجه بوکس کورَش کردم! و این ستونِ فقراتِ کمرِ یک انسان است که من شکستمش! و این قلمِ دست و پای انسان است که خُرد و خاکِ شیرش کردم! و این که افغانی است چیزی به لحاظ انسانی از "من" کم....
نه، این مرغ در مقابل افغانی یک پا دارد! اگر همین افغانی در خیابانهای تهران، یا شیراز یا زاهدان به شکل یک اروپایی مثلن سوئدی یا هلندی، - بگیرید و پیش بروید تا به امریکایی- ظاهر می شد؛ قضیّه از اساس تغییر شکل میداد. در این جا میتوان دید که همانها که در صحنه ی پیشین اسکلتش را شکسته اند، این بار اشتباهی، از پی اش میدوند و دنبالش موس موس میکنند تا مگر طرف لطف کند و برگردد و در جواب سلامِ به انگلیسی شان، فقط بگوید، سلام و پوزخندی هم بزند و انترهای لوطی گم کرده ی پشتِ سرِ خود را وادارد که از استمناء ذهنیِ خود نااُمید نشوند.
به شهادتِ رمانِ عارف فرمان، مهاجرِ افغانی حتّا حق کار کردن در رستوران ها را هم ندارد. او یا باید در مرغ داریها و کوره پزخانه ها جان بکَند، یا در ساختمان سازیها جانش را وثیقه ی پرواری هرچه بیشترِ زمیندارها و زمینخوارها گرداند.
با بازتاب واقعیتهایی چنین در رمان "افغانی" میتوان لایه های پنهان زندگی در ایران سالهای هزار و سی صد وشست و دو و شست وچهار را شناسایی نمود. سالهای جنگ ایران و عراق، سالهای حکومت ببرک کارمل در افغانستان و درگیری نیروهای اشغالگر اتحاد جماهیر شوروی سابق و مجاهدین افغانی و سرازیر شدنِ آوارگانِ و جنگ زده گان کشورِ همسایه به خاک ایران است.
"علی" راوی داستان از کویته ی پاکستان به زاهدان می آید. زاهدان شهری است خاموشوار با آدمهایی مسخ شده که به بیگانه یا افغانی بیگانه تر از آن می نگرد که بتوان از او انتظاری داشت. زندگی او در این شهر با روحیات و روزگاری که از سر میگذراند، پیکره ی ارواح را در شبهای شهرهای طاعون زده تداعی میکند. زبان ساده و رُک و بیانِ زجرِ تحقیر، توهین، شکنجه و اینهمه با غمِ گرسنگی آمیخته ی راوی سبب می شود خواننده را در آنچه تجربه میکند، با خود همراه گرداند و در بستر حوادثِ هولناکی که بر سرِش خراب شده است، احساس خود را به صورتی تلطیف شده به او منتقل نماید. خواننده ناگزیر از همراهیِ سرگذشتِ مهاجر سرگردان در شهرهای دیگر از جمله شیراز و تهران است. به این ترتیب دیدن و تشخیص آنچه نویسنده از سر گذرانده است، در موقعیتهایی خاص و در فضای آشوب زده ای که احساس بی پناهی و درماندگی و فقر و تنهایی ایجاد میکند؛ به او این امکان را میدهد که برای ما از بسا هول و هیولاها خبر بیاورد و از بسیاری ناگفته ها و ناشنیده ها که در چگونگی هویت یابی ما غیرمستقم نقش بازی کرده اند، پرده بردارد. داستانِ گرسنگی او در زاهدان دیوانه کننده است. تحقیر و شکنجه و عذاب او و هم میهنانش در کوچه و خیابان و کمیته و اداره ی پلیس شیراز و تهران تا به سرحدِ جنون تأسفبار است. داستان عاشقانه‍ی او با دختر همشهری حافظ ، شاعری که پیوسته در ذهن و اندیشه اش حضور دارد، در چنین اوضاع و احوالی پیشاپیش شکست خورده است. محیط اجتماعی، این دو عاشق جوان و قاقدِ قدرت و ثروت و حُرمت را به سُخره میگیرد. این جامعه هنوز انگیزه های عشق را گویا انسانی تلقّی نمی کند. فاجعه این است.
دکتر اکرَم عثمان در پیشگفتاری براین رمان مینویسد: "این اثر به درون واقعیت راه میبرد. این راهبرد، درون ماجرا را می شکافد."
"خلاصه این که این داستان از انسجام، صلابت و استحکامِ خاصی برخوردار است و اهلِ مطالعه را به ژرفای تراژدیِ افغانستان رهنمون می شود."* من در همآوازی با دکتر اکرَم عثمان می افزایم که این داستان علاوه براینها، انسانِ ایرانی را نیز به پالایش روان و اندیشه و نگرشهای خود در زندگی اجتماعی اش فرا می خواند.
از نکات جالب توجّه این رمان نثر سلیس و ساده و گویاییِ زبانِ دری آن است. این نثر بر خلاف نثر پارسی در طبیعت خود عرب زده نیست.
اگر آن را یک ایرانی نوشته بود، چنین به نظر می آمد که برای نخستین بار در یک اثر ادبی، عربی زدایی کرده است. آمّا واقعیت این است که یک نویسنده‍ی افغانی رمانی نوشته است که زبان آن پارسی با چاشنی دری و بسیار زیبا و پالایش یافته است و دوستداران زبان سَره ایرانی را میتواند بسا نکته ها بیاموزد.
زمستان ۱٣۹۰

      
۱- ناشر: نشر ارزان (استکهلم)
چاپ نخست: سوئد، ۱٣۹۰(۲۰۱۲)
* پیشگفتار، ص ۵