سرمایه داری و چالشگرانش:
در انسداد یا در اوج سرزندگی (۱)


محمدرفیع محمودیان


• سرمایه داری در چه موقعیت تاریخی بسر می برد؟ آیا هنوز از پویائی لازم برای ماندگاری برخوردار است یا گرفتار انسداد آمده است؟ دشمنان، مخالفین و عرصه های بدیل آن در چه وضعیتی بسر میبرند؟ آیا میتوان از وجود بدیلی جدی در مقابل سرمایه داری سخن گفت؟ این مقاله بقصد بررسی این پرسش ها نوشته است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣۰ آذر ۱٣۹۰ -  ۲۱ دسامبر ۲۰۱۱


سرمایه داری در چه موقعیت تاریخی بسر می برد؟ آیا هنوز از پویائی لازم برای ماندگاری برخوردار است یا گرفتار انسداد آمده است؟ دشمنان، مخالفین و عرصه های بدیل آن در چه وضعیتی بسر میبرند؟ آیا میتوان از وجود بدیلی جدی در مقابل سرمایه داری سخن گفت؟ این مقاله بقصد بررسی این پرسش ها نوشته است. این مقاله در چهار بخش تنظیم شده است. بخش اول پرسش های اساسی مقاله را مطرح کرده و پویائی و انسداد سرمایه داری را، بیشتر از دید مارکس، بررسی خواهد کرد. بخش دوم نوشته به دو نظری ی لیبرال-محافظه کار توضیح دهنده ی ثبات جهان مدرن و در نتیجه نظام سرمایه داری خواهد پرداخت: نظریه ی ماکس وبر مبتنی بر گرفتار آمدن جامعه ی مدرن در قفس آهنین بیمعنائی و ناآزادی و نظریه ی پارسونزی-هونزیِ توضیح انسجام یا فروپاشی یک نظم اجتماعی بر مبنای بنیاد هنجاری آن نظم. بخش سوم نگاهی خواهد داشت به عرصه هائی که نوید دهنده ی پویائی و سرزندگی خودانگیخته در دنیای مدرن معرفی شده اند. در این رابطه سه عرصه ی دموکراسی، هنر و جنبش های اجتماعی مورد بررسی قرار خواهند گرفت. بخش چهارم و پایانی مقاله به معرفی عرصه ی نمایشِ خود بسان عرصه ی ایجاد شور و انگیزه خواهد پرداخت. در این بخش ما خواهیم دهد که چگونه میتوان، با هر چه نمایشی تر ساختن حوزه های کناکنش، عقلانیت هدفمند و جدیت انضباطی سرمایه داری را با چالش روبرو ساخت.

پرسش ها: خاستگاه سرزندگی در زندگی مدرن
چه تحولی یا تحولاتی در جامعه سرمایه داری رخداده اند که پیش بینی برخی از مطرح ترین اندیشمندان علوم اجتماعی مبنتی بر افت شدید انگیزه حضور در گستره‍ ی کارکرد آن نادرست از آب در آمده اند؟ چه عواملی باعث شده اند که سرمایه داری یا آنچه برخی جامعه ی مدرن یا صنعتی میخوانندش اقتدار و جذابیت خود را حفظ کند؟ چرا مقاومت در مقابل کارکرد سرمایه تا به کنون بیشتر به اتکای سنت، شیوه های زیست ماقبل سرمایه داری ممکن بوده و کمتر مبارزه ای با سرمایه داری بر مبنای ازرش ها یا شیوه ی زیست و کنش نوگرا ونوبرانه بوقوع پیوسته است؟ چرا حتی امروز، با تمام تنوع شیوه های زیست و شیوه های تفکر شکل گرفته در جامعه پسامدرن، نشانی از بدیلی در مقابل شیوه ی زیست و کنش سرمایه دارانه بچشم نمیخورد؟ چرا چرخه ی تولید-مصرف و مصرف-تولید در چارچوب کار مزدی و مصرف و تفریح کالائی توانسته همه را جذب خود کند؟ پرولتاریای قرن نوزدهم نه فقط برای مارکس که برای بسیاری دیگر مظهر زیست و جهانی متفاوت با تمدن بورژوائی بود و شاعر و هنرمند دوران مدرن نیروئی رها از ضرورت های اجتماعی و چالشگر ارزش ها و ساز و کار جامعه ی بورژوائی خوانده میشد. آیا امروز میتوان از طبقه، گروه یا گرایشی متضاد با یا چالشگر نظم سرمایه داریِ حاکم بر جامعه سخن گفت؟ چه خبر است؟ آیا سرمایه داری به پویائی و اقتدار خاصی دست یافته است یا بر عکس در انحطاطی که سرمایه داری بر جهان حاکم ساخته همه غرق شده اند و شور جستجو یا ارائه ی افقی متفاوت را از دست داده اند؟
میدانیم این پرسش ها از دهه ی سی قرن بیستم، از دوران پویش متفکرین مدرسه ی فرانکفورت، پرسش هایی مطرح و مهم برای اندیشمندان مارکسیست بوده اند. ولی امروز این پرسش ها در پیامد فروپاشی "سوسیالیسم واقعاً موجود" و رنگ باختن بدیل سوسیال دمکراسی از موضوعیت خاصی برخوردار شده اند. سرمایه داری انسداد و لَختی (یا انفعال) خود را بیش از پیش آشکار ساخته است و دیگر توان ارائه ی هیچ دستاوردی جز رفاه مادی بیشتر آنهم با توزیعی یکسره ناعادلانه ندارد. درد و رنجی نیز که بر زندگی انسان ها و طبیعت تحمیل میکند انکار ناپذیرند. ولی برای اولین بار در تاریخ مدرن از هیچ بدیل جدی در مقابل آن نمیتوان سخن گفت. تصور جامعه ای تهی از مناسبات سرمایه داری امروز کاری بشدت مشکل است و کمتر پژوهشگر و کنشگری در آن باره دارای نظریه ای جدی است. تا چند دهه پیش از جامعه ی سوسیالیستی یا کمونیستی همچون بدیل سرمایه داری یاد میشد ولی امروز نه کسی از آنها چیزی میداند و نه در سطح نظریه های سیاسی و اجتماعی و باور کنشگران رادیکال سیاسی میتوان از آن نشانی جدی جست. حتی الگوی سرمایه داری "انسانی" پالایش یافته از استثمار "وحشیانه" بدیلی جدی بشمار نمیآید. بدیلِ سرمایه داری امروز خودِ سرمایه داری است. نئولیبرال ها موفق شده اند تا حد معینی آزادی مطلق سرمایه را بسان بنیاد آزادی مطلق انسان و آرمان غائی بشریت معرفی کنند.
چه شده است؟ چرا سرزندگی نیروهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مستقل و رقیب سرمایه داری دچار قهقرا رکود است؟ چرا گروهی، نیروئی یا عرصه ای از زندگی اجتماعی پرچم مقاومت و مبارزه بر علیه سرمایه داری بر نیافراشته و یا اگر بر افراشته نتوانسته نیروهائی تأثیرگذار را پیرامون خود بسیج کند؟ چرا سرمایه داری توانسته تمامی گستره‍ ی جهان، زندگی اجتماعی و زیست فرهنگی انسانها را در نوردد و بیش از پیش پویا و قدرتمند جلوه کند؟ این مقاله قصد بررسی و جستن پاسخ به این پرسش ها را دارد. چون از مقوله ی سرمایه داری سخن میگوید؛ در آغاز به بررسی افکار مارکس، وبر و هونز درباره ی انسداد و پویائی سرمایه داری یا بطور کلیتر جامعه ی مدرن میپردازد. در این بخش موقعیت نیروها یا حوزه هائی همچون پرولتاریا و مصرف مورد توجه قرار خواهد گرفت. کوشش خواهد شد تا مشخص شود چرا این نیروها و حوزه ها نتوانسته اند بدیلی سرزنده در مقابل سرمایه داری باشند. مقاله سپس نگاهی خواهد داشت به سه حوزه ای که گمان میرفت بدیلی در مقابل سرمایه داری باشند: دموکراسی، هنر و جنبش های نوین اجتماعی. در بخش پایانی مقاله عرصه ی نمایشِ خود بسان عرصه ای از زندگی اجتماعی با توانی فوق العاده در زمینه ی ایجاد شوری مستقل از شور برخاسته از مناسبات سرمایه داری معرفی خواهد شد.
      
مارکس: دوگانگی پویائی و انسداد سرمایه داری
مارکس سرمایه داری را در پایان دوران حیات خود و آماده کردن جامعه برای پیدایش تمدن و شیوه‍ ی زیست اجتماعی یکسره متفاوتی میدید. برای او پرولتاریا نوید دهنده ی جامعه و جهانی متفاوت بود. پرولتاریا در وجود خود و در تکوینی که مییافت نفی کننده ی جامعه ی سرمایه و مهمتر از آن جامعه ی طبقاتی بود. فارغ از وسوسه ی مالکیت، بدون کمترین دلبستگی به نظم طبقاتی و بسان نماد توان آفرینندگی انسان، پرولتاریا برای مارکس تنها طبقه ی واقعاً انقلابی بود. با این حال، مارکس پرولتاریا را تنها عامل نابودی نظام بورژوائی نمیدانست. او همچنین جامعه ی بورژوائی را قرار گرفته در سراشیب سقوط میدید. گرایش نزولی نرخ سود، بحران های ادواری و فقر روز افزون کارگران توضیح دهنده ی این نکته بودند که بورژوازی انگیزه ی سرمایه گذاری و کارگران انگیزه ی کار را از دست می دهند. مارکس فقط در پی آن نبود که نشان دهد نیرویی وجود دارد که در شکوفائی و پویای خود در ستیز با نظم جامعه ی بورژوائی قرار دارد و در نهایت آنرا منهدم میسازد. او همچنین بدنبال مشخص ساختن این نکته بود که سرمایه داری در نقطه ی معینی از سیر تکوین خود پویایی و و سرزندگی را از دست داده از برآورده ساختن آمال و نیازهای کنشگران درگیر در عرصه های کارکرد خود باز میماند.
مارکس بهیچوجه پویایی نظام سرمایه داری را دست کم نمیگرفت. او را در اینمورد نمیتوان متهم به بینشی یکجانبه نگر ساخت. کتاب مانیفست او و انگلس یکی از جالبترین و شورمندترین توصیف ها را از توان خارق العاده ی سرمایه داری در نوسازی، انکشاف و تسخیر جهان ارائه میدهد. مارکس سرمایه داری را نابود کننده ی مناسبات سنتی و استثمار پوشیده در پرده ی اوهام میداند. مهمتر از آن او تأکید میکند که ماندگاری بورژوازی در گرو آن قرار دارد که پی در پی ابزار تولید و در نتیجه مناسبات اجتماعی را دگرگون سازد. سرمایه داری به بازار هر چه گسترده تر برای آب کردن کالاهای تولید خود نیاز دارد و در این فرایند به همه ی جهان رخنه کرده، مرزها و موانع ملی را درنوریده، بازار جهانی را می آفریند. در این فرایند نه استثمار بپایان میرسد و نه نظام سلطه، بلکه هر دو شدت میگیرند. استثماری بی پرده و مستقیم جای استثمار پوشیده در پرده ی اوهام را می گیرد و سلطه ی همه جانبه ی بازار همه ی جهان و تمامی زندگی افراد را فرا میگیرد. این ولی دستاوردی عظیم است. سرمایه داری از هر آنچه که مقدس است هتک حرمت میکند، هر آنچه که سخت و جامد است را دود هوا کرده و انسان ها را مجبور می کند با هوشیاری و دیدگانی باز به وضع زندگی خود و مناسبات خود با یکدیگر بنگرند.
پویندگی خارق العاده، در نهایت، سرمایه داری را از پای در میآورد. سرمایه ی مرده ی غول پیکر، در کالبد ابزار کار هر چه پیچید تر، پیشرفته تر و گران بهاتر، بر سرمایه ی زنده ی هر چه کوچکترِ نیروی کار تفوق یافته، کاهش نرخ سود را دامن می زند. در همین فرایند سرمایه بیش از آنکه بازار و قدرت خرید کارگران کشش آنرا داشته باشد کالا تولید میکند و در نهایت مجبور میشود در پی رویداد بحران آنها را نابود سازد. پرولتاریا که به گستردگی تمامی جامعه فزونی مییابد، گرفتار بیکاری و دستمزد هر چه کمتر، شور خود را برای ادامه ی کار و چرخاندن چرخ تولید از دست میدهد. پرولتاریا اما افق روشنی در مقابل خود دارد. او از امکان غلبه یافتن بر بورژوازی در جنگ طبقاتی و نابودی سرمایه داری برخوردار است. او میتواند بسان نماینده ی جامعه و در واقع بسان خود جامعه، خودسامانی و خودساماندهی جامعه ی دست یافته به بالاترین میزان فرآوری را مادیت بخشد. پرولتاریا اما همچون بورژوازی طبقه ای با ادعا و رویکرد اداره ی جامعه نیست. او قدرت را در دست می گیرد تا جامعه ی طبقاتی و در نتیجه خود را از تاریخ حذف کند. پویندگی و توانمندی پرولتاریا تفاوتی اساسی با پویندگی و توانمندی بورژوازی دارد.
مارکس در نوشته های خود حساسیت چندانی به پویندگی پرولتاریا نشان نمیدهند و چندان پیگیر بررسی و توصیف آن نیست. برای او پرولتاریا بیشتر نیرویی حامل و عامل نواله ی ناگزیر تاریخ است. پرولتاریا وظیفه ای تاریخی را باید به انجام رساند. مارکس بیشتر بدنبال آن است که پویندگی آغازین و در نهایت افت و انحطاط این پویندگی نزد بورژوازی بررسی و نظریه پردازی کند. اگر مانیفست به پدیده ی پویایی توجهی ویژه نشان میدهد کتاب کاپیتال گرفتار آمدن سرمایه داری در بن بست ایستائی و فساد را به تصویر می کشد. در بحران های ادواری هر چه شدیدتر، سرمایه پویایی خودویرانگر خویش را به روشنی بنمایش می گذارد. شور و هیجان تمامی کنشگران اصلی بازار را برای دوره ای فرا میگیرد تا مدت زمانی بعد همان کنشگران مجبور شوند حکم به نابودی حاصل نه دسترنج خود که دسترنج خیل انسانها، توده ها کارگر، بدهند. دمیدن روحی تازه در سرمایه ی خسته، فقط با به فلاکت کشاندن خیل کارگران و بوجود آوردن شرایط بهتر سودآوری ممکن است. پویندگی دوباره ی سرمایه را فقط میتوان با باز پس ستاندن پویندگی از توده های کارگر تضمین کرد.
نظریه ی مارکس در مورد فروپاشی سرمایه داری و شور پرولتاریا برای استقرار نظمی نو در مواردی درست و در مواردی نادرست از آب درآمده است. در مورد گرایش خودویرانگری سرمایه امروز کمتر کسی دارای تردید است. در مورد گرایش سرمایه داری به هر چه فقیرتر ساختن کارگران میتوان تردیدی جدی داشت ولی میدانیم اگر با گرایش های درونی سرمایه داری مبارزه نشود بر فاصله طبقاتی میان بورژوازی از یکسو و کارگران و بخش های پائینی طبقه ی متوسط افزوده می شود. از سیر نزولی نرخ سود نیز نشان چندانی در دست نیست و هر چند برخی متفکرین مارکسیست بر درستی حکم مارکس تأکید می ورزند، بیشتر اقتصاددانان و جمع بزرگی از متفکرین مارکسیست آنرا درست نمیدانند. به هر رو مشخص است که سرمایه داری در چند دهه ی اخیر بهیچوجه در آستانه ی فروپاشی قرار نداشته و پویائی و سرزندگی خاصی از خود نشان داده است. همزمان، پرولتاریا، بر خلاف یافته های مارکس، هیچ پویائی و سرندگی خاصی از خود بروز نداده است. این طبقه گاه در مورد گرایش سرمایه مبتنی بر جا بجائی و جستجوی نیروی کار ارزان تر در جهان مقاومت کرده است ولی حرکتی دال بر آینده نگری یا بر اساس بنیانگذاری بدیلی در مقابل سرمایه داری از خود نشان نداده است. هیچ خیزش یا انقلاب بزرگی را این طبقه در سده ی بیستم میلادی علیه سرمایه داری سازماندهی نکرده است. در پنجاه، شصت سال اخیر نیز این طبقه از صحنه های اصلی مبارزات سیاسی و اجتماعی غایب بوده است.
بیش از یک قرن و نیم پس از نگارش مانیفست، سرمایه داری هنوز در حال فتح جهان است. هنوز ادغام چین را در اقتصاد سرمایه داری جهان بپایان نرسانده که خود را آماده ی تسخیر همه جانبه ی آفریقا میسازد. از تبدیل زنان اروپائی و کشاورزان و زنان خانه دار چینی به نیروی کار ارزان فارغ نشده که آماده میشود تا مردان و زنان شهری و روستائیِ اتیوپی، کنیا، مالی و دیگر کشورهای آفریقائی را بصورت نیروی کار ارزان مورد استثمار قرار دهد. همان ویژگی های تاریخی سرمایه داری برای کشاورزان، مستنمندان شهری و زنان وسوسه آمیز جلوه میکند: رهائی از سنت های خشک، گریز از خانواده ی پدرسالار، دستیابی به کار و درآمد ثابت، مهاجرت به شهر و تجربه ی کار و زندگی مدرن. در سطح کلان اجتماعی نیز سرمایه داری همچون داروی دردهای اصلی جامعه چهره مینماید. میزان فقر را کاهش میدهد، رفاه مادی همگانی را به ارمغان میآورد، طبقه ی متوسطی قدرتمند را میآفریند و کالاهای مصرفی را دسترس همگان قرار میدهد. در یک کلام، سرمایه داری هنوز جهانی را برای فتح در پیش رو دارد. مارکس شاید این جنبه ی هستی تاریخی سرمایه داری را بخوبی نمیدید. او سرمایه داری را در انتهای فرایندی که تازه آغاز شده بود میدید. ولی او چرا برای پرولتاریا نقشی چنین، از دید امروزین ما، گزاف قائل بود؟ او پرولتاریا را نه همانند طبقات ستمدیده ی نظام های پیشین تاریخ یعنی بردگان و دهقانان که همچون یک طبقه ی انقلابی همانند بورژوازی میدید. او پرولتاریا را نیروئی میدانست که انقلابی گرائی بورژوازی را ارتقاء خواهد بخشید. او برای نقش فعال پرولتاریا در فرایند تولید و عدم وابستگی به مالکیت خصوصی اهمیتی ویژه قائل بود. به باور او یکی به پرولتاریا اقتدار، بینش دقیق و سرزندگی میبخشید و دیگری او را رها از هر نوع وابستگی به تاریخ، به جوامع طبقاتی و نظم کهنه میساخت. او این نکته را مورد توجه قرار نمیداد که زمانی پرولتاریا نقشی مهم خود را از دست میدهد و فن آوری جای او را خواهد گرفت و فقر مادی بصورت فقر فرهنگی او را از تدارک بدیلی فرهنگی و اجتماعی باز می دارد.
با اینهمه مارکس دو نکته را بخوبی و دقت کامل مشخص ساخته است. اول آنکه سرمایه داری در نهایت، و این نهایت دیرگاهی است که فرا رسیده است، بجای آنکه نیروئی انقلابی در زمینه ی متحول ساختن مناسبات اجتماعی و بارور ساختن توان تولیدی انسان باشد به ترمزی قوی تبدیل می شود. سرمایه داری و در رأس آن بورژوازی اکنون مدتی است که، با زدودن پویائی و سرزندگی از کارگران، تهی ساختن فردیت انسان ها از عمق و معنا و مسلط ساختن مناسبات پولی و بین سودجویانه بر مناسبات اجتماعی و طبیعت، جهان و جامعه را از جان و سرزندگی تهی ساخته است. سرمایه داری به نحو شگفت آوری پا بر جاست ولی پابرجائی آن با حس حسرت و احساس نکبت خیل انبوه انسان ها توأم است. دوم آنکه نیروی برانداز نظام سرمایه داری از دل آن، از متن آن برمی خیزد. سرمایه داری با تمام انحطاط خود، زمینه را نه فقط برای زایش که جنب و جوش و پویائی هر چه بیشتر نیرو یا نیروهائی فراهم میآورد که نمی توانند در چارچوب آن جایگیرند و در نهایت آنرا از درون منفجر میسازد. شاید مارکس داوری نادرستی در مورد نقش انقلابی پرولتاریا داشت ولی امروز میتوان هر چه شفافتر مشاهده کرد که عرصه هائی از کنش و زیست در حال شکل گیری یا بیش از آن در پویش و گسترش است که در چارچوب نظام سرمایه داری و منطق استثمار و سود نمی توانند جای گیرند.