انسان چگونه باتجربیات ژرف در زندگی، به خود، صورت میدهـند


منوچهر جمالی


• ما امروزه «تجربیات ژرفی که سراپای وجود انسان را تکان و تحول میدهند»، بسیار کم داریم، چون معرفـتهائی که در آگاهی ما گسترده شده اند، جان ما را از ارتباط «مستقیم وبی واسطهِ هر تجربه ای» باز میدارند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱ فروردين ۱٣۹۰ -  ۲۱ مارس ۲۰۱۱


 
با رشـته جان، بافـتـن
یا
انسان چگونه باتجربیات ژرف در زندگی، به خود، صورت میدهـند
..................................................................
چگونه ، دیدن کرم ابریشم ودگردیسی اش به پروانه ،
فلسفه زندگی ایرانیان را عبارت بندی کرده است ؟
..............................................................................

از تنیدن وتابیدن و رشتن وبافتن ِاندیشه وکرداروگفتار


ما امروزه « تجربیات ژرفی که سراپای وجود انسان را تکان وتحول میدهند » ، بسیارکم داریم ، چون معرفـتهائی که درآگاهی ما گسترده شده اند، جان مارا از ارتباط « مستقیم وبی واسطهِ هر تجربه ای » باز میدارند . وارونه آنچه ادعا میشود ، سطح آگاهبود ما ( آگاهی ما ، همیشه سطح ِ بود ماست) ، بزرگترین سد میان تجربیات زنده وجان ماست . درست این پوشهِ نازک آگاهبودِ وجود انسان ، راه رسیدن به جان را به شدت کنترل میکند، و راه تجربیات ژرف را به ویژه می بندد . درواقع خود آگاهی ما ، دروازه کنترل تجربیات وتحول یابی آنهاست . دراین دروازهِ آگاهیست که ورود تجربیات ، کنترل میشوند ، وهمه تجربیات ، با « تغییرشکل داده شدن » ، حق ورود در روان وجان را می یابند . درگذشته ، دیدار ناگهانی یک پدیده نادرپیش پا افتاده ، سراپای وجود انسان ویک فرهنگ را تکان میداد ، وبرای آنها عبارت بندی میکرد که برای ما باورناکردنیست . فرهنگ ایران ، با این سراندیشه آغازشد که ، انسان، هنگامی تجربه ای ژرف ازپدیده ها دارد که با « شیرابهِ درون آنها بیامیزد» ، و شیرابه یا « رَس = رَز= رنگ » آنها ، در درونش ، روان شوند وبا جان او بیامیزند . آنگاهست که تجربیات ما ، نرم و روان و گداخته میشوند ، و خون تن خود مان میشوند ، و آنگاهست که این خونابه را ، تبدیل به ماده خامی میکنیم که میتوان به آن شکل « رشته اندیشه وکردار وگفتار» داد ، و با این رشته ها ازجان تابیده شده است که میتوانیم به خویشتن ، صورت بدهیم وخود را بیافرینیم . اساسا جائی فرهنگ هست که انسانها بتوانند ، به خود، صورت بدهند ، وبا رشته های بافته ازجان خود ، خود را ببافند . جان ما تا زمانی خشک وبی خونست که آنچه را درزندگی برای ما روی میدهد ، با جانمان تجربه نمیکنیم و همیشه برای زنده ماندن ، بایستی اندیشه های بیگانه را ، به ما تزریق کنند . ما ازخون وامی که هرروز به ما تزریق میشود ، زنده ایم . « تجربه کردن رویدادها با جان » ، « جفت شدن و آمیختن جان با تجربه هاست » ، یا به عبارت دیگر، شنا وری در شیرابه جهان واجتماع ، و هنجیدن یا جذب کردن درتن ، و تبدیل کردن آنها به خون زنده ، یا به جان است ( جیو = جان = خون ) .
این گونه تجربیات ، شیرابه و ماده روانی میشوند که ازآن میتوان رشته کردار وگفتارو اندیشه را تنید وتابید ورشت . شیرابه جهان که « رَس= رَز » نامیده میشد ، دراثرچسبندگی ، « رسن وریسمان ورشته »( درفارسی) میشوند، که میتوان با آن ، تنید و تابید و پیچید و رشت ، و ازاین رشته ها ، جامه هستی خود را بافت . همان رس یا شیرابه ، رسن ( رسی درسانسکریت ) میشود . چیزی هست ( هست= باوند ) که « از رشته ها، به هم بافته شده است » . باوند که معنای « هست» دارد ، رشته های به هم بافته است . آنگاه که تجربه های ما ، همه جزو تن میگردند ، « تن- گردی = تن گشتن »جسمانی ومادی میشوند ، و کلیات ومقولات ذهنی وانتزاعی وخشک باقی نمی مانند . درفرهنگ ایران، به مادی وجسمانی ، تنگردی ( تن + گردی ) میگفتند . تجربیاتی که « خون ِتن نگردیده اند » ، کلیشه های رنگ باخته وبی جان و قالبی هستند که جان را میکاهند . با خون گرم شدن تجربیات درتن هست که جان را برای چهره دادن به خود ، نیرومند میسازند . تجربه ای واندیشه ای که از « تن گشتن = تنگردیدن = جسم شدن » می پرهیزد ، نه تنها تن را خواروزشت میکند ، بلکه « نازا» میسازد ، چون تن (= زهدان + کانون آتش )، منشاء زایش و آفرینش ( تنیدن ) و اصل تابیدن است . تابیدن ، گرمائیست ( تف ) که رشته پیوند ومهرمیشود .
با چنین گونه تجربه کردنهاست که انسان، « تابع واقعیت» نمیشود ، بلکه از واقعیت خارجی ، تنها شیرابه جان خود را پدید میآورد ، شکل ( دیسه ) را درآغاز ازآن میگیرد ، و آن را ماده نرم وشکل پذیری میسازد که با آن میتواند ، صورتی دیگر( دگر دیسه ) به خود بدهد . او شکل ( دیسه ) واقعیت را که « هستی اوست ، جامه اوست » ، میگدازد وآب و نرم میسازد تا به آن ، شکل خود را بدهد .
جهان خارج وقدرتِ فراسوی ما ، به ما صورت نمیدهد، بلکه این مائیم که « شیره جهان را ، که با آن درتجربیات میآمیزیم » ، درجان خود می هنجیم ( میکشیم ) . جهان خارج ، تبدیل به شیرابه تن ما میگردد ، و ما با این شیرابه ( رس= رنگ = رز) که چسبناک و رنگین هست ، « رشته » برای پیوند دادن در « جامه هستی و صورت یافتن » می تنیم . به عبارت دیگر، ما ازهیچ چیزی « صورت نمی پذیریم » و « لوح ساده وپاک یا هیولا = ماده خام شکل پذیر» نیستیم که اجتماع یا خدائی باقدرتش به اوصورتی را که خواست بدهد . مسئله انسان ، دگردیسیدن « تجربیات گداخته وشیرابه شده جهان خارج » به شکل ( دیسه ) خوداست . زندگی ، از واقعیات خارجی ، درتجربیات ما ، معین نمیشوند ، یا به سخنی دیگربه ما شکل نمیدهند .
ما آنگاه زنده ایم که درجنبش دگردیسیدن جهان خارج ، درخود ، به چهره یا دیسه ( صورت ) خود هستیم . این مائیم که جهان خارج را تبدیل به شیرابه وجود خودمیکنیم ، تا آنرا در کردار واندیشه وگفتار، بتابیم ورشته ساخته ، و ازآن « چهره خود » را پدید آریم .
درفرهنگ ایران ، خدایان ، « رشته ، ریسمان ، نخ ، تناو» بودند . خدایان برای ایرانیان ، قدرت مافوق خارجی نبودند ، بلکه رشته ها ی زندگی درزمان بودند . ایرانیان، سی وسه خدای زمان داشتند که سی وسه رشته بودند، و ایرانیان ، این سی وسه رشته را به هم می بافتند و به کمرخود می بستند و آنرا « پیراهن » می نامیدند. این سی وسه رشته را به کمرخود می بستند ، تا پاسبان جان وخرد درجهان باشند . ما امروزه نمیتوانیم حتا باورکنیم که خدا، برای ایرانی ، اینهمانی با « نخ ورشته ورسن وتناو رنگین » داشته است . ما تعجب میکنیم که چرا « ر ِ شتن » ، ریسیدنست، و « رَشتن » ، رنگ کردنست ، چون « رشته ، گوهر رنگی داشت » . این « رس = رز، شیرابه رنگین گیاهان وجهان بود که « رشته ورسن » بود . در رشته ، رنگ است و دربافتن رشته ها به هم ، ازترکیب رنگها ، نقش پیدایش می یابد . خدایان ایران ، همین آب یا شیرابه یا اِسانس جهان بودند ، که ویژگی چسبندگی ( مهری ) داشتند ، و همین شیرابه نرم وبی شکل بود ، که نخستین شکل خود را در « رشته ورسن ونخ و تناو( تن+ آب ) » می یافت .
خدائی که شیرابه و آب روان بود ، رشته ونخ و رسن میشد . نخستین چهره یابی خدایان ، نخ ورشته ورسن شدن بود . خدا، روند تحول « شیرابه یا آب » به « نخ ورشته ورسن » است . ایرانیان به دنبال پدیده ای میگشتند که این تحول را چشمگیروبرجسته میساخت، واین « کرم ابریشم » بود که « دیوه » یعنی « زنخدا » خوانده شد که ازشیره جانش ، رشته می تنید ومی تابید و ازآن رشته ها ، « دیبه = دیبا » میبافت واز بافتن رشته های رنگین به هم ، نقش ونگاروصورت پیدایش می یافت . ازاین رو پرنیان ، پرده نقاشی شد . این بود که « هستی » ، « جامه = رشته های به هم بافته رنگین » بود که درتاروپودش ، نقش داشت . با این « رشته ها » هست که جهان هستی به هم بافته شده اند و به وجود آمده اند . ازاین رو، هستی بخشی به کرداروگفتارواندیشه انسان نیز ، روند دگردیسی شیره جان ، به رشته و به بافته بود . انسان ، با رشته های تنیده ازجانش، اندیشه می بافت ، کردار وگفتار خود را می بافت . شیرابه جان ، تاروپود اندیشه های رنگین میشد . اندیشه ، نقش پرنیان ازجان بافته بود .
فرهنگ ایران ، در تاءویلهای گونا گون از « تحول تخم به کرم یا دیوه ، و متامورفوز ِکرم به پیله = پروانه= دیبا » ، به زندگی انسان ، و تحول شیرابه جانش به رشته کرداروگفتارواندیشه هایش وچهره یابیش ، معنائی بسیارپویا وآفریننده میداد . رد پای این شیوه تاءویل ، درادبیات ایران باقی ماند . چنانکه فرخی میگوید :
با کاروان حله ( جامه های ابریشمی ) ، برفتم ز سیستان
با « حله تنیده ز دل ، بافته زجان »
با حله ای ، بریشم ترکیب او ، سخن
با حله ای ، نگارگر نقش او ، زبان
هر تاراو، به رنج ، « بر آورده از ضمیر »
هرپود او ، به جهد ، جدا کرده از « روان »
ازهر صنایعی که بخواهی ، دراو اثر
وز هر بدایعی که بجوئی ، درآن ، نشان
این حِـله نیست ، بافته از جنـس حـله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها ، مدان
این را ، زبان نهاد و ، خرد ، رشت و، عقل بافت
نقاش بود ، دست و ضمیر، اندر آن میان
با آنکه فرّخی این « حله سخن خود » را ، قیاس ناشدنی با « حله های دیگر » میداند ، ولی درست ، وارونه اندیشه او ، با آنها پیوندی تنگاتنگ دارد . فرّخی ، از پیشینه فرهنگ ایران آگاهی ندارد ولی این پیشینه، درهمه واژه ها او درتپیدن و درتنیدن هستند.
ما همیشه با سطح « واژه های » خود ، آشنائیم و ژرفای واژه های ما ، در تویه های تاریک ضمیر وروان، جان ِنهفته واژه اند که دور از دید آگاهبود ، درکارند . ما می پنداریم که واژه ها ، دراختیارکامل ما هستند ، ولی غافل ازآنیم که این جان ِواژه ها هستند که مارا دراختیار دارند ، و آنچه را ما آگاهانه میاندیشیم ، آنها درنهان میکشند ومیکشانند . این گلاویزی میان بخش روشن و بخش تاریک هرواژه ای ، سرنوشت اجتماعی وتاریخی اندیشه هارا معین میسازد . ازاین رو « معانی واژه های ما » ، همیشه بیش ازآنست که ما میدانیم ، واین جان ناپیدای واژه ها هستند که بیشترو نوع دیگر، اثرگذارند که معانی آگاهانه وروشن وحساب شده آنها .
جامه ابریشمی سخن را ، فرّخی ، از دل می تند وازجان می بافد . اینها به نظرما ، تشبیهات شاعرانه اند . ولی اینها بیان همان تجربه ژرفیست که روزی ایرانیان از تجربه تحول « کرم، به پیله وپروانه » کرده اند، و مُدل شیوه زندگی آرمانی خود در زندگی درآن یافته اند . آنها میخواهند که کرداروگفتارواندیشه انسان ، ازجان وزندگی انسان ، سرچشمه بگیرد.
چگونه کردار وگفتاروکردار ازجان ، سرچشمه میگیرد ؟ این تجربه است که راه را برای عبارت بندی فلسفه زندگی ، گشوده است . انسان ، تن وجانست ، و جان درتن ، می تپد و رشته اندیشه وسخن وعمل را می تند وبا آن ، جامه هستیش را می بافد . هستی ، جامه ایست که انسان با شیره جان خود ، می بافد .
تن ، درفرهنگ ایران ، سه معنای گوناگون دارد ۱- جسم ۲- زهدان واندام زایش ٣- کانون واجاق آتش . جان انسان ،« تخم آتش» شمرده میشد ، و آتش جان ، فـرن یا اخو یا ارتا یا « هوپریان = پری زیبا » نامیده میشود که جفتِ همآفرین « تن » میگردد . جهان مادی وجسمانی که tanu-kereta تنکرد نامیده میشود ، به معنای « از زهدان پیدایش یافته = از کانون واجاق آتش ساخته شده » است . ماده وجسم ، « از زهدان » یا « ازاجاق آتش »، پدیدآمده و ساخته شده است . ازاین رو ، ماده وجسم ، زاینده وآفریننده است و کانون گرما وروشنی هست . آتش جان ، « فـرن = پران= باد یا وای » نامیده میشود ، چون « وای = هوای ازخود جنبده » ، آذر فروز است . هنوز درکردی ، باد ، به معنای « پیچ » است .« وای» یا باد ، می پیچد . به گیاه پیچک ، باداک گفته میشود . این البته معنای « عشق » داشت . اینست که آنها از« تن » و تنکرد= جهان مادی وجسمانی » ، تصویری دیگر داشتند ، که سپس با ادیان نوری دراذهان جا افتاده است ، و تن و زهدان ( زن ) و تاریکی را زشت وخوارساخته است . ازبرخی اصطلاحات میتوان محتویات « تن » را بهتر دریافت . به آمیزش ومقاربت tan-vimixtan میگفتند که « تن آمیزی » باشد. به آبستن وحامله tan-burtaar = تن بردار میگفتند . به شیره گیاه   tan-tuxmak میگفتند . تخمه تن ، شیره گیاه بود . به شیره گیاهان « اَنگ » و « رنگ= ار+ انگ= شیره روان گیاه » و « رس = رز» هم گفته میشد . زهدان ، آبگاه نیز خوانده میشد ، چون جایگاه شیرابه یا اسانس وحقیقت بود . به رستاخیزtan-pasen گفته میشد، که درواقع به معنای « آخرین تن، یا زهدان وکانون پایانی= آخرین زایش وپیدایش » باشد . این« شیره وآب» ، و آن آتش ( آب وآتش= آب وتخم ) ، واژه های « تنیدن و تابیدن ورشتن » را پدید میآوردند . تن ، ازخود ، می تنید . تن ، ازخود ، می تابید . تن ، ازخود ، میرشت وجامه می بافت . برای ما تن ، چیزی جدا از تنیدن وتابیدن ورشتن و رنگ کردن وبافتن است .

چگونه خدا(= آبه = شیرابه = خورآوره )، رشته میشود ؟
چگونه « شیرابه بی شکل » ،
در« رسن یا رشته » ، نخستین شکل خود را پیدا میکند ؟

آتش جان که دراجاق تن ، با تن جفت میگردد ،« وازیشت» یا فرن ( پران = باد = وای ) است . این وای درجنبش است که گرما میآفریند . اینست که تابیدن وتف ، هم معنای « پیچیدن وتاب دادن » را دارد ، وهم معنای « گرم وروشن کردن » را دارد . گوهرآتش، باد ، یاوای جنبانست که هم اصل پیوند دادن وهم اصل حرکت وتغییردادنست . ولی این وای ، هم آذرفروزاست ومی تفـد وهم درون ابر( آب+ ور) می بارد . ابربارنده با آذرخش( آذرگشسپ ، درتبری ال – پر= روشنی زنخدای زایمان) که آتش هم نامیده میشود ، باهم سنگ هستند ( بندهش ، بخش نهم )، یعنی انبازوهمآفرین وهمبسته هستند . « خویدی وتری ، با گرمی وتف » باهم میآفرینند . اینست که تن ، هم آبگاه وشیرابه گاه است وهم آتشگاه ، چون « وای » که جان باشد درتن است .
این تصویر بود که زندگی انسان را معین میساخت . ازاین رو، خدا یا وای ، شیرابه جهان یا اسانس روان درجهان میشد که خور آوه ( خرابه ، خرابات ) وهم آبه= آوه = رس یا رز، یا رنگ( ارنگ ) نیز نامیده میشوند . خدا ، آبِ روان ِبی شکل است . ولی این آب یا شیرابه یا « خور» یا رَس ، ویژگیهائی دارد . وای ، ابری بود که در دورود جفت باهم ، درسراسرجهان روان میشد . یکی « رنگ یا ارنگ رود » بود، و دیگری « وَه دایتی = دهش نیک » . ارنگ رود ، همان « امرداد » و « وه دائیتی= خور آوه » یا همان ، خرداد است . این دو زنخدا که « ماروت وهاروت » دراسلام شده اند ، نقش فوق العاده بزرگ درفرهنگ ایران بازی میکرده اند . خورداد( خرداد ) دراوستا «daat+va+ haur» نامیده میشود که غالبا به « رسا » و « درست وکامل » ترجمه میشود،و زود دفترش بسته میگردد . ولی این « هورhaur+ وا va» به معنای « ابر ِ وای » است . پس « خرداد به معنای « نخستین پیدایش ابریست که گوهرش وای » است ، و « وای » اصل پیوند و تحول میباشد . درپهلوی این واژه ، « خور+ داد » شده است، و همین « خور » در کردی ، معنای « خونابه » دارد . این همان واژه ایست که در ادبیات ایران ، به شکل « خرابات= خور+ آباد » باقی مانده است . ترجمه « هور وا » به « رسا » ، نیز راه را به گوهر این زنخدا میگشاید که با آموزه زرتشت وسپس با شریعت اسلام درتضاد کامل واقع میشد . دریزدانشناسی زرتشتی ، کوشیده شده است که رابطه « رود وه دائیتی » با « خرداد » و « ارنگ » با « امرداد » تاریک ونامعلوم ساخته شود . ویژگی رود وه دائیتی که خرداد باشد ( نخستین پیدایش ِوای ، درشکل شیرابه یا خورآوه ) ، خوشنودی و شناختاری ( فرزانگی) است . سراسر آفرینش ها ( انسان + جانوران ) درکنار این رود ، روی میدهد . جم درکنار این رود، انجمن انسانها وخدایان را پدید میآورد . درگذر وبا شستشو دراین رود ، زرتشت ، علم به آینده پیدا میکند .... .
« رَس ورسا » ، گوهر خرداد را مشخص میسازد . معانی « رس ورسا »، درسانسکریت بخوبی باقی مانده است . ازجمله معانی آن شیرابه همه گیاهان وشیرابه میوه ها و مغزوجوهر وهسته هرچیزی وبهترین ولطیف ترین بخش هرچیزی وهمه نوشابه ها وشیرابه نیشکر + زبان واندام مزیدن + مزه وچاشنی + مهرورزیدن + خوشی وشادی + اشتیاق فراوان + احساس کردن ودرک کردن وحساس بودن ، وبالاخره « اکسیر » است . اکسیریا کیمیا، مایه تحول دادن چیزها با مهر است . این شیرابه یا اسانس روان ، مایه تحول دادن هم چیزها است ، کیمیاست . « کیمیا » که امروزه ازآن واژه « شیمی » برآمده ، همان واژه « خیم » است. در تبری به مایه خمیر، xaymaمیگویند . فرهنگ اسدی مینویسد که « خیم » ، رندش از رود وشکنبه ورودکانی است . ومایه ای که شیر را تحول به پنیرمیدهد ، درست از رندش شکنبه گاو بدست میآید . برهان قاطع، معنای کیمیا را « ارزیز» میداند . علت نیزآنست که با « ارزیز» ، «روی» را که با نرینه (= بهرام ) اینهمانی دارد، و مس را که با مادینه ( زهره = وی دخت ) اینهمانی دارد ، به هم می « دوساند » . با دوساندن بهرام ورام ، جهان وزمان ، پیدایش می یابد. به عبارت دیگر، خیم یا کیمیا ، اصل آفریدن جهان وزما ازنو با مهر است . ازاین رو برجیس را که همان زاووش یا خرّم یا مشتری باشد ، اصل پیوند ومهر میدانستند . بقول ناصرخسرو :
برجیس گفت، مادر ارزیز است    مس را همیشه زُهره بود مادر
اینست که به « زیبا گردانیدن خوی وسرشت » ، یعنی تحول دادن خوی وسرشت به زیبائی ، خیم پیراستن =xem virastan   میگفتند . درواقع « خیم وخیمیه=ximih » معنای « مایه تحول یابی در گوهر انسان » بود ه است . کیمیا واکسیر، درگوهرانسانست . به قول مولوی :
درونت گر نبودی کیمیا گر
به هردم ، خون وبلعم ، جان نگشتی
پس خرداد یا « رس وشیرابه واسانس جهان »، همان کیمیای مهر است که همه چیزهارا تحول میدهد . خیام میگوید :
می خور که زدل، کثرت وقلت ببرد
یک جرعه خوری ، هزار علت ببرد
پرهیزمکن ، زکیمیائی که ازاو
اندیشه هفتاد و دوملت ببرد
یا فخرالدین گرگانی میگوید :
به گیتی ، کیمیا ، جز راستی نیست
که عـز راستی را کاستی نیست
یا مولوی میگوید :
کیمیای کیمیا سازیست ، عشق
خاک را گنج معانی میکند
چه مردارمِسـّی، که مُرداو، زمِسّی
که پنداشت ، او کیمیائی ندارد
ای کیمیا ای کیمیا ، درمن نگر، زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم ، صد دار را منبر کنم
انسان ، این نیروی تحول یا این کیمیا را درخود می یابد . درست این خرداد بود که نیروی تحول دهی وتحول یابی را پدید میآورد .
خرداد با « خورآوره ، با شیرابه اش » ، کیمیائی است که جهان را به شادی وخوشمزگی و اشتیاق ومهر وحساسیت ، تحول میدهد ، مزه همه چیزهارا میگرداند . این بود که روز ششم ماه درسال نو که روز خرداد باشد ، « نوروز بزرگ » یا « نوروز دریائی » خوانده میشد . درگذشته به رود هم ، دریا ( آب مواج ) میگفتند . اینست که این روز را که اصل تحول یابی و امید به نوشوی هست ، روز بزرگترین رویداد ها ساختند . ازجمله زرتشتیها آنرا « زاد روز زرتشت » ساختند . این پیشینه فرهنگی ، در میان زرتشتیان نیز باقی ماند که دراین روز، هفت گونه باده می نوشیدند وهفت بار جامه دیگر می پوشیدند . چون رس ، هم با باده وهم با جامه کار داشت . درست ازاین تغییر نوشابه ها وتغییرجامه های رنگارنگ ، میتوان رابطه « رس را ، که رسن ورشته شده است » با « جامه یا بافته » دریافت . درگزیده های زاداسپرم میتوان دید که آرزوی گوهری تن ، خوراک وجامه است ، وآرزوی گوهری روان ، خوراک به گرسنگان دادن وجامه به برهنگان دادنست .دراین روزست که جان به مردم جهان داده شده است . دراین روز خرداد است که جم ، نخستین انسان درفرهنگ زنخدائی ، کیهان را بی بیم و بی رزمان و بی رشک ساخته است . دراین روز است که فریدون ، داد( قانون ونظم وحق وعدالت) را درجهان بنیاد گذارده است ، چون همه دراین رود وه دائیتی ، ازاین « خور=va + haur» ریشه دارند و همه مستقیما ازاین شیرابه ، پرورده میشوند و با کیمیای خرداد ، نوو تازه میشوند ، چون از همین خرداد است که جهان ، خور+ آباد= خرابات میشود . ازاین رو هست که ابوریحان درآثارالباقیه میگویه « هو الملک الموکل بتربیه الخلق والاشجارو النبات ..» او فرشته ایست که وکالت پرورش مردم ودرختان وگیاهان را دارد . البته خرداد ،گماشته بدین کار وموکل این کار نیست ، بلکه اصل همین شیرابه ایست که مغزوجوهر هستی است، و دراثر همان خیما وکیمیا یا اکسیرمهربودن درگوهرش هست که « رس» ، « رسن » میشود . رس هم شیرابه همه چیزها وهم عشقست . درسانسکریت « رسی=rassi » به معنای نخ وریسمان ورشته است . بدینسان ، درآنچه بی شکل هست ، بالقوه ، امکان تحول به نخستین شکل یابی ( رشته ورسن ونخ ) هست . درشیرابه یا خورآوه ، یا رس = رز ، هم اصل پیوند ومهر وهم اصل تحول از« وای » هست و این دو نیروهستند که امکان چهره دهی( صورت وشکل دهی ) به خود را میگشایند .