نقطه ی پایان
آسیب شناسی مفهوم مرگ در دفتر شعر با آن نقطه از منصور خاکسار


دکتر علی رضا زرین


• اغراق نیست اگر که بگوئیم با آن نقطه کتابی است سرشار از حس و حضور و حادثه ی مرگ و مرگ اندیشی و تداوم اضطراب آور تنهایی و دربدری و بیکسی، به آن سان که انگار چنین اندیشه هایی را شاعر همواره یا دست کم در آخرین سال های عمرش و لحظات جاری زندگی اش بی وقفه، هماغوش و همراه بوده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ اسفند ۱٣٨۹ -  ۱۷ مارس ۲۰۱۱


 تشنگان گرآب جویند از جهان
آب هم جوید به عالم تشنگان
                                  -- مولانا

وقتی که مرگ ناگهانی و خود خواسته‍ی عزیزی ما را در برابر کاری انجام شده، بی برگشت، و دهشتناک قرار می دهد، تکان و شوکه‍ی آن بر اعصاب و روان ما، بی شک در مقایسه، افزونتر است بر تاثیر ضایعه‍ی مرگی طبیعی، به ویژه که قربانی مان کسی باشد که ما به او به مثابه تکیه گاه نگریسته ایم و چنین نقشی را از او متوقع بوده ایم و او خود نیز این نقش را سالیان دراز برای ما به نحوی عالی، از دور و نزدیک، ایفا کرده است و انگار از عهده اش هم بر آمده است. این است که من، دست کم از بابت این توقع و انتظار، بر درگاه روح منصور خاکسار شرمنده ام و خواستار گذشت و بخشش می باشم. زیرا که اکنون می بینم، و گذار او به مرگ، این فرایند را به وجودآورده است: که او شاید پیش و بیش از هر چیز دیگر یک شاعر و یک انسان بود با تمام قدرت ها و ضعف های روحی و حسی ی چنین موجود و پدیده ای.این است که من به جنبه هاو ابعاد دیگر زندگی او کمترمی پردازم و دوست دارم بیشتر از این دیدگاه به او بنگرم و شعرش را –که شاید جزو ماندگارترین جنبه های زندگانی او باشد—از درون نطفه بندی دوسه واژه و مفهوم کندوکاو کنم.البته من این دو سه واژه را به شکل ناخودآگاه و اتفاقی بر نگزیده ام و بی شک تمهید و انگیزه ای در کارم بوده است که امیدوارم در طی این نوشتار کوتاه و مقدمه وار تا اندازه ای از عهده‍ی بیان اش برآیم. اما بی شک نحوه‍ی درگذشت شاعر و سندی که در اصل آخرین دفتر شعر اوست، مرا به این سو هدایت کرده و کشانده است.نخستین واژه‍ی پر اهمیت برایم مرگ است و در این رابطه و در امتداد آن مرگ اندیشی. این که تا چه اندازه در شعرهای با آن نقطه، این گرایش وجود داشته، گرایشی که در نزد شاعران مفهومی آشنا و تقریبا یک سان و همیشگی است، اما در برخی از شاعران—از جمله او-- به ویژه درگروهی از شعرهای با آن نقطه، جلوه ای برجسته تر دارد.واژه‍ی دوم را هم تلفیقی از تنهایی و انزوا و غربت—و آن چه که با این گونه حالتی از نظر روحی عجین است-- بر گزیده ام که مرگ اندیشی را بی شک تقویت می کند و به انزوا و عزلت و دربدری رنگ و بویی از موت و ماده ای مهلک می دهد.

در اصل بر من مفروض است که با آن نقطه نوعی کارنامه‍ی روحی و بازتاب روانی شاعر است که از همان آغاز در پیش درآمد کتاب می نویسد که شعرهای این دفتر "برگابرگی {است} تازه از صداهای غایب". من به دنبال این صداهای غایب هستم در ارتباط با نیستی و مرگ، تنهایی و بیکسی، پریشانی و اضطراب.و در عین حال به دنبال آن چیزی هستم که در خوانش نخست پوشیده می ماند از چشم و خود را در حاشیه های سپید صفحه ها و مابین سطرها پنهان می کند یا شاعر به نشانه و قصد، خودآگاه و ناخودآگاه، برای خواننده‍ی کنجکاو به جا گذاشته است.گویی که خود را بر ماموریت کارآگاهی ادبی گمارده ام و کارم نوعی کالبد شکافی و آسیب شناسی در بدنه و زمینه‍ی متن این کتاب است و در پیکره‍ی تک تک این شعر ها، هر جا مرگ سرک می کشد و انزوا و تنهایی ی مزمن پیله ای شوم می تند.

بنابراین قصد اصلی من این جا بررسی زیبایی ها و نازیبایی های این کتاب نیست، این که چقدر تعقید و ایهام در آن به کار رفته است، چقدر شعر ها به اصطلاح موفق یا نا موفق اند. من به دنبال نوعی پیشگفتارنویسی برآسیب شناسی و کالبد شکافی شعری-ادبی منصور هستم و برآورد و بسامدی از لحظاتی که مرگ را بر شعر و شاعر مستولی می کند و در رگان شعرهایش همچون زهری جان گزا جاری می سازد وشاهراه زندگی و هوا را بر او و حتی گاهی برخواننده می بندد.

پوشیده نگذارم که دلم می خواست این آسیب شناسی را در تمامی آثار او دنبال کنم اما متاسفانه نه همه‍ی آثار او را در دسترس دارم و نه فعلا وقتی کافی برای چنین بررسی یی در این برهه‍ی زمانی وجود دارد. این است که سرو کارم تنها با آن نقطه است که خود شاعر چند ماهی پیش از پروازش آنرا به دست خط خود امضا کرده و با گرمی و محبت خاص اش بر آن تقدیم نومچه ای افزوده و برایم فرستاده است.خوشبختانه من هم به قصد سپاسگزاری و پاسخگویی، چند روز یا چند هفته ای پس از دریافتش، به او تلفن زدم و با هم مدتی گپ زدیم. باز هم از آستان او، که آستانه‍ی گرامی یک "برادر ودوست شاعر" است، مغفرت می طلبم که این گونه خوانش دقیق ترم را –هر چند کوتاه و مقدمه وار است--پس از درگذشت او آغازیدم و در دوران حیات او نشانه های خطر و نیستی و مرگ را تا این اندازه در شعر و زندگی او دنبال نکردم و جدی نگرفتم. افسوس که علیرغم تمامی آگاهی و آموزش مان ، ما همواره از برون به دیگران می نگریم و با ظاهر برونی انسان ها، درون شان را برآورد می کنیم و اغلب به همین بسنده می کنیم و من هم، متاسفانه در این مورد، از این قاعده مستثنی نیستم.

از سوی دیگر بیهوده است، و به همینطور خودبزرگ اندیشی، که فکر کنم با خوانشی دقیق تر از شعر یا حتی از رفتار او، در صورتی که در نزدیکی او می زیستم، قادر می شدم که او را از خودکشی باز دارم و به ادامه‍ی زندگی دلخوش کنم.ایمان دارم که انگیزه های کشنده و مخرب در چنین شرایط و حالت های روانی و احساسی، از چنان ژرفایی برخوردارند که کسانی چون من، به مثابه دوست، خویشاوند یا آشنای او، نه به وجودآورنده‍ی چنین حالت ها هستیم و نه توانا به باز دارندگی آن.اساس تراژدی مرگ منصور نیز در همین نهفته است: در دیریابی ها، سوء تفاهم ها و کژ اندیشگی های اطرافیان دور و نزدیک او از وضعیت روحی واقعی اش و ناتوان بودن در برابرش و نهایتا پذیرش این ناتوانی. بنابر این طبیعی است که وقوع تراژدی مرا و مارا به بینشی دقیق تر و واقع بینانه تر مجهز می کند و این پذیرش را تا اندازه ای ممکن تر می سازد.اما سوگواری مرگ برادرو دوستی عزیز همچنان ادامه خواهد یافت تا زمان زخم این ضایعه‍ی جبران ناپذیر را کم کم التیام بخشد.

اغراق نیست اگر که بگوئیم با آن نقطه کتابی است سرشار از حس و حضور و حادثه‍ی مرگ و مرگ اندیشی و تداوم اضطراب آور تنهایی و دربدری و بیکسی، به آن سان که انگار چنین اندیشه هایی را شاعر همواره یا دست کم در آخرین سال های عمرش و لحظات جاری زندگی اش بی وقفه، هماغوش و همراه بوده است.بدینسان می شود گفت که اصلی ترین انگیزه و نهادین ترین درونمایه در این کتاب هما ن مرگ است و دیگر واژگان و اشیاء و حتی جانداران دیگر همگی در خدمت آنند که این موضوع در ذهن و قاموس شعر پیشروی کند.هیچ نیروی بازدارنده ای در این جا قدرت آن را ندارد که بیش از چند لحظه ای شاعر را از مرگ اندیشی منصرف کند. مرگ سه بار در عنوان شعرها و ده بار در نه شعر این کتاب حضورش را همچون رویدادی قریب الوقوع یا پیشاپیش رخداده اخطار می کند. تازه این شمارش و زنگ خطر در برگیرنده‍ی لحظه ها و زمینه های دیگری نیستند که با مرگ پیوندی نزدیک دارند: همانند مفهوم اشارتی ی "با آن نقطه" که می توان حد و حدود مرگ را از آن استنباط کرد یا واژگانی همچون "تسلیت" و "تشییع...جنازه"(ص۱۲) وبسیاری موردهای دیگر که از طریق ادای آن، مرگ ناقوس نحس خود را در شعر منصور می نوازد. اما بهتر است که به گستره‍ی خود شعرها بپردازم.

با نخستین شعر این کتاب می آغازم به نام "با غصه ای کوچک" که باز روایت ساده و کوتاه شده اش این است: او بر تنه‍ی بید پشت خانه اش، نامش را می نویسد.درخت تهی است. شاید ردپای شاعر است که در دهانه‍ی پارک می پژمرد.تنها او یا فرد دیگری که سوار بر صندلی چرخداری است، در پارک هستند. این فرد او را می پاید—یا حس او این است که چشمان این فرد او را دنبال می کنند و به این خاطر پشت او " تیرمیکشد." انگار که او مجرم است و محکوم حکمی که فرد سوار بر صندلی چرخدار صادر کرده است. خلاصه‍ی داستان کنده شده‍ی او بر تنه‍ی درخت نیز این است: "زمستان هیچ سالی چنین پیشبازم نکرد، با این که درد چوب غرور و غریزه ام شده است."

به این حال پیشاپیش و از نخست، حادثه ای دردناک و خاطره ای جانکاه بر ذهن شاعر سنگینی می کند که با او از خانه به پارک و از پارک به خانه باز می گردد:

به اتاقی
انباشته از کتاب
با دریچه ی سردی که
پشتش را
به آفتاب
گشوده است.

شرح مختصر جزییات این اتاق سرشار از تنهایی و انزواست. "کتابها" نشانه هایی از ذهن پر مشغله و تربیت شده و درس خوانده‍ی اوست، اما در این مابین رابطه ای گرم و عاطفی و امیدوارکننده وجود ندارد.آن چه که در این اتاق خود را نشان می دهد "دریچه‍ی سردی {است}/که پشت اش/به آفتاب/گشوده است." دریچه که روزنه ای است برای او به جهان بیرون، نمادی است از خود او که اکنون پشت به آفتاب کرده است.رودرروی او، گرمی و روشنایی نیست.نه بیرون و نه درون چندان تفاوتی برای او ندارد. فرق در آن نگاهی است که او را در بیرون می پاید و انگار تفتیش اش می کند. او در بیرون یادش را بر درخت می کند و در درون اتاق آن را بر صفحه‍ی کاغذ نقش می بندد و می نویسد که شاید حاصل آن همین شعر است. عنوان این شعر، "غصه ای کوچک"، تنها کنایه ای و خطابی طنزآلود است از ژرفای این زخم و این اندوه دشوار. البته او سر آن ندارد که با ارائه جزئیات و زمینه های مشخص ما را با علت به وجود آمدن این زخم یا این اندوه بی پایان آشنا کند. بنابراین می شود گفت که از همان نخست با نوعی "پنهانکاری" روبرو هستیم که زندگی شاعر با آن شکل گرفته است و به عرصه‍ی شعر و زندگی "خصوصی" کشانده می شود بی آن که واقعیت ها فاش شوند و از شفافیت بیان و ابراز تجربه ای مشخص و مستقیم برخوردار باشند.

در شعر دوم کتاب "هنوز عادت نکرده ام" او باز هم از نخست خود را "تلخ و ترک خورده" توصیف می کند. در این جا عامل سن و پیری نیز خودنمایی و سنگینی می کند. این جا هم تنهایی حکم فرماست و مرگ به صورت "تشییع جنازه" خود را نشان می دهد. صعود از پله ها، همان صعود از پله‍ی پیری و حس زوال است و آخرین سطر شعر، پایانی اینگونه دارد: "نخلی که از ضربه‍ی توفان افتاده است/تسلیت حاشیه ای آفتاب را/ نمی پذیرد." (ص ۱۲) برای منصور که دوران کودکی و جوانی خود در نخلستان های شاداب آبادان گذرانده است، این "نخل" نمادی است از شاعر و از خود او. او پیشاپیش مرگ خود را می اندیشد و در برابر چشمان خود می بیند و اعتنایی هم به تاثیر و بازتابش بر اطرافیان خود ندارد. اصل نخل است و همه چیز دیگر حتی گستردگی ی حقیقتی روشن به پهنای روشنایی آفتاب، برای او ناپذیرفتنی و بی اهمیت است. این نمونه ای بسیار واضح از در خود فرو رفتگی و خود مرکز بینی ضمیر او است که منصور ِ شاعر با وضوح آنرا در برابر چشمان ما به نمایش می گذارد.

شعر سوم کتاب اصلا با مرگ می آغازد و از نخست با "دهان مرگ" دمخور است. در این شعر، او در نهایت پریشانی به سر می برد و تمام اشیا اطراف او به شکلی حقیرانه توصیف می شود و نمودها و نمونه هایی از این پریشانی هستند و البته هیچ فریاد رسی یا یاری هم در این میان به ذهن او خطور نمی کند:

مثل تلویزیونی که
مدارش را کج و کوله بسته اند
ساعت به ساعت
و جا به جا می شود
و ذهنم را بیشتر پریشان می کند

در این شعر انگار در انتظار حادثه ای شوم است و وجودش سرشار از نومیدی و گرفتاری و پریشانی است. او آرزوی مرگ خود را به شکلی واقعی در پیش چشم می نهد:

پاره اسکلتی منحصر به ستون فقرات
با دهان مرگ
و سنگ تابوتی همقواره‍ی من.   (ص۱۴ )

مرگ یک آرزو یا حادثه ای در آینده نیست؛ پیشاپیش اتفاق افتاده است. زندگی رخت بر بسته و رفته است و سال ها از به خاکسپاری "نعش این مرده" گذشته و آن چه باقی مانده است اسکلتی است و سنگ تابوتی. حتمیت و قاطعیت مرگ در این شعر به حدی کشنده و بی مروت است که حتی به خود اش هم رحم نمی کند و در برابر مصائب و دشواری های زندگی خصوصی یا اجتماعی بخششی از خود را نشان نمی دهد. این گونه خود ستیزی و خود خوری تنها روی دیگر سکه ای است که شاعر را در خود محوریت فردی و محض به ورطه‍ی هلاک و نیستی رهسپار می کند. گویی که تمامی جهان مجهز شده است که شاعر ما را از پای درآورد و نابود کند—و البته مقاومتی هم دیگر در کار نیست زیرا که در مصاف واقعیت جهان و ذهنیت کژتاب و بیمارگونه‍ی شاعر، پیروزمند جهان غدّاراست. از این زاویه، مرگ خودخواسته همچون تعبیری در تعبیرو تغییر، تبدیل می شود به نوعی انتقام و تسویه حساب با این جهانی که قدرتمند و بی اعتنا و پیروز است. در همین راستاست که در شعر "هنوز زمین معلق است"، زمان خود را بر علیه او مستقر می کند یا این که او خود را در ضدیّت و ستیز با زمان می بیند:

آیینه کج دیوار
عقربه‍ی ساعت را برمی گرداند
و قیافه ام را تاریک تر نشان می دهد.

پایان شعر، گسستگی او را از جهان اطرافش به شکلی ملموس می نمایاند:

بی خود نیست روز بخیرم را کسی نمی شنود
وهر چه روی شانه ام گذاشته بودم
افتاده است. (ص ۱۶)

مرگ در این شعرها تنها یک موضوع فلسفی یا اگزیستانسیالیست نیست، موضوعی هستی شناسانه و پرستیدنی است و این پرستش با نیایش فرقی اساسی دارد: هیچ گونه تسکین و آرامشی در آن نهفته نیست: مرگ به چند گونه اتفاق می افتد: دائما جاری است؛ راه فراری است از یک زندگی بیهوده و بی معنی؛ غیابی است که از طریق آن زندگان وباقیماندگان شاید به هشیاری برسند؛ شیپور آگاهی و برپا خیزی است بر علیه زندگی یی که سرشار است از تنهایی و عزلت و دلسردی و نومیدی؛ پیشاپیش حس زندگی و شادابی را از شاعر ربوده است.

به شعر "از – تا مرگ" که می رسیم"، باز هم مرگ طنین بانگ شوم خود را در شعرهای کتاب همچنان ادامه داده است اما این جا خط کسره که وجودش جایگزین واژه ای چون تولد است ، نماینده‍ی یک پدیده‍ی مجهول و مرموز است. این خط کسره، نمودار چه مفهوم و چه واژه ای است که خود همچون مرگ حضورش را مانند تابوتی بر سرآغاز شعری در این کتاب می گستراند؟ به این سان ، بارها می بینیم که مرگ در عنوان ها و متن شعر های این کتاب حقیقت تلخ و انکار ناپذیرخود را تثبیت می کند.

همپای مرگ، عجز و ناتوانی و درماندگی روانی او در برخی از این شعرها به وضوح مشهود است. در "بوف" ، یکی از شعرهای غمناک این دفتر—رد پای تجربه ای ناگوار همچون سمّی در کالبد این مجموعه، به چشم می خورد. این تجربه در بر گیرنده‍ی خاطره ای بسیار تلخ است که حال و گذشته‍ی او را به هم مرتبط می کند و کلیت زندگی اش را با سکونی کشنده می آمیزد. در این شعر او خاطره‍ی گرفتاری و درگیری اش را در یک زندان باز می گوید و با بیانی که سرشار است از تلخکامی و اندوهگینی و خشمی فروخورده—که خود نیز همچون زهری، جان خوش را از انسان می گیرد. شعر "بوف" خواننده را در برابر کابوسی زنده و در شرف یا استمرار وقوع قرار می دهد:

در حوصله ی هیچ چون و چرا
                                       نیستم
خیره به در
با عجزی از تماشا
                        و گمشدگی
در شباهتی از نزدیک و نا ممکن
و کابوسی که از آن رها نیستم
............
نام ها را هوار می کشند
فریادی خفه
               از صف می خزد
و در آهنی
             پشت سر بسته می شود.(ص ۴۱-۴۲)

در این شعر، زندان تنها زندان یک وضعیت یا موقعیت حاضر نیست، زندگی و خاطره‍ی طی شده هم هست و در واقع باز تعبیری است برای کلیتی که تمام هستی شاعر را در بر می گیرد و زندگی او را از چند دوره‍ی پر التهاب و چندین واقعه‍ی مهیب می گذراند و به توقف و حبس و توقیف و توبیخ مجبور می کند. این حس ماندگی و واماندگی در شعر "آینه ی دو سو" نیز مستند است:

در آستانه ی توقف
مانده ام که باور کنم
                         آیا رانده ام
وقتی جهان گذرگاهم
بین دو ایستگاه
                   پایان می یابد

ر وح راوی آونگ است مابین راندگی و ماندگی است و موقعیت روحی او را این حالت بینابینی —که در واقع همان واماندگی است—بیان می کند. منصور در این کتاب شعری می نویسد که فریادهایش خفه شده است و گلویش در بند بغض و اندوهی بی پایان و کابوس کیفری ناسزاوار برای اوست.

البته بی انصافی است که این دفتر شعر را تماما خالی از لحظه های درخشان و لطیف زندگی ببینیم و تنها از زاویه‍ی مرگ به آن بنگریم. منصور می تواند برای دقیقه ای چند از این اضطراب و دلشوره خود را خلاصی دهد و عاشقانه به جهان بیندیشد:

دریایی دیدنی
که تکمه‍ی پیراهنش را
باد صبحگاهی ربوده است
و با رندی دوره می کند
پرنده‍ی رامی را
در آب. (ص٣٨)

و یا :

از هر سو می گذرم
خوشبوتر می شوم
چه سایه سار خنکی ست
                               این باغ،
این سرو زیبایی
                   که مرا می پاید.
از چند برگ کوتاه گذشته ام
از سایه تا ماه
و انگشتی تازه
که گلها را می آراید. (ص٣٣)


وقتی که عزیزی به طرزی ناگهانی و فجیعانه با مرگی خودخواسته ما را در برابر فاجعه ای غیرمنتظره قرار می دهد، ذهن نزدیکان اغلب طیفی از احساسات را می پیماید که از خشم و قهر می گذرد و به پشیمانی و به سرزنش خود و دیگری و دیگر چیزها می پردازد و نهایتا هم به قبول و سوگواری می رسد که ناگزیر و طبیعی وحتی تسکین دهنده است.

اما راستی را که منصور با آن نقطه به این نقطه که مرگ خود خواسته است، می رسد و نقطه‍ی نیستی و نابود شدن خود را بر می گزیند، بی آن که عملا در نظر بگیرد که این مرگ اینگونه چه تاثیری برعزیزان و نزدیکانش خواهد داشت. منتها من برآنم که متاسفانه و بدبختانه این منصور نیست که مرگ را بر می گزیند، بلکه بر عکس مرگ و مرگ اندیشی است که به شکل یک بیماری بسیار مزمن او را بر می گزیند و قربانی خود می کند. شاعر در درون یک تنهایی ژرف روحی به سر می برد و به این سان دیگر نمی تواند احساسات و تجربه ها و امیدهایش را به شکلی باز و بی تکلف و ساده و مستقیم در میان بگذارد. غرور زخمی او مانع از آن است که خود را ازنقطه‍ی اعتراف به ناتوانی و هرج و مرج روحی به پذیرش آن و سپس به پیشروی به سوی بهبودی روحی و اشراف به نیرویی والاتر از نیروی درماندگی فردی—مثلا تراپی گروهی یا حرفه ای رو در رو--که قادر به کمک و نجات او خواهد بود، برساند. شکست روحی، آرمانی یا اندیشگی به ایجاد یک خلاء بزرگ در درون او منجر می شود که او را در سراشیب سقوط قرار می دهد و از او شکاری ساده برای اژدهای مرگ خودخواسته می سازد. حس بی پناهی و دربدری توام با اضطراب و دلشورگی و پریشانی، بی آن که در بیرون خود به دنبال امداد وکمک از سوی دیگران باشیم، بالاخره هرکول را هم از پای در می آورد. لایه های گوناگون انکار و غرور و توهم، پیله ای ضخیم از نومیدی بر تار وپود شاعر می تند و او را از دورن و آرام آرام اما بالاخره به شکل منفجر کننده ای، نابود می کند. این هم جنبه‍ی دیگری از تراژدی مرگ اوست. او در این شعرها به دنبال فریاد رس، کمک، تشریک مساعی، یا مشورت نیست. هیچ گونه راه حل، مداوا، تراپی خصوصی یا عمومی در برابر او قرار نمی گیرد و در این تنهایی و بیکسی، هر گونه مفری بر او بسته می نماید و مرگ به هیئتی فریبنده ، قهار و مکارو در لباس مبدل خودکشی، تبدیل می شود به گریزی که لایه های گوناگون معنایی آن، دل و دماغ را از شاعر می رباید و خود را با صلابت و مکر بر زندگی پر رنج و مملو از نشیب و فراز شاعر تحمیل می کند و در این میان شاعر و عزیزانش بازنده می مانند و مرگ برنده‍ی محض!