مهربانی بی پایان
در سوگ رفیق امیر امامی


بهزاد کریمی


• من دیگر او را در این سی سال ندیدم اما از چندین نفر شنیدم که همواره و تا آخر زندگی غرورآمیزش از موضع یک روشنفکر مترقی و چپ، بر حقانیت جنبش ملی کردستان پای می فشرد. او انسان شریفی بود که در شرافت زیست و شرافتمندانه رفت. نام و خاطره او نه تنها برای آنان که از نزدیک او را می شناختند و نه فقط برای اطرافیان و یارانش، که برای مردم شهر نستوه مهاباد جاودانه است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۰ اسفند ۱٣٨۹ -  ۱۱ مارس ۲۰۱۱


نمی خواستیم که هر از چندی خبر از دست رفت یار عزیزی را بشنویم و از آن سخت تر اینکه، فاصله زمانی خبرهایی از ایندست با جلو رفت زمان کمتر هم شوند. اما، چنین شده است! چه باید کرد که آدمی را عمر محدود است و مرگ، در کمین نشسته تا که پایان ناگزیر زندگی انسان را اعلام بدارد. با این همه، هیچ مرگی را نمی توان باور کرد، مرگ هیچ عزیزی را؛ به ویژه آنگاه که، زود هنگام رخ دهد. مانند مرگ شومی که امیر امامی را از ما گرفت. رفیق عزیزی خبرم داد که سرانجام با از کار افتادن قلب مهربان امیر در زادگاهش – مهاباد، او خیل دوستانش را ترک گفته است. اندوهناک از شنیدن خبر، با دیرینه یارم رفیق هوشیار تماس گرفتم تا هم این اندوه را تسلی دهم و هم بی باوری ام از این مرگ را چاره کنم. حقیقت داشت! امیر امامی، برادر بزرگ "کاک هوشی" پر کشیده و رفته است.
امیر امامی را در اسفند ماه سال پنجاه و هفت، برای نخستین بار در ستاد مهاباد سازمان دیدم. هوشیار او را به من معرفی کرد. به لحاظ جا افتادگی سنی و از نظر رفتار با همه جوانان و نوجوانان مهابادی که در آن روزهای شور و شر بهار انقلاب همه ستاد و خیابان ها و روستاهای پیرامون شهر را زیر نگین خود داشتند، متفاوت بود. یا دستکم، من او را متفاوت یافتم. با همه اطرافیان در حال شوخی بود و در همانحال، وقار خاصی را که داشت حفظ می کرد. کاملاً معلوم بود که در گود جامعه غلت هایی خورده و در محیط اجتماعی جا افتاده است. پسر بزرگ خانواده اصیل و سرشناس امامی بود. پدری که در زمره معدود شخصیت های بجا مانده از حکومت "پیشوا" قاضی محمد در مهاباد بود و مورد احترام و توجه مردم شهر. امیر از چنین خانواده ایی می آمد، ولی این اعتبار اجتماعی هم باعث نشده بود که در او تکبر سیاسی پدید آید. آنچه که اما بسیار زود جلب توجه مرا کرد، رابطه عاشقانه ایی بود که او با مادر مهربانش داشت. من که با لطف های مداوم هوشیار روبرو بودم، گاه برای صرف ناهار و شامی به منزل "مادر امامی ها" می رفتم و از دریای محبت این زن مهربان و توجهاتش لبریز می شدم تا با انرژی تازه به ستاد برگردم. یکی از موارد لذت بردن هایم در آن خانه مهر، زیر نظر داشتن مناسبات مادر- فرزندی بود بین پیرزن مهربان با سه پسرش و مخصوصاً امیر که انیس و مونس مادر به شمار می رفت. مهربانی بین مادر و فرزند، پدیده ایی است البته آشنا و معمول، اما باید بگویم که بین مادر و امیراز آن موارد بسیار غلیظ اش بود! و هرگز یادم نمی رود گفت و شنود آنروز را که با امیر داشتم. وقتی امیر به تنهایی و بدون مادر از یک گروه ده تا پانزده نفره ما در آن منزل بسیار تمیزشان و با انواع دست پخت های مادر به شمول خوراک ها و متخلفات انبار شده در زیر زمین خانه پذیرایی می کرد، شوخی وار به او گفتم: کاک امیر لازم نیست اینهمه ملحفه تمیز و خوردنی ها را صرف این آدم های گرسنه و ژولیده بکنی! و اما او چنین پاسخم داد: پس جواب مادر را چه بدهم اگر از من بپرسد - که حتماً هم می پرسد - مهمان ها چند نفر بودند و تو چگونه از آنان پذیرایی کردی؟! و اضافه کرد که مگر می توانم دل او را بشکنم؟ پاسخ او برایم همانروز هم درس آموز بود، ولی اکنون که از فراز گذر سی سال، مکث پیرانه سرانه ایی در آن می کنم می بینم که پاسخ او از چه روح والایی حکایت داشت. ورود او به موضوع نه مثلاً از زاویه آداب مهمان نوازی بود که کردها در آن به اندازه کافی شهره اند و یا که تعلقات فدایی و رفاقت های سیاسی، بلکه در بستر عواطفی معنی می یافت که بین او و مادرش برقرار بود. براستی که، بزرگی ها را در این رفتارهای ظاهراً خرد می باید یافت و فهمید.
امیر در آن سالها بیشتر در جوار تشکیلات حرکت می کرد و از همین جایگاه هم، بیشترین یاری ها را به سازمان می رساند. در آن دوره و سال ها مهاباد چند بار دست به دست گشت و او به اتکای موقعیت اجتماعی و نوع رفتاری که با محیط تنظیم کرده بود، محکم سر جایش ماند و هیچگاه هم شهر را ترک نکرد و البته هرگز هم موضع و باور سیاسی خود را تابع تغییر تحولات قرار نداد! من دیگر او را در این سی سال ندیدم اما از چندین نفر شنیدم که همواره و تا آخر زندگی غرورآمیزش از موضع یک روشنفکر مترقی و چپ، بر حقانیت جنبش ملی کردستان پای می فشرد. او انسان شریفی بود که در شرافت زیست و شرافتمندانه رفت. نام و خاطره او نه تنها برای آنان که از نزدیک او را می شناختند و نه فقط برای اطرافیان و یارانش، که برای مردم شهر نستوه مهاباد جاودانه است.
یادش گرامی باد.

بهزاد کریمی
هفدهم اسفند ماه ۱٣٨۹