شکار ماه


مرضیه شاه بزاز


• همسایه‌ها درها را باز و بسته میکنند که نگاه کنند، یکی غُر میزند، خوابش را بهم زده‌اند. پیرمردی لنگان با دست اشاره‌ای میکند. اسب سفیدی میپرد پایین، ییرمرد یالش را نوازش میکند، در گوشش نجوایی میکند، اسب بی آرام گردنش را از زیر دست پیرمرد عقب میکشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ بهمن ۱٣٨۹ -  ۲۱ ژانويه ۲۰۱۱


 صدای پدر رو به چهار چوب پنجره‌ی بسته در اتاق پیچید: اینکه برف نیست، کولاکه! و سرش را تکان میدهد: حیرت آوره، چه زیر سر داره؟
هیاهوی دلکش بازی بچه‌ها به کوچه میکشاندم، اول سَرَک میکشم.
-بپر بیا، منتظرتیم.
-الان؟ تو این هوا؟
-بهترازاین نمیشه.
- نری بیرون با این آتشپاره‌ها تو این برف. صدای خفه‌ی پدرم از پشت پنجره.

-دیوونه شدی شهاب؟ گربه شدی چهار دست و پا رو دیوار راه میری؟ لیز بخوری بیفتی تو حوضِ حاجی ما از اینجا کلی میخندیم ها
-گربه کجا بود؟ بعد سرش را بالا میبرد و زوزه میکشد.
نادر فِرز میپرد و از دیوار بالا میرود.
چهار دست و پا مینشیند سرش را رو به آسمان میکند، ماه دیده، خیز برمیدارد که بگیردش.
-تو یکی دیگه حتمن میافتی توی حوض.
بالای دیوار خانه‌ی حاجی پر از بچه شده. تاپ تاپ دویدنها با شیهه‌ی اسب و زوزه‌ی گرگ قاتی شده. بارش برف شدیدتر و بچه‌ها سر تا پا سفیدند. آخر توی این برف ماه کجا بود که تو بگیریش؟ پرشِ اسب وحشی روی لبه‌ی برفی بام؟
همسایه‌ها درها را باز و بسته میکنند که نگاه کنند، یکی غُر میزند، خوابش را بهم زده‌اند. پیرمردی لنگان با دست اشاره‌ای میکند. اسب سفیدی میپرد پایین، ییرمرد یالش را نوازش میکند، در گوشش نجوایی میکند، اسب بی آرام گردنش را از زیر دست پیرمرد عقب میکشد و دوباره میپرد روی دیوار. پاهای چالاک بچه‌ها برف را می‌کوبند و راهی را هموار میکنند. جوانی سرش را از پنجره بیرون آورده: هی آقا گرگه، بپا آخرش سگ نشی، پاسبان خانه قاضی نشی. شهاب میخندد و دندانهایش را نشان میدهد: ببین سپید نیستند.
از حرفهایشان سر در نمی‌آورم، انگار که توی کوچه خودمان غریبه‌ام.
- دِ بپر بالا، فوقش سرت میشکنه.
به دیوار نگاه میکنم، لیز و عمودی و بلند. ناخنهایم را توی بند آجرها محکم میکنم، وزنم را روی دستهایم میگذارم. «اینطوری نه، دستت ضایع میشه، با تمام بدنت» شهاب از بالا خم شده دستش را دراز کرده، سعی میکنم بالا بکشم، نمیتوانم. سنگینم. تازه حتمن اومدن پایین بیشتر مکافاته، اگر اون بالا گیر کنم؟ اگر بیفتم توی حوض؟ پر از زالو و کرم.

-هی بچه‌ها، صاحبخونه، صاحبخونه!
میپرند پایین، چندتایی لیز میخورند، بلند میشوند وباز میدوند.
دلم را گرفته‌ام و میخندم.
بارانِ گُوله‌ی برفی است که به سر و تنم میبارد. غافلگیر شده‌ام. همیشه غافلگیر میشوم، خم میشوم، لیز میخورم، بلند میشوم مینشینم، انگشتهای بی حسم را فوت میکنم، برفها را فشار میدهم و گلوله میکنم مثل سنگ. دو مشتم را پر میکنم، بلند میشوم و میچرخم و فریاد میزنم: آهان. . . حالا بگیرید که اومد. . . از بچه‌ها خبری نیست، کوچه خالیه، چشمهایم را میمالم، ته کوچه، بالای کوچه، ساکت و خالی و خشک. انگار که برف بودند، آب شدند و رفتند زیر زمین. تنها از بالا تا ته کوچه جای پایشان روی زمین نقش بسته.
و درمشتهای من تکه‌ای از زمین یخ زده و حسرت شبی بورانی که پلنگی بر صخره به شکار ماه میکوشید.

آنلانتا ۱۰ ژانویه ۲۰۱۱
مرضیه شاه‌بزاز