همسایه ی مهتاب


فتح اله شکیبایی


• ای گشته چنین شهره ی گیتی چه بلائی
بی پرده بگویم که علاج دلِ مائی

انگشت نما گشته عزیزا پر وُ پایت
دردا که ندارد گپ خوبان پر وُ پائی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ دی ۱٣٨۹ -  ۱ ژانويه ۲۰۱۱


 
ای گشته چنین شهره ی گیتی چه بلائی
بی پرده بگویم که علاج دلِ مائی

انگشت نما گشته عزیزا پر وُ پایت
دردا که ندارد گپ خوبان پر وُ پائی

گیسوی تو با زورق جان کرده مدارا
از کس نشنیدم که کند کارِ خدائی

تا بوسه زند بر کف پای تو شقایق
قرنی است که دارد هوس غالیه سائی

روزی به یقین زنده شوم از نفسِ تو
بر کشته ی من گر قدمی رنجه نمائی

بر شاخه ی دستان تو هر قمری عاشق
مستانه کند روز و شبان نغمه سرائی


با خلق جهان چون و چرا داری و هرگز
کس پیشِ تو باری نکند چون و چرائی

کن گوشه ی چشمی به شکرپاره ارمن
تا بر سر کوی تو بیاید به گدائی

حیران شدم از دیدن اندام قشنگت
گفتم که برای دلِ غم دیده دوائی

من اهل صفا باشم وُ از شهرِ وفایم
امّا تو نگویی به من آخر ز کجائی

اینگونه که پنهان کنی از من، به گمانم
کز شهر ختا باشی و در کارِ خطائی

پا تا به سر ای فتنه چو دریا همه رازی
سر تا به قدم عشوه گرا غصه زدائی

گر خنده کنی غنچه ی پژمرده بخندد
شهری بفریبی تو اگر رخ بگشائی

چون چشمه زلالی و چو جنگل همه رویا
زین روست که از پیر و جوان دل بربائی

پرورده ی خورشیدی و همسیایه ی مهتاب
هم صحبتِ مستانی و گلبانگ درائی
ور لب بگشایی که بخوانی غزلی چند
با نغمه ببندی لبِ گلپا و سخائی

پرواز دهی گر کمکی کفترکانت
صد کفتر چاهی شود البته هوائی

در زیر قدم های تو ریزم گلِ دل را
آیی به سراپرده ی جان گر تُک پائی

خواهان تو دانم همه با برگ و نوایند
تا خود چه کند عاشق بی برگ و نوائی

تنها نه تو، خوبان همه بی مهر و وفایند
ای گشته چنین شهره ی گیتی چه بلائی.