خواب و خاطره


مودب میرعلایی


• هر سال این موقع ها حالم دگرگون می شود. به قول هلندی ها گریه ای می شوم. نمی دانم و نمی خواهم بدانم چند سال پیش بود. یا کدام روز. پاییز بود بهر حال. احمد از خانه بیرون رفت و شب تکیه داده شد به دیواری بی جان و دو بطر ویسکی هم کنارش. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۷ مهر ۱٣٨۹ -  ۱۹ اکتبر ۲۰۱۰


 
متنفرم
از دنیا , چون من این جا هستم
در این دنیا , دور از آن دنیا
متنفرم
از آفتاب , زیرا دست های مجروح مرا که پرنده جویده
سخت می کند , اما شفا نمی بخشد

از منظومه بلند ایکور(گاوین بنتاک)
ترجمه احمد میر علایی

هر سال این موقع ها حالم دگرگون می شود. به قول هلندی ها گریه ای می شوم. نمی دانم و نمی خواهم بدانم چند سال پیش بود. یا کدام روز. پاییز بود بهر حال. احمد از خانه بیرون رفت و شب تکیه داده شد به دیواری بی جان و دو بطر ویسکی هم کنارش. که نصف یکی از ویسکی ها را ریخته بودند رویش. از همان روز احمد برای من خواب و خاطره شد. روز قبل از این ماجرا رفتم مغازه. تازه درسم تمام شده بود و از تهران برگشته بودم. مرا که دید مغازه را بست و گفت بیا بریم خانه. ویسکی کجا بود!
چند سال از بهترین سال های عمرم هر روز با او بودم. شش روز در هفته دست کم روزی هشت ساعت با هم بودیم. برای من همه چیز انگار با او شروع شد. از بورخس رسیدم به ابراهیم گلستان از پاز به شاملو و بیژن جلالی. شاگردش شدم. برای ادبیات معاصر بیست گرفتم زبان تخصصی (انگلیسی) دوبار انداختم. آنقدر غر غر کرد که کی می خواهی زبان یاد بگیری.
می نوشتم می دادم بخواند: پاره می کرد می ریخت توی سطل آشغال. تا این که یک روز داستانی نوشتم. خواند,خندید داستان را پس داد و گفت: " کار گلشیری را باهات کردم, می خواستم ببینم مرد این راه هستی یا نه, حالا برو بنویس" بعد از آن هم هیچ وقت نوشته ای به او ندادم, به خودم می گفتم اگر این بار نپسندید و پاره کرد , چه کنم.
وقتی خواب و خاطره شد , زندگی من هم از این رو به آن رو. در تمام این سال ها با عشق و نفرت به ادبیات نگاه کردم. هنوز هم نمی فهمم چرا. به قول خودش: " یکی جایی چیزی نوشته است و من واسطه شده ام به فارسی برگردانده ام و حالا یک
دولت عصبانی است و تهدید می کند" نفرتم از ادبیات وقتی بیشتر می شد که یادم می افتاد: " چه خون دل ها خورد و چقدر خانه نشین شد". احمد در تمام ساعات روز می توانست بخوابد بجز پنج تا ده صبح. حتی اگر تا چهار صبح بیدار بود. یک ساعت می خوابید پنج بیدار می شد تا ده صبح ترجمه می کرد و بعد می خوابید. ماه های آخر پنج صبح بیدار می شد ترجمه نمی کرد با ورق فال می گرفت. خودش می گفت دل و دماغم به ترجمه نمی رود.
کوچ که کردم , راه را گم کرده بودم هنوز هم شاید. مدام بازگشتم به خودم تا ببینم چه شده. حل نشد. حالا این چند سالی که دوباره برگشته ام به ادبیات موضوع را برای خودم این طوری حل کردم که من هنوز عاشق ادبیاتم اما عصبانی از آن چه گذشت. بیرحمانه بود
. زندگی من از پانزده سالگی تا سی سالگی چنان با احمد تنیده شد که حتی فرصت انتخاب هم نیافتم. چند روز پیش داشتم فکر می کردم دلتنگ چه هستم. ناگهان یادم افتاد دلتنگ دوستان احمد هستم.   که حتی آن هایی را که دوست داشت من هم دوست دارم. دوستان او دوستان من شده اند.
احمد درست عین همه ی ما خاکستری بود. خودش هم می گفت: " روشنفکرها هم مثل بقیه ی آدم ها هستند. اشتباه می کنند, حتی گاهی اشتباهاتی بزرگ تر از دیگران". آن چه او را دست کم برای من از دیگران متمایز می کرد, بینشی بود که داشت. خودش می گفت : " من احمد لاینصرفم" یعنی صرف نمی شوم و همین صرف نشدن هم سرنوشت او را تعیین کرد. من از او مهربانی و اخلاق را یاد گرفتم. چیزها یی که هنوز هم به آن احتیاج دارم. می گفت: " می خواهی خیلی زود معروف شوی, برو چهار تا از شعرهای بد شاملو را انتخاب کن. نقد بنویس و چند تا فحش هم به شاملو بده. تا دلت بخواهد معروف می شوی , اما من ترجیح می دهم بروی شعرهای خوب شاملو را بخوانی". من از او یاد گرفتم حتی در بدترین شرایط به دشمنم هم شانس بدهم تا بهتر شود, که این بهترین راه برای رسیدن به جامعه ای خوب است. هوچیگری و هیاهو راه به جایی نمی برد تخطئه و سرکوب دیگران هم.
می گویند: " وقتی کسی به تو گفت : " فلانی آدم بدی است, یا شعر و داستان فلانی خوب نیست. منظور این است که من آدم خوبی هستم. یا شعر و داستان من خوب است"
یادش مانا.

مودب میرعلایی