نباید به فکر فرصت می دادم


علی صدیقی


• همان طور که به پهلو روی فرش دراز کشیده بودم و در خلسه آفتاب و گرسنگی پیش از نهار، عکس های خاطرات «بهار سترون» را ورق می زدم، دستش را پشت گردنم حس کردم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٣ مهر ۱٣٨۹ -  ۱۵ اکتبر ۲۰۱۰


 
 به نویسندهٌ توانای ادبیات داستانی ایران، مهشید امیرشاهی


همان طور که به پهلو روی فرش دراز کشیده بودم و در خلسه آفتاب و گرسنگی پیش از نهار ، عکس های خاطرات « بهار سترون » را ورق می زدم ، دستش را پشت گردنم حس کردم . همان جایی دراز کشیده بودم که آفتاب بهاری ساعتی به ظهر مانده به آن جا می تابد . ندیدمش . اما سبکی انگشتانش اگر نگویم خیال انگیز ، دست کم آرام بخش بود .
در آن نشئه ی خواب وارگی و آفتاب و تماس ، بی آن که تکانی به خود بدهم ، کتاب را آن طرف تر سراندم . دمر، نیمی از صورت و شقیقه ام روی بازوی دست راستم رها شده بود و دستم هنوز پرزهای پشمی کم وبیش مانده فرش را حس می کرد .
از پنجره نیمه باز همچنان صدای یک ریز گنجشک به داخل می آمد . سایه برگ های بید مجنون ، روی گل های فرش موروثی و کتاب پر پر می زدند . صدا ، صدای آن گنجشک ، ناله گرسنگی و انتظار پرنده ای نورس نبود ، فریاد ترس زده گنجشکی بالغ می نمود .
بازی مهربانه انگشتان هم چنان پشت سر و گردنم بود . دست که دوتا شد سنگینی و آن گاه کمی فشار را پشت گردنم احساس کردم . دست ها تلاش می کردند دور گردنم جا باز کنند . وقتی حلقه دست ها دور گردنم تنگ ترشد گفتم
چه شوخی نابهنگامی ! .
فشار حلقه که کمی بیشتر شد خواستم واکنشی نشان دهم که نتوانستم . حتا دهانم باز نشد . فشار دور گردنم زیاد ترمی شد اما جای نگرانی نبود . دست ها کوچک تر و ظریف تر از آن بودند که بتوانند خطرناک باشند . آن همه اصرار به ادامه فشار آن هم روی گلو و گردن، ولی شوخی نامعمول و آزار دهنده ای بود . حالا، بین شوخی و جدی بودن آن چه داشت اتفاق می افتاد مانده بودم .
نه آن که سحر و طلسمی در کار باشد؛ اما همه ی توانم به طرز مرموزی زایل شده بود . و عجیب آن که ، دهانم
حتا برای گفتن یک کلمه . حاضر به باز شدن نبود . و عجیب تر آن بود که مقاومتی لذت بخش اما ناشناخته ، مرا تشویق به حرف نزدن می کرد . هر چه خواستم به آرنج یا به بخش دیگری ازدستم شده فشار بیاورم تا با اتکاء به آن بلند شوم ، نامکن بود . نیرویی که دستم بتواند واکنشی هر چند اندک به خود بدهد در من نبود . فقط کتفم کمی خود را می جنباند .
همان موقع بود که فهمیدم چیزی مثل زانوی پایش با شدت و فشار روی آن دستم که آزاد بود قرار دارد. و حالا همان دستم خواب رفته و بی حس بود . اما پاهایم چی ؟ یادم رفته بود که پاهایم می توانند کاری بکنند .
دست دیگرم که سرم رویش قرار داشت از آرنج به پایین آزاد بود . تمام نیرویم را جمع کردم که تکانش بدهم . بی هدف و تنها به نشانه یک حرکت ، حرکتش دادم . هر چند ناامید کننده بود. اما هنگام فرود آمدن ، به موهای بلندی برخورد و به دستی که نفهمیدم کجای دستش بود. اگر بازویش هم بود ، سفت نبود . تماس هر چند برق آسا بود اما دیگر می دانستم که گیسوان بلندی دارد . همین ، دیگر توان هیچ واکنشی در من نبود . مهمتر آن که حالا فشار دست ها دور گردنم بیشتر شده بود . و بد ترآن که حالا دستهایش هم قوی تر شده بودند ، و هم پهن تر و ضمخت تر می نمودند .
دیگر شکی نداشتم که هیچ   شوخی ای در میان نیست .
همان طور که دست ها، گلو و گردنم را با قدرت می فشردند ، من نیز کم کم می پذیرفتم که قصد فشار دهنده خفه کردن من است . اما چرا فکر می کردم زنم مامور این کار است ؟ هیچ دلیل قانع کننده ای به ذهنم نمی رسید . هفده سال زندگی مشترک با تبار اعتقادی نزدیک و پیشینه ای تقریباُ یکسان ، پایه های محکمی بود که به این جور تردید ها پاسخ قاطع می داد .
اما واقعیت داشت ، من با تقلای اندکی آخرین لحظات زندگی ام را سپری می کردم . دیگر نمی توانستم بفهمم که فشار دور گردنم بیشتر شده یا من توانم کمتر . هر چه بود جسمم داشت حس خو را از دست می داد . آیا داشتم تسلیم
می شدم ؟. آیا مصرف چیزی مرا این گونه ازپا در آورده بود ؟
این طور نبود چرا که بر خلاف جسمم ، ذهنم تند و سریع تر از هر زمانی کار می کرد . به این فکر می کردم که چه کسی می تواند این گونه در خانه ای در بسته، قصد جانم را بکند . تمام تلاش ذهنم این بود که پیش از مرگ بفهمم چه کسی و به طور مبهم و دورتر ، به چه دلیلی دارد خفه ام می کند . راهی نبود . تسلیم افتاده بودم و کار داشت از کار می گذشت . ولی من به سرعت نور فکر می کردم و این معنایش آن بود که زنده ام . کوشش ذهنم نتیجه نمی داد . سابقه ای که منجربه قتل خانگی شود بی پاسخ بود . به مرگ خانگی که می رسیدم ذهنم بسمت زنم می رفت . البته شک من تنها به منطق حضور او در خانه مربوط بود . نمی توانستم پذیرم در خانه ای که سال ها راحت و بی ترس خوابیده ام ، مردی غریبه و حالا جنایتکار راه یافته باشد . به غیر از این ، آیا زنم خائن بود و از من آیا به جایی خبر می داد ؟. کسی جز زنم آیا از نگارش خاطراتم خبر داشت ؟. نوشتن همین خاطرات قاتل جانم شده بود؟
این فکرها ، در برابر گذشته محکم مان آن چنان کوچک و حقیر بود که جستجوی یافتن دلیل و مدرک خیانت ، کاری شرم آور می نمود. چرا باید این حرف ها به ذهنم رسوخ می یافت ؟ تازه ، وضعیت او نیز از خیلی جهات مثل من بود . او هم خاطرات مصیبت های سال های بند و بعد را داشت به پایان می برد . این قدرتی که دستم را به کف اتاق می فشرد و دست هایش این چنین به گلویم چنگ انداخته بود ، نمی توانست قدرت یک زن ، آن هم دست های کوچک و ظریف زنم باشد . هر چه فکر می کردم به هیچ نکته معقولی که جواب کشتنم باشد نمی رسیدم . فکرم دیگر از پرسش های تکراری بی پاسخ خسته شده بود . گفتم خسته ، اما منظورم خستگی نبود ، یک جوری بن بست و بیهودگی بود . نه تنها پرسش ها ، بلکه اساس فکرم داشت از منطق نظم و سبیبیت ، خارج می شد .
جسمم مرگ را پذیرفته بود و ذهنم نیز داشت می پذیرفت که مرده ام . آری ، مرده بودم اما فکرم کار می کرد. ذهنم هنوز کم و بیش دنبال انگیزه جنایت بود . حالا پرسش فکرم آن بود آیا فکر کردن نشانه حیات است ؟ اما نکته پیچیده آن بود که چه چیزی اثبات می کند که من درحال فکر کردن هستم ؟ باید زنده بودنم به خودم اثبات می شد اما با چه چیز، تنها با فکر کردن ؟.
دستی که گلو و گردنم را می فشرد ، دیگر مثل دست نبود . وزنه ای بود که هم چنان و سنگین تر روی گلو و گردنم سنگینی می کرد . وزنه ؟ هر چه بود دیگر دست نبود .
چه چیزی می توانست صحت فکر کردنم را تایید کند ؟ آیا واقعن من فکر می کردم ؟.
دیگر فشار هیچ دستی و حتا وزنه ای روی من نبود . آری واقعیت داشت ، احساس سنگینی روی گردنم ناشی از فشار دست ها بود که مدتی گردن و گلویم را به شدت فشرده بود . حالا که وزنه ای روی من نبود آیا می توانستم بلند شوم ؟ اما چگونه ؟ من که زنده نبودم . من فکر می کردم زنده ام .
لحظه ای ؛ بسیار کوتاه . صدایی که گمان بردم صدای خنده باشد به گوشم خورد . باز هم به نظرم رسید که جنایت با خیانت در هم آمیخته است . خنده ؟ صاحب خنده به چه چیز می خندید ؟ مرگم این گونه رضایت بخش بود و کسی را ـ قاتل را ـ در آسودگی خود به خنده واداشته بود؟ آیا رابطه ای در پنهانی ترین شکلش علیه من شکل گرفته بود ؟ میراث شوم سال های بند که برای همیشه بی فرزندم کرده بود ، آیا عقده ای را در زنم علیه من بارور کرده بود ؟
دیگر تکرار نشد . یا من نشنیدم . نه خنده ، نه حرف و نه گریه ای . اما ، جدن خنده ای در کار بود یا من چنین تصور کرده بودم ؟ اگر صدایی را شنیده بودم پس معنایش آن بود که زنده ام . باید یک طوری به خودم ثابت می کردم که زنده ام . خواستم تکانی به خود بدهم تا بدانم که زنده ام . اما ترسیدم . ترسم آن بود که حرکتی ناموقع واقعن به مرگم منجر شود. به نظرم می آمد که جسمم متلاشی شده است و اعضای بدنم به طور عاریه ای در کنار هم قرار دارند . حرکت ناشیانه و بی موقع هر بخش از بدنم ممکن بود آن را از کل جسمم جدا کند . هر چیزی می توانست این تلاشی جسمم را به ظهور برساند . دیگر داشتن توان و قدرت به دردم نمی خورد. اثبات زنده بودن می توانست به تیکه پاره شدن تمامی اجزاء بدنم منجر شود . حالا تصور تکان دادن یک قسم از بدنم هم وحشتناک بود. اما جدا شدن یک قطعه از جسمم مرا می ترساند یا این که بدانم واقعن مرده ام ؟ فهمم از مرده بودن مبهم بودواما متلاشی شدن جسمم به شدت ترسناک .
همان لحظه بود که فکر کردم نمرده ام بلکه بدنم از توان و حس ، تهی شده است . باورم شده بود که باید بجنبم . باید اگر زنده ام خودم را امتحان کنم . باید ثابت کنم که زنده ام .
گفتم ، تنها گوشه ای ، تیکه ای از جسمم را تکان دهم کافی است . آن موقع خواهم فهمید که زنده ام .
حالا دیگر جسمم نبود که مرا می ترساند . این همه فکر بی وقفه و مکث و این همه متناقض وحشتناک بود. گفتم کم خطر ترین نقطه کجاست ، کم مصرف ترین .؟ گفتم انگشت بزرگ پایم را به عادت رفع خوابزدگی و بی حسی پا در رختخواب بچگی ، خیلی سریع مثل نک زدن ماهی های کوچک به طعمه قلاب ، تکان دهم همه چیز برایم اثبات خواهد شد . آن وقت گفتم همه این فکر ها چقدر محافظه کارانه است ! می خواهم ثابت کنم که زنده ام اما حاضر نیستم ، سر یا پایم را تکان دهم . چقدر احمقانه است چنین بی عملی ای . بعد قانعم کردم زندگی که برایم فرصت دیگری تعیین نکرده ، پس تکان دادن دست یا سر چقدر می تواند خطرناک باشد . همه چیز ممکن است با یک حرکت حساب نشده ، نابود شود . احمقانه آن است که نسنجیده کاری کنم که غیر قابل جبران باشد . اگر جسمم با حرکت سر یا عضوی دیگر، می پاشید آیا این خود مثله کردنم به دست خودم نبود ؟پس ، اگر اتفاقی نیفتاده باشد، حالا با یک حرکت نالازم می توانست اتفاق بیفتد . در همین فکر بودم که بلاخره تصمیم گرفتم انگشت پایم را بسیار تند و مخفیانه ( مخفی از چه کسی !؟ ) تکان دهم . اگر تایید زنده بودن بود بی درنگ بلند شوم و بینم دور برم چه می گذرد . می گفتم ، دیگر نباید به فکر فرصت دهم تا راهی یا حرفی را پیش بکشد .
اما غیر ممکن بود . فکر راه خودش را می رفت و از هیچ اراده ای فرمان نمی گرفت . این بود که فکری دیگر ، اما وحشتناک تر خودش را طرح کرد : زنده بودن را چه کسی تایید خواهد کرد و عرصه زندگی و زنده بودن چیست ؟ اثبات این قضیه داشت مشکل تر از تکان دادن عضوی کوچک از جسمم برای زنده بودنم می شد . ولی تکان خورد ! درست بود. عضوی هر چند کوچک از تنم توانسته بود تکان بخورد . انگشت بزرگ پای راستم را تکان داده بودم . فکر نتوانسته بود متوقفش کند . حالازنده بودنم اثبات شده بود ؟ این که خودم بودم که می گفتم زنده ام . مگر می شود تایید کنده مرگ یا زنده بودنم خودم باشم .
حالا که انگشت و پنجه پا که هیچ ، تمام پای راستم تکان می خورد پس باید بر می خاستم .

هال، تیره گی زمانی را داشت که از روشنای آفتاب به سایه بروی . منگ و کوفته سر پا ایستاده بودم . چشمم کم و بیش جاهایی را می دید . هیچ چیز، جز صدای تنهایی نمی آمد. سش ، سش ، سش ... پژواک تنهایی مثل همیشه در گوشم ترس آور بود . صدای هق هقی مبهم، آن چنان که دستی جلو دهان گریه گر را گرفته باشد به گوشم می آمد. گریه و هق هقی گویا ازعمق دلی پر درد و حنجره ای زخمی بر می خاست .
صدای زنم بود اما خودش را کنترل می کرد. جای همیشگی اش ، روی کاناپه در خود فرو نرفته بود . جلو رختکن ورودی مقابل آینه قدی ایستاده بود . موهایش پریشان بود . بی آن که صدای هق هقش کمتر یا بیشتر شود در آینه
می گریست . در سایه روشن راه رو ، کنارش ایستاده بودم . بی تفاوت پشت به من ایستاده بود . شانه هایش می لرزید . بلوز پارچه ای خانه اش از شانه تا وسط کمرش جر خورده بود . کتفش به اندازه یک کف دست خراشیده و خون مرده بود . وقتی به آینه نگاه کردم پا پس کشیدم . کسی غیر از زنم در آینه به من نگاه می کرد . سفیدی چشمهای درشتش، آشنا می زد. اما زیر چشم ها تا گونه های هر دو طرفش ، از شدت کفتگی وکبود ی، به سیاهی می رفت. چشم های از حدقه جسته اش حکایت از کشمکشی طولانی در برابر مرگ داشت .
صورتی پف کرده که هیچ شباهتی به زنم نداشت . همه این ها اما، چهره در هم شکسته زنم بود . او بی توجه به من هم چنان به آینه هق هق می زد . بد تر از صورتش ، گلو و گردنش بود . انگار طنابی یا زنجیری ، ساعت ها دور گردنش را به قصد کشت ، فشرده و یا روی زمین کشانده است .
بی تفاوت به حضورم ، بی آن که در آینه هم به من نگاه کند ، با صدایی که زخمی بود ، به آینه گفت : « پس این همه سال تو مامور من بودی ! »
سیاهی دور چشم و زخم و خراش گلو و گردنم درست مثل زخم های زنم بود . چشمان بی رمقش به دنبال واکنش سکوتم، در آینه لغزید و چشمش که به من افتاد در آغوشم فرو رفت .
هر دو بی آن که صدای هق هقمان بلند تر شود ، تنگ هم می گریستیم .

ـــــــــــــــــــــــــــــ
هفتم دی ماه ۱۳۷۶ ـ برگن ـ نروژ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان فوق بار اول در مجموعه" حالا که می دانم، نمی توانم" چاپ انتشارات ارزان ـ سوئد ـ درسال ۱۳۸۸ منتشر شده است.