جمهوری اسلامی خانواده ام را قتل عام کرد!


گلاویژ حیدری


• علیرغم اینکه حدود بیست سال است که از زندان بیرون آمده ام ولی خاطرات تلخ و کشنده آن زمان هر لحظه مرا می آزارد، گریه میکنم و دلم میخواهد فریاد بزنم ودادرسی بخواهم. مقاوم بوده و هستم ولی چگونه انتقام خون پدر، شوهر، برادر و مادرم را خواهم گرفت؟ زنده میمانم و می بینم روزی این جلادان زمانه چگونه تاوان حیوان صفتی خود را پس میدهند، قلبم گواهی میدهد که آن روز خواهد رسید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۹ شهريور ۱٣٨۹ -  ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۰


 هنوز کبودیهای بدنم از دست چماقداران رژیم سابق التیام نیافته بود که جمهوری اسلامی، جنگی ناخواسته و نابرابر را به ملت کورد تحمیل کرد. جنگ در پاوه در سال ۱٣۵٨ شروع شد، چمران، فرمانده نیروهای سرکوبگر برای بقاء جان خود به تمامی کسانی که مخالف رژیم بودند دستور حمله میداد. ما روزی در خانه نشسسته بودیم که بناگاه با تیراندازی و ایجاد رعب و وحشت خانه ما را محاصره کردند، دختر ۶ ماهه ام در گهواره در تیر رس نیروها بود و اگر کسی سرش را از زیر زمین بیرون می برد با تیراندازی مواجه میشد، تا اینکه همسرم و دو تن از دوستانش بیرون آمدند و اعلام کردند که هیچ کار خلافی نکرده اند ولی آنها را دستبند زدند و بردند و من توانستم کودک بیگناهم را در آغوش بگیرم. ۴ روز بعد همسرم حبیب اله چراغی که عضو حزب دمکرات کردستان ایران بود، بهمراه ٨ تن دیگر پس از صدور فتوای حمله خمینی به کردستان و اعزام صادق خلخالی جلاد به کردستان در دادگاههای فرمایشی خلخالی محکوم به اعدام شدند. چند روز بعد پیش خلخالی رفتم و گفتم چرا دستور اعدام شوهرم را صادر کردی؟ او در حالیکه خود را در نقش خدا میدید گفت" اگر شوهرت بیگناه باشد به بهشت میرود و اگر گناهکار بسزای اعمال خودش رسیده است".
من بهمراه یکی دیگر از اقوام پیش خلخالی رفته بودیم، او نیز مادری بود که یک پسرش اعدام شده بود و پسر دیگرش در زندان بود، او شانه خلخالی را بوسید و گفت "یکی از پسرانم را کشتی، پسر دیگرم را ببخش"، روز بعد پسرش آزاد شد. در آن زمان، نه دادگاهی وجود داشت، نه شاهد و شواهدی میخواست، خلخالی بتنهایی جوانان کورد را قتل عام کرد.
در همان سال حکم اعدام پدرم غیابا صادر شده بود.، پدرم حاج عبدالرحمن حیدری در اردیبهشت ماه سال ۱٣۵۹ کشته شد، تمامی اموال پدرم را مصادره کردند و ما خانوادگی مجبور به ترک شهرمان پاوه و مهاجرت به کرمانشاه شدیم در اثر فشارها و اذیت و آزارهای جمهوری اسلامی، مادرم پروین ذرتشتیان در آذر ماه سال ۱٣۵۹ در سن ۴۰ سالگی دچار سکته مغزی شد و دیده از جهان فرو بست.
خواهرم که معلم بود از کار وخواهر دیگرم که‌ دانشجو بود از دانشگاه اخراج شدند. برادر بزرگم منصور حیدری در فروردین سال ۱٣۶۲ در صفوف پیشمرگان کومله جان باخت. در اردیبهشت سال ۱٣۶۲ خواهرم شهلا دستگیر شد، در تیر ماه ۱٣۶۲ خودم که‌ عـ‎ضو تشکیلات کومله بودم، دستگیرشدم و در مهر ماه ۱٣۶۲ برادرم فاروق حیدری در صفوف پیشمرگان کومله کشته شد و در خرداد ۱٣۶٣ برادر دیگرم ناصر حیدری درصفوف پیشمرگان کومله جان خود را از دست داد. از دست دادن اینهمه اعضاء فامیلم افسانه نیست، واقعیت دردناکی است که اتفاق افتاده است. از بس این جملات را تکرار کرده ام و شب و روزم را با آن سپری کرده ام، حالت داستانی تاریخی و غیر واقعی برایم پیدا کرده است. شاید هنوز در بهت از دست رفتن اعضاء خانواده ام در نیامده ام.   
ولی جمهوری اسلامی به همه اینها قانع نبود، مرا نیز دستگیرکردند و بعد از یک ساعت بازجویی، بازجو مرا به یکی از دستیارانش سپرد و گفت "حاجی اقا اینو ببرید ولی موظب باش زیر دستت نمیرد"، در اتاقی مرا روی تخت خواباندند و چشمانم را چشم بند زدند اما فهمیدم آنها چندین نفر هستند، چند پتو روی من انداخته و یک بالش نیز زیر دهنم گذاشتند و پاسداری نیز روی سرم نشسته بود و با کابل به زیر پاهایم میزدند، نمیتوانستم نفس بکشم، نفسم داشت قطع میشد، کابل ها را می زدند و از من اعتراف می خواستند، اما من سکوت کرده بودم، به خودم قول داده بودم که مقاومت کنم. اگر آنها نه با کابل، حتی تمام استخوانهایم را میشکستند اعتراف نمیکردم، چرا که‌ آنها دشمن من، خانواده‌ من و تمام وطنم بودند.
نفسم به‌ قطع شدن رسیده‌ بود، من با اراده‌ ایستاده‌ بودم و به‌ هیچ عنوان اعتراف نمیکردم. دیگر به‌ حد مرگ رسیده‌ بودم و آنها هم چنان به‌ کف پاهایم کابل میزدند. محکم سرم را تکان دادم، پاسدار از روی سرم پرت شد و توانستم نفس عمیقی بکشم و پاسدار دیگر محکم با پوتینش به‌ سرم کوبید که‌ دیگر نفهمیدم چی شد. از حال رفتم و وقتی که‌ چشمهایم را باز کردم مرا در اطاق تاریکی انداخته بودند، من ضربه مغزی شده بودم، بعد از اینکه به هوش امدم باز مرا به داخل اتاق بردند و باز شکنجه شروع شد. حدودا ۴۰۰ ضربه کابل خورده بودم، سرم به شدت درد میکرد ، پاهایم ورم کرده بود و از درد مینالیدم، نمیتوانستم سرم را نگه دارم حتی نمیتوانستم آب بخورم و بالا میاوردم، در وسط راهرو افتاده بودم. بعد از دو روز مرا به زندان سنندج بردند، وقتیکه مرا به اطاق میبردند نمیتوانستم راه بروم، مرا دنبال خودشان میکشیدند تا اینکه مرا به اتاقی بردند که زندانیهای دیگری هم آنجا بودند، پاسداربه آنها گفت کسی حق صحبت با مرا ندارد، اما همینکه در را بست، همه دور من جمع شدند و میپرسیدند اتهامت چیست؟ گفتم کومله ای هستم، آنها مرا کمک کردند و به حمام بردند، لباس دادند و به پاهایم پماد مالیدند و باند پیچی کردند، اندکی جان گرفتم. متوجه شدم همه آنها از گروههای سیاسی مختلفی هستند، همه ما ایده های متفاوتی داشتیم اما چون دشمن مشترک داشتیم، به هم کمک میکردیم و در آن شرایط یار و یاور هم بودیم.
زندگی دردناک و جدید من در آنجا شروع شد. معمولا ساعت ٣ شب در میزدند و هر بار یکی از ما را برای شکنجه با خود می بردند، ما توی صف، منتظر پایان شکنجه دیگری بودیم تا نوبت ما برسد. کسانی که در زندان بوده اند میدانند گاهی تحمل شکنجه و فریاد و ناله و زاری دیگران سختر از شکنجه شدن خود آدم است، و این را بارها من شاهد بوده ام.   
بعد از مدتی، مرا دوباره به کرمانشاه بردندو در زندان دیزل آباد، در سلول انفرادی انداختند، درسلول کناری من، صدای چند نفر را که با پاسدارها بگو مگو میکردند و با سوت سرود انترناسیونال را میخواندند، می شنیدم، هر چه پاسدارها به انها تذکر میدادند که ساکت شوند، آنها اهمیت نمیدادند. آن شب نمیتوانستم بخوابم، به سه بچه ام فکر میکردم که فامیلهایم از آنها مواظبت می کردند. دلم هوای جگر گوشه هایم داشت که صدای در شنیدم، ساعت ٣ نیمه شب بود که در را باز کردند و آنهایی که سرود انترناسیونال خوانده بودند با خود بردند و فردای آن روز مرا به بند عمومی بردند، توی بند از بچه ها شنیدم که سه نفر از بجه های بند را (دو نفر پیکاری و دیگری مجاهدین) دیشب اعدام کردند و فهمیدم آنهاهمسایگان شب گذشته من بودند.
زنهایی که شوهرانشان اعدام شده بودند، بچه هایشان را در زندان به همراه خود داشتند. قسمت پایین تختهای دو طبقه به مادرانی که فرزند کوچکتر داشتند اختصاص داشت و قسمت بالا به مادران همراه کودکان کمی بزرگتر. دختر ۴ ساله ام با من در زندان بود، من واو در قسمت بالا خوابیده بودیم. جا بسیار تنگ و هیچگونه حفاظی نداشت، یک شب او از طبقه بالای تخت با سر به زمین افتاد و من از صدای برخورد سرش به زمین از خواب پریدم و او را بیهوش بغل کردم و جیغ میزدم، همه بچه ها بیدار شدند و در بند را میزدند و از پاسدارها میخواستند که در را برایمان باز کنند که بچه را به بیمارستان برسانیم، اما پاسدارها در را باز نکردند، و به بیهوش شدن بچه توجهی نکردند. بعد از دقایقی، دخترم به هوش آمد، رنگ پریده و مظلوم. روز بعد او را بیرون فرستادم، دکتر گفته بود بچه ام ضربه مغزی شده است، و مدتها فامیل از او مواظبت میکرد تا بهبود یافت. نوریان رییس زندان، بسیار بی رحم و خشن بود، برخوردی غیر انسانی با دخترم داشت که موجب اعتراض من شد و او گفت تو خودت زندانی سیاسی هستی و بچه ات هم همینطور. نفرت سراسر وجودم را فرا میگرفت، من زندانی سیاسی هستم و دختر ۴ ساله ام نیز زندانی و اسیر.
من علیرغم اینکه حدود بیست سال است که از زندان بیرون آمده ام ولی خاطرات تلخ و کشنده آن زمان هر لحظه مرا می آزارد، گریه میکنم و دلم میخواهد فریاد بزنم ودادرسی بخواهم. مقاوم بوده و هستم ولی چگونه انتقام خون پدر، شوهر، برادر و مادرم را خواهم گرفت؟ زنده میمانم و می بینم روزی این جلادان زمانه چگونه تاوان حیوان صفتی خود را پس میدهند، قلبم گواهی میدهد که آن روز خواهد رسید.