آنچه را «مُحال» میخوانند «تحوّل پذیر» است


منوچهر جمالی


• خرد، آنچه را«تغییرناپذیر» میدانند، تغییر می دهد عقل، چیزی را که تغییر نمی پذیرد، اصل هستی میکند. فرق میان « خرد» و «عقل» چگونه، با واژگونه کردن ِ«خرد»، «عقل» را ساخته اند؟ آنانکه چیزی را « محال» میدانند، خرد خود را درتحول دادن آن چیز ، ناتوان ونومید می سازند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٨ ارديبهشت ۱٣٨۹ -  ۱٨ می ۲۰۱۰


 
 

مفهوم « مُحال » را درهرجامعه ای ، باید از مفهوم « واقعیتشان» فهمید . واقعیتی که درآن جامعه ، میکوشد که باقدرت ، خود را «ماندنی وتزلزل ناپذیروپایدار»سازد ، تحول یافتن خود را ، درخردها وروانها واذهان، مـُحال میسازد . ازآن پس خرد درهرانسانی واژگونه ساخته میشود ، تا واژگونه گوهرش بیندیشد . واز« خرد ش» ، « عقل » ساخته میشود .
مُحال ، دراصل ، به معنای « ناشدنی و ناشونده » است . چون « نمیشود = تحول نمی یابد» ، پس « غیرممکن است که کسی آن را تغییر بدهد » وباید دست ازتغییر دادن آن بکشد وبه فکر تغییر دادن آن نیفتد و همیشه ازاین آرزو ، دور بماند . با جاافتادن این اندیشه درخرد ، که این چیز، « نمیشود= هیچگاه تغییرنمی پذیرد» ، انسان ، خود را ناتوان در تغییر دادن آن میکند ، وتحول دادن آن را ، امکان ناپذیر میشمارد .
ازاین پس معنای « هست وهستی » نیزدرخرد عوض میشود ، و« هستی » چیزی شمرده میشود که تغییز وتحول نمی پذیرد.
« چیزی هست » که « محال است = تحول ناپذیر= ناشدنی وناشونده » است ، بی « حال » است ، حال ندارد .
جزو جزو خـُم ، به رقص است وبه حال
عقل جزوی را ، نموده این محال
خرد ازاین پس، عقل میشود . برای عقل ، برعکس ِخرد ، چیزی « هست » ، که تغییروتحول ناپذیراست . برای آنکه عقل ، چیزی را بپذیرد ، باید برای او اثبات کرد ، باید آن را سفت وصلب و« تعریف » کرد . عقل ، اثبات میکند ، ثابت میسازد ، بیحرکت و همیشه یکسان میسازد . همیشه این ، همان میماند که بود ( اینهمانی ، ایجاد میکند تا هویت داشته باشد) . هویت هستی ، چیزیست که همیشه همان میماند که بوده است ، نه آن چیزی که درجستجو وکشش، میشود . درحالیکه برای خرد ، اصل هستی ، تحول پذیریست . چیزی که تحول می پذیرد ، «هست» . خدا نیز« هست » ، چون اصل تحول پذیری است . ازاین رو « مرغ = سیمرغ » میخواندند ، چون معنای « مرغه » همیشه ازنو سبزوتازه شوی هست . ازاین رو سیمرغ ، ارتا فرورد نامیده میشد ، چون « فرورد » که « فروهر» باشد ، اصل دگردیسی = متامورفوز ، اصل « ورتن = گردیدن وگشتن و وشتن » است . چیزی موجود است که « وجد= وشت » میکند . چیزی موجود است که میرقصد ( وشتن = گشتن) .
ولی هرواقعیتی ، میکوشد که درروان وخرد مردم ، ایجاد « حس ناتوانی و نومیدی ازتغییردادن خود » را بکند . احساس « مُحال بودن » ، احساس نومید وناتوان بودن خود، در تغییر دادن « واقعیت » است . هرواقعیتی ، میکوشد ، امکانات تحول خود را ببندد . ولی خرد ، باید آن را تغییرندهد ، تا آن واقعیت ، ازسر، « هست بشود ، هستی بیابد » . واقعیت درسکون وثبات ، میمیرد و این مرده است که ثابت و تغییر ناپذیر است .   این احساس ناتوان ونومید بودن ، بیان « عدم اعتماد به خود و غنای خود » هست .
مثلا درجهان اسلام ، یکی شدن وجفت شدن الله وانسان ( =عبد ومخلوق ) ، محال شد .« خلقت » در شریعت اسلام ، تحول یافتن الله ، به انسان وبه گیتی نیست . این ، مُحالست . همچنین ، انسان ، هیچگاه نمیتواند، به الله ، تحول یابد . اینهم ، محال شد . ولی درست این تحول خدا به انسان وگیتی ، بنیاد فرهنگ ایران واندیشه ای بدیهی بود . خدای ایران ، درتحول یافتن ، گیتی وانسان وطبیعت میشد . خدا، درفرهنگ ایران ، میآفریند ومانند الله ، خلق نمیکند ، وآفریدن ، همین « حال » هست. تحول یافتن خدا به آفریده ، اصل مهرورزیست . خدائی که تحول به انسان وبه گیتی نمی یابد ، بی « مهر» است . خدا ، تحول به گیتی وانسان می یابد ، تا مهر بشود .
واین اندیشه بنیادی فرهنگی ، درروان وضمیر ایرانیان، ریشه بسیارژرف داشت ، وتشنه وصال ( تحول یابی خود به خدا ) بودند ، ولی اسلام این را محال کرده بود . درفرهنگ اصیل ایران ، انسان شدن ِخدا ، وخداشدن انسان ، بیان همبستگی ومهرمیان آن دو بود . خدا وانسان ، باهم رابطه « جفتی = انبازی = یاری = ایاری = مهری » داشتند ، نه رابطه عهدی ومیثاقی . اگرچنین تحولی نبود ، اصل مهر ، نابود ساخته میشد. درست این احساس محال شمردن ، مولوی ِ عارف را بدان میانگیزد که همین محال را بجوید ، و بخواهد آنچه را نزد همه شریعتمداران ، تحول ناپذیرشمرده میشود ، شدنی بداند .
مرادم آنکه شود ، سایه وآفتاب، یکی
که ا زعشق ، نمایم ، تمام خوشکامی
محال جوی ومحالم ، بدین گناه ، ...مرا
قبول می نکند ، هیچ عـالـم وعامی
تو هم ، محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو ، ...... که مرید عقول واوهامی
این « عقل واقعیت اندیش » ، این « عقل ایمانی » است که « اوهام » است و چنین « شدنی وتحولی » را محال میداند . درست مفهوم « عقل » ، برعکس « خرد » ، درفرهنگ اصیل ایران » ، چیزی را « هست » میدانست که تغییرنمی پذیرد ، و همیشه همان میماند که بوده است . واژه « بوقلمون » که دراصل « قل + مون » بوده است ، به معنای « اصل تحول وتغییروتلون » است . اینست که مولوی درغزلی میگوید :
بوقلمونی (همیشه درتلوّن وتغییری)، چه شود گرچو« عقل»
یک صفت و یکدل ویکسان شوی
همین « عقل واقعیت اندیش » است که انسان را نومید وناتوان از تغییردادن اجتماع و دین و عقیده وسیاست و اقتصاد وحقوق میکند . این عقل واقعیت اندیش درصائب است که میگوید:
نسخه مخلوط عالم ، قابل اصلاح نیست
وقت خود ، ضایع مکن ، بر طاق نسیانش گذار
اگرعاقلی ، دست از اصلاح کردن اجتماع وسیاست ودین وتفکر واخلاق واقتصاد وعقاید مردم بکش ، و اصلا چنین کاری را به کلی فراموش کن . جهان وروزگار، انباشته از غلط است که هرگوشه اش را تصحیح کنی ، باز دراثرغلط های دیگر، گوشه های دیگرش ، غلط میشود . عقل ، واقعیت اجتماع و دنیا را چنانچه هست ، تثبیت میکند وپایدارمیسازد ، وفقط درفکرآنست که با آن به گونه ای ، کناربیاید وتحمل کند .
چرا صائب یا دیگران ، این را به روزگار و زمان وسرنوشت وقضا وقدر نسبت میدهند؟ چون ازعقل خود وعقل دیگران نومیدند، و اعتماد به خود واین عقل « یکسان ساز»خود و دیگران ندارند، وازآن نیز میترسند که آن را به الله نسبت دهند .
ولی درحقیقت ، این الله است که جهان وشریعتش را به « کمال» ، خلق کرده است . وکسی حق ندارد آنچه را کاملست ، تغییر بدهد . قرآن به این کار، « فساد درارض » میگوید . آنکه میخواهد این « کمال ، شریعت ودین کامل » را تحوّل بدهد ، مفسد فی الارض است. فساد که دراصل ، معنای « تغییر وتحول » دارد ، ناگهان اکراه آورو نفرت انگیز و وحشتناک میشود ، بوقلمون میشود . این عقل ایمانی وایدئولوژیکی ، از تحول یافتن خود وجهان وآموزه واندیشه اش ، میترسد . از تحول وتغییر، باید ترسید . فقط یک تحول ، پذیرفته میشود و آن « بازگشت به خود یا توبه » است . ازان رو برای پوشانیدن اعتراض خود به الله ، یا پنهان ساختن تمایل خود به نفی وطرد الله ، شکایت وگله از روزگارودهرو قضا وقدروچرخ وفلک میکنند .
عقل ، با چنین مفهوم « کمالی » ، و چنین مفهوم « هستی = آنچه تغییرنمی پذیر، اصل هستی است » ، خودرا ناتوان میسازد و ازتغییر دادن « آنچه کامل است = شریعت = ایدئولوژی خود » ، نومید است .
ولی درفرهنگ ایران ، نخستین انسان که جمشید باشد و بُن وفطرت وطبیعت هرانسانیست ، خردی دیگردارد که با خردش ، جهان را آنگونه که با خردش میخواهد ، میآراید . خرد انسان ، جهان آراست ( سیاست = جهان آرادی ) .
این جمشید درهرانسانی ، میتواند با خردش ، درب دوزخ ( : زندگی دردرد وستم وتهدید وبیم ) را درجهان ببندد، و همه را باخردش در خوشزیستی ( خرداد= هاروت ) ودیرزیستی ( امرداد= ماروت ) انبازکند ، و به خود وجهان واجتماع خود ، اعتماد دارد که میتواند با جهان واجتماع خود ، انبازباهمدیگر، جهانی نو بیافرینند . چگونه خرد جمشید ، میتوانست ، راه ِ دوزخ ( دژ+ اخو ) را به بندد ؟ یا به عبارت دیگر، بُن زندگی را که گرفتارخشم وتهدید وآزارشده است ، باخردش ، ازقهروستم وتعدی وناکامی برهاند وتحول بدهد ؟ چون با اعتماد به توانائی خود ، « امید به تحول دادن محالات » داشت . یا به عبارت بهتر، خرد او ، محال (= ناشدنی ) نمیشناسد . خشم ( قهرو تعدی وستم وتهدید زندگی ) را ، در اجتماع ، تحول ناپذیر( مـُحال ) نمیدانست ، و دست به دامان منجی یا رهبری نمیشد ، و آن را به روزگار و سرنوشت ودهرو قضا وقدر که بیخردند ، نسبت نمیداد ، وازالله یا خلیفه وامامش نیز یاری وپشتیبانی نمیخواست .
انسانهای جمشیدی ، به خرد خود و توانائی « همپرسی خرد های خود باهمدیگر » اعتماد داشتند . « همبستگی » ، در داشتن « آرمانهای واحد، مانند دموکراسی و حقوق بشر و سکولاریته وجامعه مدنی و.... » هیچگاه به مقصد نمیرسد ، بلکه هرآرمانی دراجتماع ، هنگامی آفریننده ونیرومند میشود که انسانها به همدیگر، «اعتماد » داشته باشند . این اعتماد انسانها به همدیگراست که یک اندیشه مشترک را ، تحول به یک نیروی آفریننده مشترک میدهد . این، همان اندیشه « جفتی= انبازی = همآفرینی » است که گوهر وجود جمشید ( ییما = جفت به هم چسبیده = اصل انبازی) ، بُن وفطرت همه انسانها درفرهنگ ایرانست . « خواست خرد درانسانها » ، درحال= دروقت وزمان ، دراثر این اعتماد ، تحول به نیروی جنباننده وشادسازنده و«شناخت آفریننده » می یابد .
هنگامی چنین اعتمادی میان انسانها وگروهها واقوام نباشد، هرفردی وگروهی ، درباطن میکوشد که آن آرمان را فقط وسیله رسیدن خود، به قدرت سازد . چنین همبستگی، درهمان نطفهِ پیدایشش، برضد تحقق دادن خود آن آرمانست که باید همه را فراگیرد . چرا ، جمشید ، که تصویر انسان درفرهنگ زنخدائی ایرانست ، چنین اطمینانی واعتمادی به خرد خودش وانسانهای دیگر دراجتماع داشت ؟ چون جم که « ییما » باشد ، اصل « قرین بودن = جفتی = یوغی = انبازی = همآفرینی = یاری = عیاری= نرسی » درهرانسانی است . وفقط « دررابطه جفتی » هست که انسان به خود و دیگران اعتماد دارد . جان همه انسانها ، تخم سیمرغ ( = ارتا = اخو = فرن ) هست ، وهمه همال (= هم+ ارتا ) هم هستند . خدا ( سیمرغ ) ، جفت همه انسانهاست ، پس همه ، در نهاد جان خود ، سیمرغ را می یابند .
انسان ( =جمشید = ییما = اصل جفتی ) ، سرچشمه تحول دادن است . اینست که جمشید درشاهنامه ، پی درپی با خرد ش ، چیزهای دیگر، کشف میکند و می یابد ، وزندگی واجتماع انسانی را تحول میدهد . جمشید دروندیداد، درانبازی با خدا ، « خشت » را با کار کردن خود ، میسازد که بُن آبادانی وشهرسازی و مدنیت است و جهان را تحول میدهد . جمشید با انبازی با خدای زمین ، آرمئتی ، مدنیت را پدید میآورد و همیشه ازنو، وسعت میدهد .جمشید، که جمشید سریره خوانده میشود ، و به « جمشید زیبا » ترجمه میگردد ، دراصل ، معنائی دیگر دارد .« زریره» و« سریره» و «صریره » که همه یک واژه اند ، نام سیمرغ (= ارتا فرورد) ؛ و اردیبهشت ( ارتا خوشت= ارتای خوشه ) است ( همه بشر باهم ، خوشه ارتا هستند = سی مرغ ، باهم ، سیمرغ میشوند ) . صریره یا سریره ، به گل بستان افروز( = فرّخ ) وهم به نی نهاوندی گفته میشود ، و
هردونماد وهمگوهر این خدایند . جمشید ( که بُن هرانسانی هست ) ، فرزند ارتا ( خدا)هست . هرانسانی، جان را که گوهرخود ارتا هست ، درخود دارد .
ارتا ، تخم آتش ، یا آتش جان وسرچشمه خرد هرانسانی است ،
و گرما وتاب وتف این آتش است که در زبانه های اندیشه ( خرد ) از حواس ، دنیا را تحول میدهد ، وبا تابش وتفش ( گرمای مهرش ) همه چیز را میگدازد وتخمیرمیکند وبه حرکت درمیآورد . سیمرغ ، مرغ است و « مر غه » که همان « تن + گوری » هست ، به معنای اصل تحول و فرشگرد ( همیشه نو وتازه شوی = اصل نوزائی ) همیشگیست . خیزش برضد سیمرغ ، خیزش برضد اصل تحول درخرد و دراجتماع و درقدرت بود .