مقدمه ای بر شکاکیت فلسفی


یاسر عزیزی


• درسی که تاریخ به این شکل از فلسفه می دهد اینست؛ مادام که انسان حقیقت را حق خویش نداند، بر گرده های وی حقیقت مطلق و یگانه ای را تکلیف می کنند، به تجرد در می خزد و وامدار حق گزار مطلقی می شود که یا در جایگاه خدایگان می نشیند که تفویض حق را جز به ادای تکلیف ممکن نمی کند و یا در کف و عنان حق گزار مطلقی می گذارد که خود را نماینده ی تام و تمام منشا حقیقت و منشی راستین حق می داند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۵ دی ۱٣٨٨ -  ۲۶ دسامبر ۲۰۰۹


"من بی نوا بندگکی سر به راه نبودم
و راه بهشت مینوی من
بز رو طوع و خاکساری نبود.
مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه ای
که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند.
و خدایی دیگر گونه آفریدم.
... اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را بتی رقم زد
که دیگران می پرستیدند.
بتی که دیگرانش می پرستیدند." (الف.بامداد)

***

سوفسطائیان یا سوفیست هایی چون "پروتاگوراس" و "گورگیاس"، یادگاران حوزه ی ذهن و اندیشه ی یونان باستان بوده اند که سراسر فلسفه ی رسمی، مدرسی و پیشامدرن آنان را به ضدیت با عقل گرایی فلسفی متهم و محکوم کرده است. آنان را اگر نخواهیم شک گرایانی مناظره طلب بنامیم، منتقدین راسخ و رسمی حقیقت یقینی و یقین مطلق گرا می توانشان نامید. اندیشه گرانی که بی واهمه ی تعریف منطق ارسطویی(نه از موضع اسامی مورد اشاره)، انسان را معیار حقیقت و بنا بر این تکثر حقایق را تنها تراز حق می دانستند. بل که به تعبیر امروزین، پلورالیست هایی بودند که از اتفاق انسان را در جایگاه سوژه ای متامل و مداخله گر می نگریستند. ولو به مزد رایی زده و به دیگر اتهامی متهم شده باشند.

اگرچه ادامه ی رسمی ایشان در دوران جدید، اندیشه ورزانی چون شوپنهاور یا نیچه بوده اند که سهم ایشان در جهان اندیشه و عالم جدید در جای خود سزاوار است، اما آن همه اصرار بر معیارگری انسان در رصد کردن حقیقت را بیش از همه چیز به شک "دکارتی" نسبت می دهم. این جمله معروف دکارت که یگانه یقین من، اطلاق شک و "به تنها چیزی که شک نمی کنم، شک است" ناظر بر این رویکرد مشخص و جدید است. "من شک می کنم، پس هستم."

"من" در جایگاه "سوژه" اگرچه خود مطلق نیست، چه به تحدید و تعین ساختارهای ذهنی متراکم یا رقیق اطراف حد می خورد، اما توان تشکیک در اطراف را تا به آنجایی می رساند که به ذات شک کند و تقدیر را در کف واضعان رسمی فعل و قول انسان باقی نگذارد.

انسان چیزی نیست جز طبیعت "سوژه" شده. تا بدانجایی که به استیلای بر طبیعت قاهر و همیشه غالب دست می یازد. منطق این رویکرد، منطقی انضمامی است. "سوژه" واضع بین الاذهانی است و کنش ذهن او پیش از تامین مصالح تدبیر، خود محل تجربه مادی اطراف وی بوده است.

حوزه ی جدید اندیشه با چنین رویکردی نگاه اندیشه وران ِ جدید را به سوفیست های پیش گفته تغییر داده است. به گاه همین تغییر رویکرد بود که انسان معیار حقیقت شد و شیشه عمر حقیقت مطلق شکست. هر انسان سوژه ای شد که حقیقت خود را می جست تا به تعبیر نیچه؛"خدای مرده باشد" چه حقیقت مطلق، بار خشونت تاریخی خود را هماره بر گردن و دوش ِ تقصیر خدای تاریخ می نشاند.

مدرنیته با چنین ابزاری پای به کارزار با دوران قدیم گذاشت تا فصل یگانگی حقیقت که از چنان موضعی به تکلیف گری برای انسان می پرداخت به سختی ورق بخورد. حقیقت یگانه تکثیر شد تا هر انسانی به جای آنکه دخیل خود را بر حقیقت مشترک و یگانه ای ببندد، خود حق منحصر و شخصی را تجربه کند. حقی که به تشخیص و تمیز خود وی عیار می یافت، تا تکلیف گرایی، میدان را برای حق خواهی خالی کند. تا موجود مطیع و مکلف که به وارونگی نام انسان خورده بود، اینک موجودی حق گرا و حق گزار شده باشد.

تیغ شک بر تن حقیقت مطلق و یگانه، به رغم حقیقت ستیزان مطلق گرا، به ذبح حقیقت تا نای آخر نپرداخت. بل که حقیقت متراکم را که در ید اختیار و تکلیف گری اقلی از انسان قرار داشت، تا دیگران را به مثابه "عوام کالانعام" منقاد ایجاب خود قرار دهند، به جرح انصاف، آنچنان تقسیم کرد تا هر انسان در جایگاه تراز حق خویش قرار بگیرد. این تیغ، بیش از آنکه ادای وظیفه ی اخیر خویش را نماید، مجبور به پاره کردن بند ناف انسان از آسمان شد تا انسان به تمامی پای و سر را در متن قاعده ی هستی خود بیابد. آنک انسان بود که بر پای خود ایستاد تا به سرنوشت نانوشته ای رو کند که خود مقدرات آن را می نوشت. ولو "نه آنچنان که خود بخواهد"، چه به تعین مطلق هستی اجتماعی حد می خورد.

درسی که تاریخ به این شکل از فلسفه می دهد اینست؛ مادام که انسان حقیقت را حق خویش نداند، بر گرده های وی حقیقت مطلق و یگانه ای را تکلیف می کنند، به تجرد در می خزد و وامدار حق گزار مطلقی می شود که یا در جایگاه خدایگان می نشیند که تفویض حق را جز به ادای تکلیف ممکن نمی کند و یا در کف و عنان حق گزار مطلقی می گذارد که خود را نماینده ی تام و تمام منشا حقیقت و منشی راستین حق می داند. شک در این میان تیغ ابزارگونه ایست که انسان را تا "سوژه گی"، تا فاعل اندیشه گر و خودآگاه ارتقا می دهد. شک آغازی است بر ختم تکلیف نامتعین مطلق. تا اینجای بحث فلسفه یعنی شک. آن گاهی که فلسفه از ماهیت توصیفی و اثباتی خود خارج می شود.

در همین نگاه، ضرورت های گذار از تکلیف گرایی عمودی و انکسار حقیقت مطلق صورت می پذیرد. این همه اما در عین بارگاه رفیعی که برمی سازد، ماهیت مترقیانه اش را همچنان در خود ندارد. اینجاست که ضرورت پردازش مضاف بر شک رخ می دهد. حیث سلبی فلسفه ی شک نمودار مترقی ترین صورت فلسفی و شکل ذهنی اندیشه فعال است. چنین حیثی از فلسفه با گره زدن رویه های درزمانی و همزمانی، تن زمان را نقطه ی عزیمت خود می سازد تا ساختار موجود را به چالش بگیرد.

حرکت و تغییر، اجزای شاکله ی اساسی چنین ساحتی از فلسفه است که افق آینده را با فراروی از شکل موجود هستی اجتماعی (که تنها هستی قابل محاسبه و پرداخت است) ترسیم می کند. چنین فلسفه ای برای آن که به صورت ِ متافیزیکی اندیشه در نغلتد، لزومن باید بستر و فرصت مادی را پیش فرض تبیین خود قرار دهد. در کنه خود، انگیزه ها و جهت گیری های سلبی را مربوط به ساخت و زیربنایی نماید که فلسفه های توصیفی – اثباتی و نتیجتن نمودهای ایدئولوژیک آنها، تنها عصاره ی شکل یافته و تدبیر شده ی همان ساخت و زیربنای مشخص مادی و اقتصادی است. بنابراین درک چنین باور فلسفی، متضمن درک عینی از جهان مادی و فرصت زیستی – طبیعی در شکل مترقی انسانی آن می باشد.

شکل و هویت فلسفه سلبی شک گرا را در فرصت های دیگر بیشتر می کاویم.

اشارات:

*.این موضوع و متن، موضوع و متنی نیازمند نقد و نظر دوستانی است که به سنجش سخن مایلند. از پیش پذیرای نقد و تصحیح دوستان هستم.

منبع: http://azizi61.blogfa.com