ما، احسان و کردستان و...


شهلا شفیق


• احسان می نویسد که از مرگ نمی هراسد، چرا که با انتخاب مبارزه سیاسی عهده دار راه خویش است. او با طناب دار بر گردن، از چهار پایه می جهد تا به جلادان بگوید که مرگ تحمیلی را به سُخره می‌گیرد. اما در نامه اش با اندوه از دلایلی می گوید که در ۲۸ سالگی، آنگاه که جان جوانش یکسره خواهان زندگی است، مرگ را چون سرنوشتی محتوم به او تحمیل کرده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۷ آبان ۱٣٨٨ -  ۱٨ نوامبر ۲۰۰۹


در بهار هزار و سیصد و شصت و دو ، وقتی بازداشت ها و اعدامهای مخالفان سیاسی نفس بر بود ، وقتی هزارها نفر به جرم نه گفتن به نظام اسلامی روانه محبس شده بودند، سرنوشت من هم مثل خیلی ها با ترک مرز و بوم رقم خورد و در راه گذشتن از مرز برای اولین بار پا به کردستان گذاشتم.
خاطره ام از این سفر پر خطر در نور آبی رنگ پریده ای شناور است که سر در خانه های روستائی را پیش چشمم می آورد که در دل شب به آن وارد می شدیم تا در گرگ و میش سحر بیرون بزنیم و راه از سر گیریم. در اتاق های فقیرانه پاکیزه از دست های زنانه ای که نقش زحمت بر آن دلم را از رقت می فشرد نان می گرفتم و در چشمهای صاحب دستها می خواندم که او هم بر حال من رقت می آورد که اینچنین از خانه و کاشانه رانده شده ام. دیدارمان تنها چند دقیقه بود و بی سخن ، اما می دانستم که او مرا می شناسد . بی گمان پیش از من دهها زن دیگر را پناه داده بود .اجاق را افروخته بود و گرما و نان به آوارگان پیشکش کرده بود.
پسر او هم پیشمرگه بود شاید و شورش و سرکوب سهم مشترک ما بود از مرز و بومی که در آن بشر حق و حقوقی نداشت . او سلاح برداشته بود و من با قلم و سخن از ورای بیانیه و اعتصاب و تظاهرات به جنگ استبداد و بی عدالتی رفته بودم . بعدها فرصت آن را یافتم تا در تبعید در این مفاهیم اندیشه کنم و چند و چون کار خویش را بسنجم. اما آیا او هرگز فرصت این کار را یافت؟ ای کاش چنین بوده باشد .
اما بسیاری از هم نسلانم که با سری پر از آرزو و دلی سرشار از ایمان به بهروزی بشر قدم به راه سیاست گذاشته بودند هرگز چنین فرصتی را نیافتند. آنها را به سادگی کشتند اما جامعه ما به همین سادگی از مرداب متفعن اختناق رهائی نیافت . و از آنجا که به راستی ،چنانکه پل الوار می سراید " آدمیان نیازمندان پیوند و امید و نبردند تا جهان را تفسیر کنند ، تا جهان را تغییر دهند " ، سی سال پس از ویرانی امید، نسلی دیگر به میدان آمده است. و باز همان نوای شوم شیپور جنگ مقدس برخاسته که مخالفان حکومت را به جرم محاربه با خدا از دم تیغ بگذراند یا به توبه بکشاند.
این درست که جامعه ما در سی سال پیش نمی زید و این درست که ظرفیت حاکمان برای بسیج خلق امت حزب الئه کمتر است، و چشم و گوش جهان هوشیار ایران ، و نمی شود مثل سی سال پیش در سکوت هزاران نفر را به مسلخ فرستاد بی آنکه آب از آب تکان بخورد و خواب حاکمان آشفته شود. اما نباید فراموش کرد که ترور نه فقط یک وسیله که جوهره حکومت تام گراست و سرکوب منطق تداوم آن. و در این میان همانند سی سال پیش استراتژی حاکمیت برای سرکوب خزنده، کردستان را ، به بهانه مبارزه با تجزیه طلبی و تروریسم ، صحنه برگزیده کشتار و ارعاب می کند .
احسان فتاحیان ، مبارز ۲٨ ساله کرد ، به بهانه تجزیه طلبی وتروریسم به دار آویخته شد.
اما کدام وجدان بیدار در نامه واپسین او که خطاب به ملت ایران نوشته شده رد پائی از این ها می بیند؟ احسان در این نامه از آرمان ها یش برای آزادی و عدالتی می گوید که باز شناسی حقوق ابتدائی فرهنگی و اجتماعی و سیاسی کرد ها جزئی از آن است. کومله که احسان به جرم عضویت در آن اعدام شده گرایش کمونیستی دارد و در برنامه اعلام شده اش خواهان تجزیه ایران نیست.   
جمهوری اسلامی از غیرقانونی بودن کومله سخن می گوید. به کدام جرم ؟ کدام حزب و سازمان در ایران قانونی است ؟ کدام راه برای خواستن ابتدائی ترین حقوق فردی، فرهنگی ، جنسیتی و سیاسی گشوده است؟ کیست که با ترور و سرکوب هر روز بذرهای نفاق و نفرت را در جامعه می پراکند ، باد می کاردو طوفان درو می کند؟
فرزاد کمانگر معلم کرد ، روزنامه نگارو فعال محیط زیست که با حکم مرگ در زندان اسیر است به بازجوی شکنجه گر می گوید   :" من معلمم ، از دانش آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده ام . حال که من را شناختی ، تو از خودت بگو ، همکارانت که بوده اند ، خشم ونفرت وجودت را از چه کسی به ارث برده ای ، دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده ؟ از سیاهچالهای ضحاک ؟ از خودت بگو ، تو کیستی ؟" .
مگرنه این است که جمهوری اسلامی دکتر قاسملو رهبر حزب دمکرات کردستان را که بی سلاح سر میز مذاکره نشسته بود درشهر وین کشت ؟ ومگر نه همین حکومت مختاری هاو پوینده ها و میر علائی ها را در ایران از پشت میزی که تنها برای قلم زدن پشت آن می نشستند برای همیشه ربود و کشت بی آنکه مسئولیت قتل آنها را بگردن گیرد؟ القاب تروریست و تجزیه طلب شایسته چه کسانی ست ؟
احسان فتاحیان می نویسد که ازمرگ نمی هراسد ، چرا که با انتخاب مبارزه سیاسی عهده دار راه خویش است . او با طناب دار بر گردن از چهار پایه می جهد تا به جلادان بگوید که مزگ تحمیلی را به سخره می گیرد. اما در نامه اش با صدائی غمگین از دلایلی می گوید که در ۲٨ سالگی ، آنگاه که جان جوانش یکسره خواهان زندگی ست مرگ را محتوم کرده است. این دلایل را همه می شناسیم: لمس بی واسطه محرومیت ، استبداد ، خشونت و ستم. آرزوی شادی ، آزادی و بهروزی.
ما اما آیا می توانیم مرگ احسان و احسان ها را به سخره بگیریم ؟ آیا می توانیم چشم بر این واقعیت هولناک ببندیم که حساس ترین و پرشور ترین جوانان ما آزادی را در رقص مرگ بر طناب دار بیابند ؟ که گام نهادن در راه سیاست، که به قول آرنت عالی ترین مرحله کنش گری آدمی ست ، به راهروهای زندان و شکنجه بیانجامد ؟ که کرد و بلوچ و ترک وعرب بودن در سرزمین پهناور و رنگارنگ ما جرم زا گردد؟

۲٨ آبان ۱٣٨٨(۱٨ نوامبر ۲۰۰۹)