ویار


علی اصغر راشدان


• مرد دستپاچه و بلندشد. آب نبات های پخش و پلاشده را جمع کرد و تو قندان ریخت. سینی را برداشت، در اطاق را باز کرد که چای تو سینی را بیرون بریزد. صدای زوزه ی ممتد سگی پرده ی گوشش را خراشاند. در را به تندی به روی سوز گزنده ی سرمابست. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣۰ مهر ۱٣٨٨ -  ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹


  زن سینی چای را رو کرسی که گذاشت، عق زد. گوشه ی چارقدش را رو دهنش گرفت. به خود فشار آورد و آب را تو دهنش نگاه داشت . چشم هاش به اشک نشست . گونه هاش گل انداخت .خود را به گوشه ی لخـت اطاق کشاند. پشت به مرد و رو به دیوار، چندک زد و دوباره عق زد. خبری نبود. دلشوره و آشوب درون خشک بود. مرد، که او را می پائید، پوزخند زد و گفت :
-                     بلند شو زن ، خجالت بکش ! بچه دار شدن این همه ادا- اطوار نداره که !
   زن آب چشم   و لبش را خشک کرد. کف دست هاش را رو شکمش گذاشت . خود را کنار کرسی کشید. بـا سگرمه های تو هم ، رو به روی مرد، زیر کرسی خزید. سر و پشت و شانه ی خود را به دیوار کاه گلی تکیه داد. قطرات اشک را از گونه اش پاک کرد و گفت :
-                -     دل و روده هام تو حلقم میاد و تو پوزخند میزنی ؟
   زن استکان ها را از چای یک رنگ پر کرد و قوری را به کف سینی کوبید. سینی را به  تعرض به وسط کرسی خیزاند.مرد استکان را با یک حبه آب نبات قیچی سر کشید. لبخند زد و گفت :
-               -      ملکه ی آفاق ! بفرما بنده چی کارکنم که دلشوره ی سرکار درمون شه ؟
    زن خود را از دیوار کند و کرسی را با شدت فشار داد. مرد دستپاچه ، خود را عقب کشید و داد زد:
-                     چی کارمی کنی خونه خراب ! کرسی را جاکن کردی که ! می خوای این گلیم و لحاف پاره رو به آتــش بکشی؟ چائی رو تو سینی ریختی که !
  زن لحاف را کنار انداخت و قندان را به طرف مرد پرت کرد و هوار کشید:
-                  -   آتش می زنم ! گلیم پاره تو آتش می زنم !… تو بچه می خواستی و باید مکافاتشم بکشی !
   مرد دستپاچه و بلندشد. آب نبات های پخش و پلاشده را جمع کرد و تو قندان ریخت. سینی را برداشت، در اطاق را باز کردکه چای تو سینی را بیرون بریزد. صدای زوزه ی ممتد سگی پرده ی گوشش را خراشاند. در را به تندی به روی سوز گزنده ی سرمابست. سینی را رو کرسی گذاشت . قوری و استکان ها را مرتب کرد و یک جفـت  چای ریخت . کنار کرسی و پهلوی زن زانو زد و گفت :
-                 -    هوا خوب بود. بعضی درختا شکوفه کرده بودند. یک شبه همه چیز زیر و رو شد. صبح که بیدار شدیم یـک ساق پابرف باریده بود. حالام سرما گذاشته پشتش،لاکردار! این کارا ی بچه گانه از تو قبیحه زن! در و همسایه چی می گن ؟ باید آروم باشی ، بچه لطمه می بینه ! بعد از این همه سال انتظار، میخوای ساقطش کنی ؟
-من به گور بابام خندیدم که بچه خواستم ! بچه ی سالم میخوای ؟ باید از سیر تا پیازمو آماده کنی !
-                    - تو آروم بگیر و هوای بچه رو داشته باش ، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ، واسه ت آماده می کنم !
-                     - خوبه خوبه !عنتــر!…شیرمرغ و جون آدمیزاد!…
-                    -  تو چی خواستی که آماده نکردم ؟
-                      چی خواستم که آماده کردی؟ ده روزه هوس دل و جگر کرده م ! گفتم زوزه ی این سگ صاحب   مرده ی تو این خرابه ی لعنتی کنار خونه رو خفه کن، گوش کردی؟
-                  -   زن چیز ی بخواه که در وسعم باشه. تموم زمستون سیاه بیکار بوده م، از کجا یه دست دل و جگر گیر بیارم؟
-                     - خفه کردن سگ لعنتی کنارخونه کلوخیت که خرج نداره! چن شبانه روزه یک ریز زوزه می کشه. مغز مو خورد. امشب خفه ش نکنی، دیوونه میشم!
     مرد خود را کنار زن خیزاند و دستی به سر و روش کشید. استکان چای و قندان را جلوش گرفت و گفت :
-                -     از زمستون سیاه جون دربردیم . این برف لعنتی بی موقع نیامده بود، الان سرکار بودم . بیست روز بعد از عید نوروز و برف به این سنگینی و یخبندون کی دیده ؟ برف آب میشه و مشغول میشم . شیر مرغ و جون آدمیزاد بخوای ، برات آماده می کنم .
   زن چای و قندان را تو سینی پرت کرد و د وباره هوار کشید:
-                  -   شیرمرغ ! امشب هوس دل و جگر کرده م ، خلاص ! زوزه ی سگم باید ببره ، همین ! وگرنه روزگارتـو سیاه می کنم !
- آخر پدر آمرزیده برف رو زمینه ، لابد چیزی گیرش نمیاد، گرسنه ست ،یا مرضی داره . چی کارش کنم ، من که سگ چرون نیستم ! آه ندارم که با ناله سوداکنم ، چی جوری دل و جگر تهیه کنم ؟
-                  -   من این حرفا حالیم نیست . ریش گرو بگذار. قرض کن . نسیه بخر. زوزه ی سگم باید بریده شه! تا غرو ب نشده بلن شو. امشب نعره می کشم و خودمو به دیوار می کوبم! گور پدر صاحب بچه !…
-                   -  مرغ یک پاداره .میرم بیرون ، شاید نسیه خریدم ….
 *
    مرد واردخرابه شد. کیسه ای تو یک دست و بیلی تو دست دیگرش داشت . سگی در گوشه ی خرابه دراز بود. یک طرف خرابه سقف نداشت . قسمت جلو و بی سقف را یک لایه ی کلفت برف پوشانده بود. زوزه ی ریزی از درز دندان های کلید شده ی سگ بیرون می زد. پنج توله ی کوچکتر از گربه ، به پستان های خشکیده سگ چسبیده بودند و پوزه به پوست خشکیده اش می کوبیدند و ونگ و ونگ می کردند. مرد کیسه را رو برف گذاشت و بیل به دست ، به سگ نزدیک شد و گفت :
-                  -   لاکردار! امشب صداتو می برم . زمین رو می کنم و چالت می کنم . امشب راحت می خوابیم !
     به سگ نزدیک و تو حرکات توله ها دقیق شد. از حرکت واماند. مدتی در خود فرو رفت و برگشـــت. نفس بلندی کشید و به طرف کیسه رفت . چاقوی دسته استخوانی خود را در آورد. یک دست جگر را از کیسه بیرون کشید و تکه تکه کرد و جلوی پوزه ی سگ ریخت . سگ جگر را بو کشید و مشغول خوردن شد و زوزه اش برید. توله هاخود را به طرف تکه های جگر کشیدند….
   مرد مدتی تو حرکات سگ و توله ها دقیق شد و بیل و کیسه ی خالی را برداشت و از خرابه بیرون زد…