شطرنج ِ خون با جنون ِشاعری در کیش


علی عبدالرضایی


• اگر بخواهم شعری برای تو بنویسم که ایران ِمجروحمی، دوباره تهدیدم می کنند. و اگر بنویسم تنها تویی که تهران ِروحمی دوباره تبعیدم می کنند. نه! نام ِ تو دیگر سیاوش ِ ماست، و من دیگرآن آتشی نیستم که نانت بسوازانم، نمی گذارم شناسنامه ات سیاه کنند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٨ مرداد ۱٣٨٨ -  ٣۰ ژوئيه ۲۰۰۹


 
 
 
به من گفته اند اگراسمش بیاورم اوضاعش وخیم تر می شود ننویس!
به من گفته اند که رسمش نیست!
گفته اند و نمی دانند اگر ننویسم و پیش آید آن پیشآمدی که نباید بیاید، دیگر کسی نمی آید به اندوهم رنگی بزند، زنگی بزند گاهی و چتی کند شبانگاهی وبخنداندم برای خندانی که در رستوران ِمادرش دختری می کرد.
از گلفروشی معروفِ گلستان لبی آورده بود عینهوغنچه!
تنش       مثل آبِ نخورده ی لیوان      وقتِ تشنگی
  پستانش      دخترخاله ی انار بود
  و گونه هاش دو گوجه سبزِ رسیده و نارس که گاهی فامیل ِمادری ِهلو می شد.
  هلو نکن آن لب ها را خندان!
چشمهای من دیگر اشک ندارد. نمی توانم زبان ِسرخت را لواشکی ترش لب کنم
دیگراز بکتاش هم این کودکی ها برنمی آید
خیالش دیگرنمی تواند لیس اش زده بر هوس های من ریاست کند داستانش،
  طالب ِ آن دوستِ رنگین پوستت هم نیست که با تویوتایی نوک مدادی بدون آنکه ویراژی بدهد تند می گذشت و نمی گذاشت ژیان ِبدبختم دود بخورد. حتی از گیلاس ِکمرباریکِ شرابی که یکهو بشود سربالاش رفت، دیگرخوشش نمی آید.
ومن که قطره قطره و نم نم دارم تمامش می کنم، دیگر آنقدر نامی نیستم که رایگان لختش کنم.
برای دو چشم ِدرخشانش
رانش
سفتی ِپستانش
برای بلندی ِگیسوانش هم فاکتور فرستاده بودند
و تخفیفی نداده بودند بابتِ سرخ پوست هایی که داشتند حمله می کردند.
چه روزهای درندشتی بود،تیمارستانی در کیش بودیم ! حالا ولی بیمارستانی در پیش داری که مجبوری فقط سقف هاش را بچری. شاید پرستاری گیرت بیاید و بازخندانش کنی،جوری که از گوشه ی لبهاش خرده شیشه بریزد. طوری که پنجره ها خجالت بکشند از فرودگاهی که داشتید به تبعیدم می فرستادید. تو همچنان می خندیدی، گرچه اشک هایی که صورت داده بودی مزاحم بود! خیلی ها نیامده بودند، توازهمه بیشتر بودی     خیلی!
راستی هنوزهم آنهمه فیلمی!؟
  یا حال نداری، خسته ای! دلشکسته ای!
می دانم!
  همه یک طورهایی عوضی شدند
  اما تو عوض نشدی!
  من هم هنوز همان من ِکوچکی هستم که اشتباهن بزرگ شده!
  اگر بخواهم شعری برای تو بنویسم که ایران ِمجروحمی، دوباره تهدیدم می کنند. و اگر بنویسم تنها تویی که تهران ِروحمی دوباره تبعیدم می کنند. نه! نام ِ تو دیگر سیاوش ِ ماست، و من دیگرآن آتشی نیستم که نانت   بسوازانم، نمی گذارم شناسنامه ات سیاه کنند.
 
ده سال پیش، در تبعید ِخود خواسته ای که داشتم در کیش،یک سال ِآزگار، در کلبه ای کنار ِکشتی ِیونانی پناهم دادی، حالا که وقتِ یاری ست،چگونه بیکاری کنم؟ چه کم مقدار و بی اقتدارم در این تبعیدِ شاعرکُش که حتی نمی توانم به خونخواهی ِتو حوزه ی هنری را زیر ِکیر ببرم!
کلیسایی در چله ی زمستان بودی، و من کشیشی که از آن بیشتر نمی توانستم در کیش گناه کند. از من به سامان تر، ولی جوانتر بودی. جزئی ترین کارمند اداره بودی اما همه کاره بودی. چنان از سر ِدرد قلم می زدی که بر هر مدیری امیری می کردی. گرچه حالا از زمره اوباشی، اما خودشان خوب می دانند که مقیم ِمدام ِ بکتاشی! اگر تو نباشی که آب طینت باشی توی کفشی که مال ِ پایم نیست دیگر پا نمی کردم. می خواستم خیانت کنم به زمین تا به نازنین عادت کنم. از وقتی قدم گذاشتم بر این تیمارستان ِگرد که مثل توپی هی می چرخد دور ِنمی دانم، عدم دادم به خدایی که می توانستم فقط خودم باشم.
پس گاییدم این عصر را که شاعری در ولی ِعصرش چاقو می خورد.
راستی تو فکر می کنی اگر تهران بودم ،خایه می کردم در میدان ولی عصر، برای ولی عصر،مثل تو کیرم را در بیاورم؟   من فکر نمی کنم، تو خایه دارتری! از تیمور لنگ هم پایدارتری! نام تو خاندان ِماست،نمی گذارم شناسنامه ات را سیاه کنند.
اگر آنگونه که می خواهند
  همین جا که هستیم بتمرگیم
  سبزی نمی برگیم
برعقوبتِ ما مرگ حکومت می کند رفیق!
  باید بمرگیم تا زندگی کنیم.
پس یکی بیاید به خانه ام زنگی بزند، به نام کوچکی که دست و پا کردم سنگی بزند
تحمل این همه درد دیگر از من ساخته نیست
  لطفن یکی بیاید کار مرا هم بسازد!