ابـله


عسگر آهنین


• ازراه که رسید، رفت جلوی آینه وُ صورتش را به آینه نزدیک کرد وُ روی پیشانی اش دقیق شد. با انگشت های دست راست، پیشانی اش را به نرمی لمس کرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٣ آبان ۱٣٨۷ -  ٣ نوامبر ۲۰۰٨


 
 
 
ازراه که رسید، رفت جلوی آینه وُ صورتش را به آینه نزدیک کرد وُ روی پیشانی اش دقیق شد. با انگشت های دست راست، پیشانی اش را به نرمی لمس کرد. بعد فکر کرد که انگشت های دست چپ کارنکرده ترند وُ، درنتیجه، هنوز حساسیت لامسگی خود را از دست نداده اند؛ اما انگار باز هم چیزی روی پیشانی اش کشف نکرد. احساس کرد که نشسته ام وُ با پوزخند حرکاتش را زیر نظر دارم.
با عصبانیت سر برگرداند وُ پرسید: به چی می خندی؟
گفتم: هیچ چی، کارتوُ بکن! چی کاربه من داری؟
با تردید در چشمانم خیره شد وُ گفت: احساس می کنم   می دونی دنبال چی می گردم!
به خنده گفتم: راست شوُ بخوای، آره!
با زهرخندی بر لب وُ نگاهی که اندوه از آن می بارید، پرسید: چیزی هم پیدا کردی؟
سری تکان دادم وُ به آرامی گفتم: آدم خودش نه می تونه اونوُ ببینه، نه لمسش کنه! امّا، دیگران به خوبی تشخیص اش میدن!
با لحنی آمیخته به خشم وُ دلخوری پرسید: آخه مگه روی پیشانی ی ما چی نوشته شده، که یا کلاه سرمون می ذارن، یا کلاه از سرمون برمی دارن؟
مکثی کردم وُ، سیگاری گیراندم وُ، پک عمیقی برآن زدم وُ، پرسیدم: حدس خودت چیه؟
با کنجکاوی پرسید: سرنوشت؟
گفتم: نه عزیزم، نه! و دود سیگار را در فضای اتاق رها کردم.
با بی صبری فریاد کشید: پس چی نوشته شده؟ خب بگو دیگه! تو که جون موُ گرفتی!
با خونسردی گفتم: الاغ!
 
                                                                                  دوم نوامبر۲۰۰٨