گاهی خدا شدم، صخره شدم، اژدها شدم


منوچهر جمالی


• من آنم که هیچکس نیست
من آنم که جز خود نمیخواهم باشم
و نه کسی میتواند با من همچشمی کند
و نه من به کسی رشک میورزم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۲ تير ۱٣٨۷ -  ۱۲ ژوئيه ۲۰۰٨


من زنجیرهای به هم پیوسته از موجودات شده ام

روزی، گیاه شدم، ریباس شدم، سرو شدم، و تخمه هرگیاهی شدم

روزی، سنگ شدم و از صخره زادم

و خدائی برصخره من، نیایشگاه خود را ساخت

روزی، ضحاک وار، با بوسه اهریمن، اژدها شدم

روزی چون فریدون، برای مردم آزمائی، اژدها شدم

روزی چون منصور حلاج، خدا شدم

روزی چون خدائی که بهرام خوانده میشد، اسب و شتر شدم

هر چیزی در جهان هستی شدم

ولی هیچگاه، خود نشدم

و در یکی شدن با این و آن، هرگز خود نشدم

سرنوشت من در این و آن شدنها

آوارگی و پریشانی و گمشدگی بود

و بیخبر از آن بودم که «خود شدن»

یکی شدن با این و آن نیست

خود شدن، جز همه شدن است

من هر روز در این و آن شدن، میخواستم، بودی بیابم

چون خود را، هیچ می پنداشتم

و می پنداشتم در یکی شدن با دیگری، او میشوم، به او، میشوم



روزی ناگهان، در یک چشم به هم زدن،

خودم، چون شهابی در آسمان تیره، به چشمم افتاد

و دریک آن، خود را دیدم

و از آن پس، برغم آنکه مردم، مرا با این و آن یکی میسازند

همیشه، جز این و آن میمانم

و از آن دم است که دیگر نمیخواهم خدا باشم،

نمیخواهم گیاه باشم،

نمیخواهم خورشید و ماه باشم

نمیخواهم شاهباز باشم

نمیخواهم کورش و عیسی و ناپلئون و لنین باشم

و هیچ چیزی، همانند من نیست

و هیچ چیزی، نمیتواند همانند من بشود

و أنی که خود را یافتم

ناگهان لرزه ای در جهانم افتاد

که مرا از همه چیز، شکافت

من آنم که هیچکس نیست

من آنم که جز خود نمیخواهم باشم

و نه کسی میتواند با من همچشمی کند

ونه من به کسی رشک میورزم