این چنین کژ خوانی تاریخ در حضور زندگان؟!


بهزاد کریمی


• به دنبال درج مقاله ی «۳۰ سال بعد از تشکیل شاخه ی کردستان فدائیان» از سوی آقای غلامرضا زنگنه، دبیرخانه ی شورای مرکزی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) نوشته ای از آقای بهزاد کریمی را در این مورد که حاوی روشنگری ها و پاسخ به برخی مطالب ارائه شده در آن نوشته است، برای انتشار در اختیار اخبار روز قرار داده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٨ فروردين ۱٣٨۷ -  ۶ آوريل ۲۰۰٨


توضیح
در سایت اخبار روز در هفته گذشته مطلبی درج شد به قلم آقای غلامرضا زنگنه با عنوان: "سی سال بعد از تشکیل شاخه کردستان فدائیان!". متاسفانه نویسنده در این مطلب به جای ارائه واقعیت، دست به تحریف زده و   سازمان ما را متهم کرده است که گویا نیروهای کرد خود را در سالهای ۱٣۵۹ ـ ۱٣۶۰ به جمهوری اسلامی تسلیم کرده بود. دبیرخانه شورای مرکزی سازمان با توجه به اینکه رفیق بهزاد کریمی در جریان رویدادها و مسائل آن سالها قرار داشت، به ایشان مراجعه کرد و خواست که چگونگی برخورد سازمان با نیروهای کرد خود در آن سالها را بازگو نماید. رفیق بهزاد کریمی این درخواست را پذیرفت و مطلب زیر را در این رابطه تهیه کرد. ما ضمن تشکر از رفیق بهزاد کریمی، امیداریم آقای غلامرضا زنگنه یا اتهام غیرمسئولانه ای که به سازمان زده است، مستدل و مستند نماید و یا اینکه آن را پس بگیرد.
دبیرخانه شورای مرکزی سازمان فدائیان خلق ایران(اکثریت)
۱٨ فروردین ۱٣٨۷(۶ آوریل ۲۰۰٨)


این چنین کژ خوانی تاریخ در حضور زندگان؟!
بهزاد کریمی

١) به چه موارد از " نوشته" نظر دارم؟


نوشتار مورد اشاره بافتی چندگانه و ساختاری درهم دارد. هم روایتی است از تاریخ یک رشته رویدادها و روندهای دوره سی‌ساله اخیر کشور ما، و هم مدعی تحلیلی جامعه‌شناسانه و سیاسی از بخشی از جنبش دموکراتیک ایران در کردستان. هم، هدف استنتاج سیاسی از روندهای سیاسی دیروزین بر زمینه نقد آنها را دنبال می کند تا پی‌ریزی یک "جنبش" و "مشی استراتژیک" امروزین را محقق سازد و هم، متاسفانه آلوده است به تسویه‌حساب‌های سیاسی و غرض‌ورزی‌های غیرسیاسی که در برخی اتهامات سخیف و دروغ‌های ناشایست تجلی می یابد. برخورد جامع با نوشتاری از این دست، دستکم در حال حاضر برای من منتفی است و امیدوارم که فرصت به دست آید تا به نقد تحلیلی این نوشتار در آنجایی که نویسنده محترم هنوز متانت گفتار را از دست نداده و تنها به ارائه یک عقیده و تحلیل برخاسته است، اقدام نمایم. بنابر این، در اینجا من تنها به تصحیح برخی خطاها در روایت ایشان از تاریخ می پردازم و نیز ادای توضیحاتی روشنگرانه درباره برخی اتهامات مطلقاً خلاف واقع و غیرمسئولانه ایشان.

٢) در باره میزان وقوف "نویسنده" به واقعیات تاریخی

ابتدا لازم می دانم تصریح کنم که بنا به مسئولیت کلیدی‌ام در ایجاد شاخه کردستان سازمان در اسفندماه ١٣٥٧ و نیز داشتن مسئولیت این شاخه در یکساله نخست حیات آن، من عموم مسئولان، اکثر کادرها و حتی بخشی از اعضای تشکیلات آنزمان کلیه شهرهای تابعه شاخه بسیار بزرگ و وسیع کردستان سازمان را – که در بدو تأسیس و تا مدتی پس از تأسیس سه استان آذربایجان غربی، کردستان و کرمانشاهان را تحت مسئولیت خود داشت – از نزدیک و یا دستکم به اسم می شناختم، اما هرچه در بایگانی ذهنم کاویدم نشانه‌ای از نام آقای غلامرضا زنگنه در آن نیافتم. این تصریح البته به این معنی نیست که گویا ایشان به این جنبش تعلق نداشتند. خیر! همین که خود ایشان بر تعلق خاطر تاریخی‌شان به فدائیان خلق تأکید دارند به باور من نشاندهنده هواداری آنزمان ایشان از فدائیان خلق در کردستان است، اما وجود اشتباهات و تحریفات درشت در روایت تاریخی ایشان از تاریخ شاخه کردستان فدائیان جای تردید باقی نمی گذارد که نویسنده وقوف کافی به مسیر طی شده توسط این جنبش ندارد و برای این کار نیازمند مراجعه به منابع معتبر هنوز خوشبختانه زنده آن دارد. به گمان بسیار، یک منشاء خطاهای ایشان در توضیح تاریخ شاخه کردستان فدائیان خلق نیز در همین واقعیت نهفته است.

٣) "شاخه کردستان" و برخی خطاها در روایت راوی!

استقرار یک تیم در کردستان، تدبیر و تصمیمی بود مربوط به اواخر تابستان سال ١٣٥٧، یعنی ٤- ٥ ماه قبل از قطعیت‌یافتن سرنگونی رژیم شاه در ٢٢ بهمن ١٣٥٧! در واقع، مرکزیت آنزمان سازمان – زنده‌یادان، رفقا احمد غلامیان (هادی) و محمدرضا غبرائی (منصور) و رفیق‌مان مجید عبدالرحیم‌پور که زنده می باشند – با این تحلیل که تحولات در سمت رودررویی قهرآمیز رژیم با مردم پیش می رود و لذا سازمان باید خود را برای مبارزه مسلحانه توده‌ای آماده کند که لازمه آن ایجاد لجستیک و تهیه سلاح در مقیاس متنابه است، تصمیم می گیرد تا با استقرار تیمی در کردستان نیازهای تدارکاتی سازمان از طریق مرزهای غربی تأمین شود. این موضوع را رفیق مجید در همان روزهای اول دیدارش با من – که تازه از زندان آزاد شده بودم – در میان گذاشت و گفت که مسئولین سازمان مرا برای انجام این امر در نظر گرفته‌اند. مجید و قسما زنده‌یاد هادی می دانستند که من در سالهای ٤٧ و ٤٨ در کردستان بودم و لذا، هم حدودا منطقه را می شناسم و هم با زبان کردی آشنائی دارم. اینرا هم اضافه کنم که در پائیز سال ١٣٥٧، زنده‌یاد رفیق بهروز سلیمانی با گروهی از هواداران سازمان – که از میان آنان رفقا علی‌اکبر مرادی و اسماعیل حسینی در دهه ٦٠ توسط جمهوری اسلامی اعدام شدند – یک گروه هوادار سازمان را در سنندج تشکیل داده بود و خواهان ارتباط با مرکزیت بود. اواخر پائیز، قرار بود که من و یکی دیگر از رفقای مخفی آنزمان سازمان در تبریز به سنندج اعزام شویم و تیم را در آنجا مستقر سازیم و البته با استفاده از کمک‌های بهروز و گروهی که وی تشکیل داده بود.
این تصمیم اما بدلیل سرعت‌گیری رویدادهای انقلابی در کشور تحت‌الشعاع تصمیم‌های دیگر قرار گرفت و من از خانه تیمی تبریز به یک خانه تیمی در تهران انتقال یافتم و قرار شد تا در بخش سیاسی با رفقای این بخش کار کنم.
با رویداد ٢٢ بهمن، وضع بکلی عوض شد. در همان روزهای نخست پس از انقلاب، یکی از اولین تصمیم‌هایی که مسئولین وقت سازمان اتخاذ کردند، ایجاد شاخه‌های علنی در سراسر کشور بود. مسئولیت تشکیل شاخه کردستان بر عهده من گذاشته شد و با پیشنهاد من مهاباد بعنوان مرکز شاخه تعیین گردید. من بنا به شناختی که از کردستان داشتم می دانستم که حرکت ملی در کردستان به سرعت سربلند خواهد کرد و مرکز آن نیز همان مرکز سنتی این جنبش یعنی شهر مهاباد خواهد بود. شاخه کردستان سازمان با اعلامیه‌ای در اول اسفند و با مضمون اعلام خبر دستگیری یکی از کادرهای اصلی ساواک در این شهر توسط چند نفر از چریکها و شروع فعالیت رسمی و گسترده فدائیان خلق در کردستان، آغاز به کار کرد. این اعلامیه را من در تبریز نوشتم و همانجا به تعداد زیاد چاپ کردیم و بعد هم به محض ورود به مهاباد و استقرار در یکی از ساختمان‌های مصادره‌شده توسط هواداران سازمان در این شهر، وسیعاً در میان مردم پخش نمودیم.
پس از تأسیس شاخه و رهنمود به هواداران که در همه شهرها اقدام به تأسیس دفاتر کنند، طی چند هفته تقریباً در همه شهرهای کردستان و کرمانشاه و چندین شهر آذربایجان غربی، ستادهای فداییان خلق گشایش یافت.
از حوالی خرداد ماه بود که زنده‌یاد علیرضا اکبری شاندیز (رفیق جواد) آمد و شد به مهاباد را شروع کرد و از اواسط تابستان رسماً در شاخه کردستان مستقر شد. رفیق جواد تنها در پایان سال ١٣٥٨ و با انتقال من به تهران بود که مسئولیت شاخه را برعهده گرفت. بنابراین برخلاف روایت نادرست آقای زنگنه، زنده‌یاد جواد در آغاز و تا یکسال مسئولیت شاخه کردستان را نداشت.
دومین خطایی که ایشان در رابطه با شاخه کردستان سازمان مرتکب شده‌اند، نسبت‌دادن شاخه کردستان به "جریانی شکل‌گرفته" است که گویا چیزی متفاوت با کل جنبش فداییان بود! این خطا از آنجا دارای اهمیت است که نویسنده سرنوشت بقایای این "آتش زیر خاکستر" را که به گفته ایشان اکنون به "شکل پراکنده به فعالیت‌های متفرق مشغولند" جدا از سرنوشت عمومی چپ و فداییان خلق تصویر می کند! بدیهی است که ایشان در امر "جنبش" سازی و "جریان" سازی برای امروز کاملاً مختارند و جدا از اینکه هر یک از ما چه قضاوتی نسبت به فرجام چنین گزینه ای داشته باشیم بر حق ایشان می باید در این زمینه تأکید کنیم، اما در همانحال باید تصریح کرد که نمایاندن و نامیدن بخشی ارگانیک از یک سازمان در گذشته به عنوان یک "جریان" مستقل، تحریف تاریخ است.
سومین خطای ایشان در مورد واقعیت‌های شاخه کردستان این‌است که از زنده‌یاد بهروز سلیمانی این تصویر را بدست می دهد که او مستقل از مرکز شاخه و مرکز سازمان عمل می نمود و گویا وی در برابر "کمیته مرکزی ناهمگون که رهبران آن همدیگر را قبلاً نمی شناختند" و "مشغول مبارزه قدرت" بودند، قرار داشت و پدیده ای جدا از آن بود!
این ادعا هرچند که حاوی برخی واقعیت‌ها است اما بعنوان یک نتیجه‌گیری که "بهروز مستقلانه‌تر عمل می کرد"، چیزی نیست جز استنتاجی خود خواسته از تاریخ طی شده! در واقع در یکسال نخست پس از انقلاب، سازمان چریکی گذریافته به یک سازمان سیاسی علنی با پایگاه اجتماعی عظیم، به هیچ وجه چه از نظر سیاست و خط و مشی و چه بویژه از نظر تشکیلاتی در مختصاتی قرار نداشت که برپایه یک حزب "سانترالیست دموکراتیک" عمل کند. در مناطق، نقش مسئولین شاخه‌ها بسیار سنگین و گاه تا حد تعیین‌کننده بود. این امر، بیشتر از هرجا در کردستان بروز داشت که وضع در آنجا با دیگر مناطق بکلی متفاوت بود و ناگزیر سیاست ها و روش های دیگر را تحمیل می کرد. در آن دوره بطور متوسط هرماه یک جنگ خونین سراسری یا محلی در این منطقه اتفاق می افتاد که در یک سوی آن عنصر کرد قرار داشت و در سوی دیگر آن حکومت خمینی و یا وابستگان منطقه ای آن. در این دوره اگر در بسیاری جاها آقای خمینی امامی بود مورد پرستش، در کردستان اما چونان حاکمی جبار زیر بار لعن و نفرین عمومی. سرعت و تنوع حوادث در کردستان به گونه‌ای بود که نه تنها مسئول شاخه فرصت نظرخواهی از تهران را نداشت، بلکه در بسیاری موارد این مرکز بود که در برابر تصمیم‌های محلی اتخاذ شده توسط شاخه قرار میگرفت!
برخلاف ادعای آقای زنگنه چنین نبود که "مهاباد از تهران هدایت می شد" بلکه در عمل و در موارد نه چندان اندک، برعکس این تهران بود که از مهاباد و کردستان تاثیر می پذیرفت! اتفاقاً کنترل مهاباد بر سنندج، بمراتب بیشتر از کنترل تهران بر شاخه بود. با اینهمه، همانگونه که گفته شد امکان کنترل در آن شرایط ضعیف بود و این، البته در وجه عمومی خود نه مظهر دموکراتیسم رشد یافته در سازمان و تبدیل شده به هنجار جا افتاده در آن بود، و در وجه فردی نیز نه نشانه ای برای استقلال عمل خود ویژه این یا آن مسئول. اینها ناشی از شرایط بحران های انقلاب بود. و اینکه گفتم در اظهار نظر آقای زنگنه پیرامون این نکته حقایقی وجود دارد اتفاقا مربوط به همین وضع بحران انقلابی و عوارض آن است. در واقع در شرایط ضعف کنترل در نهاد های سازمانیافته، نقش مسئول و تاثیر اندیشه، روش و منش آن بر پراتیک آن نهاد به گونه بسیار زیاد افزایش می یابد. زنده یاد بهروز سلیمانی که مبارزی پاکباخته، تصمیم گیرنده ای بسیار جسور و سازمانگری فوق العاده پرانرژی بود، در عین حال از آن رفقایی بود که بیشتر اوقات به نداهای قلب گرم خود گوش می داد تا به هشدار های مغز سرد خویش و دوستان اش! تصور وی از فدایی خلق عبارت بود از: رادیکالیسم هر چه بیشتر، به همان اندازه بهتر؛ و البته، هم در اندیشه و نظر و هم در عمل و اقدام! او استعداد افتادن به دام ماجراها را در خود داشت و روشن است که زمینه گل کردن این استعداد و نیز عوارض آن در منطقه پرماجرای کردستان آن روزها تا چه اندازه می توانست باشد! اما با اینهمه حتی یک مورد کوچک هم یادم نمی آید که این فدایی خلق صادق و پایبند به موازین سازمانی پس از وقوف به تصمیم ها و درخواست های مرکز شاخه و به طریق اولی تهران، به نقض آنها برخیزد. یکبار هم نشد که من به عنوان مسئول به او تذکری بدهم و وی به آن عمل نکند. بهروز، چریک بود، تا به آخر چریک ماند و چریک وار نیز جان باخت. بعلاوه زنده یاد بهروز در آن زمان خود عضو مشاور کمیته مرکزی سازمان بود و ارتباط تنگاتنگی با مرکزیت سازمان داشت. قضاوت در مورد وی از ورای بیست و پنج سال، می باید با عنایت به اوضاع آن زمان و پراتیک انجام یافته خود او صورت گیرد و نه آنگونه که دلبخواه خواست کنونی و متناسب با اهداف و مقاصد امروزی باشد! اما از آقای زنگنه که به تصویر سازی دلبخواه از زنده یاد بهروز برخاسته است حداقل این انتظار می رود که در ذکر تاریخ جان باختن وی بیکباره دچار دو سال اشتباه نشود و به جای سال ٦٢ - در پاییز این سال بود که او برای آنکه زنده دست جمهوری اسلامی نیفتد متهورانه خود را از بالای بالکن آپارتمان مسکونی اش به خیابان پرت کرد و در دم جان باخت- از سال٦٠ سخن نگوید!
اما در اینجا می باید به یک اجحاف و برخورد نارفیقانه که کمیته مرکزی وقت با بهروز سلیمانی داشت اشاره کنم و نهایت تاثر و تاسف عمیق خود را از آن اعلام نمایم؛ هر چند که شخصا در وقوع آن دخالتی نداشته ام. این برخورد ضددموکراتیک و ناعادلانه عبارت بود از کنار گذاشته شدن رفیق بهروز از مشاورت کمیته مرکزی در سال ٥٩، بی آنکه متکی به هیچ مجوز و تصمیم رسمی کمینه مرکزی باشد و رسما با او در میان گذاشته شده باشد. تدارک و برگزار کننده های جلسات کمیته مرکزی در عمل تصمیم گرفتند که او را به جلسات دعوت نکنند! من از این این رفتار شرم می کنم و از نام و خاطره رفیق جانباخته بهروز سلیمانی پوزش می خواهم.

٤) بیان درست رنج یاران کرد، آری!   

آقای زنگنه در روایت تاریخی خود از موقعیت بسیار دشوار اعضای شاخه کردستان سخن می گوید که در پی چرخش مشی سیاسی سازمان در قبال جمهوری اسلامی از سیاست مخالفت با حکومت به اتحاد- انتقاد با آن و در نتیجه بر زمین گذاردن سلاح توسط شاخه کردستان پدید آمد. این تغییر سیاست موجب آن شد که بسیاری از اعضای شاخه منطقه را ترک گویند و در تهران و تبریز و دیگر شهرهای کشور مستقر شوند. آری حق با اوست و واقعا که شرایط بسیار سختی بود. من اگرچه در این زمان مسئولیتی در رابطه با تشکیلات کردستان نداشتم اما به دلیل روابط نزدیک و عاطفی ام با این دسته از رفقا، از نزدیک در جریان شرایط جانکاه آنان بودم. براستی که وضعیت به غایت پیچیده ای بود. آنها از زادگاه خود بیرون افتاده بودند، از سوی اکثریت همزبانان خود پذیرفته نمی شدند و در موارد نه چندان اندک مورد بی مهری خانواده ها، آشنایان و نیز کسانی قرار می گرفتند که خود را با همه وجود وقف خدمت به آنان کرده بودند. این رفقا در کردستان نه تنها زیر رگبار سلاح نقد بلکه اینجا و آنجا با نقد سلاح مواجه بودند تا آنجا که در یک مورد هم به قتل رفیق جانباخته رضا پیرانی منجر گردید. اکثر آنها به اجبار در داخل کردستان "آزاد" به حالت مخفی می زیستند و البته هم از چشم ماموران حکومتی و عوامل آنان و هم از نگاه برخی کردهای مسلح! و در خارج از کردستان چونان ماهیانی دور از دریا و زیر نگاه حریص صیاد! آواره شهرها و در حال دست و پنجه کردن با دشواری های زیستی و در صورت ارتکاب کمترین بی احتیاطی، افتادن در تور و مواجه شدن با خطر اعدام؛ همانگونه که شد و شاهد تراژدی اعدام تنی چند از رفقا بودیم. به راستی که روزهای بسیار سختی بود. و این واقعیتی است که رفقای غیرکرد نمی توانستند آنگونه که باید و شاید درد و رنج آوارگان شاخه کردستان را درک کنند. اما نکته ای که گاه از یاد می رود و برخی از جمله نویسنده نوشته مورد اشاره تمایلی به درک درست آن از خود نشان نمی دهد کارزار همکاری و همراهی رفیقانه و فدایی واری است که در رابطه با رفقای کرد به راه افتاد. و اگر چنین نبود چه بسا ما با تراژدی دستگیری و اعدام بسیاری از این رفقا مواجه می شدیم که امروز خوشبختانه زنده اند و امید که سالها زنده بمانند.      
حال ببینیم برخورد رهبری و تشکیلات با رفقای مهاجر کُرد از کردستان به دیگر نقاط کشور چه بود؟ پیش از همه باید به نقش بسیار ارزشمند رفیق جان‌باخته علیرضا اکبری شاندیز (رفیق جواد) در این زمینه اشاره کنم. جواد که آن موقع عضو هیئت سیاسی سازمان و مسئول تشکیلات کردستان (به جای شاخه کردستان) بود، برای اتخاذ تدابیر و تصامیم در قبال رفقای کُرد مهاجر چه در ارگان تصمیم گیری یعنی هیئت سیاسی و چه در مسایل اجرایی مربوط به این تصمیم ها کوشش بسیار بخرج داد و من خود شاهد بودم که بارها بخاطر این یا آن بی توجهی و کم‌کاری این یا آن مسئول نسبت به رفقای کُرد با برخی از رفقای دیگر هیئت سیاسی درگیری پیدا می کرد. رفیق جواد را هم مثل هر انسان مسئول دیگر، باید به نقد نشست و نقاط منفی و مثبت وی را بر شمرد. از جمله بر این واقعیت انگشت گذاشت که او در زمره رفقایی بود که پس از چرخش سیاست سازمان به سود جمهوری اسلامی، در ایجاد فضای خصومت میان سازمان و نیروهای کرد و اتخاذ مواضعی که نشاندهنده نزدیکی و مودت به سازمان و جمهوری اسلامی "ضد امپریالیستی" بود روش افراطی داشت و نسبت به مخالفین و منتقدان کم تحمل بود. اما ایرادهایی از این دست به هیچکس این حق را نمی دهد که احساس مسئولیت عمیق وی نسبت به رفقای مهاجر کُرد در آن شرایط سخت را فراموش کند. من خود شاهد بودم که او در این زمینه دست به چه ریسک هایی می زد و جان خود را به خطر می انداخت. برگردم به برخوردی که هیئت سیاسی با موضوع کرد.
هئیت سیاسی وقت تصمیم گرفت که در همه شهرها، تشکیلات سازمان در موضوع اسکان موقت و شغل‌یابی کمال همکاری را با رفقای کُرد بکنند. این تصمیم به ویژه متوجه دو تشکیلات تهران و تبریز بود که بیشترین رفقای کُرد به این دو شهر مهاجرت کرده بودند.
کارزار یاری‌رسانی به رفقای کُرد فعالانه جریان یافت و صحنه‌های زیبایی از همبستگی‌های فدایی‌وار پدید آمد. اما من که با بسیاری از رفقای کُرد از جمله رفقای شاخه کردستان زنده یادان بهروز سلیمانی، علی اکبر مرادی، اسماعیل حسینی، و محمد امین (مینه) شیرخانی و دهها رفیق خوشبختانه همچنان زنده ... در ارتباط نزدیک بودم، می توانم بگویم که انتظار رفقای کُرد از همکاری‌ها بسی بیشتر از آن بود که از آن برخوردار شدند. اینرا هم اضافه کنم که خود رفقای کُرد به حکم قانون صیانت نفس و خانواده در مدتی کوتاه به امکان سازی مستقل برخاستند و بسیار هم موفق عمل کردند.
واقعیت این بود که عوارض تشکیلاتی و انسانی تغییر مشی سیاسی سازمان در آن موقع که مستقیماً متوجه نیروهای کُرد – و نیز ترکمن – و به ویژه کُردها می شد، بسیار سنگین و گسترده بود. موضوع، فقط یک تغییر تاکتیک و در نتیجه ناظر بر سرنوشت چند ده نفر نبود؛ سخن از تغییر استراتژی سیاسی و به خلاء دچار آمدن چندین هزار کادر و عضو سازمان در کردستان و نیز دربدری چندین صدنفر از آنان بود. این وضع غیرمترقبه در آن شرایط همچنان بحرانی و با معضلات تئوریک، سیاسی و تشکیلاتی عدیده ای که سازمان داشت حتی اگر با حداکثر همیاری‌ها و هکاری‌های رفقای سایر نقاط کشور همراه می شد، باز نمی توانست چیز بسیار متفاوتی از آنچه که به نمایش درآمد از آب درآید. بهرحال، باید شرایط بسیار سخت رفقای کُرد را در آن چند سال فهمید تا با دردی که آنها کشیدند، همدرد شد.

٥) ولی تحریف تاریخ و اتهامات غیر مسئولانه، نه!

آقای غلامرضا زنگنه در نوشتار نقادانه خود نسبت به سازمان ما، بیکباره رشته نقد را از دست می نهد و به اتهام‌زنی غیرمسئولانه متوسل می شود. او مدعی است که: "بعدها آشکار شد که سازمان با تسلیم کردن نیروهای کُرد خود به جمهوری اسلامی در واقع قصد خلاص شدن از آنها را داشت که در شهرهای مختلف ایران پراکنده شده بودند تا به جمهوری اسلامی اثبات کند که برای رسیدن به فعالیت آزاد چه صادق است."
از ایشان می پرسم که این "بعدها " متوجه چه زمانی است؟! مستندات "آشکار شدن" ادعایی ایشان کدامست؟! "سازمان نیروهای کُرد خود را "کی و کجا" تسلیم" کرد؟! آیا ایشان می توانند حتی به یک نمونه و فقط یک نمونه در اینمورد اشاره کنند؟! اگر آری به اسم و رسم سخن بگویند و اگر مدرکی ندارند، همت کنند و با رعایت شرط اخلاق اتهامات واهی خود را پس بگیرند. این به سود آقای زنگنه و آن اهداف سیاسی است که ایشان در نوشته خود پیش کشیده اند.
ایشان که مخاطبین خود از متعلقین به شاخه کردستان فداییان خلق را دعوت کرده اند تا شاید از دل بقایای این شاخه یک جریان سیاسی در کردستان شکل بگیرد که نه بخشی ارگانیک از یک جریان سراسری باشد و نه مشابه نیروهای سنتی کرد، به جای آنکه خشت اول را بر تحریف تاریخ بگذارد ابتدا فقط چند نفر از همین دوستان را پیدا کند که با اتهامات او به سازمان در مورد "تسلیم کردن رفقای کرد به جمهوری اسلامی" هم نظر هستند و آنگاه اقدام به پرچم افرازی فرمایند!
آن سیاستی که سازمان ما در فاصله سالهای ١٣٥٩ و ١٣٦١ اتخاذ کرد به دلیل خطا بودن مسلما عوارض سنگین سیاسی، تشکیلاتی و اخلاقی در پی داشت که بخشی از آنها حتی غیرقابل جبران هستند. این سیاست را باید نقد کرد ـ همانگونه که خود ما در این ٢٥ سال گذشته بارها آنرا نقد کرده ایم و به آن پرداخته ایم- و به این دلیل و با این انگیزه که برای پی ریزی یک جنبش دموکراتیک با پاره جنبش هایی در دل خود به شفاف سازی گذشته نیاز داریم.
در پایان، خطاب به آقای زنگنه دوستانه متذکر می شوم که اگر برآنند که از دل نقد گذشته نقبی به امروز بزنند و برای فردا راهی بگشایند، در نقد خردمندانه فکر، روش، منش، مشی و اعمال دیروز همه ما تا میتوانند به ژرفا بروند و تا میتوانند همه چیز را مورد پرسش دگر باره قرار دهند، اما در همانحال بر تجربه تلخ یک ربع قرن اتهام زنی های غیر مسئولانه در اپوزیسیون جمهوری اسلامی نسبت به هم درنگ کنند. جای تاسف خواهد بود هرگاه که ایشان در همان مسیری قدم بزنند و به همان روشی عمل کنند که خوشبختانه خطا بودن آن ها برای بسیاری از اپوزیسیون تحول یافته آشکار شده و این بسیار، دریافته است که حاصل عمل شلیک اتهامات غیرمسئولانه نسبت به هم در میان نیروهای دموکرات و کژخوانی تاریخ توسط آنها تاکنون تنها به سود جمهوری اسلامی تمام شده است.