زایر بردان
داستان کوتاه به دو زبان فارسی و عربی


یوسف عزیزی بنی طرف


• البته ما جسته گریخته راجع به زایربردان شنیده بودیم ولی باور نمی کردیم. اودر "کمپ کریت" شرکت نفت، کارگر بود و زیر نظر میرزا کار می کرد. عده ای می گفتند توی خواب راه می رود، یک عده می گفتند شیطان توی جلدش رفته. خلاصه مردم همه چیز می گفتند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٣ شهريور ۱٣٨۶ -  ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۷


زن گفت:
- به او اعتماد نکنید. جنازه را نخواهد برد.
من گفتم:
- ولی زایر بردان گفته جنازه را توی تابوت می گذارد و تابوت را در گونی می پیچد و می برد.
زن گفت:
- دروغ می گوید.
البته ما جسته گریخته راجع به زایربردان شنیده بودیم ولی باور نمی کردیم. اودر "کمپ کریت" شرکت نفت، کارگر بود و زیر نظر میرزا کار می کرد. عده ای می گفتند توی خواب راه می رود، یک عده می گفتند شیطان توی جلدش رفته. خلاصه مردم همه چیز می گفتند . به زن گفتم:
- راستش را بگو، چون از او طلاق گرفتی این حرف ها را می زنی با واقعا زایر بردان جنازه ها را به آن طرف مرز نمی برد.
زن گفت:
- زایره! هی نگو زایر بردان! به خدا قسم اگر شما پشت گوشَت را دیده باشی او هم نجف را دیده. جنازه بی زبان را به دستش ندهید. بلایی سر جنازه تان خواهد آورد که همه جا نقل مجلس بشوید.
- مگر از زایر بردان خلافی دیدی که این حرف ها را می زنی؟
- مطمئن باش بردان بی وجدان، جنازه میرزا را به نجف نخواهد برد.
- ولی من می خواهم جنازه را به نجف بفرستم حتا اگر شده کسی را همراهش خواهم فرستاد: مثلا غُلیم یا زَعیبل.      
- مگر مرحوم وصیتی کرده؟
- نه وصیت نکرده ولی من دوست دارم قبرش در کنار مرقد امیرالمومنین باشد تا شاید روز محشر شفاعتش کند.
اگر کسی نداند من می دانم که هیچ کس از شوهرم بدی ندیده، نه از مال کسی برده و نه از اموال شرکت که در اختیارش بوده یک سرسوزن به خانه آورده. زیردست هایش این کار را می کردند اما شوهرم نه. چشم شور هم نبود. زمانی که انگلیسی ها در آبادان برو بیایی داشتند و حفار آبادان را ساخته بودند و شوهرم جوان بود، ندیدم و نشنیدم که پایش را در آن نجیب خانه بگذارد. جوان خوش قد وقامت، سرخ رو و چشم آبی. هرکس اورا می دید فکر می کرد خارجی است. سرگرمی اش فقط رادیو بود و روزنامه. نمی گویم پیغمبرزاده بود. نه، استغفرالله. این اواخر گاهی پیکی می زد ومن به او سرکوفت می زدم.
- زن پرسید:
- زایره، میرزا که سالم بود. آیا واقعا سکته کرده؟
- نه قربانت بروم، سکته وسیله است که خدا امانتش را بگیرد. مساله میرزا، مساله دیروز و پریروز نیست؛ مساله چند سال پیش است. خود مرحوم برایم تعریف کرد.
مرحوم و زن قهوه ای
مرحوم حدود ده سال پیش بود، نه استغفرالله اگر اشتباه نکنم نه سال پیش بود که گاه و بی گاه می گفت سرگیجه دارم. تعادلش را نمی توانست حفظ کند. همیشه مریض می شد. از این دکتر به آن دکتر و از این دعانویس به آن دعانویس، که هیچ کدام ثمری نبخشید. ظاهرا خوب بود؛ بیماری اش علامتی نداشت. همیشه از دردی رنج می برد اما به زبان نمی آورد. اغلب سیدها و دعانویس های محل او را دیدند؛ همه می گفتند سالم است. چند بار از شرکت نفت خواست بازنشسته اش کنند، نپذیرفتند؛ به کارش احتیاج داشتند. انگلیسی بلد بود و کارهایشان را راست و ریست می کرد تا این که آن موجود پلید بدشگون را دید. مرحوم میرزا می گفت " آن روز در گرگ و میش هوا داشتم به حمام عمومی می رفتم که آن سیه چرده را دیدم". صورت زن درست خاطرش نبود. می گفت: " گمانم قهوه ای بود که توی تاریکی سیاه می زد اما وقتی مرا دید، مکث کرد، به من خیره شد وبا دودستش نفرینم کرد. تا به خود آمدم اثری از زن ندیدم، غیبش زد، نمی دانم درِ کدام خانه را زد یا توی کدام کوچه پیچید. انگار زمین خدا دهان باز کرد و اورا بلعید".
من حتم دارم مریضی شوهرم زیر سر آن زن بوده. میرزا از آن موقع مریض شد و دیگر خوب نشد که نشد. میرزا می گفت" وارد حمام که شدم اول رفتم خزینه، آبتنی کردم و بعد آمدم آب داغ ِ شیر نمره‍ی حمام را باز کردم. بخار آب، نمره را پر کرد. سرم گیج رفت، حمام دور سرم پیچید و با کله روی زمین افتادم و از حال رفتم. دیگر نفهمیدم چی شد؛ باز پس از چند لحظه که حالم جا آمد دیدم حمامی و دلاک بالای سرم هستند. کمک کردند تا لباس هایم را بپوشم. سربینه استراحتی کردم و بعد آمدم خانه". من به میرزا گفتم، حمام حتما جن داشته و گرنه تو که سالم بودی، اما او باور نمی کرد. می گفت سُر خوردم و افتادم. آن گراز قهوه ای بی خود سر راه میرزا ظاهر نشده بود. به هر حال میرزا عمرش را به شما داد ومن تنها ماندم با یک دوجین بچه قد و نیم قد. خدا رحمتش کند سنی هم نداشت، پنجاه سالش بود. عصر، وقتی دکتر آمد گفت، سکته مغزی کرده و نباید جا به جا شود. بچه ها رفته بودند باشگاه نفت. وقتی خبر را شنیدند با گریه و زاری آمدند. ولی چه فایده، میرزا تا وقت سحر تمام کرد. درست همان وقتی که در مسیر حمام آن زن قهوه ای را دیده بود.
از زن سوال کردم:
- راستش را بگو، ما که باهم نان و نمک خورده ایم؛ میرزا به
" بردان" خیلی کمک کرده، محبت کرده وبه زندگی اش سروسامان داده، فکر می کنی اگر جنازه را به او تحویل بدهیم آن را به نجف خواهد برد؟
زن بردان آب پاکی روی دستم ریخت و گفت:
- نه، نخواهد برد.
گفتم:
- پس با این همه جنازه که از مردم تحویل گرفته چه کار می کند؟
- اغلب مردم اعتماد دارند وجنازه هاشان را به بردان می دهند. مردم ساده لوح اند. آنها نمی دانند که بردان با جنازه ها چه کار می کند یا می دانند و به روی خود نمی آورند و می خواهند وظیفه ای را انجام دهند یا وصیت مرده را عمل کنند. هیچ کس نمی داند فقط من می دانم که بردان چه بلایی بر سر جنازه ها می آورد ولی تا قبل از این که طلاق بگیرم از من قول گرفته بود به کسی نگویم. یک بار تا حد مرگ کتکم زد تا این قول را از من گرفت. توی این محل، دست کم، ماهی یکی دو جنازه را از بستگان مرده ها تحویل می گرفت. پول خوبی هم می گرفت ولی هیچ کدام را به نجف نمی برد هیچی، از مرز هم عبور نمی داد.
- یعنی چه، مگر می شود با این همه مراجعه کننده، جنازه ها را از مرز رد نکند؟
- کدام مرز زایره؟ ای کاش آنها را درقبرستان " سید جواد" دفن می کرد.
- پس با جنازه ها چه کار می کرد؟
- وقتی جنازه های یکی دوساله را تحویل می گرفت آنها را به خانه می آورد. خانه‍ی ما زیر پله ای داشت که همیشه تعدادی صندوق پُر و خالی در آن جا چیده شده بود. من، تک وتنها، در اتاق زیر پله
می خوابیدم. می دانی زایره، بردان بچه دار نمی شود. چقدر هم بچه ها را دوست دارد. همیشه به من می گفت: " ای کاش یک بچه داشتم که اگر سرم را روی خاک بگذارم کسی بعد از من به فکر مرده ها باشد واز همه مهمتر می خواهم کسی باشد که جنازه‍ی مرا به نجف ببرد".   
شب ها از ناله و زاری مرده ها خوابم نمی برد. همیشه صدای سوت و آه و ناله و خَُر وپُف از زیر پلکان می آمد. نصف شب جرات نداشتم از اتاق خارج شوم، مگر این که بردان همراهم باشد؛ اما چاره ای جز تحمل نداشتم. منَ یتیم بی کس کجا می توانستم بروم. اوایل مشکل بود ولی بعدها سعی کردم زندگی با مرده ها را تجربه کنم. به خودم تلقین می کردم که توی صندوق ها میوه است وسعی می کردم فکر مرده ها را از سرم خارج کنم ولی نمی شد زایره. مرده ها روز و شب توی آن صندوق های تنگ زجر می کشیدند. صداهای جور واجوری در می آوردند. روحشان توی خانه سرگردان بود و در تک تک اتاق ها گردش می کردند. بردان نام مرده ها را به من نمی گفت و اگر تصادفا نام یکی از آنها را می فهمیدم، شب روحش به سراغم می آمد، گله گزاری می کرد و از وضع بد خود می نالید وبه بردان نفرین می فرستاد.
- بالاخره فهمیدی بردان جنازه ها را کجا می برد؟
- روز اولی که جنازه ها را می آورد کفنشان را در می آورد. البته اگر بعد از یکی دوسال کفنی مانده بود. استخوان های درشت ودراز را جدا می کرد و توی گونی می گذاشت تا قابل حمل باشد. گونی های چیده شده در زیر پلکان را نیمه شب به بیابان می برد و در آن جا چال می کرد وبه بستگان آنها می گفت جنازه ها را به نجف برده. اگر خیلی لطف می کرد آنها را تا شلمچه می برد وبه هوای این که عازم نجف است از این سوی مرز، آنها را وسط شط پرت می کرد. زایره باور کن این آدم عقل درست و حسابی ندارد. من هم داشتم مثل او می شدم. مگر می شود با مرده ها زندگی کرد و سالم ماند. حالا با یکی از جن ها به اسم " کافور" همدم شده وپاک رفته توی عالم آنها یا آنها آمدند توی عالم بردان.
جن وبردان
بردان، برادر زاده ای داشت که به او عشق می ورزید. این بچه همیشه خانه‍ی ما بود. شب ها او را روی تختخواب، کنار خودش می خواباند. طفلکی اول زمستان امسال سرطان گرفت و مرد. بچه قشنگ و زباندار و زرنگی بود؛ هفت هشت سالش می شد.
بردان خیلی نارحت شد.طبیعی بود؛ ما اورا عین بچه‍ی خودمان می دانستیم. وقتی بچه مُرد، بردان قسم خورد که جنازه اش را به نجف ببرد. " تا شاه بیاید اهواز وبرگردد، جنازه را سه چهار شبی این جا نزد خودمان نگه می داریم و بعد می برم نجف". هرچه گفتم" این بچه هنوز بالغ نشده؛ اصلا نیازی به بردنش نیست؛ جزو پرنده های بهشتی است؛ هرجا هم خاکش کنی خود به خود می رود به بهشت" افاقه نکرد که نکرد. مرد سر حرف خودش بود. شب اول جسد بچه را توی حیاط خلوت گذاشت وپارچه ای روی آن کشید. صبح که بیدار شده بود جسد را کنار خودش روی تخت دیده بود که دراز به دراز خوابیده. بردان که آن همه با مرده ها محشور بود و با آنها اُنس داشت، آن روز نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. عصبی شده بود و داد و فریاد می کرد" مگر ممکن است مرده حرکت کند! یعنی مرده زنده شده! وای بر من اگر همه‍ی مرده ها زنده شوند!" به خودش دشنام می داد وهذیان می گفت " آخر این هم شد زندگی، حتا کار مرده شو و گورکن هم از کار من بهتر است. ببین چه کار کثیفی در این دنیا نصیبم شده زن"؛ وخودش را نفرین می کرد. من گرچه ترسیده بودم ولی با خود گفتم " ای بدجنس، بدذات، کلی از این کار کثیف پول در می آوری و همه را – عین مرده - ها زیر خاک قایم می کنی و گرنه می توانستی توی همان کریت کمپ بند شوی و کارگری کنی".
روزی که این حادثه اتفاق افتاد، بردان تا غروب پکر بود. صبح، دوباره جنازه را به جای اولش برگرداند. آن روزها قرار بود شاه بیاید و بردان می ترسید مرزها را کنترل کنند. ولی چون تصمیم قطعی داشت که جنازه‍ی برادرزاده اش را به نجف بفرستد، منتظر فرصت مناسب ماند.
روز دوم وقتی بردان از خواب بیدار شد دوباره جنازه را کنار خودش دید، سرآسیمه شد، چندبار سرش را به دیوار کوبید و شروع کرد به بد وبیراه گفتن. راستش من هم جا خوردم. واقعا گیج شده بودیم. آخر جنازه‍ی این بچه چطور جا به جا شد؟ هیچ بنی بشری پایش را توی خانه‍ی ما نمی گذاشت. آیا بچه نیمه شب زنده شده و آمده بغل عمویش خوابیده یا این که یکی از جن ها، جنازه را از حیاط آورده و کنار عمویش گذاشته تا از او انتقام بگیرد یا اذیتش کند. هرچه فکر کردیم عقلمان به جایی نرسید. بدبختی مان را نمی توانستیم به کسی بگوییم. دردی بود که اگر به کسی می گفتیم آبرومان می رفت و رازمان برملا می شد. این موضوع تا پنج شب پیاپی تکرار شد. بردان روز پنجم پاک دیوانه شد. مرتب فریاد می زد"من کافورم" واگر ناخواسته اسمش را می بردم و می گفتم "بردان"، با استخوان مرده به جانم می افتاد. می ترسیدم بقیه مرده ها هم به حرکت بیفتند و بلایی به سرم بیاورند. لابد فکر می کردند شریک جرمش هستم. دوپا داشتم و دوپای دیگر هم قرض کردم و از خانه زدم بیرون. نیمه شب بود؛ تا نزدیکی های صبح توی کوچه پس کوچه های خزعلیه پرسه زدم. آخرش رفتم قبرستان " سید جواد"، توی اتاقک یکی از مرده ها خوابیدم. قبرها کیپ هم بودند، تا چشم کار می کرد قبر بود و قبر. دَمدَمای صبح صداهایی شنیدم، با خود گفتم که بازی دوباره شروع شده اما صدای خرناسه و خروپف نبود. فریادها از وسط قبرستان می آمد و گوش فلک را کر می کرد. شبح های کفن پوش راه افتاده بودند. شنیدم که علیه تنگی جا ووضع بد قبرستان شعار می دهند. من هم دنبالشان راه افتادم؛ شعارهایشان نامفهوم بود. نیمه راه نرسیده پای راستم توی سوراخ گیر کرد. هر کاری کردم پام از سوراخ بیرون نیامد. دوبال بلند در آورده بودم. بال ها به من قوت قلب می داد اما قبر مرا به خودش می کشید. نمی توانستم توی سوراخ نگاه کنم. سیاهی اش چشم را کور می کرد. چند بار بال زدم؛ تقلا کردم؛ نیرویی یا دستی از درون قبر تلاشم را بی اثر می کرد. نگاه کردم دیدم فاصله‍ی مرده ها با من زیاد شده؛ آنها رفته بودند و پای من همچنان توی قبر بود.

زائر بردان
قالت: لاتثق به لن ینقل الرفاه.
قلت: لکن اخبرنی زائر بردان بأنه سیضع الرفا فی تابوت بعدما یضعها فی کیس وینقلها الی العراق.   
قالت: یکذب


کنت اعرف من قبل بعض الاشیاء عن زائر بردان لکننی لم اکن اصدقها. کان عاملا فی معمل "کمب کریت" التابع لشرکه النفط، ویعمل تحت اشراف المیرزا رحمه الله. کان البعض یقول انه یسیر فی النوم، و البعض الاخر یقول إن الشیطان ساکن فی جسمه، والناس تنقل حکایات کثیره عنه.
قلت للمرأه: علیک أن تحکی الحقیقه؛ فهل کلامک هذا بسبب طلاقک منه أو أن الزائر فی الواقع لم ینقل الرفاه الی الجهه الاخری من الحدود.
قالت المرأه: زائره ! لاتثقی بزائر بردان، فإذا تمکنت أنت من رویه أُذنک فهو قد رأی النجف. فلاتسلموا الرفاه البریئه له، لئلا تصبحوا قصه علی الافواه بما یوقعه بالرفاه.
- لِم تتحدثین بهذا النمط؟ هل شاهدت بعینک عملا شائنا من زائر بردان؟
- ثقی بأن بردان، هذا الفاقد للضمیر، لن یوصل الرفاه الی النجف.
- لکننی أرید أن أنقل الرفاه الی النجف، حتی لو بعثت معه مرافقا کزعیبل او غُلَیّم.   
- هل المرحوم نفسه وصی بنقل رفاته الی النجف؟
- لا لم یوص، لکننی أنا أرید أن یجاور قبره مرقد أمیر المومنین علی بن ابی طالب کی یشفع له یوم القیامه.
فاذا لم یکن فی العالم مَن یعرف شیئا عن زوجی فاننی أعلم أنه لم یسیئ لأحد فی حیاته؛ فلم یأکل مال أحد، و لم یسرق ذره من أموال الشرکه التی کان مسوولا لأحد اقسامها. العاملون تحت اشرافه کانوا یقومون بهذه الأعمال. أما هو، فماقارف مثل هذا، ولاخطر علی هذا. کان نجیبا، فلم أسمع، ولم أر یوما حتی فی عز شبابه أنه ولج بیت الدعاره الذی بناه الانکلیز فی عبّادان عندما کانوا یصولون و یجولون فیها.
کان شابا وسیما اشقرا ذا عینین زرقاوین. فکل من کان یراه یتصور أنه أجنبی. فلم یتسل الا بالجرائد و الرادیو. لااقول انه معصوم من سلاله النبی، استغفرالله. کنت اعارضه عندما کان یشرب الخمر احیانا فی أواخر عمره.   
سألتها المرأه: المیرزا کان سلیما؛ فهل صحیح أنه مات اثر جلطه قلبیه؟
- لا یاعزیزتی، الجلطه هی الوسیله التی یتسلم الله امانته بها. فقضیه المیرزا لیست قضیه الیوم و الأمس بل انها تعود الی قبل سنوات. فقد حکی المرحوم نفسه القصه لی:
المرحوم و المرأه البُنیه
قبل عشر سنوات، أو لا، استغفرالله، قبل تسع سنوات - اذا ما أخطأ- بدأ المرحوم یعانی من الدوار فی الرأس. وقد فقد تعادله الجسمی، و لم یفارقه المرض منذ ذلک الحین. لم یبق طبیب فی المدینه و لا کاتب ادعیه لم یراجعه. کان فی الظاهر سلیما ولم تکن هناک ظواهر للمرض، لکنه کان یعانی عاده من وجع لم یفصح لنا عنه. فمعظم الأطباء و کتاب الادعیه و الساده الذین عاینوه من قریب قالوا لنا إنه سلیم معافی. فقد طلب مرات من شرکه النفط أن تعمل علی تقاعده، لکنهم لم یقبلوا ذلک، لانهم کانوا بحاجه الی عمله. کان یتقن اللغه الإنجلیزیه، و یقوم بتسییر أُمورهم الی أن شاهد ذلک الموجود الخبیث. کان المیرزا یقول لی:" کنت ذاهبا فجر ذلک الیوم الی الحمام العام عندما رأیت تلک السمراء الشمطاء". لون وجهها لم یبق فی خاطره بالدقه لکنه کان یقول:" اتصور ان لونها کان بُنیا یقترب من الاسود غبشا؛ و عندما رأتنی، حدقت بی، و لعنتنی بأیدیها، غیرأنها سرعان ما توارت عن نظری، و لم اشاهدها بعد ذلک. فلم اعرف هل دخلت أحد البیوت، أو لاذت فی أحد الازقه؛ کأن أرض الله فتحت فاها
وابتلعتها".
اننی متأکده أنها کانت منشأ المرض لزوجی، فقد ابُتلی المیرزا به بعد ذلک ولم یتعاف منه قط. المیرزا کان یقول:" عندما دخلت الحمام العام ذهبت اول ما ذهبت الی الخزانه، وبعد الاستحمام فیها ذهبت الی احدی الغرف، و فتحت الماء الحار، لآخذ دوشا حیث ملأ البخار الغرفه و ادی الی صداع و دوران فی رأسی، ثم فقدت وعیی ولم اعرف ما ذا حدث لی بعدذلک. لکننی سرعان ماصحوت، و رأیت الحمامیّ و الدلاک فوق رأسی. و ساعدانی فی ارتداء ملابسی. ارتحت هنیهه فی مشجب الحمام، ثم ذهبت الی المنزل". فقلت للمیرزا اکید أن جنا ًکان یعشعش فی الحمام، لانک کنت سلیما معافی؛ فلم یقتنع، کان یقول بأن قدمیه انزلقتا و سقط علی الارض المبتله. فلم تظهر تلک الخنزیره البُنیه بالصدفه فی الطریق المودی للحمام. علی کل حال اعطاکم المیرزا عمره، و بقیت أنا و مجموعه من الأطفال الصغار. الله یرحمه، لم یتجاوز عمره الثانیه و الخمسین عاما. عندما جاء الطبیب مساءً أبلغنا بأنه مصاب بجلطه دماغیه، ولایجب تحریک جسده؛ فالأطفال کانوا فی نادی شرکه النفط وعند سماعهم الخبر جاوُا الی البیت وعیونهم باکیه. لکن ما الفائده، فقد توفی المیرزا فی اولی ساعات الفجر، و بالضبط فی الساعه التی شاهد فیها تلک المرأه البنیه فی طریق الحمام.   
سألت المرأه: کونی صادقه معی، أکلنا الخبز و الملح معا، و قدم المیرزاالکثیر من المساعدات لزائر بردان فی مناسبات عدیده و منحه المحبه و ساعده علی ترتیب حیاته و معاشه، فهل تتصورین أنه سینقل رفاته الی النجف؟
فقد خیبت آمالی زوجه بردان حیث قالت لی و بالحرف الواحد:
- لا. لن یوصل الرفاه الی النجف.
قلت: اذا ماذا یعمل بالجثث التی یتسلمها من أهلها؟
- العدید من الناس الطیبین یثقون ببردان، و یسلمونه اقرباءهم الموتی، ولا یعلمون ماذا یفعل بهم، فما یشغلهم شیء إلا ان ینفذوا وصیه الموتی. لایعلم أحد غیری ما یفعل بردان بأمانته، وقد استحلفنی ألا أبلغ احدا بذلک قبل الطلاق منه. و ضربنی ضربا مبرحا لیأخذ منی هذا العهد. یتسلم بردان من ابناء هذه المدینه، جثه او جثتین شهریا، و یحصل علی مال لابأس به من اقرباء الموتی لکنی علی ثقه بأن الجثث لا تصل النجف ابدا، بل و لا تعبر الحدود فی اغلب الاحیان.
- کیف یمکن ذلک و کل هذه الطلبات تتوالی علیه؟ فهل یعقل ان الجثث لم تعبر الحدود؟   
- ای حدود یا زائره ؟ یالیته یدفنهم فی مقبره "السید جواد" فی الأهواز.
- اذن ماذا یفعل بالجثث؟
- بعد تسلیمه لرفاه مات اصحابها قبل سنه او سنتین یخفیها فی بیتنا. کنت انام فی اللیل وحدی فی غرفه تحت درج البیت ممتلئه عاده من الصنادیق الخالیه و الملأی. فقد کان بردان یحب الاطفال لکنه و کما تعلمین لم ینجب اطفالا حیث کان یقول لی دائما: "لیت لی طفلا یرثنی بعد رحیلی من هذه الدنیا، و ینقل جثتی الی النجف".
لم اتمکن من النوم لیلا بسبب أنین الموتی حیث کنت اسمع الصفیر والشخیر والاصوات العجیبه والغریبه. وفی منتصف اللیل کنت اخشی الخروج من الغرفه إلا برفقه بردان. فلم یکن لی بد إلا تحمل المشکلات، اذ لاأحد لی یوینی أنا الیتیمه البائسه. فی الابتداء کانت حیاتی المشترکه مع بردان صعبه جدا، لکننی حاولت أن اتأقلم مع الموتی رویدا رویدا. فقد رحت اُلقّن نفسی بان الصنادیق مملوءه من الفواکهه، لأزیح من رأسی فکره الجثث و الموتی لکننی لم انجح یا زائرتی.
فی تلک الصنادیق الضیقه کان الموتی یعانون اشد المعاناه، لیلا و نهارا، و یصدرون انواع الأصوات. کانت ارواحهم سائبه فی أنحاء البیت، تجول و تصول فی کافه الغرف. لم یکشف بردان لی عن اسماء الموتی، و عندما أعلم باسم احد منهم کان یزورنی روحه لیلا
و یعاتبنی و یشتکی من وضعه السیئ ویلعن بردان.
- وفی النهایه هل علمت الی ای مکان ینقل الجثث؟
- أول عمل کان یقوم به بردان عند وصول الرفاه الی البیت هو نزع الاکفان منها، وذلک اذا کان هناک کفنا سلیما بعد مرورعام او اکثر علی وفاه الشخص. فهو ینتقی العظام الکبار و الطوال و یضعها فی کیس لیتمکن من حملها بسهوله ومن ثم ینقلها الی خارج المدینه لیدفنها فی الصحراء لیقول بعدها لذوی المیت بانه نقلها الی النجف.
فاذا کان یرید ان یبدی لطفا لأقرباء المیت ینقل الرفات الی منطقه الشلامجه، بین المحمره والبصره، للتلمیح بأنه ینوی نقلها الی النجف لکنه کان یقذفها فی نهرالشلامجه الحدودی بین ایران والعراق دون ان یعبر الحدود ابدا. ایقنی یا زائره بان بردان لایملک عقلا سلیما حیث کدت ان اصبح مثله بعد کل هذه الحیاه المشترکه معه. فهل یمکن ان یبقی الانسان سلیما وهو یعیش مع الاموات؟ فقد انشأ موخرا صداقه مع جن اسمه " کافور" لتمتد مع آخرین من طائفه الجن.
بردان و الجن                              
کان بردان یحب ابن شقیقه حُباً جمّاً، و کان الطفل یعیش معنا معظم
الاوقات، و ینام فی اللیل الی جانب عمه بردان علی سریره.
وقد توفی هذاالطفل بالسرطان مطلع الشتاء الماضی، کان
طفلا وسیما، لَسِناً، و ذکیا، عمره سبع سنوات، فحزن علیه
بردان کثیرا، لأننا کنا نعده ابنا لنا، ولذا حلف بردان أن ینقل جثته الی
النجف.
قال لی : " ساحتفظ بالجنازه هنا فی بیتنا خلال زیاره الشاه الی الاهواز لرداءه الأحوال الأمنیه وأنقلها بعد ذلک الی النجف".
فکررت علیه :" أن هذا الطفل لم یبلغ سن الرشد بعد و لیس هناک حاجه لنقله الی النجف لأنه یعد من طیور الجنه واینما تدفنه یذهب الی الجنه بصوره عفویه".
کان مصرا علی ما قاله لی. و فی اللیله الاولی وضع جثه الطفل فی الفناء الخلفی للبیت، وعندما استیقظ فی الصباح رأی الجثه ممدوه الی جنبه علی السریر، فدهش و أخذ یصرخ: " هل یعقل أن یتحرک الموتی! هل عاد الروح الی میتنا؟! وویل لی اذا احیی الموتی کلهم!"   کان یشتم نفسه و یثرثر:" هل هذه حیاه؟! والله العمل الذی یقوم به غسال الموتی او حفار القبور افضل من عملی هذا. فانت شاهده عمر یا امرأه علی هذا العمل القذر الذی صار نصیبی فی هذه الدنیا".
وقد وصل الامر بالرجل ان یلعن نفسه. و قلت فی قراره نفسی رغم خوفی منه:" أیها الخبیث، انت تکسب الأموال من هذا العمل القذر
و تدفن الرفات فی ای ارض تراها مناسبه حتی اذا لم تکن مقبره وادی السلام فی النجف. فقد کان بامکانک ان تستمر فی عملک فی شرکه النفط بمنطقه کمب کریت".
فقد قضی ذلک الیوم مغموما و مهموم. نقل الجثمان الی مکانه مره اخری. فهو کان یخشی ان تشتد الرقابه علی الحدود الایرانیه – العراقیه اثر الاعلان عن زیاره الشاه المرتقبه لمدینه الاهواز انذاک. وبما انه قرر ان ینقل الجثمان الی النجف اخذ یتحین الفرص.
فی الیوم الثانی استیقظ و الجثمان الی جنبه علی السریر مره اخری. اصیب بالدوار، اخذ یضرب رأسه بالجدار وهو یکثر الشتائم لنفسه. فی الحقیقه انا ایضا دهشت من المشهد. کیف یمکن لجثمان هذا الطفل ان ینتقل من مکان الی مکان؟ فلم تطأ قدم أحد بیتنا فی هذه المده. فهل کان الطفل یحیا فی اللیل ویجیء لینام فی حضن عمه؟ او ان أحدا من الجن ینقل جثمانه من الفناء الی سریر عمه لینتقم منه او یوذیه؟ وکلما فکرنا فی الامر لم نصل الی نتیجه.
لم نستطع ان نبوح بمصیبتنا لأحد،فالکشف عن مشکلتنا یمکن أن یفضحنا. تکرر المشهد خمسه ایام متتالیات،وفی الیوم الخامس جُن بردان، وأخذ یصیح بأعلی صوته:" اننی کافور، اننی کافور" ویکرر ذلک مرات و مرات. واذا نادیته باسمه " بردان" یضربنی ضربا مبرحا باحد عظام الموتی. بقیت اخشی ان یتحرک سائر الاموات فی بیتنا و یسببوا لی سوءا. حسبتهم یتصورون أننی شریکه فی جرائم بردان علیهم، فهربت بسرعه من البیت، والوقت منتصف اللیل؛
وتسکعت حتی الفجر فی أزقه حی "الخزعلیه"حتی انتهی بی الأمر الی مقبره "السید جواد" وأخذنی النوم عند أحد القبور.
وفی الصباح سمعت أصواتا، تصورت أن اللعبه عادت من جدید، لکننی لم اسمع شخیرا و لا نخیرا. الاصوات کانت مجلله و تأتی من وسط المقبره. والاشباح المکفنه تتحرک و تردد شعارات علی الوضع المتردی للمقبره. وهتفت معهم مع أن شعاراتهم لم تکن مفهومه، و لم أمش شوطا حتی وقعت رجلی الیمنی فی ثقب لم اتمکن من إخراجها منه. شعرت بجناحین کبیرین علی کتفی؛ تعززت معنویاتی غیر أن القبر کان یجذبنی. لم اتمکن من النظر الی الثقب المظلم الذی کاد أن یعمینی. حاولت أن اطیر، کررت الامر عده مرات؛ لکن قوه أو یدا من وسط القبر کانت تبطل مفعول محاولاتی کلها.
حدقت فی وجوه الموتی، رأیتهم یبتعدون عنی و رجلی مقیده فی الثقب المظلم.