نگاهی به:
ترس و لرز - ۳


رضا اغنمی


• در قصه سوم با ورود عده ای از غربتی ها که «توی دره مطربی می کردند» زن عبدالجواد گرفتار میشود. زن را به زنجیر می بندند و با عامله میبرند پیش اسحاق حکیم که دریک آبادی دیگری است. « ... کدخدا با صدای بلند داد زد: «های عبدالجواد! های زکریا! این اسحق انصاف نداره، اگه یه وقت دیدی برای دار و ندارت کیسه دوخته، مبادا مبادا خربشی ها.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٣ شهريور ۱٣٨۶ -  ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۷


ترس و لرز
اثر غلامحسین ساعدی
ناشر: کتاب زمان
چاپ اول ۱٣۴۷

در قصه سوم با ورود عده ای از غربتی ها که «توی دره مطربی می کردند» زن عبدالجواد گرفتار میشود. زن را به زنجیر می بندند و با عامله میبرند پیش اسحاق حکیم که دریک آبادی دیگری است. « ... کدخدا با صدای بلند داد زد: «های عبدالجواد! های زکریا! این اسحق انصاف نداره، اگه یه وقت دیدی برای دار و ندارت کیسه دوخته، مبادا مبادا خربشی ها.» ص۷۴
اسحاق بیماران را در کپرهای اطراف خانه اش جا داده و بعد از گرفتن کیسه پول آن هارا معالجه میکند. پایان زندگی زن عبدالجواد نیز مثل دیگران رقم خورده : « ... نعره زن عبدالجواد همه را به خود آورد. همه بلند شدند و مادر عبدالجواد شروع به گریه کرد و گاریچی از در حیاط بیرون رفت.   چند لحظه بعد هاجر و خمیز آمدند توی حیاط و یکی از تابوت ها را برداشتند و بردند توی اتاق.» ص ٨٨
کشتی بزرگی دردریا پیدا میشود. کپرها خالی ست. باد کپرهای خالی را کنده انداخته روی شن ها وکنار آب. خمیز وهاجر با دیدن کشتی دایره زنان و رقصان بیرون میآید.
« ... ذکریا از جمع جدا شد و رفت طرف آنها شانه خمیز را گرفت و گفت :" چه خبره؟ این کشتی از کجا اومده؟ واسه چی اومده؟" خمیز که بی تاب بود و از اضطراب وخوشحالی میلرزید گفت : ازبیت المقدس اومده. اومده اسحاق را ببره.» همان ص
در قصه چهارم دونفر از اهالی روستا برای جمع کردن هیزم به کنار ساحل رفته اند که یک پسربچه را می بینند با قدم های بلند در حال راه رفتن. « ... تکه ای استخوان زیر بغل گرفته بود و بی اعتنا به سر و صدای پشت سرش قدم های بلند بر میداشت و جلو میرفت.   ... پسر کدخدا صورت گرد و چشم های درشت بچه را نگاه کرد و پرسید کجا میری بابا؟    ...   بچه عقب عقب رفت و ترس صورتش را پر کرد ... بچه ایستاد و اخم هایش را توهم کرد ...   پسر کدخدا خم شد و روی شن ها زانو زد، دستهایش را باز کرد و آرام بچه را بغل گرفت و بلند شد. پسر کدخدا و بچه صورت همدیگررا نگاه کردند ...   کنار جهاز که رسیدند صالح خم شد و بچه را گرفت و برد بالا. صالح گفت چشماشو نگاه کن. پسرکدخدا گفت آره یه چشمش یه رنگ و چشم دیگه شم یه رنگ دیگه.» صص ۹۲ - ۹۴
قرار شده بچه هرشب در خانه یکی نگهداری شود.   شب اول می برند خانه کدخدا. بچه حرف نمیزند و مثل بزرگترها بربر همه را نگاه میکند. اهالی ده یکی پس از دیگری برای تماشای بچه میآیند خانه کدخدا. آخرین بار که در میزنند ... «پسرکدخدا بلند شد و دررا بازکرد. پشت در هیچ کس نبود. باد شدیدی آمد تو و چراغ را خاموش کرد.» ص ۱۰۱
زن کدخدا هم موقع دادن بچه به زن محمد حاجی مصطفا ضمن گلایه از دست بچه میگوید « ... هروقت باد تکون میخورد، آرام و قرارش می برید و می خواس بزنه بیرون.» ص ۱۰۲
حالت های راز آلود بچه و حرکت های داستانی درسراسر قصه چهارم در بازسازی هول و هراس است و نشان میدهد که بچه از تبار دیگری ست. یکی او را عروسک و دیگری مثل آدم بزرگا می بیند زن محمد حاج مصطفا هم میگوید « بچه بی حرکت نشسته بود و روبرویش را نگاه میکرد. چشمهایش درشت شده، نصف بیشتر صورتش را پرکرده بود.   ...   ترس همه مارو گرفت. بچه هی دور خونه میگشت و خونه عین یه لنج روی آب، تکون میخورد و مارام تکون می داد.» ص ۱۰٣ و ۱۰۶.
بچه را در بیرون آبادی سر راه میگذارند به این امید که از دستش راحت باشند. اما ...
مردها راهشان را کج کردند واز تپه کنار جاده بالا رفتند و به کمرکش تپه که رسیدند به عقب برگشتند. بچه بی اعتنا به آن ها با قدم های تند و بلند به آبادی نزدیک می شد. ص ۱۱۴

درقصه پنجم چند نفز از اهالی با خرید موتور لنج، اولین سفر و حمل و نقل را شروع میکنند. اما وحشت و هراس در دریا و آب، و ابر دربالاسرشان میجوشد « ... چیز سنگینی ازعمق دریا رد میشد و رنگ نارنجی ملایمی درآب میپاشید. ... یک مرتبه صالح با صدای بلند به خنده   افتاد. محمد احمد علی گوشهایش را گرفت و به لرزه افتاد. و گفت من از خنده صالح نترسیدم، یکی دیگه از اونور دریا خندید. صدای غریبی ازنزدیکی بلند شد. حجم تیره ای از توی آب بالا آمد و ازکنار لنج با سرعت گذشت و ناپدید شد. ...   زکریا گفت یه چیز غریبی بود صالح، خوب نفهمیدم.»   » ص ۱۱۷ – ۱۱٨
درد دل مرد ها که دراولین سفر باهم به دریا میروند، گوشه ای از آرزوهای خفته آن مردم است که نویسنده   اندوه فقر و فلاکت را یادآوری میکند. جماعتی مفلوک و وامانده درمیان هول و هراس با امید به آینده بهتر چشم دوخته اند.
« محمد حاجی مصطفی گفت حالا دیگه همه چشم دوخته ن به این لنج، خدا برکت بده انشاءالله. بالاخره با کمک رسول علیهم السلام آبادی مام صاحب لنج شد. ... صالح کمزاری گفت انشاء الله دیگه تابستونا بیکاری و گشنگی نمی کشیم. ص ۱۱۹
دراین سفر موتورلنج درمطاف افتاده و غرق میشود و زکریا به طور معجزآسائی نجات پیدا میکند.
« ... زکریا چشم هایش را باز کرد و گفت رفت زیر آب. محمد حاجی مصطفی گفت پس چطور شد تو نرفتی؟ زکریا گفت منو نمی خواست. موتور لنجو می خواست. دمدمه های ظهر موتور لنج بزرگی پیدا شد که چند بیرق سیاه و قرمز برهرطرفش بسته بودند ...   همه آنها سیاهپوش بودند   ... صدای شیپوری از داخل لنج به گوش میرسید و سیاهپوش ها خوشحال و خندان به طرف مطاف عجله داشتند.» ۱۴۵
مردها دست خالی به روستا برمیگردند. امید ها به یآس بدل میشود. ترس از گرسنگی و درماندگی بار دیگر سایه منحوس ش را بردل ها پهن میکند.

قصه ششم با ورود یک کشتی بزرگ خارجی آغاز میشود که در آن نزدیکی لنگر میاندازد و جماعتی زن و مرد با تجهیزات کامل در کنار ساحل چادر میزنند. حضور بیگانگان خارجی با ابزار آلات تازه، دگردیسی تازه ای را در جان و روان آن جماعت روستائی به دنبال دارد که قابل تآمل است.
پشت خانه سالم احمد عده زیادی باکلاه های جورواجور داشتند چادر برپا میکردند. همه درتکاپو بودند، عجله داشتند. چادرهاشان رنگ وارنگ بود. صندوق های زیادی روی ساحل چیده بودند که زیر نورآفتاب اول صبح مثل اکلیل می درخشید.» ص ۵۷ – ۱۵٨
ساکنان روستا دستجمعی به تماشای آن عده میروند و، با حسرت شاهد وسایل رفاهی و پخت و پزو آشپزی تازه واردان میشوند. یک وعده غذا برای سیرکرن شکمها، در آرزوهای تک تک آن جماعت موج میزند.
« زاهد که روی سکو دراز کشیده بود گفت «چه بوهای خوشی میاد، میشنفی کدخدا؟ کدخدا گفت آره به خیالم امشب ضیافت دارن. زکریا گفت خوش بحالشان، تا دلشون بخواد میتونن بخورن ...   پسر کدخدا گفت من میگم بهتره پاشین بریم. این جا نشستن فایده ندارد، چیزی بهمون نمیرسه. کدخدا گفت من دلم نمیاد برم. محمد حاج مصطفا گفت منم همینطور یه عمره که این جور چیزا ندیده ام. ۵۹ -   ۱۶۰
« در ادامه گفت وگوها ناگهان یکی از زن ها متوجه حضور روستائیان میشود. « ... با تعجب و وحشت گفت ها! همه آنهائی که دور میز نشسته بودند بلند شدند . ایستادند. و جماعت از شدت ترس همدیگررا چسبیدند و با چشمان وحشت زده منتظر ماندند. » ص ۱۶۵

پاتیل های غذا سرازیر خانه های روستائیان میشود. زن و مرد پیر وجوان آن قدر میخورند که از هیبت آدمی برمیگردند. هرچه میخورند سیر نمیشوند با تغییر شکل،
« ... چند لحظه بعد زن ها ازکوچه روبرو پیدا شدند. همه آنها تغییر شکل داده، چاق شده، گرد شده، باد کرده بودند و به کندی روی زمین میغلتیدند و به جلو می خزیدند ... » ص ۱۹۰
همه شان چاق گنده و وزنشان چند برابر میشود. تا جائی که نمیتوانند به راحتی راه بروند و زمین گیر میشوند.
زکریا گفت کاش میتونستم یه جوری خودمو خالی کنم. عبدالجواد گفت آره کاش چند تا سوراخ تو بدنم بود که یه مقدارش میریخت بیرون و راحت میشدم. زن کدخدا گفت یا امام زمان خودت کمک کن، دیگه جا ندارم. زن زکریا گفت حالا که چاره نیس، بهتره ناله نکنیم و بخوریم. زن صالح گفت راست میگه بخوریم، بخوریم.» همان ص.
غریبه ها ساحل را ترک میکنند. و مردم روستا برای سیرکرن شکم به باقیمانده غذاها که در خانه ها و پستوها مانده به خانه های همدیگر دستبرد میزنند و در این راه دشمنی بین اهالی رواج پیدا میکند.
« ... زن ها رفته بودند پشت بام و سنگ میپراندند. زکریا دشنه به دست دور خانه اش میدوید و فریادهای بلند میکشید: هرکی بیاد این طرف شکمشو پاره میکنم، شکمشو پاره میکنم.   ... » ص ۱۹۶
و کتاب بسته میشود.
وحشت از حضورغریبه ها، فارغ از زنگ و پوست، جذامی و ناقص الخلقه وگدای مفلوک وآدم های سالم و زیبای متمدن، در هر شش قصه، با نتیجه ای یکسان و هراسی نهادی شده با حرکت موازی؛ سرانجام ش به مسخ شدن مردم می انجامد. مردم روستا با پر خوری غذاهای خارجی، از انسانیت خارج شده حتا شکل و شمایل انسانی را ازدست میدهند. اوج پوچیگرائی زمانی بیشترتجلی پیدا میکند که « باد» موتور لینج را در مطاف گیرمیاندازد وغرق میکند. پس «باد مضر»، تنها دشمن حیات آدمیزاد نیست، با ابزار و آلاتی که انسان را از گرسنگی نجات بدهد نیز دشمنی دارد. او با خرد پیرانه و توطئه گرش میداند که: فکر آدم گرسنه همیشه دنبال سیر کردن شکم است. هرگز نباید بهش فرصت داد که درباره فلاکت خود چاره اندیشی کند. برای اینکه چنین فرصتی به او داده نشود، میباید که «باد» را با نفَسَش درآمیخت تا در هر دم و باز دمی «ترس و لرز» را حس کند و دم فرو بندد. تقدس جهل و اوهام برآمده از این هول و هراس های تحمیلی ست که ساعدی با اندیشه توانایش، نقبی میزند به دل جامعه خواب آلوده وهمیشه پریشان؛ پرده از چرکینی ها برمیدارد ازترس ولرزمیگوید تا آثار ویرانگر طاعت کورکورانه و قداستِ جهالت دیرینه را با مخاطبین خود در میان بگذارد.

ساعدی با پیش بینی حوادث به ویژه درقصه دوم، نشانه های تکان دهنده ای ازشیادیها و خوی حیوانی انگلهای اجتماعی، روایت میکذد که درآن روزگاران جدی گرفته نشد. پیامش به گوش مردم نرسید. ترس و لرز در حد یک داستان باقی ماند. بازنگری به این اثر و تآملی درمحتوای آن، نشان میدهد که نویسنده، پیشاپیش سیاهه ای از سرنوشت آتی مردم را به دست میدهد. آن بخش پایانی – قصه ششم - نیز، تقدیر جامعه نفرین شده ایست و نشان از خودِ خودی دارد که با فاصله گرفتن ازعادت های دیرینه ودل سپردن به متعادل های ناپایداربیگانه، تقلیدهای احساسی، آن هم با فقدان بستر فکری و زمینه های لازم برای جذب فرهنگ و پذیرش افکار گوناگون غریبه ها، که متآسفانه درآن دهه ها بدجوری بی حساب و کتاب از دروازهای بی در و پیکر به سوی کشور حمله ور بودند!؟ و درست دهه ای بعد پیشگوئی ساعدی به حقیقت می پیوندد. بالا گرفتن خوی حیوانی و قانونی شدن خشونتهای بدوی، هرگونه علائق و همبستگی ها وعاطفه های انسانی را ویران میکند. با رسمیت پیدا کردن کین و کین توزی مردم به جان هم میافتند. انسانیت فراموش می شود. اصحاب «نرس و لرز»، با اذهان لبریز ازآداب ورسوم بیگانه بدوی، شکم های خود را نیز با پس مانده ها و غذاهای باد آورده خارجیها پر میکنند. سبعیت، جباریتِ را مسخ میکند.
ساعدی با پاکدلی کم نظیرخود این پیام رابه گوش مردم رساند. سرنوشتِ آتی جامعه را که درانتظارش بود، درآینه زمان منعکس کرد اما هشدارآگاهانه او درهیاهوهای قدرت مسلط پژواکی نداشت. انگار، که قداستِ جهل و صیانتِ تحمیلی از آن، تقدیر ازلی ست؛ که بر پیشانی این مردم نقش ابدی بسته است!


برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیر دیدن کنید:
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com