ریمی
داستان کوتاه به زبان های فارسی و عربی


یوسف عزیزی بنی طرف


• " کاپتن" تنها کسی است که حق دارد زنش را با خود به کشتی بیاورد. او یا "جانی واکر" می نوشد یا سرش با زنش گرم است. ریمی را می بینم که سخت کلافه است. او که آن همه انرژی داشت و در یک چشم به هم زدن برای شکار موش از این سو به آن سوی کشتی می دوید حالا اغلب روی عرشه می پلکد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٨ شهريور ۱٣٨۶ -  ٣۰ اوت ۲۰۰۷


ریمی را آورده ام تا نسل موش ها را براندازد. تاکنون دمار از روزگارشان در آورده و ماموریت خودرا به خوبی انجام داده است. پیش از آمدن ریمی، خواب راحت نداشتیم. موش ها فرمانروای کشتی بودند وهمه جا جولان می دادند. در آبادان بود که " کاپتن" از من گربه ای خواست که استعداد موش خوری اش بالا باشد ومن یکی از گربه هایم را از خانه آوردم و در کشتی رها کردم.
ریمی عشق من بود و به اندازه بچه هایم دوستش داشتم و در این کشتی تنها مونسم بود. من فقط به خاطر" کاپتن" این کار را کردم اما اگر"چیف" می گفت این کار را نمی کردم و ترجیح می دادم طاعون بگیرد و بمیرد.
شاید بپرسید چرا من از "چیف" بدم می آید. اگر دست و صورتم را می دیدید حق را به من می دادید. ماجرا باز هم به آبادان برمی گردد؛ وقتی کشتی در اسکله روبه روی پالایشگاه لنگر انداخته بود و من و بچه های تعمیرات آماده بودیم تا "بویلر" کشتی را تعمیر کنیم. ناگاه بخاری غلیظ، اتاقکی راکه دیگ بخار در آن جای داشت فرا گرفت. بخار، داغ بود و اگر چند لحظه بیشتر نشت می کرد همه ما را می کشت. خب، بخار که به خودی خود نشت نمی کند. از بچه های ما کسی روزنه یا سوراخ دیگ را باز نکرده بود. باید شیر"بویلر" را از جایی دیگر باز کرده باشند تا آن همه بخار، اتاقک را پر کند. این کار کسی جز"چیف" نبود. من مطمئنم این کار به دستور او انجام شده بود. این یک تهمت نیست. همه بچه های تعمیرات، کما بیش پی برده بودند که چرا "چیف" کثیف این کار خطرناک را با ما کرده بود. "چیف" نمی خواست ما این تعمیرات را در آبادان انجام دهیم و ترجیح می داد این کار در اسکندریه صورت گیرد.
خود او یک بار به انگلیسی و با لهجه یونانی به یکی از بچه ها گفته بود "حالا که قرار است برای تعمیرات بویلر معطل شویم چرا این کار را در بندر اسکندریه نکنیم، شهر عشق و دریا و کاباره و پلاژهای طلایی" و ما که اصرار داشتیم این کار در آبادان انجام شود، به این شکل تنبیه شدیم. البته "چیف" خود را در این موضوع بی گناه می داند و تقصیر آن را به گردن گروه تعمیرات می اندازد.
به هرحال بچه های تعمیرات هنوز به ساحل دریای اسکندریه نرسیده، سوخته اند، بدجوری هم سوخته اند. گرچه سعی می کنیم کمتر روی عرشه کشتی ظاهر شویم، ولی نمی شود. طبیعت کار ایجاب می کند که توی کشتی، روی عرشه و خلاصه همه جا باشیم.
کار در آفتاب، سوختگی ما را شدیدتر می کند.
هرجا نگاه می کنی آب است. آب در هر ساعت از روز رنگی دارد. صبح زود، سبز سبز است، پیش از ظهر لاجوردی، بعد از ظهر نقره ای، غروب طلایی و شب سیاه. جز آب افقی پیدا نیست. سراب نیست، آب است. دریا تا زمانی که از ساحل به آن نگاه کنی، عظیم، زیبا و دوست داشتنی است اما همین که سوار کشتی شدی، نه یک روز و دو روز، بلکه یک ماه و دو ماه روی آب ماندی، مثل آب، سیال وبی رنگ و بی بو می شوی.
چهل روز است روی آبیم. حالتی شبیه خلسه به همه دست داده است. من که حوصله خودم را هم ندارم. ما، بچه های تعمیرات که کارمان اغلب با هم است دیگر حرفی برای گفتن نداریم. انگار حرفهامان تمام شده است. از رادیو هم کاری ساخته نیست. نه آواز گرم و طولانی" ام کلثوم" سرگرمم می کند و نه رمان "پیرمرد و دریای همینگوی".
" کاپتن" تنها کسی است که حق دارد زنش را با خود به کشتی بیاورد. او یا "جانی واکر" می نوشد یا سرش با زنش گرم است.
ریمی را می بینم که سخت کلافه است. او که آن همه انرژی داشت و در یک چشم به هم زدن برای شکار موش از این سو به آن سوی کشتی می دوید حالا اغلب روی عرشه می پلکد و دریا را نگاه می کند. فکر می کنم دوباره باید قایمش کنم. پانزده روز پیش بود که دچار دریا زدگی شد. حالتی شبیه هاری به او دست داد. مرتب میو میو می کرد و به دور خود می پیچید. انگار چیزی را گم کرده بود. پنجه هایش را شبیه شیر باز می کرد و به هر کس که می رسید حمله می کرد.
حیوان را گرفتم و چشمهایش را محکم بستم تا جایی را نبیند. البته این کار را با مشقت فراوان کردم. چنگ می انداخت. سروصورت سوخته ام را زخمی و پیراهنم را پاره کرد. حیوان تسلیم نمی شد. به هر جان کندنی بود او را در جایی پنهان کردم تا دریا را نبیند و بوی زُهم آب به مشامش نرسد. پس از پنج روز چشم های ریمی را باز کردم. آرام گرفته بود، شکار موش را از سر گرفت و حالش بهتر شد ولی توی لاک خودش رفت. دیگر هیچ چیز او را سرگرم نمی کند. بچه ها در هر فرصت سراغ پروژکتور و اسلاید می روند. هرچه ماندن ما در دریا طولانی تر می گردد ریمی بیشتر منزوی می شود. گویی اینها با هم نسبت مستقیم دارند.
حالا ریمی را می بینم که در این غروب دلتنگ و خسته کننده، دوباره مثل پانزده روز پیش شده. روی عرشه کشتی می دود. گاهی زبانش را در می آورد، "میو میو"یش لحظه ای قطع نمی شود و ساعت ها کنار لبه کشتی می نشیند و به دریا خیره می شود. انگار می خواهد تصمیمی بگیرد یا به چیزی حمله کند.
وقتی به آب نگاه می کند حس می کنم رد ماهی یا آبزیانی را روی سطح آب دنبال می کند. ولی نه، نگاه او نگاه صید نیست. گویی دچار حالت جذبه شده.
اکنون دو ساعت است که به آب چشم دوخته. فکر می کنم پیوندی مغناطیسی میان چشمان زرد ریمی و آب های زرین دریا ایجاد شده است. دیگر دلم نمی آید این چشم های نافذ و قشنگ را ببندم. بی آن که متوجه شود نگاهش می کنم.
" پیرمرد" همینگوی با ماهی بزرگ نبرد می کند و ما گرفتار سکوت بی انتهای دریا و درد تنهایی خود هستیم. ما حتا با سکوت
– که خود به مثابه دریاست – مبارزه نمی کنیم؛ تنها با درون خود کلنجار می رویم. نبردی که می تواند به نومیدی مطلق بدل شود.
" پیرمرد" در قایق کوچکش چند روزی بیشتر توی دریا نبود و ما در این کشتی، که عین شهر مردگان است، چهل روزی می شود که از دنیای خارج بریده ایم. "کاپتن" باید آسوده باشد چون در کابینش هم دستشویی هست، هم حمام و آشپزخانه، وبا همسرش گویی در خانه خود زندگی می کند. ولی این دو نیز مدتی است دیگر حرفی با هم نمی زنند.
من فقط تماشگرم یا در واقع همگی تماشگریم. من گربه را تماشا می کنم که دراین دریای بی کران احتمالا به جفت خود می اندیشد اما او را نمی یابد واین دست نیافتن چشمانش را کور می کند. در یک آن، صدای سقوط چیزی را در آب می شنوم. گربه روی لبه کشتی نیست. به همه جا نگاه می کنم ولی او را نمی بینم. حدس می زنم دریا کار خودرا کرده و ریمی را به سوی خود کشیده است. به آب نگاه می کنم. موج های دریا او را به این سو و آن سو می کشانند. برای نجات خود حتا تقلا هم نمی کند و سرانجام در ژرفنای آب فرو
می رود. طعمه ای چاق و تازه برای کوسه ای یا نهنگی گرسنه.

معنی دو واژه مصطلح در جنوب ایران            
۱. "چیف" اصطلاحی است انگلیسی که به رییس کشتی گفته می شود.
۲. " بویلر": دیگ بخار

نسخه ی عربی

أحضرت معی ریمی لتأکل الفئران وهاهی قامت بإبادتهم بفاعلیه ونفذت مهمتها بشکل جید .
لم نعرف الراحه أبدا قبل مجیء ریمی هنا، وکانت الفئران کالملوک تسرح وتمرح فی کل أقسام الباخره .
فی عبادان طلب منی الربان قطه ذات شهیه کبیره لأکل الفئران وقد أحضرت له إحدی قططی المدلله وأطلقتها فی الباخره . أحببت ریمی فی بیتنا کأطفالی ومن صمیم قلبی وفی الفتره الأخیره أصبحت أنیستی الوحیده فی الباخره ؛ أحضرت ریمی لاُلبی طلب الربان فقط ؛ لکن لو کان هذا الطلب من رئیس الباخره لرفضت لأننی کنت أفضل أن یصاب بالطاعون ویموت موت الزوام .
لعلکم تسألونی عن سبب کرهی لرئیس الباخره ویالیت ترون وجهی ویدی کی تعرفوا الحقیقه .
هذا الحادث أیضا وقع فی عبادان ، عندما کانت الباخره راسیه قباله المصفاه . أنا وزملائی کنا نستعد لتصلیح غلایه الباخره ، إذ فجأه تسرب بخار غلیظ وساخن من الغلایه وملأ الأطراف ، ولو استمر تسربه لحظات أکثر لاختنقنا جمیعا.
جید ، البخار لم یتسرب بشکل اعتباطی ولم یفتح أحد من زملائنا صمام الغلایه ؛ إذن – ودون شک – أن شخصا ما قام بفتح الصمام لیملأ البخار الغرفه بمثل هذه الکثافه . اأا متأکد أن أحدا لم یقم بهذا العمل إلا رئیس الباخره وهو الذی أعطی أوامره لتنفیذ هذا العمل الإجرامی ؛ هذه لیست تهمه موجهه لأحد؛ وجمیع زملائنا یعرفون جیدا السبب الذی یکمن وراء مثل هذه التصرفات الرعناء وبهذه الطریقه الخطره .
کان رئیس الباخره یصر أن لا نقوم بتصلیح الباخره فی میناء عبادان وکان یفضل میناء الأسکندریه لهذا الغرض . هو نفسه قال لأحد الزملاء بالانکلیزیه وبلهجته الیونانیه " الآن وبعد أن قررنا أن نتأخر بعض الوقت للتصلیحات ، لماذا لا نرسوا فی میناء الاسکندریه ، عروسه البحر ومدینه الاستجمام والکازینوهات والبلاجات الذهبیه ".
وها نحن عوقبنا بهذا الشکل لإصرارنا علی تصلیح الغلایه فی عبادان . طبعا الرئیس لایعتبر نفسه مذنبا ویدعی أن الحادث وقع بسبب خطأ ارتکبه زملاونا المصلحون .
ویا للأسف قد احترقت وجوهنا وأیدینا قبل أن نصل إلی الشاطئ الذهبی فی الاسکندریه . لذلک نحاول الا نظهر کثیرا علی ظهر المرکب ، غیر أن طبیعه العمل تتطلب شیئا آخر ، حیث ینبغی أن نکون فی کل مکان ؛ داخل الباخره أو علی ظهرها ، تحت الشمس الحارقه أو فی الظلال . فی الحقیقه أن أشعه الشمس تعمق من جروحنا وحروقنا .
مدی العین تنظر، میاه البحر مبسوطه علی بساط الله وللمیاه ألوان فی کل ساعه من ساعات الیوم : فی الفجر لونها أخضر وفی الصباح لازوردی وفی الظهیره لونها فضی وفی المساء یمیل إلی الذهبی وفی اللیل یتحول إلی أسود قاتم .
لم نر شیئا فی الأفق المنظور سوی الماء ؛ إذن هو ماء ولیس سرابا! واأت عندما تقف علی شاطئ البحر ، تری الماء عظیما جمیلا عزیزا علی القلب لکن عندما ترکب الباخره وتمکث فی المیاه البعیده عن الیابسه لأکثر من یوم أو یومین أو شهر أو شهرین فتصبح کالماء ماده سائله بلاطعم ولالون .
صار لنا أربعون یوما ونحن عائمون فی المیاه . أحیانا نصاب جمیعا بحاله تشبه الانجذاب ؛ لم یبق لی ولجمیع زملائی أی مزاج ؛ حتی الکلام أصبح بلامعنی وترکنا الثرثره ؛ کما أن الرادیو لم یستطع أن یغیر من أحوالنا . لم یهمنا أی شیء ، لا صوت أم کلثوم المفعم بالدفء والحیویه ولا روایه العجوز والبحر لارنست هیمینجوی . الربان هو الوحید الذی یُسمح له أن یعیش مع زوجته فی الباخره ؛ وها هو یقضی وقته فی اللعب واللهو .
الرئیس سکیر والبحاره جمیعا سکاری دائما . أری ریمی منهکه ومتضایقه ؛ ریمی المفعمه بالنشاط والحرکه والتی کانت تجوب الباخره عرضا وطولا وطبقات وتصطاد الفئران فی أای لحظه تشاء باتت الآن تتسکع علی ظهر الباخره وتحملق فی میاه البحر.
فکرت أنه لا بد من إخفائها مره أخری وعزلها عن العالم الخارجی. أصیبت ریمی قبل نصف شهر تقریبا بمثل هذه الحاله وأصبحت شبه مسعوره ؛ کانت تموء باستمرار وتدور حول نفسها ، کأنما أصیبت بدوار البحر أو ضاع منها شیء ما. کانت تفتح کفها کالأسد وتهاجم أی شخص یواجهها .
أمسکتها لأعصب عینیها بقطعه قماش حتی لا تری أی شیء؛ قاومتنی بکل قواها وخدشت یدی ووجهی ومزقت قمیصی . کان عملا شاقا جدا غیر أنی استطعت فی النهایه أن أعصب عینیها وأخبئها فی مکان ما حتی لا تری البحر ولا تشم رائحه المیاه الزفره .
بعد خمسه أیام فتحت العصاب ؛ هدأت ریمی وتحسنت أحوالها بعض الشیء وبدأت تصطاد الفئران من جدید .
وبعد کل ما جری ، هاهی الآن أمست أکثر منطویه علی نفسها ولا یسلیها أی شیء . فکلما تطول فتره الإبحار تنطوی ریمی أکثر فأکثر علی نفسها . والبحاره یسلون أنفسهم باللهو واللعب لیملووا الفراغ القاتل فی حیاتهم .
الآن وفی هذا المساء الممل ، أری ریمی وقد تغیر مزاجها وأصبحت کما کانت قبل نصف شهر ؛ ترکض علی ظهر الباخره وتخرج لسانها أحیانا ولا ینقطع مواوها لحظه واحده ؛ تجلس علی حافه الباخره وتحملق فی میاه البحر ؛ أتصور أنها ترید أن تقرأ شیئا أو تهاجم شیئا ما ، أو کأنما تتابع أثر سمکه فی البحر .
لا، لیس تحملقها فی المیاه لاصطیاد السمک. یبدو هی أیضا أصبحت منجذبه؛ صار لها ساعتان وهی محدقه فی المیاه ، ربما هناک علاقه مغناطیسیه بین عیون ریمی البرتقالیه ومیاه البحر الذهبیه .
لا أستطیع بعد الآن أن أعصب عیون ریمی الجمیله ولا یمکننی أن أراها معصوبه العینیین لا ترانی .
" عجوز" همینجوای یصارع السمکه الکبیره ونحن مصابون بمرض الصمت الرهیب ؛ صمت البحر و الانسان ومصابون بداء العزله والانطواء ؛ نحن لانصارع الصمت الواسع کالبحر ، بل نصارع أنفسنا حیث من الممکن لهذا الصراع أن ینتهی إلی خیبه أمل مطلقه .
" العجوز" لم یمکث فی زورقه الصغیر فی البحر سوی عده أیام ونحن صار لنا أربعون یوما منقطعین عن العالم الخارجی فی هذه الباخره التی تشبه مدینه للأموات المتحرکه .
الربان یبدو فی أتم الراحه لأن غرفته تحتوی علی کل ما یشاء من حمام ومغسله ومطبخ ویعیش مع زوجته مثلما یعیش فی بیته ؛ لکن هولاء أیضا صار لهم زمان لم یتکلموا مع بعض .
أنا متفرج فقط أو فی الحقیقه کلنا أصبحنا متفرجون . القطه تحملق فی البحر اللامنتهی ، ربما تفکر فی ذکرها ولا تلقاه وهذه الحاله تکون السبب بألا تری إلا الظلمه و السواد .
هنیهه وأسمع صوت سقوط شیئ فی البحر . القطه تغیب عن نظری . أنظر إلی جمیع الجهات ، لکننی لا أراها ، أظن أن البحر قد فعل فعلته وجذبها إلیه .
أحدق فی میاه البحر ، الأمواج تقذف ریمی إلی هنا وهناک ؛ لا تحرک ساکنا ولا تحاول أن تخلص نفسها ؛ وها أنا أراها کیف تغطس فی میاه البحر رویدا رویدا لتصل إلی القاع ، فریسه سمینه وطازجه لسمکه قرش أو حوت جائع .