مولوی ِ صنم پرست - ۳


منوچهر جمالی


• انسان، همیشه آنچیزی «هست» که «میپرستد». هنگامی صنم را میپرستد، صنم «هست». هنگامی که «صنم را درخود» میپرستد، «خود» ، هست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ مهر ۱٣٨۴ -  ۱۷ اکتبر ۲۰۰۵


چگونه الله، که «صنم» راشکست ازنو،« صنم» ، براو، پیروزشد
داغـترین ُپرسشهای انسانی درنبرد خدایان باهم، طرح میشوند
بخش سوم
صنمی دارم ، گربوی خوشش ، فاش شود
جان پذیرد زخوشی ، گربود از سنگ ، صنم
بوی خوش صنم ، ازسنگ هم «،صنم جاندار» میسازد
بُت من گفت : منم ، « جان ِبتـان »
گفتم : اینست بُتـا ، اقرارم
انسان، همیشه آنچیزی «هست» که «میپرستد». هنگامی صنم را میپرستد، صنم «هست». هنگامی که «صنم را درخود» میپرستد ، «خود» ، هست.
محمد، رسول ِ الله، « صورتهائی ازصنم » را  میتوانست بشکند. ولی « گوهر و معنای ِ رونده و گدازنده ِ صنم » که
۱- «عشق » و
۲-« اصل خود آفرینی در صورتهای تازه بتازه »
است ، شکستنی نیست
سیمرغ آتشین= خورشید= صنم
صوره= sura = خورشید+آب =صنم= صورت خدایان
«درسانسکریت»
صنم=صورت=خیال
عشقست یکی« جانی»، دررفته به« صد صورت»
دیوانه شدم باری ، من ، وزفن وآئینش
جان = آنچه گوهر ِ« رونده وشونده» دارد
 
درادیان یهودیت و اسلام ، « توحید» از « شرک » ، ازهم بریده شده اند ، و درتضاد باهم قرارگرفته اند . ولی درفرهنگ اصیل ایران، توحید وشرک ، دورویه ازهم جدا ناپذیریک سکه اند . این توحید است که شرک ، « میشود » ، واین شرکست، که بازتوحید « میشود » . توحید وشرک ، دوحالت گوناگون، ازیک گوهرگداخته و روان هستند که گاهی این و گاهی آن میشود . درفرهنگ ایران ، وجودی نیست که همیشه در واحد بودنش ، بماند . به عبارت دیگر، یهوه و الله ، مفاهیمی هستند که به کلی ، درتضاد با فرهنگ ایرانند . درفرهنگ ایران ، این اصل واحدیست که بیصورت و تاریکست ، وخودش ، تحول به کثرت و تعدد و تنوع، می یابد، که گسترهِ روشنائیست ، و این کثرت و تعدد و تنوع ، در گوهر درونی خود ، کشش برای  تحول یابی به اصل واحد و بیصورت دارند . این « یک مسئله بسیارژرف انسانی » ست که درآغاز، درتصاویرخدایان طرح شد ، و سپس در تفکرفلسفی و گنوستیک و عرفان ، ادامه یافت .  درعرفان ، « صنم و بُت وپری » ، پیکریابی همین مسئله بزرگ انسانی بودند که « اصل ِ بیصورت واحد وتاریک ، خودش ، تحول به صورتها ی کثیر درگیتی می یابد، وجهان ِکثرت میشود، ودرکثرت و تنوع و فردیت یابی ، روشن میگردد ، ولی توحید و شرک ، دوحالت ، بهم تحول یابنده اند ، نه دو گونه وجودِ بریده و گسسته ازهم . این اندیشه ، سپس درمسئله « حقیقت واحد ، و عقاید و ادیان گوناگون » طرح شد . عقاید و ادیان وایدئولوژیها و مکاتب فلسفی ، برغم آنکه همه ، ادعای حقیقت واحد میکنند ، تا دراین صورتها ، ثابت و باقی اند ، ازاصل ، که حقیقت واحد باشد ، دورند ، و وقتی ازصورت های سفت وسخت شده اشان ، میکاهند ، به حقیقت ، نزدیکترمیشوند .« مدارائی و بردباری میان عقاید وادیان ومکاتب فلسفی » موقعی پیدا میشود که « صورتهای یخ بسته اصول و فروع » خود را ، اندکی گرم و روان کنند .  این همان اندیشه ایست که حافظ ، درشعرمشهورش بیان کرده
جنگ ، هفتادوودوملت ( عقاید و ادیان) همه را عذر بنه
چون ندیدند « حقیقت » ، ره  افسانه زدند
این اندیشه ژرفیست که درهمان« صنم و بت و پری» درفرهنگ سیمرغی= خرّمشاهی ایران ریشه داشت.این بهمن بودکه  صورت سیمرغ یا ُهما به خود میگرفت، واین سیمرغ بود که صورت جانها رادرگیتی میگرفت، ودرگوهرهرصورتی، این صنم بود .
چه چیزاست آنکه عکس او ، حلاوت داده ، صورت را
چو آن ، پنهان شود ، گوئی ، که دیوی زاد ، صورت را
چوبرصورت زند یک دم ، « زعشق ، آید جهان برهم »
چو پنهان شد، درآید غم ، نبینی شاد ، صورت را
اگرآن ، خود همین جانست ، چرا بعضی ، گرانجانست
بسی جانی ، که چون آتش ، دهد برباد ، صورت را
چرا « صنم » همان « صورت » است ؟ وچرا ، یهوه و الله ، نمیخواستند ، به « صورت » درآیند ؟  چرا ، صنم ، « آب، یا گوهرصورت ناپذیری»است که به خود، صورت  میگیرد ، ولی درهرصورتی که گرفت، بیصورت میماند ؟ چرا، صنم ، درهرصورتی که یافت ، و درهرصنمی که  تراشیده شد ، همیشه « گوهرصورت ناپذیر» میماند ؟ چرا همیشه ، درعین همه صورت یابهایش ، بیصورت است . این یک پرسش بزرگ همیشه داغ انسانیست، که درنبرد خدایان باهم ، مطرح شده است . انسان ، مهربه چیزی میورزد و چیزی را میپرستد ، که درهمه صورتهائی که به خود میگیرد، باز، بیصورت میماند ، هیچکدام ازصورتها، نیاز او را به معنا ، ارضاء نمیکنند . این مشخصه « نیازهای بنیادی انسان »است که ، بیصورتست، ودرصورتها ، درجستجوی یافتن خود هست . این بیصورت ماندن درصورت، گوهر صورتها و صنم ها و بت هائیست که میپرستد . بقول مولوی :
جان تو ، بحرو  ،  صورتت ، ابرست
فیض دل ، قطره های مرجانی
« صورتی که ابر به خود میگیرد » همان صورتیست که  « صنم » درسنگ ، هرچند که بسیارهم سخت باشد ، به خود میگیرد. « ابرسیاه » ، یا میغ = َمگا= مغ ، درست نام دیگر ِهمین « صنم = سن = سیمرغ» است . « ابر= آوره = اهوره »، هرلحظه صورتی دیگر به خود میگیرد . سیمرغ درشاهنامه ، که درواقع خدای ایرانست ، همیشه به شکل ابرسیاه یا ابر، پدیدارمیشود . این ابرکه همیشه صورت خود را تغییر میدهد ، حامل آبیست که آنهم ، همان ویژگی ابر را به گونه ای دیگر ، دارد . سیمرغ یا صنم ، « ابر» بود .  روزگاری « ابر»، بزرگترین نماد « آزادی » بوده است ، چون نماد همان بت عیاریست که هرلحظه به لباس دیگر، در میآید . آزادی ، گوهر تغییرصورت دادن است .  درفرهنگ مغان ( فرهنگی که منسوب به مغ = سیمرغ است )بهمن یا هومان ، « خرد بنیادی » ، که جهان ازآن، فرامیروید ، « اشو زوشت » است . « اشو زوشت » ، به معنای « دوستدارِاشه ، یا دوستدار شیره روان و فرّارو سیال یا گریزپائیست ، که درگوهرهمه جانهاست » . فرهنگ زنخدائی (یا صنمی یا مغانی ) ایران ، نمیخواهد « حقیقت نهائی ِثابت و روشن وسفتی که در زیر دگرگونیهای ظاهری ، پنهانست » بجوید و بیابد، و محکم به آن بچسبد یا ایمان آورد . این « اشه، که همان اشک=عشق » است ، همان « صنم » است که « ماهی است که همیشه درتحوّلست، وخود را ، هر روز در خورشید، نو به نو میزاید » . این« اشه» یا « گی » ( گی، پیشوند گیان است، که جان میباشد ) یا « مان » یا « ژد » ، شیره روان صورت ناپذیراست، که درچیزها ، صورت به خود گرفته است، و آنرا همیشه باید ُجست . اینست که گرانیگاه فرهنگ ایران ، جستجوی همیشگی « آب روان زندگی » است ، نه یافتن « حبل المتین و آنچه سفت و ثابت و تغییر ناپذیر» است که « حقیقت »  نامیده میشود، و ایمان ، میطلبد . 
هرکه به  ِجدّ ِ تمام ، در هوس ماست ، .... « ماست »
هرکه چو سیل روان ، درطلب جوست ، جوست
«زندگی » ، حرکت و جویندگی و راه و سفر است.، وبه رغم «سکونی که در صورتش بیابد »  ، باید « دردرون و گوهر و بُن ، حرکت کند و برقصد و بجوید » تا بزید . آنچیزی « هست » ، که می جنبد و میجوید و میاندیشید ومیرقصد . « منی کردن، یا منیدن » که اندیشیدن باشد ، دراصل به معنای « پژوهش کردن ِ مان چیزها ، یا شیره چیزها » است . انسان ، میاندیشد ، وقتی در پژوهشهایش ، در تجربه های تازه به تازه اش ، حرکت میکند و میجوید . اندیشه ، درروندِ ُجستن ، « هست » ، و بی جستن ، اندیشه ، میمیرد . اندیشیدن ، در تقلید کردن ، و در دزدیدن ولو ازخود پنهان ِافکار، میمیرد . این دیالکتیک کشش ِ آنچه بیصورتست ، به صورت یابیها، بیان « پیوند بُن واصل ، با پیدایش گیتی » است  . این بود که « سکون ظاهری صورت صنم » نیز، انگیزنده « پروازخیال ِآفریننده » دربُن انسان بود . صنمی که دربُن انسان است، به صنمی که ازسنگ ساخته شده ، جان میدهد .
صنمی دارم ، گر بوی خوشش ، فاش شود
جان پذیرد زخوشی ، گربود از سنگ ، صنم
انسان، درصنم سنگی، صنم نهفته دردرون را میپرستد و میجوید .
در « سرّ خلقان » میروی ، در راه پنهان میروی
ُبستان به ُبستان میروی ، « آنجا که خیزد ، نقش ها »
دراین ُجستار، دیده خواهد شد که  « صورت دادن » ،  مادرشدن ، و زائیدن بود . صورتدهی وصورتگری ، کار زهدان شمرده میشد . مادر، به « خونابه درزهدانش، به شیره زندگی اش» ، صورت میداد . این بود که درزبان پهلوی ، ماده اصلی را ، که جهان ازآن پدید آمده  است ،« آوخون = خونابه » میدانستند . « خور »،  که همان نام خورشید است ، درکردی به معنای « خونابه » است . زهدان ِزن ، صورتگر ِکودک بود . زهدان، سرچشمه آفرینندگی شمرده میشد . و یهوه والله ، درست میخواستند این نقش صورتگری را، ازآن ِ ِ خود سازند . آنها نمیتوانستند بزایند ، ولی ویژگی «صورتگری» باید حق انحصاری آنها شناخته شود ، تاخدا باشند . و ازآنجا که صنم ، « خود» را میزائید ، اوبود که به خود نیز ، صورت میداد . خدا ، صورتگر خود بود.« بیصورت» ، خودش به خودش، صورت میداد! او ازخود ، صنم میآفرید .
ای که خورشید تراسجده کند هرشامی
کی بود ، کز « دل خورشید » به بیرون آئی ؟
آفتابی ، که ز« هر ذره » ، طلوعی داری
کوه هارا ، جهت ذره شدن ، میسائی
همه کوهها را ذره ذره میکنی ، تا همه را ازخود ، آبستن کنی و ازهمه، خود را بزائی ، وازآنها طلوع کنی. طلوع کردن خورشید ، زاده شدن خورشید بود .چون زهدان ( زن و مادر)، صورتگربود ، ازاین رو صورتگری و نقشبندی و رنگرزی ، کارزنخدا بود ، وبرای خداشدن ، یهوه والله و پدرآسمانی ، این نقش را می بایستی ، بی داشتن زهدان، بازی کنند .  طبعا ، آنها ، غاصب ویژگی خدائی ، از زنخدا بودند . صورتگری باید ازاین پس ، ویژه انحصاری ِ یهوه و الله و پدرآسمانی باشد . ازاین پس ، صورت دادن ، یک « کار متعالی آسمانی » شد ، و اگرکسی جزیهوه و الله ، صورت میداد ، با این الاهان ، رقابت میکرد، و شریک درالوهیت آنها میشد، که آنها نمی پذیرفتند . ازاین رو ، همه صورتها و صنمها را باید شکست ، چون این صورتها و صنمها ، کار انسانها ئی است که خود را شریک خدا میسازند . 
ازسوی دیگر ، صنم ، زاینده صورت ، ازخودش بود . خدا ، خود را میزائید . آنچه بیصورت بود ، به خود ، صورت میداد . فرهنگ ایران ، استوار بر اندیشه « خلق کردن جهان به امر» نبود، بلکه استوار براندیشه « زایش صورتهای کثیر ، ازیک اصل بیصورت » بود . درفرهنگ ایران ( فرهنگ سیمرغی= مغان ) ،« بهمن ِ بیصورت »، خودش را تحول میدا د، و« ماه با صورت» میشد ، و ماه ، « خودش » را که خورشید است ، میزائید .  او ، جاعل وصانع و خالق صورت خود نبود ، بلکه ، به خود، صورتهای متنوع ِ زیبا میداد ، تا هرروز ازنو ، هستی بیابد .  ابراهیم و محمد ، اصنام را ، « ساخته و مصنوع ِ انسانها » میشمردند . ولی درفرهنگ سیمرغی ، خدا ، خود را میزائید ، وبسخنی دیگر، به خود ، در زائیده شدن ، صورت (= سوره sure درسانسکریت) میداد . « صورت و صنم » ، ساخته و مصنوع دست انسان نبود ، بلکه « خیالی بود از بُن سیمرغیش ، که ازاو زاده شده بود » . « دین »، نزد مغان وخرمدینان ، اساسا  نیروی زایندگی « هرانسانی، چه مرد وچه زن » بود ، که « صنم» یا « پری » را که باز « دین » خوانده میشد ، و همچند همه زیبایان جهان زیبا بود( اصل زیبائی) ، میزائید . انسان نیز درصورتگری ، نسبت به صورتی که میتراشید ، احساس خود آفرینی ، خود زائی ، یا مادر-فرزندی خود را به خود ، میکرد . انسان نیز همان احساس « پیوند ماه با خورشید » را داشت . انسان درهنرش ، خود بیصورت ِ گوهریش ( بهمن + سیمرغ ) را میجُست که به آن ، صورتی داده است . یک صنم ، به معنای امروزه  ما، یک اثرهنری محض نبود ، بلکه « روند خود زائی خدا از انسان » بود . آنچه امروزه در موزه ها به نمایش نهاده میشود، تا مردمان ، ارزش هنری آنرا بشناسند و بستایند ، روزگاری در نیایشگاهها ، مردمان را به تجربه ژرف دینی میانگیخت . صورت وصنم ، خورشیدی بود که از« خون ماه = خونابه = خور » ، صورت یافته بود .   انسان ، میکوشید که در زایش صنم یا صورت، ازخود ، خدا را زیباترکند . چون خدا یاصنم ، باید دراو ، زیباتر شود . « صورت یا صنم» ، « ساخته » ، به معنای «چیز مصنوعی فراسوی » او نبود  ، بلکه به معنای « بافته شده ازگوهر وسرشت وجود خود او» بود . خیالی  که ازبُن انسان،  روان میشد ، صورت سنگ به خود میگرفت.
به همین علت ، برای آنها ، عنکبوت ، ویژگی خدائی در کارش داشت. خانه عنکبوتی که درقرآن ، بی ارزش شمرده میشود ،  برای آنها ، نمونه اوج ظرافت وهنردر بافندگی بود . عنکبوت ، با شیره جان خود ش ، پرده بسیار نازک وظریف می بافت ، وچنین کاری ،  اینهمانی با کار خدا داشت . بافته او، هنراو ، ازجان او تراویده بود . آثاربزرگی مانند شاهنامه فردوسی یا غزلیات مولوی ، از شیره و خون وجود آنها ، بافته شده اند.  ازنامهای عنکبوت ، که ازجمله « شنبلید » است ، اینهمانی اورا با « دی به دین که خدای روز بیست وسوم است، و همان سیمرغ است  » میتوان دید ( بندهش بخش نهم ، گلها ، برهان قاطع ) . همچنین کرم ابریشم (= کج ) ، با شیره وجود خود ، پیله ابریشم را میرشت ، ازاینرو نیز، « بهرامه ، یعنی سیمرغ » نامیده میشد . خداهم درزهدانش، ازشیره یا « اشه = ژد = مان = شیرابه = خونابهِ » وجود خود ، به همه جانها درگیتی ، صورت میداد .« بُن بیصورت جهان وزمان وجان »، به « خود» ، هزاران صورت میداد. زهدان زایندهِ خدا ، درفرهنگ ایران ، کار گاه وکوره آهنگری ، یا تنور نانوائی ، یا داش ( کوره ای که خشت وخم و کاسه وکوزه درآن پخته میشود )  شمرده میشد . به همین علت ، این زنخدا ، در دوره « نرخدائی» که خدایان زن ، نرینه ساخته میشدند ، نام « کاوه آهنگر »  پیدا کرد . « کاوه و کاوی» که غارباشد ، متناظر با « زهدان صورتگر» هست . « آسن» که همان « آهن » باشد، در مقدمه الادب خوارزمی، به معنای « آب کج  دیده »  است . « کج = کژ= قز» هم ، چنانچه در بالا آمد ، نام همین خداست . این خدا  با نگاهش ، به آهن گداخته که آبکی وروانست ، صورت میدهد.زهدان ، صورتگرمیشود ،  بافتن ، و کوزه  پختن ، و خمیر را به شکل نان پختن، ودرودگر یا کتگربودن ورندیدن و تراشیدن، همه بیان صورت دادن و آفریدن وزائیدن بود . سعدی میگوید :
دهد نطفه راصورتی چون پری
که کردست برآب، صورتگری ؟
این بود که انسان که درمیان وجودش ، صنم بود ،  به صنمی وصورتی که پدید میآورد ومیزائید ، به کردار، چیزی مصنوع و مجعول ازخود، نمی نگریست، تا اورا آلت وابزارخود سازد، و برآن قدرت بورزد .
بلکه صنم وصورت ، پیدایشی از بُن یا گوهر یا« چیترا»، یا صنم دربُن ِ خودش بود که آنرا دوست داشت .
اومادری بود که به شیره و افشره درسنگها ، صورت میداد، و آنها را ازدرون سنگ ، میزایانید .
 او ، مامای صنم ،ازهیولای نخستین ، یا « جان آبکی نهفته در سنگ وگل و خمیر» بود .
دید آنها از صنم یا صورت ، بکلی با دید ابراهیم و محمد ، ازصنم و صورت ، فرق داشت ، که صنم و بت را، مصنوع و مخلوق دست انسان میدانستند ، و برایشان نا مفهوم بود که چگونه انسان میتواند ، مخلوق و مصنوع خود را، عبادت کند . ما باید عبد کسی باشیم که مارا خلق میکند  . آنها ، انسان را « سازنده یا صانع ِ صورت و صنم » میدانستند ، نه « مامائی که صورت را ، ازماده اصلی گیتی ، میزایاند، و به افسون ، از زهدان سنگ ، بیرون میآورد » ، یا « مامائی که خیال برخاسته از بُنش ، به ماده اصلی گیتی ، صورت میدهد » .  این بود که « صنم شکستن » ، درواقع ، همان « رد کردن صورت و نفی صورت » بود .
« صنم شکستن » و« نهی از صورت سازی» ، دراصل ، برضد « زنخدای صورتگر، و صورتگری در زهدان » بود . مسئله این بود که چون یهوه و الله ، نمی زایند ، چگونه میتوانستند ، ویژگی« صورتگری» راازآن خودسازند.پس مسئله آنها ، انکارصورتگری زهدان بود.  این مسئله، تنها به زن ، روی نمیکرد تا ارزش اجتماعی زن را بکاهد ، بلکه مسئله ، مسئله نفی حق صورتگری ازانسان بطورکلی بود ، چون ویژگی « دین = سرچشمه زایندگی » ، ویژگی هرانسانی شمرده میشد ، و صنم بیصورت درزهدان هرانسانی بود، که آتشفشان صورتها وصنمها بود . اینست که شکستن صنم ، و پشت کردن به صورتگری ، انداختن انسان ، ازاصالت بود . با شکستن صنمی ، تنها، صورتی رد نمیشد ، بلکه « زایندگی صورت از انسان » ، آفرینندگی زیبائی و عشق ازانسان ، که ازآن جدا ناپذیراست ، رد و انکارمیشد . این مشتبه سازی ، هنوزهم امروزه  در ذهن پیکارگران با خرافات ، زنده است .
کسانیکه « صورت » و « خیال آفریننده اش » را رد میکنند ، میاندیشند که بادرهم شسکستن صورت ، « معنای نهفته در آن هم » رد شده است ، ولی دراین نکته ، دچاراشتباه میشوند . صورتگری ، که صنم سازیست ، زایش خیال انسانست ، و با حدف صورتی، نمیشود ، راه زایش خیال انسان را بست .
چون خیالات لطیفند ، نه خونند و نه گوشت
که تو ، تیری بزنی ، یا  به  کمان ، ترسانی
هر روشنگری، میتواند ، با« جهل » که تاریکیست ،  با« تیغ برنده نورش» بستیزد ، ولی با خیالات، که لطیفند ، و زدنی نیستند ، بیهوده میجنگد و نمیتواند آنهارا با تیر بزند. وخیال ، صورتهای بسیارمیزاید ، و دست کشیدن از هر صورتی ، دست کشیدن از صورتسازی نیست ، بلکه  بیان « جنبش خیال ، از صورتی به صورتی دیگر » است .
به خیالی به من آئی ، به خیالی بروی
این چه رسوائی و ننگست ، زهی بند قوی ؟
« زیبائی » ، در هزارصورت که به خود میگیرد ، هنوز « بیصورت » میماند، و باز اشتیاق وهوس  نفشبندی تازه به تازهِ خود را دارد.
حسن روی تو ، به یک جلوه که درآینه کرد
اینهمه نقش ، در آئینه اوهام ، افتاد ( حافظ )
اینست که خدائی که گوهرش ، زیبائی ومهر است ( نه قدرت )، با « خیال وصورت » کار دارد ، و میخواهد « خویشتن » را هرروز، درصورتی و نقشی و چهره ای دیگرو خیالی دیگر، بزاید وپدیدارسازد ، تا دل هرکسی را برباید :
به شکرخنده « ُبـتـا » ، نرح شکر میشکنی
چه زند پیش عقیق تو ، عقیق یمنی
« درفرهنگ ایران ، آنچه خندانست ، زیباست »، گل هم پیکریابی خنده است ونافش را برخنده بریده اند .
گلرخا ، سوی گلستان ، دوسه هفته به مرو
تا زشرم تو نریزد ، گل سرخ  چمنی
گل چه باشد ؟   که اگر جانب گردون نگری
سرنگون ، زُهره و مه را ، زفلک  درفکنی
حق ترا ازجهت  فتنه و شور آورده است
فتنه و شور و قیامت ، نکنی ، پس چه کنی ؟
« سرچشمه زیبائی» ، غنی و سرشار اززیبائیست ، ونه تنها دوست دارد بلکه « نیازمند آنست » ، که  خود را همیشه ازنو، نقش ببندد و صورت بدهدو درخیال، مجسم گردد، وهر اندیشه ومفهومی را ، ازسر تبدیل به صورت کند. هراندیشه ای میکوشد در صورتیابی ، زیباشود . هرفلسفه ای ، خیال میشود .« نقش بستن و صورت گرفتن » ، به  معنای  « به وجود آمدن ، هست شدن ، پدید آمدن ، آفریده شدن ، صورت وجود یافتن » است .
«عشق » است ، یکی  «جانی » ، در رفته به « صد صورت »
دیوانه شدم باری ، من ، وز فن و آئینش
صد نقش سازد برعدم ، ازچاکروصاحب علم
در دل ، خیالات خوشش ، زیبا و دلخواه آمده
تخییل هارا آن صمد ، روزی حقیقت ها کند
تا دررسد درزندگی ، « اشکال گمراه » آمده
همه زندان جهان ، پر زنگارست و نقوش
همه ، محبوس نقوش ووثنات صوریم
کوزه ها دان توصور را و، زهرشربت فکر
همچوکوزه ،  همه ، هرلحظه ، تهی ایم و پُریم
ولی کسانی و آموزه هائی  هستند که  میکوشند که این یا آن« خیال زاده درصورت و نقش » را ، گرفتنی و سفت و پایدار سازند . فلسفه هم درساختن « مفاهیم » ، گوهر گداخته و روان تجربیات را ، ثابت وسفت میکند و « یخ می بندد » . همین « یخبندی مفاهیم با عقل » ، سبب شد که مولوی ، عقل را « عقل سرد و زمهریری خواند، و امروزه به ابژکتیوو سرد cool بودن عقل ، افتخار میکنند . عقل سرد و ابژکتیو، عقلست تهی ازمهر. خطر کاربرد « مفاهیم فلسفی » ، درحل مسائل اجتماعی ، درهمین ویژگی « سرد بودن و یخبندان کردن تجربیات گرم و گداخته انسانها» است . اینست ک ه « مفهوم فلسفی وعلمی » هم ، همان دردسر« صورت » را دارد .  اینست که این صورت را که در گوهرش « صورت بر آب » است ، « نقش برحجر» میکنند . آنچه را درگوهرش، بیصورت و آبگونه ویا باد گونه ویا آتشگونه است ، نقشی برآن می بندند .  آنها خیال میکنند که وقتی آن صورت، ویژه ِ زیبائی را ، نقش برحجریا نگین یا نقش برکاغذ کردند، و درکتابی ثبت نمودند ، و تبدیل به لوح محفوظ آسمانی نمودند ، اصل زیبائی هم ، به این صورت ونقش ، کاسته میشود، و دراین صورت و نقش ، هیچگاه مندرس نمیگردد و زایل نمیشود. ولی فراموش میکنند که با چنین ابقائی ،  میخواهند اصل زندگی وزیبائی و حقیقت  را ، « محبوس دراین نقش و صورت » باقی نگاه دارند ، تا  ویژگی مایع بودنش را از دست بدهد . آنها مسحور، ثبت و ضبط و بقا و حفظ دراین یا آن صورت میشوند ، و درنمی یابند ، که آنچه را آنها زیبائی وحقیقت میدانند ، فقط «زندان زندگی و زیبائی و حقیقت » است . ولی همه این صورت هائی که به نظر، نقش برحجرند ، فقط « آبیست که یخ بسته است »  ونیاز به پرتو خورشیدی از بینش دارد ، تا با اندکی گرما، همه را ازنو، آب کند .
هرصورتی ، پرورده معنی است ، لیک « افسرده ای »
صورت چو معنی شد کنون ، آغاز را ، روشن شده
یخ را اگر بیند کسی ، و آنکس نداند « اصل یخ »
چون دید کاخرآب شد ، دراصل یخ ، بیظن شده
بسیاری از« حقایق سنگشده درصورتها و درصنم ها و درخرافات » ، با تابش اندکی گرمای اندیشه یا خیال، مانند یخ ، آب میشوند ، و میتوان « معنای روان و زنده آنها را بازیافت . صنم سنگشده ، نیاز به شکستن و پرخاشگری ندارد ، بلکه نیاز به بینش خورشیدگونه دارد، تا آنهارا ازنو، شیرابه روان و سیل فروریزنده کند . آنگاهست که صنم ، یا خیال و صورت ، حقیقت میشود .
ولی « نقش کردن » ، بیان تجربه فراموش شده دیگر بوده است . هنوز رد پایش در لغت نامه ها باقی مانده است . « نقش » به معنای « گائیدن » است ( منتهی الارب + ناظم الاطباء + آنندراج ) .  در متن اللغه میآید که معنای اصلی کلمه نقش ، « نشان و اثرگذاشتن در روی زمین »، است، و بالاخره دارای معنای « نهایت آشکارکردن چیزی را » است . این معانی مینماید که « نقش کردن » ، با شخم  زدن زمین ، برابر نهاده میشده است ، که اینهمانی با« همآغوشی انسان و زمین » داشته است  . آرمیتی ، زنخدای ایران ، « جما » ست که خواهر وجفت ، انسان نخستین ، جمست . آرمئیی و جم ، هردو فرزند مستقیم سیمرغند، و خواهر وبرادر و نخستین جفت انسانند . از عروسی انسان و زمین باهم که همگوهرند ، مدنیت و آبادانی بوجود میآید . از عشق ورزی جم و جما ( زمین = آرمیتی ) ، دروندیداد ، مدنیت وبهشت ایجاد میگردد . همچنین سیمرغ که خدای آسمانست با آرمئینی که خدای زمین، درهم  آغوشی باهم ، تخم گیتی ( همه جانها ) را پدید میآورند . تخم سیمرغ  که « گوهر » هم خوانده میشود، در زهدان تن، یا هرجانی در گیتی، قرار میگیرد . به سخنی دیگر، سیمرغ که صنم است در آرمیتی ، خود را نقش میکند . این نقشبندی ، این صورتگری ، صنم درهرجسمی دردنیا (= تنکرد ) ، سبب میشود که هرجانی در دنیا ، آبستن به صنم ، یا به خورشید یا به خونابه و آب است . درهر ذره ای ، زیبائی خودرا با رنگی و چهره ای دیگر ، صورت میدهد . صورت = صوره = سوره ، با زاده شدن خدا= خورشید = صنم ، ازهرجانی ، کار دارد . سوره sura یا صوره درسانسکریت ، که هم معنای ۱- خورشید وهم۲- معنای آب و هم ٣- معنای نور و هم معنای ۴- صورت خدایان را دارد ،  بهترین گواه برآنست که « صورت » ، همان نقشی است که « آوخون = خونابه = نخستین ماده بی شکل جهان »  به خود میگیرد . صورت ، نقش برآب یا « اشه» است.
« اشه » که درفرهنگ ایران ، حقیقت و افشره یا شیره جهان و « دریای جان » است ، صورت ثابت به خود نمیگیرد، و نقش برخود نمی پذیرد . اگردرصورتی ونقشی ، یخ بست ، به محض اندکی گرما ، باز « آب بی نقش » میشود . ولی تثبیت نقش بر حجر، که « بتگری » باشد ،  سپس به  تثبیت اندیشه، درسنگ نوشته ها و درکتاب ها» کشید ، حرکتیست ، برضد  بیصورت بودن و روان بودن اصل زیبائی وحقیقت . اینست که دوجنبش متضاد درتاریخ، رویاروی همند. ازسوئی ، گروهی ، این زیبائی و حقیقت را دریک صورت ونقش و نوشته ، میکاهد و سفت و پایدار و بیحرکت میسازد ، و گروه دیگر،  میکوشد ، زیبائی و حقیقت را در روانیش دریابد و برضد کاهش آن دریک صورت ونقشست .
« روشنی» ،همیشه با « تقلیل زیبائی وحقیقت » دریک صورت و نقش ، کاردارد . تا زیبائی وحقیقت ، یک صورت پیدا نکند ، روشن نیست .  ولی وقتی زیبائی و حقیقت ، دریک صورت ، روشن شد ، تنگ و کاسته و فقیرمیشود . ازاین رو، روشنگر، خودش گرفتار همین پابستگی به یک صورت و یک صنم و بت هست . او با تقلیلی که حقیقت و زیبائی، در بینش خودش داده است ، با « تقلیل حقیقت و زیبائی » ، در صورت کهن یافته ، میجنگد . دیگ به دیگ میگوید ، ته ات سیاهست .خرافه سازوبت سازتازه ، با خرافه پرست و بت پرست گذشته ، میجنگد . او در پیکار با صورت کهن ،  « کوزه صورت» را که میشکند ، «آب معنی» ، برزمین فرومیریزد، و درتاریکیهای زمین فرومیرود . « صنم » و « بُت » و « پری » و « جن » ... ، معمولا بیش از چیزهائی هستند که به نام « جهل و خرافه وباطل ونامعقول » ، رد و نفی و سرکوب میشوند . آنچه در« صنم و بُت »  رد و انکاروسرکوبی میشود ، حقیقت و گوهر « صنم و بت » نیست . در زیر ِصورتهای خشکیده و چروکیده و نامعقول وسفت ، معانی تروتازه و زنده و خردمندانه نیز نهفته است . پایداری و نفوذ هر« خرافه ای » ، پیآیند همان معانی نهفته ایست که نادیده گرفته میشود.  اینست که برغم شکسته شدن «اصنام » ، گوهر وحقیقت و معنای ازچشم دور افتاده آنها ، ازجائی دیگر، و درزمانی دیگر،و به صورتی دیگر ، بازمیگردند . رستاخیزخرافه ها ، یک واقعیت تاریخی است . آتش نهفته در زیر بدن سوخته و خاکسترشده اشان ، ناگهان باز میافروزد و زبانه میکشد . خرافه ها کهن ، در حقایق علمی تازه ، رستاخیز می یابند .  معمولا دشمنی با آنها ، دشمنی با صورت نازکیست که آنها را پوشانیده است .این صورت ، دیگرنمایش گوهر درونیش نیست ، بلکه ضد گوهردرونیش هست .  دشمنی با آنها ، دشمنی با صورتهائیست که در بهره ای از زمان ، به « حقیقت و معنای صورت ناپذیرآنها » داده شده اند . چنانچه خود محمد ، نیایشگاه زنخدایان مکه را ، بنام خانه ابراهیم ، ازسر، زیارتگاه همه مسلمانان ساخت ، وهمه مراسم آنها را با اندکی تغییر، پذیرفت  .
آنچه برای ابراهیم و محمد ، « صنم » بود ، برای مولوی و عطار، صنم نبود . « صنم » ، یک نام بود که دو معنای کاملا متفاوت داشت . برای ابراهیم و محمد ، صنم ، سنگی تراشیده وبیحرکت و مصنوعی بود که نمیتوانست ازخود دفاع کند . ولی برای مولوی ، صنم ، « حقیقت عشق و زیبائی » بود که هرانسانی را شیفته میکرد، و میتوانست به خود، هزاران صورت بدهد ، ولی هرصورتی که به آن داده میشد ، همانند کوزه و پیاله و مشکی بود که به « آب روان وبیشکل » داده میشود . این صورت ، امکانی بود که بیننده میتوانست « ناگهان و دزدیده » ، آن معنای بیصورت را ببیند :
دیدن روی دلارام ، « عیان » ،  سلطانیست
هم « خیال» صنم نادره ،  در دیده خوشست
عیان دیدن صنم ، یا داشتن خیال صنم دردیده ، خوبست ، ولی
این سعادت ندهد دست همیشه ، امـّا
دیدن آن مه جان ، « ناگه » و « دزدیده » خوشست
 محمد و ابراهیم ، صورتی را که میشکستند ، شکستنی و دورانداختنی بود . ولی ، گوهری که دراین صورت، نهفته بود ، ناشکستنی میماند .« پیروزی معنای گداخته و روان »، دراینست که با شکسته شدن صورتهای سفت ، ناشکستنی میماند . محمد و ابراهیم ، صورتی را می شکستند ، ولی میخواستند که « صورتی دیگر ، به آنچه بیصورت است » بدهند ،  ودرست ، این صنم سازی و بتگری تازه بود . آنها بت سازان تازه شدند ، با آنکه « صورت دهی به بیصورت » را منع کرده بودند . درواقع ، بت دیگران را، سزاوارشکستن میدانستند، ولی بتی را که خود تازه تازه میساختند ، نمیدیدند وشکستن آنرا ، توهین به مقدسات میشمردند  . یهوه و الله و پدرآسمانی و ..... ، همه آموزه هایشان ، صورتها وصنم های تازه اند ، چه خود آنرا بپذیرند ، چه انکارکنند .
« شیوه رابطه ای که بیصورت با صورت دارد » ، نزد ِ مولوی آنست که « بیصورت ، خودش، صورتهای تازه میگیرد وبه صورتهای تازه تحول می یابد ، ولی درهیچ صورتی ، نمی ماند و درآن ، سفت و سخت نمیشود » . همانچه بیصورتست ، گوهر ِ خودش، کشش به صورت گرفتن دارد . او، صورت میشود و بازازصورت ، میگریزد ،و به« وحدت بیصورتی» بازمیگرد . این تحول گوهری خود خداست . مقصود ازدیدن این صورتها ، یافتن امکان تجربه « بیصورت ، از لابلای این صورتها » است . درکثرت و طیف این صورتهای گوناگون ، میتوان آن حقیقت ومعنای نهفته و متحرک را دید :
گر« صورت بیصورت معشوق »  ببینید
هم « خواجه » و هم « خانه » و هم « کعبه » ، شمائید
با چنین امکان تجربه است که همه عقاید و ادیان، به آن وحدتی که درتاریکی این صورتهاست ، راه می یابند .
بت و بت پرست و موءمن ، همه درسجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی ، بت خوش لقا درآمد
همه نقشها ، برون شد ، همه بحر، آبگون شد
همه کبرها ، برون شد ، همه کبریا درآمد
این اندیشه ، مستقیما از فرهنگ ایران ( فرهنگ زنخدائی ِ مغان که صنم پرست بودند، نه زرتشتی) سرچشمه گرفته بود . خود بُن یا حقیقت گداخته و روان ، همیشه، صورت تازه به تازه به خود میگیرد ، و نیاز به شکستن و رد کردن این صورتها نیست ، بلکه نیاز به « تغییرحالت انسان، در دیدن این صورتهاست » .
او درهیچ صورتی ، یخ نمی بندد و سفت نمیشود ونمی ماند .  مسئله بنیادی ِ معرفت، اینست که چگونه میتوان از درون این صورتهای کثرتمند و متحرک ، گداختگی و روانی آن اصل واحد را شناخت . مسئله ، نفی کردن این صورت ویژه ، و یا ایمان آوردن به آن صورت ویژه ، به کردار حقیقت منحصر بفرد نیست . بلکه مسئله ، قبول « صورت یابیهای همیشگی اصلی است که تاریک وبی صورت است » .  مسئله ، مسئله صنمیست که به محضی که دست معرفت، بدان رسید ، و آنرا درمشت گرفت وفشرد ، از میان انگشتان میلغزد و میگریزد ، ولی انسان، خیال میکند که درمشت بهم فشرده اش ، هنوز آن حقیقت را درتصرف دارد .« صنم گریزپا » ، بیان چنین شناختی ازگوهرومعنای تجربه های بنیادی انسانیست .
نهادن یک صورت و سفت سازی و تثبیت ابدی آن ، بجای صورت پیشین، که برای سده ها ، تثبیت و سفت وسخت ساخته شده بود ، آن چیزیست که ابراهیم ومحمد ، « صنم » مینامند . ولی درست « واماندن دریک صورت » ، حقیقت را با یک صورت ، اینهمانی همیشگی دادن ، بت پرستی است ، نه درک زیبائی وحقیقت و نیکی ، از درون صورتیابیهای گوناگون .
این بود که مولوی ، با نام « صنم » که درغزلیاتش فروانست و بسیاری از غزلیات او، دوراین« صنم » میچرخد ، درحقیقت یا جان را درطیف صورتهای گوناگون ، یا در تراشهای گوناگون کریستال ، در روانی و جنبش » میکرد ، وبا این کار درست رویارو با ادیان نوری قرار میگرفت . صنم نزد حافظ رند ، همیشه دومعنایه است . هم میتواند محبوبه اش درگیتی باشد هم میتواند ، خدای عشق و زیبائی باشد ( نه خدای قدرت). ولی نزد مولوی ، فقط یک معنا دارد . این ادیان ، هرچند خدارا بیصورت میخواندند ، و صورت ساختن ازآن را تحریم میکردند ( کسی نباید ازالله یا یهوه ، صنم بسازد ) ، ولی « آموزه خود را که گفته آن خدا میشمردند، که حاوی حقیقت است » ، صورتی منجمد و سفت و سخت وثابت میساختند . خدای بیصورت ، درگفته هایش ، صورتی منجمد و سفت وسخت می یافت . حتا خود آن خدا ، صورتی میشد که موءمنانش فقط حق نداشتند آن صورت را بکشند . یهوه و الله را میشد بخوبی نقش کرد و پیکرداد .  ولی این صورت ، درذهن وخیال موءمنان بخوبی نقش بسته میشد و همیشه تغییر میکرد . دراینجا فقطشکستن اصنام ، کار مشکلتر و دشوارتری شده بود .  چون ازاین پس ، در خیالات و در اذهان مردم ، باید این اصنام را شکست .   خیال موءمنان ، معبد اصنام شده بود . کسیکه به چنین فکری بیفتد ، باید جانها را بیازارد . دژ و « ارک » ضمیر مردم را، نمیتوان با سلاح و سپاه و قهر، گشود . پیکاربا اصنام و بت شکنی، پیکاربا « جهل مردم» نیست ، بلکه روبروشدن با « خیالات زنده، در زیر صورتهای یخ بسته » است.
پایان بخش سوم « مولوی صنم پرست »