مرغی که همچنان یک پا دارد


اسد سیف


• در پی انتشار مقاله‌ای از آقای مسعود نقره‌کار در سایت "اخبار روز" با عنوان"تبعید و تبعیدی, پدیده هایی هنوز ناشناخته؟"، خانم مهستی شاهرخی به اعتراض مطلبی تحت عنوان "تبعید و تبعیدی: پدیده ای در خور مطالعه" نوشته‌‌اند که در آن از من و کتاب "ذهن در بند" من نیز چند بار نام برده شده است. برای روشن‌تر شدن اذهان همان بهتر می بینم تا مقاله مورد بحث را که چهارده سال پیش نوشته شده است، دوباره منتشر کنم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۹ تير ۱٣٨۶ -  ۲۰ ژوئيه ۲۰۰۷


در پی انتشار مقاله‌ای از آقای مسعود نقره‌کار در سایت "اخبار روز" با عنوان"تبعید و تبعیدی, پدیده هایی هنوز ناشناخته؟"، خانم مهستی شاهرخی به اعتراض مطلبی تحت عنوان "تبعید و تبعیدی: پدیده ای در خور مطالعه" نوشته‌‌اند که در آن از من و کتاب "ذهن در بند" من نیز چند بار نام برده شده است. من در این مختصر نه قصد پرداختن به مقاله آقای نقره‌کار را دارم و نه می خواهم به نوشته خانم شاهرخی پاسخ بدهم. برای روشن‌تر شدن اذهان همان بهتر می بینم تا مقاله مورد بحث را که چهارده سال پیش نوشته شده است، دوباره منتشر کنم.
من خانم شاهرخی را بیش از یک بار ندیده‌ام. چند ماه پس از انتشار مقاله مورد بحث ایشان را در کلن، در "فستیوال تئاتر" دیدم. آقای جنتی عطایی ما را به هم معرفی کرد. نخستین سئوال او در آن روز از من این بود که آیا من همان هستم که به ایشان "فحش" داده‌ام؟ گفتم؛ خانم گرامی اشتباهی گرفته‌اید، من به کسی فحش نداده‌ام، چنین عادتی در من نیست. گفتند؛ چرا، شما در فلان نوشته به من فحش داده‌اید. پرسیدم؛ آیا آن نوشته را خوانده‌اید؟ گفتند؛ نه، ولی شنیده‌ام. گفتم؛ بهتر نیست پیش از بر زبان جاری کردن چنین تهمت‌هایی، ابتدا آن را می خواندید و بعد حکم صادر می کردید؟
تنها دیدار کوتاه ما با هم در چنین وضعی پایان گرفت. حال پس از چهارده سال می بینم، خانم شاهرخی باز نخوانده و ندانسته و نفهمیده، همان حرف‌ها را در باره همان نوشته با حاشیه‌نویسی تازه، دارند تکرار می کنند. از قرار معلوم، مرغ ایشان همیشه یک پا دارد. خانم شاهرخی از آقای نقره‌کار پرسیده‌اند: " شما چه فرقی با روزنامه کیهان کنونی دارید؟ چه فرقی با جمهوری اسلامی دارید؟ با شما هستم، شمایی که زحمت خواندن کارها و بازبینی مطالب و کتابهای مرجع را به خود نداده‌اید همان اتهامات غلط را تبدیل به حکم کرده و برایم پرونده‌ام می سازید؟" من همین سئوال را از ایشان می کنم: خانم عزیز! شما چرا برای من دارید پرونده جعل می کنید. آن‌چه من نوشته‌ام، تحقیقی‌ست از نوشته‌های داخل کشور در باره ما، خارج از کشورنشینان. نوشته شما نیز در همین راستا یک از منابع مورد استناد من بوده است. من حتا برخلاف نظر شما، که شما خواسته‌اید، "تصویر تبعید گرامی سرکار را [که من باشم] خدشه دار کند"، اسم مقاله را "سیمای مهاجرین در ادبیات امروز ایران" گذاشته‌ام. البته اگر امروز این مقاله را می نوشتم به حتم به جای مهاجر از واژه تبعیدی استفاده می کردم، زیرا می بینم دست‌هایی در مطبوعات داخل کشور به عمد دارند با مهاجر خواندن ما موضوع تارانده شدن ما را از آن کشور، از ذهن تاریخ حذف می کنند.
خانم شاهرخی برخلاف انتظار شما از آقای نقره‌کار، من نه از شما انتظار پوزش ندارم، اما دوست می دارم، یک بار دیگر نوشته خود را بخوانید، مقاله من را هم بخوانید و اندکی به آنچه که در مورد من و مقاله‌ام نوشته‌اید بیندیشید. شاید وجدان شما در خلوت خویش بتواند قاضی خوبی برای شما باشد.

سیمای مهاجرین در ادبیات امروز ایران

یکی از نوادر پدیده‌های پس از انقلاب بهمن ۵۷، مهاجرت بی سابقهٌ قشر وسیعی از مردم ایران به خارج از کشور بود. این پدیده، با این وسعت، در طول تاریخ این سرزمین دیده نشده است.

صاحبان سرمایه، متخصصین و روشنفکران، بخش اعظم مهاجرینی را تشکیل می دهند که بالغ بر دومیلیون نفرند. به طور کلی مهاجرین ایرانی جزو تحصیلکرده‌ترین اقشار جامعه ایران هستند.

به جرأت می توان گفت که ایران در ارتباط با مسئله مهاجرت، بخش عظیمی از نخبگان علمی، اقتصادی، فنی و اجتماعی خویش را از دست داده است. اگر عدهٌ فارغ التحصیلان ایرانی را که حاضر نشدند پس از اتمام تحصیل در خارج از کشور، به ایران برگردند، و همچنین محصلین فعلی را به حساب آوریم، به سرمایه هنگفتی پی خواهیم برد که ترجیح می دهد همچنان در غربت بماند.

مهاجرت پدیده‌ای است کهن در تاریخ جهان، پدیده‌ای که مشکلات ویژهٌ خویش را دارد. مهاجر تا رسیدن به موقعیتی ثابت، دشواری‌های فراوانی را پشت سر می گذارد. دوران پر تب و تاب فشارهای روحی و روانی، مشکلی نیست که سریع رفع گردند. تأثیر این دوره بر جسم و جان مهاجر آنقدر عمیق است که تا سال‌های سال با او خواهد بود. مشکلات پناهندگی، شرایط جدید زندگی، بیکاری، مشکل زبان و … ده‌ها مسئله دیگر باید یکی پس از دیگری حل گردند تا مهاجر به موقعیتی آرام دست یابد و دوره‌ای را در زندگی آغاز کند، که طی آن بتواند با فرهنگ جدید، تفکرات و فرآورده‌های علمی و اجتماعی و فرهنگی کشور میزبان، آشنایی یابد.

چرا طیف وسیعی از ایرانیان تن به مهاجرت داده اند؟

می توان در علل سیاسی و اقتصادی این پرسش بحث کرد، ولی قدر مسلم اینکه تمامی این افراد جزو ناراضیان بودند. ناراضی از یک حکومت خودی که توان ادامه زندگی را در داخل کشور از آنان سلب نموده بود.

مهاجرت ایرانیان تا آن اندازه پر دامنه بوده و هست که حاکمیت قادر به نادیده گرفتن آن نیست. گستردگی ابعاد مهاجرت، روابط وسیعی نیز بین داخل و خارج ایجاد نموده است. این روابط تا آن حد پیش رفته که به عرصه ادبیات نیز کشیده شده است. گذشته از مطبوعات وابسته و حکومتی، که پیوسته بر مهاجرین تاخته‌اند و می تازند، مطبوعات غیر وابسته و مستقل نیز شایسته و ناشایسته در مورد مهاجرین نوشته‌اند. تبعیدیان و مهاجرین حتا در داستانها، رمان‌ها و مقالات ادبی و فرهنگی داخل کشور نیز راه یافته‌اند.

در سال‌های اخیر مراودات فرهنگی — ادبی بین نویسندگان و هنرمندان داخل و خارج گسترش یافته است. هر ساله ده‌ها نویسنده، شاعر، محقق و هنرمند داخل کشور، به سعی و کوشش مهاجرین به خارج دعوت می شوند. برای این عده مراسم سخنرانی و کنسرت برگزار می گردد. شرکت‌کنندگان در این مراسم، عمدتاً ایرانیان مهاجرند. از طرف دیگر در بسیاری از صفحات نشریات و مجلات داخل کشور مقالاتی چاپ می شود که نویسندگان و یا مترجمان آنها ساکنِ خارج از کشورند.

در این شکی نیست که چنین رابطه‌ای لازم، مفید و پسندیده است. ولی متأسفانه برخی سعی دارند تا در این زمینه روابطی ناسالم ایجاد کنند. هرگونه سعی در مخدوش نمودن این رابطه عواقب ناگواری در پی خواهد آورد. به طور کلی در نشریات ایرانیان مهاجر، تا همین اواخر، به ندرت جز سپاس و قدردانی و مصاحبه و یا بازتاب حادثه، نوشته شده است. ولی از آن سوی، نشریات و نویسندگانِ ما سعی می کنند هر چه بیشتر، حتا فعالیت‌های ادبی — هنری مهاجرین را در سایه نگه دارند. برای مثال، هیچ نشریه‌ای نمی نویسد که چه درصد از مطالبش را از خارج دریافت می کند و یا چه درصد از تیراژ نشریه به خارج از کشور فرستاده می شود. از آن گذشته به جز افرادی انگشت‌شمار، کمتر نویسنده و یا هنرمندی در نشریات داخل، از واقعیت‌های این روابط سخن گفته است. بسیاری بر این دل خوش کرده‌اند و چنین می نویسند که دعوت کننده، نه ایرانی و یا به همت او، بلکه فلان موسسهٌ دانشگاهی و یا ادبی خارجی بوده و ترجیح می دهند، حتماً نوشته شود که محل برگزاری جلسه در فلان دانشگاه بوده است و از آنجا که خوانندگان در ایران هیچ شناخت و اطلاعی از دانشگاه و موسسات هنری و ادبی خارج ندارند، همه چیز را به شکل ایرانی آن در نظر می گیرند. در نتیجه ارزش کاذب و توهم‌زا از این مراوده در ذهن آنان نقش می بندد. این عمل، به ویژه، آنگاه که واقعیت آشکار شود، عاقبت گرانی در پی خواهد داشت.

بنا بر آمار موجود تیراژ نشریات و کتب و همچنین فعالیتهای ادبی و هنری در خارج از کشور به طور نسبی به مراتب بالاتر از داخل کشور است.[۱] ولی تا کنون کمتر کسی حاضر شده است که حتا گوشه‌ای از این واقعیت را در نشریات ایران بازتاباند.

اولین کسی که آشکارا از واقعیت‌های خارج از کشور سخن گفت، امیر حسن چهل تن بود. او در دو ستون مجلهٌ "آدینه"، از فعالیت‌های فرهنگی و قلمی خارج از کشور نشینان به نیکی یاد می کند و اینکه "همه این آثار در همین خانه ریشه دارند. سخنِ همه اغلب از اینجاست و سرانجام دیر و یا زود تأثیرات خود را در جریان ادبی در ایران نیز به جا خواهد گذاشت." [۲][۱]

پس از آن احمد شاملو در مصاحبه‌ای اعلام داشت: "شاعران و نویسندگان کوشایی را هم در اروپا و آمریکا و از نزدیک و دور شناختم که پاره‌ای سخت نوید دهنده و امیدوار کننده‌اند و پاره‌ای این مرحله را پشت سر گذاشته‌اند. اگر اسمی نمی برم برای جلوگیری از هفتاد من کاغذ شدن گفتگوست."[٣] [۱]

سیمین بهبهانی نیز در مصاحبه‌ای، فهرستی از فعالیت‌های ادبی و فرهنگی ایرانیان (‌عموماً آمریکا ) ارایه داده و از آنها به نیکی یاد می کند.[۴][۱]

به طور کلی بسیاری از به خارج دعوت شدگان و در داخل ماندگان ترجیح می دهند که از فعالیت‌های مهاجرین چیزی نگویند. بسیاری دیگر پا را فراتر گذاشته، به توهم دامن می‌زنند و در عمل همان حرف‌هایی را تکرار می کنند که نویسندگان حکومتی می گویند.

نوشته زیر می کوشد تا خلاصه‌ای از سیمای مهاجرین و تبعیدیان را در ادبیات و مطبوعات غیر حکومتی، در داخل کشور نشان دهد.

۱ — گریختگان به ساحل امن

ایرانیانی که در خارج از کشور زندگی می کنند به سه گروه تقسیم می شوند:

گروه اول افرادی هستند که قبل از سقوط رژیم شاه در خارج از ایران زندگی می کردند. از این افراد عده‌ای پس از کودتای ۲٨ مرداد، ایران را ترک گفته بودند. بسیاری از این گروه، فعالین حزب توده بودند که بیشتر در کشورهای " بلوک شرق" سکنی داشتند. فعالان سیاسی گروه اول در اروپا، اعضای کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بودند که فعالیت گسترده‌ای علیه رژیم شاه در غرب داشتند.

گروه دوم از مهاجرین را وابستگان به رژیم شاه، سلطنت‌طلبانی که در آن رژیم صاحب مقامات کشوری و لشکری بودند و همچنین صاحبان سرمایه تشکیل می دهند. مهاجرت این گروه از یک سال مانده به انقلاب شروع وتا چند سال پس از انقلاب ادامه داشت. این طیف از مهاجرین به طور کلی در آمریکا ساکن هستند. از این گروه، آنان که در ایران ماندند، بسیاری اسیرِ در زندان و یا اعدام شدند و یا اینکه سرمایه‌هایشان مصادره گردید.

گروه سوم از مهاجرین به طور کلی افرادی هستند که از سال شصت به بعد، با آغاز سرکوب گسترده آزادی اندیشه و بیان و به دنبال یورش و دستگیری‌ها و اعدام، مجبور به ترک کشور شدند. فراریان از جنگ نیز به این گروه تعلق دارند. افراد گروه سوم بخش وسیعی از جامعهٌ روشنفکری ایران بودند که در سازمان‌های سیاسی فعال بودند و یا بخش مهم جامعه هنری — فرهنگی ایران را تشکیل می دادند. در حقیقت اکثر این افراد را از کشور خویش تارانده‌اند ، چرا که اجازه فعالیت سیاسی، اجازه نمایش، بازی، رقص، نواختن، بیان، خواندن، اندیشیدن و … را نداشتند. بسیاری از این افراد به این علت تن به مهاجرت دادند که نمی خواستند به همراه اندیشه‌شان اعدام شوند. چنانچه بسیاری ماندند و شدند.

در ادبیات و مطبوعات غیر حکومتی چنین بازتاب یافته که مهاجرین، گریختگان و وازدگانی هستند که به ساحل امن پناه برده‌اند، چرا که در اصل، رفتن اشتباه است. در هیچ داستان، رمان و یا مقاله‌ای، هیچگونه اشاره‌ای به این نکته نشده که بسیاری از مهاجرین اگر در ایران می ماندند، به چه بلیه‌ای دچار می شدند و یا اینکه آنان‌که ماندند، زندگیشان به کجا ختم شد. برای نمونه به چند اثر اشاره می کنم :

آقای اسماعیل فصیح از زبانِ "جلال آرین"، شخصیت اصلی رمانِ "ثریا در اغما"، این تز را مطرح می کند که: ایرانیانِ خارج از کشور، "جوجه‌های" از انقلاب اسلامی فرار کرده‌ای هستند،[۵] که "هیچ احساسی از انقلاب و از جنگ ندارند". آنها در "موقعیت آزادی بودند" که "محل اقامت خود" را انتخاب کنند.[۶][۱]

فصیح جهتِ اثبات تزِ خویش حرف‌های از پیش آماده شده‌ای را بر زبان آدم‌های داستان گذاشته است، که یک به یک، حتا برخی بدون اینکه کوچکترین نقشی در کل رمان داشته باشند، باسمه‌ای می آیند تا بگویند: "آنهایی که حدود انقلاب فرار کرده‌ن" و "آنهایی که بعد از جنگ فرار کرده‌ن، اینجا (فرانسه) وول می خورند. دو تیپ آخر نخاله‌ها هستند".[۷][۱]

به زعم آقای فصیح آدم باید آنجا (ایران) باشد و بنویسد، "نه اینکه توی کافه‌های پاریس ولندن و غیرذالک بنشینیم و شعر و آه و ناله شراب آلوده از رادیو صدای آمریکا و بی بی سی بخونیم" . در همین راستاست که هنرمندان و شاعران مقیم خارج محکوم می شوند، چون "انقلاب اسلامی ذوقشان را کور کرده! نمی توانند در ایران باشند و شعر نو و نمایشنامه‌ی نو بنویسند، می و معشوقه به پا باشد …اگر برگردند هم کسی کارشان نداره …"[٨]

مهاجر در برخی از آثار "نماد روشنفکر سترون است در زمانه‌ای که خودباختگان به ساحل امن و عافیت غرب گریخته‌اند و به آخر خط رسیده‌اند"، همه "باخته" و "از همه جا رانده‌ای" هستند که "در غربت خویش" زندگی می کنند.[۹][۱]

کیومرث منشی زاده شاعر، حتا نمی خواهد بر این بیندیشد که مهاجرت سیاسی نیز می تواند وجود داشته باشد. او فکر می کند و یا اینکه می خواهد چنین فکر کند که: "در روزگار ما بر خلاف سابق چیز چندان جالب توجهی در جاهای دیگر یافت نمی شود که به خاطر آن مهاجرت را کسی پذیرا شود. چرا که حد اعلای تمدن ساندویچ است و این در همه جا هست …سخن کوتاه که هر چه در آنجا (خارج از ایران) هست در ایران هم هست جز احساس غربت …"[۱۰] به روایت ساده تر اینکه مهاجرین به خاطر چیزهای جالبی که در ایران نیز یافت می شود، تن به مهاجرت داده‌اند.

آیدین آغداشلو فکر می کند که: " کوچ کرده‌ها بر این باور بودند که با تغییر سرزمین، مجال دسترسی به آن معنا و مفهوم مخفی و دور از دسترسی مانده‌ی درون، فراهم خواهد شد. خیال می کردند، و هنوز هم می کنند، که جغرافیا، جایگزین تاریخ می شود".[۱۱] او بر این اساس، بر تمامی هنرمندان خارج از کشور می تازد که چرا آنجا مانده‌اند. همان کاری را که آنجا می کنند، در ایران نیز میسر بود و نمونه اردشیر محصص را می آورد و اینکه: "صبحها که از خواب بیدار می شود نیم ساعت راه می رود. بعد شروع می کند به نقاشی تا آخر شب. بعدش هم می خوابد. زندگی اجتماعی محدودش، در همین شکل، می توانست در ملایر و یا کنگاور هم بگذرد و فرقی نمی کرد."[۱۲] [۱]

آیا واقعاً در ایران محیط هنری آزادی ایجاد شده که هنرمندان می توانند و آزادند، نه تنها تولید کنند، بلکه آثارشان را به معرض دید و یا انتشار بگذارند؟ به نظر می رسد که یا آقای آغداشلو، حداقل مجله‌ای را که در آن مقاله می نویسد، نمی خواند و یا اینکه خود در خانه‌ای "در ملایر و کنگاور" زندگی می کند که درش را نیز بر خود بسته است.

مهاجرین در برخی آثار، در شمار اشتباه‌کنندگانی هستند که دیر یا زود به اشتباه خویش پی برده و در نهایت شرمنده به کشور خود باز می گردند . برای نمونه:

"گفت برویم خارج، آلمان یا کانادا!

من که هیچ دل خوشی از خارج نداشتم، باز بهانه آوردم و با اطلاعاتم از وضع ایرانی‌های مقیم خارج که بیشتر پناهنده شده بودند گفتم "اینجا هر چه باشد وطن ماست." .

…توضیح دادم که مشکل ما در آن سوی مرزها بیشتر خواهد شد. حالا اگر پناه می بریم به این دوست و آن آشنا، آنجا باید آنقدر تو گوش هم نق بزنیم که هر دو یا دق کنیم یا دست از پا درازتر باز گردیم".[۱٣]

جالب اینجاست که آقای نویسنده هیچ از خود نمی پرسد، چه سان فردی که هیچ تجربه‌ای از خارج ندارد و در عمرش در خارج نبوده و زندگی نکرده، می تواند "دل خوشی از خارج نداشته باشد". و تازه هیچ معلوم نیست بر چه استنادهایی نویسنده در رمان، با اشاره به اشتباه بودن رفتن از ایران، به این نتیجه می رسد که "همه ما اشتباه کردیم و باز هم می کنیم و در واقع کارنامه روشنفکر ایرانی چیزی نیست جز اشتباهاتش. از انقلاب مشروطیت تا این انقلاب را نگاه کنید. اشتباه پشت سر اشتباه".[۱۴] [۱]

بحث بر سر این نیست که آوردن این گونه تزهای بی پشتوانه فکری در داستان و رمان غلط و یا درست است. صحبت بر این است که نویسنده اگر می خواهد به جای داستان، مقالهٌ سیاسی بنویسد، حتماً باید به علل نیز توجه کند و به بهانه داستان، عقدهٌ دل، غیر داستانی وا نکند.

۲— وضع فلاکتبار ایرانیان در غرب

ایرانیان خارج از کشور موجوداتی هستند علیل و بدبخت و بیچاره و ناتوان که به بن‌بست رسیده‌اند. همه ظرفشویند و خدمتکار و سپور. این افراد، به طور کلی، در مهاجرت به کارهای پست مشغولند.

مهاجرین آوارگانی هستند "گم و گور" که "بیخود راه" می روند. "داغون و واخورده‌گانی هستند" قاطی و عوضی"، از "نسل گمشده".[۱۵][۱]

و چنین است که زندگانی فراریان از کشور به مراتب دهشتناکتر از "ایران اسلامی" تصویر می شود. برای نمونه:

"این زندگی برایم مقدر بوده. همین تقدیر. تقدیر صرف …انگار آن زمان در ایران بر سر چاهی ایستاده بودم و حالا در اینجا مثل این است که مرا کسی به داخل چاه هل داده باشد. در آن چاه غرق شده‌ام. چاهی سیاه و عمیق. هیچ چیز نیست. نه نوری. نه امیدی. نه صدایی. همه‌اش سیاهی و سکوت. هیچ چیز".[۱۶]

جالب است بدانیم که فضای تصویر شده، توصیفی است از پاریس. جایی که قهرمان رمان به مثابه پناهندهٌ سیاسی در آن زندگی می کند. پناهنده‌ای که برای او "امروز مثل هزاران روز دیگر است. مثل همیشه …من دیگر هیچ وقت خوشحال نخواهم شد. هیچ چیز را باور نخواهم کرد. همه‌اش دروغ است …"

البته فکر نکنید قهرمان رمان، طی یک تحلیل همه‌جانبه و علمی و یا حتا احساسی عمیق و واقعی به این نتیجه رسیده. نه! تمام نتایج خیلی ساده حاصل شده و آن اینکه راوی داستان نمی تواند در پاریس حمامی بیابد تا تن خود را در آن بشوید. همین، پس "زندگیش یک صفر بزرگ بوده است. و الآن هم در حل مشکلِ یک حمام ناچیز عاجز است چه رسد به تغییر جهان و رویاهای دور دست نیافتنی".[۱۷] [۱]

تغییر دنیا البته اتهامی‌ست که آقای گلشیری نیز پناهندگان را به آن متهم می کند: "خواسته بودند دنیا را عوض کنند، اما دنیا همان شده بود که بود. و حالا در این شهر و آن شهر در خانه‌های یک اتاقه، یا حداکثر دو، گاهی حتی با زن و بچه، زندگی می کردند، با ماهانه‌ای که سرمایه‌داری مقرر کرده بود …بعضی ها را دیده بود، کار سیاه هم می کردند، بیشتر ظرفشویی و زنها پرستار بچه‌ها می شدند، اگر کسی صلاحیتشان را تأیید می کرد ". [۱٨][۱]

آیا تغییر جهان آرزو و یا امیدی بد است؟ آیا نویسندگان و روشنفکران دنیا را چنین پابرجا می خواهند؟ برخی از نویسندگان، اگر اندکی انصاف داشته باشند و آگاه از اینکه: شاید وضع بسیاری از پناهندگان راضی کننده نباشد، ولی این مشکل همگانی نیست، آنگاه از زاویهٌ دیگر مسئله را عنوان می کنند. مثلاً می نویسند: "… وضعشان خوب بود، اما حالشان خوب نبود. در ته چشمانشان می خواندم که انگار چیز عمده و اساسی را در جایی گذاشته‌اند". [۱۹][۱]

غم وغصه و ماتم و پشیمانی را همه در چهرهٌ ما تبعیدیان، هر یک به طریقی کشف کرده‌اند و آن را به شیوه‌ای در آثار خویش باز تابانده‌اند: "…و مرد با تأسف، افسردگی و ندامت از مهاجرت بیهوده، گریزی ندارد جز آنکه در گوشه‌ای بنشیند. به گذشته بیندیشد که نان و آبی بود و خانواده‌ای منسجم. اما حالا چه؟"[۲۰] [۱]

البته فکر نکنید مراد نویسنده از گذشته، زمان حکومت پهلوی‌ست، نه، نویسنده جمهوری اسلامی را در نظر دارد، حکومتی که در آن "نان و آب" فراهم است و "خانواده منسجم".[۲۱]

این امر تا آن حد پیش رفته که نویسندگان ما در داخل کشور، نه برای ساکنین در ایران اسلامی، بل برای خارج از کشور نشینان اشک می ریزند و آه از دل بر می کشند: "کسانی که از خارج وارد کشور می شوند، وضع مالی، روحی، اجتماعی اکثر ایرانیان مقیم کشورهای اروپایی از جمله نروژ، دانمارک، اسپانیا و به ویژه ترکیه را بسیار اسفبار و غمزده توصیف می کنند. اینان هموطنان غربت‌زده ما هستند که نه راه پیش دارند و نه راه پس. ناگزیر در مخمصه‌ای گرفتار شده‌اند که چه کنم، چه کنم ترجیح بند سخنان آنان شده است. وضع نابسامان این هموطنان گرفتار در غربت اشک و آه در چشم و قلب آدم می نشاند."[۲۲] [۱]

نویسندهٌ مقالهٌ فوق پس از چند ماه، خود سفری به ترکیه می کند. در گزارش سفر خود، آنچه از مهاجرین سر هم می کند، شاید خوانندهٌ داخل کشور را متأثر سازد، ولی خوانندهٌ مهاجر می داند که یک گوشه از واقعیت در میان تلی از شایعه و دروغ نوشته شده است. نویسنده به اتفاق دوست ترکی به باری می رود که در آن پذیرایی از میهمانان را سه زن ایرانی به عهده داشته‌اند. او آهش بلند می شود که مریم شده بود "ماری"، مهری شده بود "مرلی" و زهرا "رزیتا". تاب نمی آورد. این حقارت را که به جای دختر ترک، زن هموطنش در بار از او پذیرایی کند بر نمی تابد. "انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود"، و فردا ناراحتی‌اش شدیدتر می شود، وقتی که می بیند دیگر هموطنش خدمتکار هتل است. قصه‌ای هم برای این خدمتکار سر هم می کند. هر مهاجری می تواند بفهمد که این پرونده، ساخته شده و دروغ است. ماجرا از آنجا آغاز می شود که خدمتکار به همراه شوهر و بچه‌شان به آلمان می آیند. به قصدِ پناهندگی. پس از یک سال، چون موفق نمی شوند‌، به سوئد می روند. شوهر در سوئد می میرد و دختر روانی می شود. به این بهانه که "تمام ورقه‌های پناهندگی به نام شوهر بود و زن نمی توانست در کشور سوئد بماند، به ناگزیر به کشور فرانسه می رود". در فرانسه نیز موفق نمی شود، راهی ترکیه می گردد. دختر در ترکیه زیر ماشین رفته، می میرد و در نهایت زن مجبور به خدمتکاری در هتل می شود. گزارش در قسمتِ پایانی خود، های های گریهٌ نویسنده و خدمتکار را به همراه دارد.[۲٣]

به فرض اینکه خدمتکار هتل، این داستان من درآوردی را برای نویسنده تعریف کرده باشد، آیا او حق دارد بدون هیچگونه تحقیق و بی هیچ اطلاعی ذهن خواننده را مغشوش کند. اگر نویسنده نمی داند، بیش از دو میلیون ایرانی تارانده شده از کشور، می دانند که قهرمانِ این سناریو به عنوان متقاضی پناهندگی نمی تواند در سفرهایی چنین دشوار و آن هم بدون پاسپورت، از ایران به آلمان، از آلمان به سوئد، و از آنجا به فرانسه برود و سپس پرواز به ترکیه را پشت سر گذاشته باشد. این نسخه‌ها در عطاری هیچ سفارتخانه‌ای پیدا نمی شود. شخصِ مذکور می توانست در همان آلمان و یا سوئد ماندگار شود. چنانچه ده‌ها هزار ایرانی ماندند و شد‌.

محمود گلابدره ای نیز در رمانی به نام "دال" که سفرنامه نویسنده‌ایست به سوئد، در ٣۵۰ صفحه، مهاجرین را "قاچاقچی"، "یک مشت بی‌ریشهٌ پا در هوا"، "الکی‌خوش"، "بی‌هویت و واخورده"، "بی‌پناه و سرگردان"، "سرافکنده و پشیمان" و …معرفی می کند.[۲۴][۱]

عزیز معتضدی نیز در "دو داستان" به زندگی ایرانیان مهاجر می پردازد. با این تفاوت که مهاجرین "دو داستان"، از جمله کسانی هستنند که با روی کار آمدن سلطنت پهلوی ایران را ترک کرده‌اند. دیگر تفاوت "دو داستان" این است که در کنار پرداختن به سرگردانی روحی ایرانیان مهاجر و خیالبافی‌های سطحی — حسام — ، قهرمان داستان، با شخصیت زنی در داستان آشنا می شویم که یاد می گیرد و می بالد و روح سرگردانی در او جایی ندارد. در فکر آموزش موسیقی است و می گوید: "وطنمان را با اعتقادهایمان می سازیم. من دیگر نیازی به عرض و طول جغرافیایی ندارم. همه چیز را در قلبم جای داده‌ام". این زن در زندگی تبعید، نه به دنبال گذشته، بلکه آینده را می جوید و به حسام می گوید: "در سرزمین وسیع و آباد خیالم از ندامت اثری نیست. روحم آزاد است."[۲۵]

شخصیت مثبتی، چون این زن مهاجر در هیچ داستانی، در داخل کشور، دیده نشده است. شاید هم علت، زمان مهاجرت باشد و موضوع، نسل قدیم از مهاجرین، که وجود چنین شخصیتی را در داستان امکان پذیر کرده است.

٣ — فروپاشی خانواده، اعتیاد و خودکشی

اگر چنانچه کسی اطلاعی از چند و چون زندگی مهاجرین نداشته باشد و آگاهی خویش را، نه به نوشته‌های نویسنده‌های حکومتی، با احتساب اینکه میانه خوبی با حکومت ندارد، بلکه به تولیدات قلمی اپوزیسیون داخل کشور محدود کند، به این نتیجه خواهد رسید که: مهاجرین آدمیانی هستند به آخر خط رسیده. آدم‌هایی که دیگر در خانواده زندگی نمی کنند، چرا که با رسیدن مهاجر به غرب، تمامی خانواده از هم می پاشد. مهاجرین انسان‌هایی هستند افسرده، واخورده، معتاد، الکلی، خوشگذران و …که هیچ کاری جز خوردن و نوشیدن و وراجی ندارند.

از آنجا که هیچگاه اعتراض به این نوع از نوشتن نمی شود و یا اگر نوشته شود، امکان انتشار نمی یابد، در نتیجه دامنه دروغ‌پراکنی هر روز وسیعتر می شود. برای نمونه به نوشته زیر توجه کنید:

"دنیای سخن" تحت عنوان "مرگ تکلیف — پیرامون علل فروپاشی خانواده های ایرانی در غربت"، گزارشی از سوی "گروه گزارش از سوئد و دانمارک و آمریکا"، بدون هیچ مدرک و سندی، در اصل همان حرف‌هایی را تکرار کرده که جمهوری اسلامی سالهاست تبلیغ می کند. و تازه پس از چند ماه برملا می گردد که حضرات با جعل گزارشی که از خارج برایشان ارسال شده بود، مقاله‌ای بابِ ذوقِ سیاست حاکم تدارک دیده‌اند.[۲۶]

"پناهندگی در مغاک مرگ"، آرزویی‌ست که دنیای سخن برای مهاجرین کرده است، بدون هیچ بررسی علمی و ارایه تصویری عینی. آیا واقعاً دنیای سخن نمی داند که بسیاری از مهاجرین از "مغاک مرگ" رژیم جمهوری اسلامی گریخته‌اند؟

دنیای سخن می نویسد: "خانواده گریزندگان، مهاجرین، تبعیدیان و دورماندگان از آرامش میهنی در غربت، به ویژه در غرب، همواره از سوی دشمنی پنهان، موذی ویرانگر به نام "جدایی"، طلاق و "فروپاشی" مورد تهدید قرار گرفته و می گیرد."[۲۷][۱]

اینکه بسیاری از مهاجرین از "آرامش میهنی" که شاید ترجمه‌ای از "آرامش ابدی" باشد، دور مانده‌اند، جای هیچ بحثی نیست، ولی اینکه چرا میلیون‌ها مهاجر، که قشر تحصیلکرده و با فرهنگ جامعهٌ ایران بودند، داوطلبانه "آرامش میهنی" را بر "آرامش ابدی" ترجیح داده‌اند و کشور را ترک گفته و به "مغاک مرگ" روی آورده‌اند، از جمله مجهولات این گزارش و از جمله سئوالاتی هستند که هیچگاه و در هیچ نشریه‌ای جواب داده نشده است.

با اینهمه می گویند: "مهاجرین میلیونی ایرانی در غرب با وجود داشتن فرهنگ، نگاه، آیین و علایق مشرقی خود، ناگهان وارد مداری بیگانه با ساختاری پیچیده در غرب شدند" و "بر اساس مباحث شفاهی مسافران شکست خورده‌ای که از غرب به میهن باز گشته‌اند، نقش نهادی ارتباط‌جمعی و به ویژه تلویزیون و برنامه‌های ضد اخلاقی، در نطفه بستن نخستن بگو مگوهای خانوادگی در میان ایرانیان خارج غیر قابل انکار است.[۲٨]

از خیل میلیونی ایرانیان مهاجر، ده‌ها هزار نفر دانشجویند، بیش از ده هزار پزشک ایرانی در غرب زندگی می کنند. هزاران متخصص و محقق به کار تحقیق و تدریس اشتغال دارند. هزاران سرمایه‌دار در عرصه‌های مختلف اقتصادی سرمایه‌گذاری کرده‌اند. صدها نشریه و هزاران کتاب در خارج از کشور چاپ شده و می شود، صدها گروه تأتر، رقص، موسیقی و …فعالیت دارند، ولی هیچکدام در ادبیات و مطبوعات ایران بازتاب ندارد. اما همین‌ها بر این باورند که اگر پایت را به خارج از کشور بگذاری، به فساد اخلاقی آلوده می شوی. "زن و شوهر پایشان را که این طرف می گذارند، اول بگومگوی ساده است. بعد یکیشان شروع می کند به تجربه و جبران مافات. بعد دیگر معلوم است. طلاق و طلاق کشی …"[۲۹] اصلاً "بنیاد خانواده اینجا (کپنهاک) دیگر بی معنی شده، دو نفر مدتی با هم زندگی می کنند، بعد هم، اگر نخواستند، خداحافظ."[٣۰]

و یا "… من به آزیتا گفته‌ام، هر دو آزادیم، اگر یکیمان مثلاً دلش خواست، خوب دیگر. از آزیتایش مطمئن بود. اما خودش، خوب دیگر، نشانی کسی را در هامبورگ داشت. پیدایش نکرده بود. می گفت اینجا اغلب پنهان می کنند. هنوز ما گرفتار آنجائیم، ریا هم می کنیم …."[٣۱][۱]

جملات بالا از آن شخصیتی از رمان است که خود سالها مبارز سیاسی بوده و یک سال در خانه تیمی زندگی کرده است. اصولاً نویسندگانی که در این عرصه قلم زده‌اند، همگی اصرار دارند و تأکید می کنند که به منجلاب‌افتادگان افرادی با پیشینه سیاسی بوده‌ا‌ند. هنرمندان متهم ردیف دوم هستند. برای نمونه: "چند وقت پیش بچه‌ها در سوئد یک نمایش گذاشته بودند.

اصلان می گوید "آره، اما نه برای درآمد، برای جلوگیری از خودکشی احتمالی، اگر این کار را هم نکنند که دق می کنند". [٣۲][۱]

در کتابِ "ثریا در اغما" نیز روشنفکران ایرانی مقیم پاریس یا در حال مشروب خوردنند و یا مصرف مواد مخدر: "یواشکی پاکت سیگاری به من می دهد و می گوید: چون مشروب نمی خوری، بگیر بزن …از همانهاست که گرگ بکشه پیشواز شغال میره …" [٣٣][۱]

شخصیت‌های پذیرفته شده و معتبر فرهنگ و ادب ایران نیز که در مهاجرت می زیند و یا می زیستند، بی تهمت نمانده‌اند. برای نمونه در چند داستان، ساعدی را دایم‌الاخمر معرفی کرده‌اند:

"سوسن می گوید، ساعدی هم دق کرد

الهه می گوید: شنیدم از بس ودکا خورد کور شد.

فریده می گوید: آره اما آخرش دق کرد.

می گویم: برای اینکه دق نکند ودکا می خورد.

مشکات می گوید: نبایست می رفت. اشتباه کرد" [٣۴]

البته نویسنده هیچ اشاره‌ای نمی خواهد بکند که دوست همرزم ساعدی، پاک نژاد، ماند و اعدام شد. نویسندهٌ دیگری باز در مورد عرق‌خوری ساعدی می نویسد: ساعدی "می دانست که اگر همین طور ادامه بدهد می میرد. اما باز ادامه داد. من فکر می کنم دستی دستی داشت خودش را می کشت. انگار برای مردن به اینجا آمده باشد".[٣۵] [۱]

شاید این گزارش درست هم باشد، ولی تعمیم آن به مسئله مهاجرت، آنهم در یک داستان، بدون ریشه‌یابی و ذکر عوامل آن، عملی‌ست که راه به جایی نخواهد برد.

۴ — بی عاطفه‌هایی که به سرعت غربی می شوند

در کنار ده‌ها اتهامی که جرم مهاجر محسوب می شود، یکی نیز "غربی شدن" اوست. به این معنا که می گویند: غربی‌ها بی عاطفه‌اند. از عشق و محبت و انسانیت به دورند. در مقابل، ایرانیان چشمهٌ زلال عاطفه و دوستی و وفایند. مهاجرین با زندگی در غرب کم کم خصایص غربی‌ها را کسب می کنند و به اصطلاح غربی می شوند. به روایتی دیگر نویسندگان ما ابتدا فرمولی جامعه‌شناسانه — بی هیچ پایه و اساس — از اجتماع و غرب صادر و آنگاه تراوشات ذهنی خویش را با اتکا به آن تحریر می کنند. در نوشته‌های مذکور، به محضِ رسیدن مهاجر به غرب، تمامی خصایص پلید غرب، جانشنین رفتارهای نیکِ ایرانی می شود. ایرانیانِ فرشته‌خوی، در غرب به شیاطینی بدل می شوند که به هیچ ارزشی پایبند نیستند.

"آقای دلیر" فیلمنامه‌ایست گویا و نمونه از بهرام بیضایی در این مورد:

دلیر سلطانی، کارمند ارشد بازنشستهٌ راه آهن است که سه دخترش در آلمان زندگی می کنند. او به اصرار دو دختر بزرگترش، پس از فروش خانه و زندگی، ایران را به سوی آلمان و زندگی با دخترانش ترک می کند. دو دختر بزرگتر که مُصر بودند پدر با آنها زندگی کند، اولی به همراه شوهر مهاجرش (غیر ایرانی)، سوپر مارکت دارد. و دومی به همراه شوهر آلمانی‌اش پمپ بنزین. دختر کوچکتر نیز دانشجوی تأتر است و دوست پسری دارد که از ایرانیان هند است و زبان‌های باستان می خواند. پدر پس از رسیدن به آلمان، پول خویش را بین دو دختر بزرگتر تقسیم می کند. دختر کوچکتر به این بهانه که با پذیرش "آن دلبستگی‌اش به خانه و خاطره را فروخته و محبتش مخدوش می شود. رابطه او با پدر و خانه و مادر و وطن نباید با پول بیامیزد"، از پذیرش سهم خویش، به نفع دو خواهر بزرگتر شانه خالی می کند.

هنوز چند روز از ورود پدر نگذشته که خواهر بزرگتر ابتدا به بهانه گرانی برق، مانع پدر از تماشای تلویزیون می شود. متعاقب آن در قبال تقاضای او بابت پست کردن عکس‌های خانوادگی برای دختر کوچکتر، می گوید: "نان خانه کس دیگری را می خورید و محبتتان را به کس دیگری می دهید؟ این خیلی تازگی دارد". و همان شب که میهمان دارند، به پدر می گوید: "ما امشب میهمان داریم زبان که نمی دانید، آداب هم که بلد نیستید، با این ناشیگیری‌تان در استفاده از وسائل منزل، با این اوقات تلخ، میهمانی را زهر مار می کنید. لطف کنید از آشپزخانه بیرون نیائید." . در همین روز اتفاق دیگری هم می افتد. تلویزیون خبری از ایران پخش می کند. دختر آن را خاموش می کند و در مقابل پدر که می خواهد بداند در ایران چه رخ داده، می گوید: "برایم جالب نیست. ایران برای من تمام شد‌"‌.

در صحنه دیگری پدر شاهد دعوای دختر بزرگتر با شوهرش است. او می فهمد که موضوع دعوا اوست. "شنیده می شود که حساب می کنند خرج او چقدر است و پولی که آورده اگر به چند سالی که احتمالاً زنده است بخش کنند صرف می کند یا نه؟" . در پی این حوادث پدر مُصر است که به ایران برگردد و دختر به علت اینکه حاضر نیست پول پدر را پس دهد و اصلاً او امضا کرده که هیچ حقی روی پول ندارد، مخالفت می کند. پدر می خواهد که او نزد دختر دوم برود. دختر بزرگتر قبول می کند و ضمن تلفن به دختر دوم می گوید: "پدر در راه است و به زودی می رسد. بهش زیاد میدان نده. او خیلی متوقع است و هر کاری برایش بکنی باز کم است".

دختر دوم پیشنهاد می کند که پدر به "نوانخانه‌ای" برود. "می توانید آنجا راحت باشید. به مردم مسن خوب می رسند. ما هم گاهی می آئیم دیدنتان". دختر در جواب تقاضای پدر، مبتنی بر اینکه او را به پاتوق "بازنشسته‌های ایرانی" ببرد تا شاید آشنایی بیابد و از تنهایی درآید، می گوید: "لابد بعد هم سر رفت و آمد باز می شود …که چند پیرمرد بنشینند و اراجیف سر هم کنند"، به پدر حکم می کند، به جای آن روزی دو ساعت پیاده‌روی کند. آنهم از همین امروز. و به همین بهانه پدر را از خانه بیرون می کند. "بروید دو ساعت زودتر هم نیایید".

چند روز بعد بار دیگر دختر پدر را در سرمای سوزان، به این بهانه که میهمان دارند و پدر نباید "یک میهمانی دیگر را خراب" بکند، از خانه بیرون می کند.

دختر کوچکتر با محبت‌تر است. به پدر ارادت دارد. از پدر می خواهد که نزد آنها بیاید. ولی "پدر از شرم خودش را زیر قطار می اندازد" و به زندگی خویش پایان می بخشد. در قسمت پایانی داستان، چنین استنباط می شود که اگر دختر کوچکتر نیز شوهر و یا دوست آلمانی داشت، رفتاری مثل دو خواهر دیگر کسب می کرد.

آخرین حرفهای پدر، تک‌گویی‌هایی‌ست با خود، در بارهٌ دخترانی که "گربه و سگ می زایند، خود را ارزان می فروشند و پدر را مفت". اشاره به گربه‌ای که دختر اول و سگی که دختر دوم در خانه دارند، است. محبت دو دختر بزرگتر به سگ و گربه بیش از محبت به پدرشان است، در اصل فرمولی‌ست جامعه شناسانه از غرب و تحقیر حیوان دوستی غربیان .

در این فیلمنامه دختر سوم نمادی‌ست از ایران، که هنوز باقی مانده. درس می خواند. دوست ایرانی دارد. سگ و یا گربه ندارد. با عاطفه است. دنبال مادیات نیست. هنوز به یاد وطن است. دو دختر بزرگتر، فاقد تمامی این خصوصیات هستند. [٣۶][۱]

بی بند و باری جنسی، به زعم این نویسندگان، چاه ویل دیگری‌ست که مهاجرین در غرب، به سرعت اسیر آن می گردند. دختران و زنان غرب، همه یا فاحشه‌اند و اگر نه، حاضرند با هر مردی همخوابه شوند. بر اساس اطلاعات داده شده، هر رابطه‌ای با جنس مخالف در غرب، رابطه‌ای جنسی تلقی می شود. بر این تحلیل است که تز "بی بند و باری جنسی" صادر و تعمیم داده می شود. برای نمونه:

"من و سیمین از میشیگان حرف می زنیم. او می گوید در دانشگاه میشیگان در ایست لنسیگ در یکی از خوابگاههایی زندگی می کند که دختر و پسر "مخلوط و پخلوط"‌اند و مسئله سکس ندارند".[٣۷]

۵ — بی ریشه‌هایی در حسرت بازگشت

در اکثر داستان‌ها و به ویژه مقالات، چنین نوشته می شود که ایران بهشت برین است و پناهندگان بوالهوسانی هستند نادم از ترک کشور. مهاجرین در حسرت بازگشت، همیشه اشک می ریزند.

پناهندگان کسانی هستند که "میل رجعت امروزش بر شوق رفتن پریروزش افزونتر است".[٣٨][۱]

پناهنده کسی است که "حرکت کوه (مراد انقلاب و جمهوری اسلامی ست) را فراموش کرده و تنها به تماشای غلتیدن ریگچه‌ها و سنگریزه‌ها (زندانیان سیاسی و یا اعدامیان؟) خیره می ماند".[٣۹]

پناهنده کسی‌ست که "رخت سفر بسته، به امید رسیدن به وادی امن، راه دراز امید و آرامش و آرزوهای دست نیافته دور و رویاخیز خود را پیش می گیرد" [۴۰]

و نهایت، پناهندگان، "این اهل رویا، بخش عظیمی از جامعه مهاجرین ما را تشکیل داده است. جماعتی گریز پا و کم طاقت" هستند.[۴۱]

البته باید توجه نمود که خطاب نویسندگان جملات مذکور، پناهندگان، یعنی بخشِ سیاسی جامعهٌ مهاجرین هستند. افرادی که چه بسیار از آنها، به خاطر فعالیت‌های سیاسی مجبور به ترک کشور شده‌اند. نویسندگان مذکور آگاهانه این بخش از مهاجرین را مورد توجه قرار داده‌اند و همین افراد را اهل رویا، گریز پا، و کم طاقت معرفی کرده‌اند. به روایتی دیگر سیاسیونی که ایران را ترک کرده‌اند، جمهوری اسلامی (حرکت کوه) را نمی شناختند، ده‌ها هزار اعدامی نیز شاید همان "ریگچه‌ها" و "سنگریزه‌هایی" باشند که به زعم نویسندگان دنیای سخن، مزاحم حرکت کوه بودند و می بایست از سر راه برداشته می شدند. واقعیت این است که تا کنون، هیچ روزنامه، مجله، نشریه و یا کتابِ غیر وابسته به رژیم، با این گستاخی به پناهندگان نتاخته.

می نویسند: کسانی که ایران را ترک کرده‌اند، افرادی هستند بی تعصب و بی ریشه، که هیچ دلبستگی به ایران ندارند. "چطور دلشان می آید وطنشان را، خویشاوندان را، دوستانشان را اینطور راحت ترک کنند …بیشتر آنها که رفتند حسرت اینجا را می خورند. نامه‌هایشان پر از آه و ناله است: ما هویت نداریم …حسرت یک روز زندگی وطن و معاشرت‌های گرم و صمیمانه آنجا را می خوریم …بعد از سالها هنوز بی ریشه هستیم، اینها را می گویند ولی بر نمی گردند".[۴۲]

و اینکه: "راستش هنوز باور نمی کنم. از آدمی که همش به فکر ایران است، انتظار نمی رفت. می شود باور کرد که با بمباران چند شهر، عقیده‌اش عوض شود؟" (مراد از تغییر عقیده، قصد رفتن به خارج است)[۴٣] [۱]

و یا: "اگر وضع همینطور ادامه پیدا کند، شاید همه‌مان رفتنی باشیم."

"شاید، شاید هم نه، شاید هم، همه‌مان یک رگ تعصب مثل بهرام داشته باشیم"

"تعصب چی؟"

"نمی دانم، شاید وطن‌دوستی، دلبستگی به نمی دانم چی"[۴۴]

و جالب اینکه "بهرام متعصب" و "وطن‌دوست"، زن و فرزندش جزو مهاجرینند و او که در داخل کشور مانده، خودکشی می کند و بقیه وطن‌پرستانِ این رمان در بحبوحهٌ بمباران‌های زمانِ جنگ، به دهی در شمال ایران پناه برده‌اند. در آنجا عرق می خورند و تریاک می کشند و شبها تا صبح حرف می زنند و روزها منگ می خوابند.

چند سال پیش احمد شاملو در مصاحبه‌ای با "آدینه"، در پاسخ به این پرسش که چرا به خارج نرفتی، گفت: "…همه ریشه‌های من در این باغچه است …شکفتن در این باغچه میسر است و ققنوس تنها در این اجاق جوجه می آورد …وطن من اینجاست. من اینجایی هستم، چراغم در این خانه می سوزد".[۴۵] به تعبیر دیگر، آنها که رفته‌اند، ایرانی نیستند و چراغشان نه در ایران، شاید در غرب می سوزد. این جملهٌ شاملو به اشکال مختلف، در بسیاری از نوشته‌های دیگران دیده می شود. گلشیری نیز در "آیینه‌های دردار" همین حرف را تکرار کرده است.

شخصیت اصلی رمان او که نویسنده است، نمی خواهد در غرب بماند. هرچند معتقد است با ماندن در غرب از خواب بیدار می شود. "خودت را داری گول می زنی، صاف و ساده بگو من به آنجا (ایران) وابسته‌ام. من کودکیم را همان طور که از ورای آن سال‌ها می بینمش دوست دارم و نمی خواهم با ماندن در اینجا از خواب بیدار شوم".[۴۶][۱]

گلشیری نیز بدینسان، از زبان قهرمان رمان خویش، معتقد است که به خارج کوچندگان هیچ وابستگی به ایران ندارند.

می گویند: ترک ایران اشتباه است. باید همانجا ماند. این جملات بارها و بارها در داستان‌ها، مقالات و گزارشات آورده می شود، ولی تا کنون در هیچ نوشته‌ای، هیچ نویسنده‌ای نگفته که چرا باید ماند؟

برای نمونه در داستان واره‌ای، مندرج در "آدینه"، نویسندهٌ گزارش از وضع ایرانیان در استانبول می آورد: "مردها در حسرت کار، زنها در حسرت خرید و بچه‌ها در حسرت پپسی و بستنی و همه در حسرت بازگشت به ایران" هستند. نویسنده به کسی که اخیراً ایران را ترک گفته، از قول برادر وی توصیه می کند که: "جلوی ضرر را هر کجا که بگیری منفعت است. به هر حال هر کس در زندگی اشتباه می کند. برگردید به کشورتان".

قابل توجه اینجاست که در شب نشینی همان شبِ نویسنده، چند ساعت بعد از دیدارِ مذکور‌، عده‌ای از هنرمندان و نویسندگان مشهور ترک حضور دارند. ایشان در جواب کاریکاتوریستی که از ایران و علل مهاجرت‌ها پرسیده بود، می گوید: "هر کشوری مشکلات خاص خودش را دارد. کشور ما هم مسائلی دارد. اما هر چه باشد، بالأخره کشور خودمان است. مسائلش هم مال ماست". یعنی اینکه نویسنده و روشنفکر ایرانی حاضر نمی شود برای یک روشنفکر ترک، که دوستش است و علاقمند به مسائل ایران، از واقعیت جاری در این کشور و علت فرار ایرانیان از آن بگوید. و جالبتر اینکه خود نویسنده از مهاجرین ایرانی ساکن ترکیه است.[۴۷]

برخی از نویسندگان ایرانی معمولاً سعی دارند خود را در تمامی عرصه‌ها دمکرات و آزاداندیش جلوه دهند. آنان که ادعای غیر سیاسی بودن دارند، در این جلوه مصرترند. در نزد این افراد دمکراسی و آزاداندیشی در برخوردهای سیاسی تعریف پذیر است، چون اگر اندکی از سیاست فاصله بگیرند، دمکراسی و آزادی را در دیگر پدیده های اجتماعی قبول ندارند. مثلاً آزادی پوشش، آرایش، نوع زندگی و ….

یکی از علل و نشانه‌های بی‌ریشه شدن و غربی معرفی کردن مهاجرین، شکلِ پوشش و آرایشِ آنان است:

"…به استقبالم آمد. با موی دم اسبی رسم روز آنجا …می خواست همسو و همطراز زمانه‌اش باشد که خوب بود و کار خلاقه بی سر و صدا بکند که عیبی نداشت و ریشه‌اش را ببرد و انکار کند، که دوست نداشتم …" [۴٨]

و یا "تورج هم از برلن آمده بود. موهایش را پشت سر می بست. می گفت اینها همه عوارض ورود به قرن بیست و یکم است. اگر ما نتوانیم خودمان را منطبق کنیم می شکنیم، ما مجبوریم برگردیم به گذشته که باز همان است …" [۴۹][۱]

۶ — تحقیر مهاجرین و عمر کوتاه آوارگان

نویسندگان نوشته‌های مذکور، پس از وارد کردن اتهاماتی به مهاجرین، که نه عینی، بلکه ساخته و پرداخته ذهنشان است، به تحقیر آنها می پردازند. اسماعیل فصیح مهاجرین را به موش‌های خرمایی تشبیه می کند که در اتاقی محبوس‌اند، "د .د .ت به خوردشان داده‌اند". آنها پس از تقلای زیاد برای ادامه زندگی "…سرانجام می افتند زمین — به کام مرگ و خواب کبیری که در انتظارشان بود"[۵۰] [۱]

فصیح در جایی دیگر مهاجرین را "نخاله" معرفی می کند. آقای آرین، یکی از شخصیت‌های اصلی رمان او نه تنها "ایرانیان فراری" را مورد تاخت و تاز قرار می دهد و کلمات و قضاوت‌های کلیشه‌ای را جا و بی جا در موردشان به کار می گیرد، او حتا پاریس را نیز مسخره می کند و از آن به عنوان "شهر لکاته" نام می برد و به تمسخر، به شیوه‌ٌٌ متلک‌پرانی، نه تصویرسازی، آن را "مهد تمدن" می نامد.[۵۱][۱]

داستان‌نویس دیگری پناهندگان را افرادی می نامد که "مفت می خورن و مفت زندگی می کنن". این نویسنده افرادی را که ایران را به قصد مهاجرت ترک و سوار هواپیما شده اند، به "کوتولو، به اندازه قلم مو، قد چوب کبریت" تشبیه می کند. شخصیت داستان او در ایران "مدیریت درس می داد، خانه داشت، اتوموبیل داشت، یک آپارتمان در یک مجتمع کنار دریا داشت" و حالا از همه‌شان دست شسته، ایران را به قصد غرب ترک می کند." حتماً در آنجا یک بستنی فروشی باز خواهد کرد و یا یک مغازه"[۵۲] ولی نویسنده راضی نشده، حداقل از خود بپرسد، آخر چرا آدمی با چنین موقعیت اجتماعی و اقتصادی راضی می شود در غرب بستنی بفروشد، ولی در ایران به عنوان استاد دانشگاه ماندگار نشود.

نویسندهٌ دیگری بدون هیچگونه تحلیل عینی و واقعی، ابتدا تز صادر می کند که غرب رفتن به آغوش مرگ پناهنده شدن است. پس از آن به نصیحت پناهندگان می پردازد و نتایج پناهنده شدن را بر می شمارد: "پرسش این است که آیا دور ماندن از پسلرزه‌ها، به پناهندگی در مغاک مرگ و فروپاشی خانواده می ارزد؟ مگر نه این است که بسیاری از پیوندهای زناشویی در غرب گسیخته است و آنچه بر جای مانده نفرت، خشونت و یا ندامت دور از جبران است و زندانی سرخورده و سرگردان"[۵٣]

یکی دیگر می نویسد: "…اینها را می گویم که آنجا (ایران) کلی ادعا داشتند و می خواستند دنیا را عوض کنند، اما تا پایشان رسید به اینجا و دیدند از حقوق مساوی عملاً برخوردارند دیگر همه چیز را فراموش کردند …"[۵۴] [۱]

مسعود بهنود، روزنامه نگار قدیمی مطبوعات، مدعی‌ست، "من از سیاست می نویسم ولی اصلاً آدم سیاسی نیستم"[۵۵] او بیش از دیگران به مهاجرین می تازد.. این تحلیلگر سیاسی که عموماً مقالات سیاسی می نویسد و در تمامی مقالات به عنوان صاحب نظر قلم می زند، طی مقاله‌ای، پس از شرح مفصلی از اینکه آوارگان بدبخت و بیچاره و مفلوک و گدا و گرسنه‌اند، نتیجه می گیرد: "بنگرید از اجتماع نزدیک به بیش از یک میلیون نفر ایرانی در خارج که درصد عمده‌ای ازآنها تحصیلکردگان همان دیار و متخصصان و صاحبان دانشنامه‌های پرآوازه بوده‌اند، تنها دو نفر در ینگه دنیا و فرنگ نامدار شده‌اند. یکی در بوتیک‌داری و دیگری در زمین تنیس. بقیه اگر هم پیشرفتی داشته‌اند، آوازه جهانی نداشته‌اند. چرا؟" . به زعم آقای بهنود بیش از یک میلیون نفر ایرانی، ایران را به قصد کسب آوازه جهانی ترک کرده‌اند. انگار اگر این عده در ایران می ماندند، صاحب آوازه جهانی می شدند. او در پایان مقالهٌ خویش، فرمول زیر را صادر می کند که: "آوارگان عمر کوتاهی دارند. تازه پیشاپیش خود را از آن داغ رهانیده باشند".[۵۶]

جالب اینجاست که آقای بهنود، خود راهی "آوارگی" بودند و تنها ممنوع‌الخروج بودن ایشان باعث شد که از پای هواپیما برگردانده شوند. به روایتِ دیگر، اگر چه خیلِ آوارگان ناآگاهانه به آغوش مرگ (مهاجرت) رفتند، آقای بهنود می خواست آگاهانه عمر خویش کوتاه کند.[۵۷][۱]

در گردش قلم شاید داستان‌نویس بگوید، آنچه نوشته‌ام، نه نظر من، بلکه اندیشه‌ایست متعلق به شخصیت داستانم، ولی محقق نمی تواند چنین بهانه‌ای داشته باشد. با این همه در ایران امروز محققینی نیز قلمشان را علیه مهاجرین به دَوَران در آورده‌اند. از آن جمله، محمد حقوقی در مقدمهٌ کتابش، "شعر نو از آغاز تا امروز" می نویسد: "با این همه نباید نانوشته گذاشت که مولف اقرار دارد که از پیروزی انقلاب به بعد با هیچ یک از شاعران خارج از کشور در ارتباط نبوده است و به فرض داشتن چنین ارتباطی نیز، نمی بایست شعر یکی، دو شاعر را که در ورطه سیاستگری اغیار آلوده شده‌اند و بازیگر بازی‌ها و از نظر سیاسی مورد موافقت مولف نمی باشد برگزیند و بیاورد. اما با توجه به تاریخ شعر و خطوط و جریان‌های مختلف شعری این هفتاد سال هم نمی توانسته است از "مسئولیت" و "وظیفه" خود عدول کند".[۵٨][۱]

ساده اینکه محقق قبل از اینکه بداند و یا بخواهد که بداند، شاعران خارج از کشور چه سروده‌اند، مخالفت خویش را با آنها، پیشاپیش اعلام می دارد و شعرشان را ندیده و نخوانده، محکوم و خارج از روند تاریخ شعر ایران می داند. به نظر او شاعران مهاجر به "سیاستگری اغیار (غیر جمهوری اسلامی؟) آلوده" شده‌اند.گذشته از آن، انگار محقق جهت پژوهش در تاریخِ شعرِ معاصر، به حتم باید با شاعران نیز در ارتباط باشد.

۷ — اطلاعات غلط و تزهای عالمانه

در بسیاری از نوشته‌ها، احکامی پشت سر هم صادر می شوند که به هیچ قید و منطقی پایبند نیست و نویسنده هیچ نیازی نمی بیند تا دلیلی بابت آن ارایه دهد.

بدون اعلام منبع و مأخذ نوشتن در ایران امریست عادی. نویسنده هر چه ته ذهنش انبان شده، بر کاغذ می آورد. او برای حقانیتِ گفته‌های خویش، جملاتی از بزرگان ادب و فرهنگ جهان چاشنی نوشته‌اش می کند و اگر لطف کند منبعی مجعول اعلام می دارد. در لا به لای اینگونه از نوشته‌ها هزاران اطلاعات غلط به خورد خواننده داده می شود. از آنجا که فرهنگ اعتراض نداریم، برخی از نویسندگان از این امر سوء استفاده می کنند. برای نمونه به جملات زیر توجه کنید:

– " بایگانی پلیس آمریکا پر است از پرونده‌های برخوردهای خانوادگی خانوارهای ایرانی‌" .[۵۹] در اینکه نویسندهٌ مقاله بایگان پلیس آمریکا نیست، شکی وجود ندارد. پس باید حداقل بنویسد که این اطلاعات را از کجا به دست آورده و تازه واژه "پر" که آمار نیست. چند درصد؟ چه تعداد؟ به نقل از کی و … . همه مفقودند.

– "عملاً آمار آن بیماران روانی (مهاجران) که به روانپزشک و روانکاو مراجعه کرده‌اند، نشان از این بحران (خانوادگی) دارد".[۶۰] این آمار در کجا درج شده؟ کدام روانپزشک اعلام داشته؟ کجا؟ و اصلاً چه تعداد؟ کدام آمار؟ همه، از جمله سئوالاتی هستند که در مقاله بی جوابند.

– "بنا به گزارش سازمان ری یونایتد تنها در سال ۱۹۹۰، ۵۴ بچه ایرانی از اروپا و آمریکا دزدیده شده اند"[۶۱] این سازمان در کجا این آمار را اعلام داشته؟ و اصلاً این سازمان در کجاست؟ چه سازمانی است؟ بچه‌های دزدیده شده به کجا برده شده‌اند؟ هدف از دزدیدن چه بود؟ آیا ربایندگان خارجی بودند و یا ایرانی؟ نکند این تعداد از بچه‌ها در شمار همان کودکانی باشند که برخی پدران ایرانی، آنگاه که از همسرانشان جدا شده و تصمیم گرفته‌اند، غیر قانونی، در پناه و با پشتیبانی و کمک سفارت ایران، مخفیانه به کشور برگردند، هنگام برگشت، بدون اطلاع مادر، کودک را ربوده و با خود به ایران برده اند؟ مقاله به هیچکدام پاسخی نمی دهد.

نویسندهٌ دیگری به دنبال سفر چند روزه خویش به ترکیه، در لا به لای گزارشی، چنان تزهای جامعه‌شناسانه‌ای در مورد آوارگان ایرانی در ترکیه و ترک‌ها ارایه می دهد که انگار چندین سال در این کشور، نه تنها زندگی، بلکه در این زمینه تحقیق کرده است. او می نویسد:

"حتی قشر تحصیلکرده (ترکیه)، چنان بی فرهنگ است که آدمی حیران می ماند. بی خبر از دنیا، دور از مسائل فرهنگی و هنری …کمتر کتاب و روزنامه و مجله جدی می خوانند، جهان برایشان جدی نیست …" . نویسنده هیچ از خود نمی پرسد که چگونه می توان صحبت از تحصیل و فرهنگ و فکر و مطبوعات یک کشور نمود، بدون اینکه از واقعیت داده‌های آماری دلیل آورد. این تزها بر کدام تحلیل علمی بناست. با یک هفته در یک شهر یا یک کشور بزرگ زندگی توریستی کردن و چند بار خیابانی را در نوردیدن و یا به چند کیوسک و باجهٌ فروش مطبوعات رجوع کردن که نمی توان یک جامعه را شناخت تا چه رسد به این تحلیل. آیا اصلاً یک بار هم که شده، او به آمار رجوع کرده که بداند مثلاً چند درصد مردم این کشور با سوادند؟ چه تعداد دانشگاه و مراکز علمی و کتابخانه و دانشجو و دانش آموز و …دارند؟ شکی ندارم که او حتا مقالهٌ خویش را هم دو باره نخوانده، چون اگر می خواند، راضی نمی شد گیج سری خویش را چنان سریع به خواننده منتقل کند. او چند سطر پایینتر در همین مقاله می نویسد: "در اکثر رشته‌ها متخصصان در این کشور، به آخرین دستاوردهای تکنولوژی مجهز شده‌اند، از انواع کامپیوترهای مدرن گرفته تا آخرین پدیده‌های پزشکی در زمینه وسائل جراحی پلاستیک. به گفته یکی از دوستان دانشگاهی در ترکیه آخرین ساخته‌ها و اختراعات علمی مدرن، وارد این کشور می شود و در اختیار متخصصان و علاقه‌مندان قرار می گیرد".[۶۲]

جای تأسف نه در نوشتن این گونه مقالات، بلکه استقبال از آن است. خوانندگان بر این گونه از نوشته‌ها اعتراض نمی کنند و یا حداقل نمی پرسند که آدم‌های به دور از فرهنگ و فکر ترکیه با آخرین پدیده‌های علمی جهان چه کار می کنند؟ یقه نویسنده گرفته نمی شود که آخر تقابل گفتار در یک مقاله و در یک صفحه تا این حد؟

شاید بگوئیم که خواننده از ترکیه اطلاع ندارد، ولی همین نویسندگان از ایران نیز اخبار غلط به خورد خواننده می دهند. مثلاً یکی در جواب دوست مهاجر می گوید: ایران "چنان سرزمین متحرک و پویا و سرشار از حوادث است که اگر هفته ای از آن دور شوی غریبه می شوی"،[۶٣] یعنی ایران امروز و پویایی و تحرک؟

یکی دیگر می نویسد: "در غرب، به عکس جوامع باستانی شرق زمین، از عشق برادرانه، عشق مادرانه و عشق به مفهوم زنانه و مردانه و متقابل آن خبری نیست" و یا " در غرب، از آن تحلیل شخصی و اخلاقی که ما از حیات اجتماعی و حتی جنسی زن داریم خبری نیست".[۶۴]

نویسنده ابتدا دید خویش را از اخلاق، اساس و مبنا قرار می دهد و از آن پایگاه، زندگی جنسی و حیات اجتماعی را در غرب محکوم می کند. او از اوج ناآگاهی و نادانی حکم صادر می کند که از عشق مادرانه و برادرانه و همسری در غرب خبری نیست. و به هیچ کس هم (اگر پیدا شود) اجازه نمی دهد در فرمولِ ارایه داده شده شک روا دارد. سال‌ها قبل، به خاطر تثبیت حماقت در ما، ندا در می دادند که: "هنر نزد ایرانیان است و بس". کتره‌ای نویسان فعلی هم احساس می کنند که فقط ایرانیان معنای همسر و عشق و مادر را فهیمده‌اند و بدینسان سرزمینِ عشق‌های ممنوع، آیینهٌ عشق تعبیر می شود.

در ادبیات داستانی، نویسنده می تواند از "لامکان" بنویسد. مکانی غیر معلوم که در عین حال می تواند همه جا باشد. و یا مکان‌هایی تخیلی که در هیچ جا یافت نمی شود و خواننده می داند که تخیلی‌ست. و اما خواننده‌ای که داستانی را با مکانِ مشخصِ واقعه می خواند و با آن مکان آشناست، انتظار ندارد دروغ بشنود. اگر چنین شود، اعتبار نویسنده و اثر نزد خواننده کم‌رنگتر می شود. مثلاً می دانیم که تهران در کنار دماوند قرار دارد، حال اگر نویسنده‌ای بنویسد تهران شهری‌ست در کنار سبلان. هیچ شکی نیست که مورد تمسخرِ خواننده قرار می گیرد و چه بسا به دروغگویی نیز متهم شود‌.

برخی از نویسندگان ما فکر می کنند که می توانند مکان داستان خویش را، مکانی ندیده و در عین حال عینی و یا یک بار دیده و در وصف آن شنیده فرض کنند. همینجاست که اشتباه رخ می دهد. این اشتباه آنگاه هولناکتر می شود که نویسنده، شنیده‌های خویش را از مکان و رویدادهای آن، بدون هیچگونه تحقیقی در داستان بازتاباند. برای مثال:

– "ترک‌ها اغلب (در آلمان از ترس فاشیست‌ها) با هم حرکت می کنند. یک دسته با هم".[۶۵] که دروغ است و یا "اینجا (سوئد) که خودت می دانی، به خاطر گرفتن دوماهانه پناهندگی اغلب خانه جدا دارند"،[۶۶] که نویسنده به صرف چند مورد محدود از شنیده‌هایش، حکم کلی صادر می کند.

– "… لیر جواب می دهد: من بروم نوانخانه، میان مردم بی خانمان با زبانی که نمی فهمم" چرا که "نوانخانه جای نگهداری پیرها و گرسنگان و فواحش است".[۶۷] در اصل چنین مرکزی در آلمان (محل داستان) وجود ندارد. خانهٌ پیران وجود دارد که نه جای فواحش و گرسنگان، بلکه محل نگهداری سالمندان است. این مرکز در فرم‌های گوناگون احداث و با شیوه‌های مختلف اداره می شود.

و باز در همین فیلمنامه، بارها و بارها حادثه در حیاط "کیندر گارتن" (مهد کودک) رخ می دهد. در صورتی که هر کس در آلمان زیسته باشد، می داند که مهد کودک‌ها در دارند و محصورند و درهایشان همیشه بسته است. در نتیجه نمی تواند محل حادثه داستان باشد.

– در داستان دیگری، تمام مشکل شخصیت اصلی داستان حمام کردن در پاریس است. در این داستان، برخی جاها از "قسمت" زنانه استخر" نام برده می شود که واقعیت ندارد و استخرها عموماً در اروپا مختلط هستند. و تازه اگر فرض کنیم نویسنده اشتباه کرده، چرا که تصویر ارایه شده خلاف این است، می نویسد "استخر فرانسه جایی نیست که تو راحت بتوانی با آرامش در رویای غوطه خوردن در آبی دریا فرو بروی"، چون دختربازهای فرانسه همه جا مزاحم خانم می شدند. مزاحمت خارج از آب نیز ادامه دارد. "در قسمت زنانه استخر، یک کمد خالی پیدا کرد، خواسته بود لباسش را از تن در بیاورد ولی در جایی که ایستاده بود کارگرهای استخر او را می دیدند. بنا بر این پشت یکی از کمدها رفت و خودش را پنهان کرد، لباسهایش را در آورد و حوله را دور تنش پیچید." . هر کس که یکبار در فرانسه استخر رفته باشد، می داند که استخر رفتن به این جیمزباند بازی‌ها احتیاج ندارد و حادثه از بیخ و بن غلط است.

همین نویسنده در همان داستان، پس از مسئله استخر، شاهکار جدیدتری خلق می کند. او می نویسد: " با کلافگی وارد مترو شد. از جلوی آگهی شامپوی ضد شپش که به تمام در و دیوار مترو چسبانده بودند گذشت و سوار مترو شد".[۶٨] از این جمله هر فرانسه نرفته‌ای هم به خنده خواهد افتاد تا چه رسد به کسانی که در آنجا زندگی می کنند.

برای اینگونه نوشتن‌ها، هیچ خواننده‌ای به نویسنده و یا سردبیر نشریه اعتراض نمی کند. عادت و فرهنگ این عمل در ما نیست. خوانندگان ما یا سهل انگارند و یا اینکه اگر خیلی هشیار باشند، با لبخندی و یا بازگویی آن در محفلی مسئله را ختم شده می پندارند.

چون عادت اعتراض نداریم، کمتر مجله‌ای راضی به درج اعتراض خواهد شد. بسیاری از ما نیز عادت کرده‌ایم به اینکه اگر جمله‌ای را نفهمیدیم، هیچ تفکر و تعمقی بر جمله مبهم نکنیم. به این بهانه که "من" نمی فهمم، از کنارش رد می شویم و یا ترجیح می دهیم که به آن نیندیشیم و آشتی‌جویانه به سراغ جملهٌ بعدی می رویم. کتره‌ای نویسان نیز از این عمل سوء استفاده می کنند. آنان به روانشناسی رفتارِ خوانندگان واقفند. در نتیجه به خود اجازه می دهند از هر چه و از هر کجا، هر آنچه دلشان خواست، بی محابا بنویسند.

بی توجهی نسبت به نوشته و سهل انگاری خواننده، بسیاری از نویسندگان خوب را هم به دام می اندازد و اینجاست که حادثه اتفاق می افتد .

***

در هیچ برهه‌ای از تاریخ کشورمان، به اندازهٌ ۷ –۶ ساله اخیر، نویسنده و شاعر و محقق و هنرمند ایرانی از داخل به خارج از کشور جهت سخنرانی و شعرخوانی و اجرای تأتر و کنسرت و …دعوت نشده است. دعوت‌کنندگان، مهاجرین و یا کانون‌های فرهنگی و هنری و دانشگاهی غربی هستند که باز به کوشش و معرفی و یا خواهش مهاجرین اقدام به دعوت نموده‌اند. به روایت ساده‌تر، رابطهٌ فرهنگی به این وسعت انجام نمی پذیرفت، مگر با حضور گسترده و فعالیت‌های مهاجرین.

در هیچ زمانی، تاریخ و ادبیات کشور ما، به اندازه ده ساله اخیر، در خارج از ایران بازتاب نیافته است. هم اکنون ده‌ها داستان، رمان و مجموعه شعر از نویسندگان و شاعران ایرانی‌، در خارج از کشور، در دست ترجمه است. مترجمان این آثار و نویسندگانِ در بارهٌ آنها، به طور کلی ایرانیان مهاجرند. ناشر اگر غیر ایرانی باشد، باز به توصیه و یا کوشش ایرانیان مهاجر تن به چاپ یک اثر ایرانی داده است. به عبارت دیگر سیر صعودی ترجمهٌ ادبیات ایران در غرب، به این وسعت انجام نمی پذیرفت، مگر با حضور و فعالیتِ موثر ایرانیان مهاجر.

اگر با چشمانی باز بخواهیم به موضوع بنگریم، صادقانه باید بپذیریم که اگر چه مسئله مهاجرت و موج غیر قابل فرود آن برای شخص مهاجر و مردم ایران فاجعه است، ولی روابط و پی آمدِ فرهنگی حاصله از آن بسیار با ارزش است.

ابعاد اجتماعی و حتا اقتصادی آتی مسئله و همچنین نقش مهاجرین در افشاء رژیم، به خصوص در عرصه سیاسی و فرهنگی آن، موضوعاتی هستند غیر قابل انکار که هر کدام بحث جداگانه‌ای می طلبد.

در تاریخ، ما اولین گروه مهاجر نیستیم و آخرینشان هم نخواهیم بود که این عمل را تجربه می کنیم. حضور گسترده ادبیات ترکیه در آلمان، ادبیات عرب در فرانسه، ادبیات هند در انگلستان، ادبیات آمریکای لاتین در غرب، ادبیات لهستان و روسیه در آمریکا و آلمان و فرانسه و … و یا بالعکس، همه مدیون مهاجرین و به خصوص نسل دوم آنان، یعنی فرزندانشان است.

اگر چه تاریخ مهاجرت ایرانیان هنوز به دو دهه نرسیده، ولی از آنجا که عمدهٌ مهاجرین روشنفکرند، دستآورد فرهنگی آن به آن اندازه است که هم اکنون نیز بتوان به آن بالید. در این شکی نیست که نسل دوم مهاجرین ایرانی، یعنی آنان که هنوز دوران کودکی و نوجوانی را می گذرانند، بازتابانندهٌ اصلی ادبیات و هنر ما در غرب خواهند بود.

اگر خود را انسانی پویا و با فرهنگ و خردمند می دانیم، بر واقعیت، خاک نپاشیم. آن را آنطور که هست ببینیم.[۶۹]
--------------------------------------------------------------------------------
[۱] — برای اطلاع بیشتر به مقاله "چاپ و نشر در خارج از کشور" نوشته اسد سیف، آرش، شماره ٣۱، اکتبر ۱۹۹٣ رجوع شود.[۱]
[۲] —امیر حسن چهل‌تن، "آنسوی مرز چه می گذرد"، آدینه شماره ۵۹
[٣] — احمد شاملو، "منزوی ماندن و کنار کشیدن هیچ‌کس به نفع هیچ‌کس نیست"، مصاحبه با مسعود خیام، دنیای سخن، دی ۱٣۶۹
[۴] — سیمین بهبهانی، دنیای سخن، شماره ٣
[۵] — اسماعیل فصیح، ثریا در اغما، صفحه ۷۱
[۶] — مذکور صفحه ۷۴
[۷] — مذکور صفحه ۱۱۰
[٨] — مذکور، صفحه ۱۵۱
[۹] — پرویز حسینی، نسلی در آیینه، نگاهی به آیینه های دردار، گردون شماره ٣۲–٣۱ ، آبان ۱٣۷۲
[۱۰] — کیومرث منشی زاده، "چرا بروم؟"، آدینه، شماره ۴۹، شهریور ۶۹— کیومرث منشی زاده، "چرا بروم؟"، آدینه، شماره ۴۹، شهریور ۶۹
[۱۱] — آیدین آغداشلو، "همان نشدیم که می خواستیم"، آدینه، شماره ۴۹
[۱۲] — آیدین آغداشلو، مذکور
[۱٣] — منصور کوشان، رمان "محاق"، صفحه ۱۰، نشر شیوا
[۱۴] — مذکور، صفحه ۴۹
[۱۵] — اسماعیل فصیح، مذکور
[۱۶] — مهستی شاهرخی، خزان ابدی، بخشی از رمان خاطرات سروها و نخل ها، نشریه کلک، شماره ٣٨
[۱۷] — مذکور، قابل ذکر است که فریدون تنکابنی نیز نقدی کوتاه، به طنز، در باره این داستان نوشته‌اند که در آرش شماره ٣۴–٣٣ با نام "مشکل حل ناشدنی دوش گرفتن"، نوشته است.
[۱٨] — هوشنگ گلشیری، آیینه‌های دردار، صفحات ۱۴ و ۱۵
[۱۹] — آیدین آغداشلو، مذکور
[۲۰] — دنیای سخن، شماره ۵۵، گزارش "مرگ تکلیف، پیرامون علل فروپاشی خانواده‌های ایرانی در غربت"
[۲۱] — مذکور
[۲۲] — غلامحسین ذاکری ، به خاطر یک قرص نان، آدینه، شماره ۴۲، اسفند۱٣۶٨
[۲٣] — غلامحسین ذاکری، آدینه، شماره ۵٣ ، دی ماه ۱٣۶۹
[۲۴] — برای اطلاع بیشتر رجوع شود به، محمود گلابدره‌ای، رمان "دال
[۲۵] — برای اطلاع بیشتر رجوع شود به، عزیز معتضدی، "دو داستان"
[۲۶] — موضوع از این قرار بود که آقای مهرداد درویش‌پور مقاله‌ای در همین مقوله برای دنیای سخن می فرستد. دنیای سخن پس از گذشت مدتی، با استفاده از قسمت‌هایی از مقاله و جرح و تعدیل آن، بدون آوردن نامی از درویش پور، گزارشی تحت نام "گروه گزارش از سوئد، دانمارک و آمریکا" به چاپ می رساند. برای اطلاع بیشتر به آرش، شماره ٣۲، مقاله آقای درویش پور مراجعه شود.
[۲۷] — دنیای سخن، شماره ۵۵
[۲٨] — دنیای سخن، مذکور
[۲۹] — هوشنگ گلشیری، آیینه‌های دردار، صفحه ۲٣
[٣۰] — مذکور، صفحه ۲۹
[٣۱] — مذکور، صفحه ۲۹
[٣۲] — منصور کوشان، محاق، صفحه ۴۹
[٣٣] — اسماعیل فصیح، ثریا در اغماء، صفحه ۶۷
[٣۴] — منصور کوشان، مذکور، صفحه ۴۹
[٣۵] — هوشنگ گلشیری، مذکور، صفحه ٨٨
[٣۶] — بهرام بیضایی، فیلمنامه "آقای لیر"، بررسی کتاب، شماره ۷، پاییز۱٣۷۰
[٣۷] — اسماعیل فصیح، مذکور، صفحه ۱۹۵
[٣٨] –دنیای سخن، شماره ۵۵
[٣۹] — مذکور
[۴۰] — مذکور
[۴۱] — مذکور
[۴۲] — علی بهزادی، داستان "مسافران بوئینگ ۷۰۷ "، کلک، شماره ٣۰، شهریور ۱٣۷۱
[۴٣] — منصور کوشان، محاق، صفحه ۱۶
[۴۴] — مذکور، صفحه ٣۴
[۴۵] — احمد شاملو، گفتگو با محمد محمد علی، آدینه، ۱۵ اسفند ۱٣۶۵
[۴۶] — هوشنگ گلشیری، آیینه‌های دردار، صفحه ۱٣۶
[۴۷] — جلال خسروشاهی، آدینه شماره ۴۹، شهریور ۱٣۶۹
[۴٨] — آیدین آغداشلو، مذکور
[۴۹] — هوشنگ گلشیری، مذکور، صفحه ۱٨
[۵۰] — اسماعیل فصیح، مذکور، صفحه ٣۱۷
[۵۱] — اسماعیل فصیح، مذکور، صفحه ۶۰
[۵۲] — علی بهزادی، مذکور
[۵٣] — دنیای سخن، شماره ۵۵
[۵۴] — هوشنگ گلشیری، مذکور، صفحه ۲۲ و ۲٣
[۵۵] — مسعود بهنود، در مصاحبه با دنیای سخن ، شماره ۵۵
[۵۶] — مسعود بهنود، آدینه، شماره ۲٣. بد نیست دانسته شود: "نتایج آماری که توسط سازمان ملل متحد منتشر شده، نشان می دهد که ۱٨۲۶ ایرانی تمام وقت و رسمی در دانشگاه های آمریکا و کانادا تدریس می کنند که تعداد کل آنان با احتساب استادان نیمه وقت به پنج هزار نفر می رسد. از میان ۲۴۰ هزار و ۷۱۴ ایرانی که مورد سرشماری در آمریکا قرار گرفته‌اند، ۱/۵ درصد دارای درجه دکترا هستند. ۲۶ درصد مدرک بالاتر از فوق لیسانس دارند و ٣/۵٣ درصد نیز دارای مدارک دانشگاهی هستند." به نقل از کیهان لندن، ۱۷ شهریور ۱٣۷٣
[۵۷] — نگاه کنید به مقدمه کتاب "دو حرف" نوشته مسعود بهنود، انتشارات ارین کار، زمستان ۱٣۶٨
[۵٨] — محمد حقوقی، شعر نو از آغاز تا امروز، نشر روایت، بهار ۱٣۷۱
[۵۹] — دنیای سخن، شماره ۵۵
[۶۰] — مذکور
[۶۱] — مذکور
[۶۲] — مذکور
[۶٣] — آیدین آغداشلو، آدینه، شماره ۴۹
[۶۴] — دنیای سخن، شماره ۵۵، "مرگ تکلیف"
[۶۵] — هوشنگ گلشیری، مذکور، صفحه ۱٨
[۶۶] — هوشنگ گلشیری، مذکور، صفحه ٣۱
[۶۷] — بهرام بیضایی، مذکور
[۶٨] — مهستی شاهرخی، مذکور
[۶۹]   قسمت‌هایی از این نوشته قبلاً در شماره ۴۶ — ۴۵ ماهنامه آرش، چاپ پاریس، آذر ، دی ۱٣۷٣ انتشار یافته است.