علی ناتور


محمود طوقی


• شانزده سالش بود که برای کارگری به کویت رفته بود. به سال نرسیده بود برای خودش کسی شده بود. همه رویش قسم می خوردند. عرب و فارس هم نداشت. هم پاکدست بود و هم پاک چشم. بالاتر از همه این ها معرفتش بود، که برای غریب و آشنا کم نمی گذاشت. تنها خوری در مرام او نبود. و همیشه خدا می گفت مرد باید عرقشو تنها بخوره. صبحانه اش را با رفیقش، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ مرداد ۱٣۹٨ -  ۱۷ اوت ۲۰۱۹


 ۱
یک دوچرخه و یک چماق

سروان گفته بود:پیر شده ای . بهتر است دنبال کار دیگری باشی.و علی از خود پرسیده بود: چه کاری؟
شصت و پنج سال از خدا عمر گرفته بود و هر راهی را که فکر کنی تا فیها خالدونش رفته بود ،از قهرمانی بوکس آسیا گرفته تا یکه بزن کلوپ ستاره آبی.و حالا برایش چه مانده بود یک دوچرخه فکسنی که به مردن مردن لاش او را این طرف و آن طرف می برد و یک چماق ناتوری .
سروان هم چنین گفته بود:مابین ناتور های شهر روی شما حساب می کردیم اما با این اتفاقاتی که اخیراًدر منطقه شما افتاده به تو هم مشکوکیم .بهتر است برای خودت کاری دست و پا کنی و گرنه آخر عمری از زندان لین ده سر در می آوری .
وذهن علی نا خود آگاه پرواز کرده بود به زندان کویت .و با خود گفته بود :ای روزگار کج مدار با علی خوب تا نکردی وگرنه علی کجا و ناتوری منطقه احمد آباد کجا.
شانزده سالش بود که برای کارگری به کویت رفته بود.به سال نرسیده بودبرای خودش کسی شده بود.همه رویش قسم می خوردند.عرب و فارس هم نداشت . هم پاکدست بود و هم پاک چشم . بالاتر از همه این ها معرفتش بود ،که برای غریب و آشنا کم نمی گذاشت.تنها خوری در مرام او نبود . وهمیشه خدا می گفت مرد باید عرقشو تنها بخوره .صبحانه اش را با رفیقش ،ناهارش رو با همسایه اش و شامش را با غریبه ای که کس و کاری نداره و جیبش خالیه .
کمی که گذشت در دکان حاج ناصرشادگانی کار خوبی پیدا کرد . حاج ناصر هم آدمی مثل خود او بود . از بچگی از شادگان برای کار به کویت آمده بود . کار کرده بود و زنی کویتی گرفته بود و برای خودش برو بیایی داشت .
همه چیز همانطوری پیش می رفت که به مراد بود . علی کار می کرد و آخرماه که می شد کارکردش را می فرستاد آبادان برای ننه اش. می خواست به سال نرسیده آلونکی برای ننه اش بخرد و پیرزن را از مستاجری نجات دهد .
خدا لعنت کند جاسم کویتی را که همه برنامه های او را بهم زد .جاسم اصلیتش خرمشهری بود اما از قدیم به کویت رفته بود و همه اور ا باسم جاسم کویتی می شناختند . خودش هم همین را می خواست .کار جاسم سر کار گذاشتن کارگرای ایرانی بود ،خب سلام گرگ هم بی طمع نبود . پنجاه پنجاه کار می کرد .
یکی دوبار هم پرش به پر علی خورده بود اما علی اهل باج دادن و باج گرفتن نبود .ترسی هم از جاسم کویتی نداشت .جاسم هم این را فهمیده بود و از کنار علی با چراغ خاموش رد می شد.اما علی توی کتش نمی رفت که آدمی مثل جاسم کویتی مشتی آدم را که آمده اند غربت تا نانی برای زن و بچه شان ببرند سرکیسه کند .بلاخره طاقت نیاورد ورفت سروقت جاسم .جاسم که فرش زمین شد سر و کارش با شرطه کویت افتاد و شش ماهی در زندان کویت آب خنک خورد . از زندان که بیرون آمد خبر آوردند که مادرش ناخوش احوال است و پیغام داده است بیا بیینم ترا تا دیدارمان به قیامت نیفتد .
وعلی باز هم در لابلای خاطراتش جستجو کرد تا ببیند باردوم کجا و کی زندان رفت .
غروب یکی از روز های خرما پزان تابستان بود . تِشک هوا کمی شکسته بود و دختر ها و پسر ها درحال گشت و گذار توی خیابان امیری بودند. علی هم آمده بود عرق فروشی خاچیک کنج یکی از کوچه های خیابان امیری و با خودش خلوت کرده بود. ودکا بفهمی نفهمی داشت به جانش می نشست و به گرما غلبه می کرد .یکی دومیز آن طرف تر دوسه جوانی غریبه هم جا خوش کره بودند و لوس بازی در می آوردند و مدام سربسر خاچیک پیرساقی کافه آبادان می گذاشتند . علی مثل همیشه طاقت نیاورده بود ورفته بود سراغشان که عرق تان را بخورید و مثل بچه آدم راست کارتان را بگیرید و بروید .علی را نمی شناختندوتقس بازی در آورده بودند.پیش خودشان حساب کرده بودند یک به سه . و علی ناچار شده بود ادبشان کند وکار به کلانتری کشید .
رئیس کلانتری تازه به آبادان آمده بود و علی رانمی شناخت.وتا چشمش به علی و آن سه جوان با سرو صورت خونین افتاده بود رو به علی کرده بود و گفته بود: مادر قحبه در منطقه من لات بازی در می آوری و هنوز کلام در دهانش منعقد نشده بود که علی اورا بلند کرده بود و از پنجره کلانتری پرتابش کرده بود به حیاط کلانتری و جنگ مغلوبه شده بود. و علی راهی حبس شده بود.
چند نفری واسطه شدند و افسر رضایت داد و علی به شش ماه نرسیده آزاد شد .و همین طور زندان شد خانه دو م علی .آنقدر زندان رفته بود که همه می گفتند دعوا را یکی دیگه می کنه علی عبدل رو معرفتش گردن می گیره و حبس شو می کشه .
علی از کلانتری که بیرون آمد دو چرخه اش را کنار فنس های خانه ۳۱۱ گذاشت و سیگاری روشن کرد و چند پک محکم زد و صبر کرد تا مزه تلخ سیگار زر به جانش بنشیند و حالش را جا بیاورد .
و راهی خانه شد . در خانه ننه عبدالله شده بود میخ چشمش که چی شد . در کلانتری چه نقل و حدیثی شد .ووقتی علی حرف های سروان را باز گو کرد ننه عبدالله گفت :سروان حرف حق زده . بهتر است تا سر پیری کار دست خودت نداده ای .دست از ناتوری برداری.
وعلی تا غروب آن روز از خودش می پرسید اگر ناتوری نکند چه کار کند. دیگر از دست او چه کاری بر می آمد .ساختمان پوسیده ای بود که تنها در و پیکرش باقی بود. موریانه فقر او را از درون تهی کرده بود.
ننه عبدالله که می گفت:از فردا بساط کن .
علی با خودش گفته بود :مردن بهتر است تا قاطی بساطی ها شدن و سر یک کف دست جا زن و بچه هم را جلو صغیر و کبیر گفتن.
علی بوکسور باشی ،قهرمان آسیا باشی آن وقت بروی میان مشتی کور و کچل بساط کنی سیگار و نوشابه بفروشی.
ننه عبدالله مثل این که فکرش را خوانده باشد بهش گفته بود :بدبختی آبادانی جماعت قلو بودنشه . تمام زنگیش را بالای لاف های صد من یک غاز از دست می ده . بگو ننگم میاد نوشابه دونه ای سی تومن بدم دست مردم وسیگار نخ نخ بفروشم به علاف و معتاد.بگو هنوز مرد پیدا نمیشه تو خطه جنوب هوک چپ منو بخوره و روی پا های خودش وایسه. شما قلو ها ی آبادانی که دست از این لاف هایتان برنمی دارید .
علی به ننه عبدالله گفته بود :زمین خوردم که خوردم خواری و خفتش را خودم می کشم .تو دیگه چرا این قدر سرکوب می زنی و نمک روی زخم آدم می پاشی.یادت رفته من کی بودم . جلو همین باشگاه غلوم سیاه زدم تو گوش رفیق شخصی اشرف . جیگر می خواست . با ده تا بادی گارد رفت و آمد می کرد . مرتیکه قرمساق با هواپیمای شخصی می آمد آبادان قمار می کرد و می رفت .
گفته بود: من از نگاه این نره غول خوشم نمی آد . بهش بگید دیگه این طرف ها نیاد.
داشتم عرقمو تنهایی مثل همیشه می خوردم . آدماش دوره ام کردند .گفتم:از ادب بدوره وقتی یک مرد عرق می خوره. کسی براق نگاهش کنه .
گفتند :بهتره دیگه این طرف ها آفتابی نشی. حالا هم عرقتو زودتر بخور و بزن بچاک . پرسیدم این افاضات مربوط به خودتان است یا شما پیغام آورده اید . گفتند آقا از نگاه کردن شما خوشش نمی آید . پرسیدم آقا کی باشه ،آقا را نشانم دادند. دیده بودمش رفیق شخصی اشرف بود پولش از پارو بالا می رفت .عرقمو سر کشیدم و بلند شدم . گفتم خدایا بامید تو .رفتم سر میز آقا همه بچه های آبادان خوب یادشون می آد اون روز علی چی گفت و چی کرد . منو که دید جا خورد . گفتم :این جا آبادانه . آبادان یعنی خونه علی عبدول . بهتره وقتی بغل اشرف خوابیدی از این غلط های اضافه بکنی و خواباندم تو ی گوشش . مثل برگ کاغذ بلند شد و پرت شد ته سالن و فرش زمین شد . بادی گارد ها پا گذاشتند پیش . به هر کدام یکی که می زدم هم نونشان می شد و هم آبشان .رفتند سروقت چوب و چماق. دست زدم به درخت جلو باشگاه . در خت رو که از زمین کندم همه فرار کردند .
****
هوا گرم بود و شرجی ومه آمده بود تمامی بریم را پوشانده بود . هوا مثل بختک شده بود ،لش و سمج و درست مثل ژله چسبناکی می چسبید روی تن آدم .
علی یاد هفت سالگی اش افتاد .خانه درندشت شان پائین دست شط بود . و پدرش حاج قاسم از آتش تنور نانوایی پناه می آورد به تختی که شانه به شانه درخت های نخل بود تا با باد بزن بزرگی که اختراع خودش بود گرما را از لایه لایه های پوستش دور کند .
علی می دانست حاج قاسم که می آید او باید برود سروقت بادبزن . پتویی را که در یک قاب چوبی بود حسابی خیس کند و با طنابی که به دستگیره قاب وصل بودجلو و عقب ببرد.تا بادخنک از لایه های خیس پتو بگذرد وگرما رااز روی صورت حاج قاسم جاروب کند. تا حاج قاسم خوابش ببرد وخروپف اش که بلند شد دست از باد زدن بر دارد وحاج قاسم را به امان خدا رها کند و یک کله خودش را بزند به آب پر خروش شط و گرمای تابستان را فراموش کند .
علی اندیشید که آن روز ها هوا گرم و شرجی بود اما مثل این هوا سمج و لخت و مرده نبود .تا بیاید مثل کنه به چسبد بروی پوست آدم و بعد مثل موریانه نفوذ کند به تمامی بدن .
علی دو چرخه اش را کیپ فنس ها گذاشت که داشت از درختچه های پر برگ کویتی خفه می شد . و سیگاری روشن کرد تا گرمی هوا را لحظه ای فراموش کند و دست زد به شمشاد ها تا خنکای آنها شاید به بدنش نفوذ کند . نکرد مثل بدن مرده ،برگ شمشادها چسبناک و پخته شده بود . چندشش شد. پک محکمی به سیگار زد کبریت هنوز روشن بود اما از زور مه فقط جلو پای او را کمی روشن می کرد .علی با خودش اندیشید حالا وقت بیرون زدن دزد و شب رو وآدم های خلافه و هوا جان می دهد برای خفت کردن آدم ها .
علی به فنس های کوتاه نگاه کرد فنس هایی که درختچه های کویتی حصار در حصارشان بود . واین برای دزد و شب رو یعنی نور علی نور یک جست کار وتمام .
علی پک دیگری زد و گذاشت تا دود تلخ سیگار زر در جانش نفوذ کند شاید این افکار مالیخولیایی لحظه ای دست از سرش بر دارد.
از اتقافاتی که در چند روز اخیر افتاده بود سر در نمی آورد .علی در این شصت و پنج سالی که عمر کرده بود دزد و خلاف و شب رو زیاد دیده بود. شب های زیادی در زندان کارون با همین قماش آدم ها هم سفره شده بود تا ببیند حرف حسابشان چیست . همه شان دزد بودند،بی کم و کاست. آدم کش نبودند. حالا یکی طلا می برد یکی فرش یکی پول نقد فرق زیادی نداشت دزد دزد بود و سر منشا همه شان نداری بود . اهل آدم کشی هم نبودند . اگر در حین دزدی کسی هم کشته می شد به تصادف بود . قصد و غرض همان بود که بود . اما اتفاقات چند روز اخیر بنظر او از جنس و سنخ دیگری بود.
کشتن زن و بچه مردم ، کشتن پیر زن و پیر مرد ارتباطی با دزد و دزدی نداشت . آن هم بچه خاطر .؟مگه خانه پرش توی خانه این مردم چه پیدا می شد . یک کولر زهوار دررفته ادیسون یا او جنرال یک یخچال در پیت و یک کپسول گاز ، نهایت یک چغلی طلا آن هم نه در خانه همه.
درثانی کشتن هم قاعده و قانون دارد .هر چه بود چاقو کش و تیغ زن هم هزار ماشا الله در زندان زیاد دیده بود . دعوایی می شد و به تصادف چاقو جای حساسی می خورد و کسی تلف می شد . کسی کسی را سلاخی نمی کرد . در این شصت و پنج سالی که از خدا عمر گرفته بود این رقمی تا بحال ندیده بود، نه دیده بود و نه شنیده بود .
رفته بودند ایستگاه هفت زنی حامله با دو دختر کوچک و بزرگش را سلاخی کرده بودند . یک لحظه فکری در ذهن علی جرقه زد . چرا او ودیگران مدام فکر می کنند عامل این اتفاقات باید چند نفر باشند. چرا هر کس می خواهد قتلی را روایت کند از چند نفر حرف می زنند . چرا به ذهن کسی نمی رسد این کار کار یک نفر باشد کسی که تا بحال چیزی به چشم خود ندیده است . تنهادر این میان شاید مقتولین قاتل یا قاتلین را دیده اند .آن ها هم که دیگر قادر به روایت داستان خود نیستند.
بعد از قتل ایستگاه هفت پیرزن تنهایی کشته شده بود . سر پیرزن را گوش تا گوش بریده بودند .علی او را می شناخت جوان که بود فرمانش می زد . از اون خانوم خانوما بود .اما از آن موقع سال های چندی گذشته بود و پیرزن وقتی کشته شده بود آفتاب لب بام بود . سر پیرزن را انداخته بودن درزباله دانی شهرداری نزدیکی های خانه اش یعنی درست از لین ۹ رفته بودند لین ۱۵.
قتل بعدی پیرزن وپیر مردی بودند .علی قبل از پلیس در صحنه قتل بود .هوا گرگ ومیش بود که همسایه دیوار به دیوار پیرمرد دیده بود درب حیاط باز است .سرک کشیده بود داخل حیاط دیده بود پیر مرد وپیرزن هردو کشته شده اند جمجمه پیر مرد با جسم سنگینی خرد شده بود وافتاده بود کنار حوض.پیرزن راهم جلو در آشپز خانه گوش تا گوش سر بریده بودند.
علی چشم چشم کرد تا ببیندچیز دندان گیر و دزد بری داشته اند یا نه یا احیاناً جای چیزی روی دیوار یا داخل اتاق خالی است یا نه .
اجناس و اثاثیه دزد بری نداشتند .چند دیگ و قابلمه روحی و یک کولر ادیسون مال زمان تیغ علیشاه که بمردن مردن کا رمی کرد و هوای مرده ای بیرون می داد . کل اسباب اثاثیه شان را اگر می گذاشتی سر خیابان کم پیدا می شد صد تومن بخرند .
چیزی که علی را کلافه می کرد خود قتل ها نبود .شکل قتل ها بود .بی ربطی آن ها بهم بود . بی منطقی کاری بود که او سر در نمی آورد. می خواست بین این قتل ها یک ربطی منطقی پیدا کند . نخی یا چیزی که این ها را بهم مرتبط کند تا او سر در بیاورد چرا این آدم ها به این شکل باید کشته شوند .
نه آدم های مهمی بودند و نه دشمن غداری داشتند خب از مقامات و دم کلفت های شهر هم که نبودند. پس چه بودند .که باید کشته می شدند.این مالیخولیایی بود که بجان علی افتاده بود ودست از سر او بر نمی داشت .
***

ننه عبدالله گفت: علی ساعت از صلاه ظهر هم گذشته بلند شو یک تلخ و شوری درست کرده ام بخور.
علی خواب نبود. پنکه سقفی که یادگار دوران انگلیسی ها بود به مردن مردن می چرخید و در هر گردشی تقی صدا می دادو باد گرم و مرده را به صورت علی می زد .علی از شانه راست به چپ غلطید پوستر رنگو رو رفته نوال الزغبی روی دیوار کاه گلی اتاقش بنظر و صله نا جوری می آمد .کار عبدالله پسرش بود .دو سال پیش که از کویت برگشت عکس نوال را با خودش آورد . یک نوال می گفت هزار نوال از لک و لوچه اش پائین می ریخت .جز عکس اش یک پلاستیک نوار هم با خودش آورده بود بیکار بود و کار روز و شبش شده بود گوش دادن به آهنگ های نوال .با این همه علی توی ذوقش نزد ،جوانی و هزار عیب .خودش هم که جوان بود کم و کسری از عبدالله پسرش نداشت .قهرمان که شد بسرش زد هنرپیشه بشود بعید هم نبود . قهرمان که بود بر و بازویی هم که داشت فقط مانده بود یک جو شانس هزار بار زندگی فردین را زیر و رو کرده بود . مگر از فردین چه چیزی کم داشت . کافی بود پایش به المپیک می رسید .اما بد شانسی آمد سراغش . در مسابقه مقدماتی قهرمانی کشوری یک بوکسور گمنام شهرستانی بد جوری او را لت و پار کرد،دیگه رو نیامدو
بعد به سرش زد بادی گارد خواننده یا هنرپیشه ای بشود. مدتی هم شد اما طاقت نیاورد از این نان ها از گلوی او پائین نمی رفت.
کاراو باز وبسته کردن درب ماشین برای خانم ها و این طرف بردن و آن طرف بردن خانم ها نبود.با مرام او جور در نمی آمد تا نیمه های شب کنار خیابان منتظر باشد تا کار خانم تمام شد وبیاید و بعد یک سبیل کلفت قرمساقی بیاید انعامی کف دست او بگذارد این ها را چند باری که با ننه علی بگو مگو داشت گفته بود .
ازآن ببعد بود که عطای هنرپیشه شدن و با هنرپیشه و خواننده یک کاسه شدن را به لقایش بخشیده بود .
علی احساس کرد با هر چرخش پنکه سر او بزرگ و بزرگتر،سنگین و سنگین ترمی شود .سی سالی بود که این پنکه را خریده بود .آن روز ننه عبدالله خیلی خوشحال شد و به علی گفته بود تو که خریدی کاشکی کولر می خریدی و او گفته بود بروی تخم دوتا چشمم ننه عبدالله بگذار دستم باز بشود اما دست او هیچ وقت باز نشد که نشد و ننه عبدالله گرما را بجان خرید وبروی علی نیاورد .وصبر کرد تا آن روز برسد و آن ها هم مثل خیلی های دیگر صاحب کولر بشوند و شب تا صبح از شدت گرما کابوس نبینند.
علی باز شانه به شانه شد . خواب که نبود فکری بود . فکری که مثل خوره بجانش افتاده بود و رهایش نمی کرد .
ننه عبدالله ول کن نبود . دوباره و سه باره صدایش کرد .داشت لب حوض ظرف ها را می شست .علی با بی حوصله گی چشم هایش را باز کرد . سنگین و لخت بود و به سختی باز می شد وشد.احساس سنگینی عجیبی در تمامی بدنش می کرد. احساس آدمی را داشت که یک هفته در دریا گم شده است و آب در تمامی جزء جزء بدنش نفوذ کرده است واو را مثل خیک باد کرده است .
علی بخودش نهیب زد و بلند شد . سرش گیج می رفت .ننه عبدالله دست از شستن ظرف ها کشیده بود و داشت به جنگ و گریز علی با خودش نگاه می کرد و متعجب بود .
علی نتوانست خودش را سرپا نگاه دارد.نشست وبه دیوار تکیه داد.پنکه به کندی تاب می خورد و هوای گرم ومرده را مرده تر می کرد .و با یک گردش از محورش خارج می شد و تقه ای می کرد و دوباره جا می افتاد و راحت تر می چرخید .
علی بار دیگر خودش را نهیب داد . تکانی خورد و خودش را بطرف صندوق قدیمی شان کشاند که زیر پوستر خندان نوال بود .بنظرش رسید نوال دارد به زیلو های نخ نمای خانه آن ها می خندد . صندوق قفل بود زیر لبی غری زد . همیشه با ننه عبدالله سر قفل بودن صندوق دعوا داشت . ننه عبدالله می گفت :دار و ندارمان توی صندوق است .هزار ماشالله که این روز ها از در و دیوار معتاد و بنگی و دزد می باره در یک چشم بهم زدن از دیوار پائین می آیند و دار و ندارمان را بار می کنند و می برند .و علی در حالی که خون خونش را می خورد می گفت:نه این که هفت خم خسروی توی این صندوق است .
علی روی صندوق نشست و ننه عبدالله را صدا کردو کلید صندوق را خواست . کمی به بدنش کش و قوس داد تا مردگی را از خودش دور کند . نگاه که کرد دید درست زیر عکس نوال نشسته است که موهای افشانش زیبایی اش را صد چندان کرده بود .تا ننه عبدالله بیاید علی یکی دوبار دیگر او را صدا زد. ننه عبدالله شیر آب رابست و به سختی بلند شد .و با دو دست کمرش را گرفت تا درد پا هایش را کمتر کند . مدت زیادی بود که کمر و زانوهایش در می کرد . یکی دوبار هم با علی به بیمارستان شیر و خورشید رفته بودند .دکتر می گفت :سائیدگی است و علاجی ندارد ،علاجش استراحت است .و ننه عبدالله گفته بود :خدا پدرت را بیامرزد آقای دکتر .برای ما آدم های بیچاره فقیر استراحت وقتی است که مارا توی گور می گذارند.
ننه عبدالله برای این که شکم خودش و بچه هایش را سیر کند باید صبح کله سحرمی رفت میدان و با چند صندق بیست، بیست و پنج کیلویی گوجه و پیاز وسیب زمینی بر می گشت.
علی هم به کار کردن او راضی نبود . یکی دوبار هم گفته بود برای من ننگه که مادر بچه هام بره بساط کنه .وننه عبدالله گفته بود :سرت رو بگیر بالا. زنت که کار خلاف شرع نمی کنه. نصف بیشتر زنای آبادان بساط می کنن . اگه آن ها را بردن جهنم من هم روش، جیب خالی و شکم گرسنه ننگه.
ننه عبدالله شل شلی خودش را کشاند داخل اتاق و در زیر پیراهن بلند و رنگ و رورفته اش دنبال چیزی گشت .و بعد دستش را بالا آورد و نخ کلفتی را که به کلید بلندی وصل بود و از گردنش آویزان کرده بود از بالای سرش آزاد کرد .
علی با خودش گفت :پدر بیامرز فکر می کند کلید گنج سلیمان است که باید هفت سوراخ قایمش کرد .
ننه عبدالله کلید را به علی داد و گفت:خیر باشد .
علی با بی حوصلگی کلید را گرفت و روی زمین کنار صندوق نشست.و کلید لوله ای بلند را درقفل سیاه و زنگ زده روی صندوق کرد و چند باری چرخاند .جا نیفتاده بود و زبانه را آزاد نمی کرد. بیرون آورد و سعی کرد زیر نور چشم آزار روز در لوله تاریک وسیاه قفل مادگی قفل را پیدا کند .ودوبار کلید را در قفل کرد و چرخاند و با خود گفت :خوب شد نسل این قفل ها برافتاد. قفل ،قفل ژاپنی،کلید را داخل می کنی ویک چرخش به راست و خلاص.کلید بجایی گیر کرد و علی چند بار چرخاند.و زبانه حلقه ای قفل باز شد .ننه عبدالله گفت:تمام زندگی مرا بهم نزنی. وکمی زانوهایش را که به شدت درد می کرد ماساژ داد.
علی درب صندوق را باز کرد لباس ها با نظمی زنانه چیده شده بود .روی همه عبا و چادر مشکی ننه عبدالله بود که علی یکی دوبار به تن ننه عبدالله بیشتر ندیده بود و چقدر هم بهش می آمد. ودیگر تنش نکرد . یکی دوبار هم که علی پرسید چرا تنت نمی کنی، گفته بود:آدم باید آبرو داری کند . برای فاتحه یا عروسی یامراسمی آدم باید یک لباس درست و حسابی در صندوقش داشته باشد . ومثل گدا ها نباید راه بیفتد برود.
زیر عبای ننه عبدالله کت و شلوار مشکی علی بود .علی یادش آمد آن موقع ها که کت و شلوار مشکی اش را می پوشید و سرش را روغن می زد تماشایی بود. هزار کشته و مرده داشت. هیکل درست و میزان ذره ای هم غم وغصه به دل نداشت .اما حالا چی یک دوچرخه و یک چماق ناتوری و هزار فکر و خیال .
علی دستش را به ته صندوق برد و دنبال چیزی گشت .ننه عبدالله دست از ماساژ پاهایش کشیده بود و داشت با تعجب علی را نگاه می کرد و به صرافت افتادتا بپرسد دنبال چیست تا کمکش کند. که برقی از شادی در چشمان علی شعله ور شد و یافت آنچه را که می خواست وقمه بزرگش را که در جلد چرمی پوست ماری اش بود به سختی از زیر لباس ها بیرون آورد .
علی برخاست .قمه را از غلافش بیرون کشید و به آرامی تیغه براق و تیز قمه را نوازش کرد .ویادش آمد مدت زیادی است که دیگر با قمه به خیابان نرفته است .
جوانی و سر پر سودا.قمه را که می بست نعوذ بالله جنبنده ای خودرا نشان نمی داد .هفت محل به هفت محل هرجنبنده ای خودرا قایم می کرد.
ننه عبدالله کمی جلوتر آمد تا چشم در چشم علی داشته باشد و به تلخی گفت:خواب نما شده ای یا سر پیری فیلت یاد هندوستان کرده است .
علی برگه قمه را جلو نور گرفت تا عکس خودش را دربرگه قمه ببیند ودید .
علی رو کرد به ننه عبدالله و گفت:نه خوابنما شده ام ونه فیلم یاد هندوستان کرده . بالامو می دونم چیه پائینم هم میدونم چیه . داستان چیز دیگه است .
علی خجالت کشید به ننه عبدالله بگوید خوف برش داشته است.
ترس چیزی بود که تا این شصت و پنج سالی که عمر کرده بود با آن بیگانه بود . اگر به کسی هم می گفت باورش نمی شد .علی بوکسور و ترس.
جوان که بود توی دهان شیر می رفت .نیمه های شب به شط می زد و عرقش راآن طرف آب می خورد و بر می گشت تا صبح کنار شط می خوابید .نه ترسی از شرطه عراقی داشت ونه از امنیه ایرانی .کوسه و مار و گراز هم که جای خود داشت .
یک بار هم که حرف و حدیث هایی در مورد گرگ هایی که نیمه های شب از قبرستان بیرون می آیند و به گاو و گوسفند هاحمله می کنند تا صبح در خاکستون خوابید. شرط بسته بود .شرط را برد اما برد و باخت برایش مناط اعتبار نبود می خواست به خودش نشان بدهد تا چه حد دل و جگر دارد .
دوست داشت برای ننه عبدالله توضیح بدهد که چیز ناشناخته ای در جانش نفوذ کرده است . چیزی که از جنس ترس نیست . اما نمی توانست این احساس را به زبان بیاورد .احساسی بود که فقط می شد آن را احساس کرد .قابل بیان نبود لااقل برای او این گونه بود .بهمین خاطر به ابرام فرفره پیشنهاد داد تا شب ها به کمک او بیاید و با هم نگهبانی بدهند .این طوری خیالش راحت تر بود .به ابرام هم نگفت چرا از او می خواهد بیاید شب ها ناتوری کند .بنظرش رسید ابرام این دعوت را به حساب معرفت گذاشت ،بیکاری و دست خالی و شرمندگی جلو عهد و عیال .
ابرام از اول شب یکریز حرف می زد و علی حال و حوصله همزبانی با اورانداشت اما حوصله کرد نمی خواست توی ذوق ابرام بزند و مجبور شود تنها نگهبانی بدهد.با ابرام که بود شرجی و تنهایی را خیلی احساس نمی کرد دیگر صدای سنج ودمام نمی آمد و کسی یا چیزی در تاریکی از کنارش نمی گذشت .
شب از نیمه گذشت بود که ابرام پاشل کرد . قضای حاجت داشت . به علی گفت به راهش ادامه بدهد خودش را به او می رساند .علی به دلش بد نیاورد وبا خودش گفت :ابرام کارش را می کند و او اگر نرم نرمک برود ابرام خودش را به او می رساند .از پیچ فنس خانه ای در خیابان ۱۳۷ گذشت .ابرام از چشمش غایب شد .
مهی غلیظ آمده بود و خیابان از نیمه جایی برای دیدن نداشت .همه چیز گم بود در مهی که مثل چادری خاکستری کشیده می شد بر خیابان و کوچه و خانه ها .بند کفشش باز شده بود ، نشست تا بند کفشش را ببندد .در چند متریش مردی ایستاده بود با یک پا و یک عصا، عصا که نه نخل کنده شده ای از ریشه .با دشداشه ای بلند که می آمد و نعلین پای راستش را از چشم می پوشاند. پای چپ اش گم بود ،ناپیدا و بنظر علی آمد باید از زانو به پائین قطع شده باشد .
علی تلاش کرد تا صورتش را ببیند .از زانو ببالا در مه گم بود . مهی غلیظ و چسبناک که فرصت نمی داد علی از میان آن ببیند در مقابلش چه کسی ایستاده است .اما از حجمی از هوا را که اشغال کرده بود بنظرش رسید باید یک سرو گردن از او بلند تر و تنومند تر باشد .بیشتر از هر چیز گرمای نفس هایش که بیشتر به خرناس شبیه بود وبوی ماهی گندیده می داد در علی احساس بدی ایجاد می کرد .
علی ابرام فرفره را صدا کرد ،یکی دوبار .و سر بر گرداند تا شاید صدای آمدنش را بشنود خبری نبود سر برگرداند تا ببیند مرد یک پا کجاست. نبود . رفته بود. علی معطل نکرد قمه را از پس گردنش کشید و به سمتی که مرد یک پا رفته بود دوید .