زیبا و شورشی (۹)
سی وسه داستان به قلم هرناندو کالوو اوسپینا


نادر حسینی


• کتاب زیبا و شورشی مجموعه داستان های کوتاه در باره سی و سه زن آمریکای لاتین است. داستان هایی که تاریخ هستند و نه بیوگرافی صرف این زنان. با هریک از این داستان ها صفحاتی از کتاب عظیم تاریخ آمریکای لاتین از۱۴۹۲ زمان ورود مهاجمان اروپایی به این قاره تا به امروز جان می گیرد. برخی از این زنان اندک شناخته شده و یا اساسا چهره های ناشناخته ای هستند اما آنان نقش تعیین کننده ای در مبارزه برای برابری و آزادی دارند. دیلما روسف رئیس جمهور سابق برزیل یکی از آنان است ... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۶ تير ۱٣۹٨ -  ۱۷ ژوئيه ۲۰۱۹



 

وقتی جنایتکاران حکومتی فرمان سکوت می دهند، آنها فریاد می زنند

یک مقام دولتی با قیافه ای متکبرانه به « لوزمارینا برنال»۱ با اطمینان میگفت که او مادر رهبر یک جریان «چریکی ـ قاچاق مواد مخدر»است که دریک درگیری با ارتش کشته شد.این مقام دولتی به لوزمارینا توضیح میداد که پسرش لباس استتارپوشیده بود و یک تپانچه بدون تیر در دست راست داشت. مادر با چشمانی پرازاشک او را نگاه میکرد. نفس عمیقی میکشد و با صدایی آرام باو پاسخ میداد که:" نه آقا،من مادر«فایر لئوناردو پوراس برنال»۲ هستم. یک مرد جوان ۲۶ ساله، ناقص العقل از بدو تولد،استعداد روانی اش باندازه یک بچه ٨ ساله است.
این مامور دولتی ناباورانه باونگاه میکرد.مادر در ادامه توضیح خود،میگوید پسرش نمی توانست تیر اندازی کند زیرا قسمت راست بدنش ازجمله دستش فلج بود.این مقام دولتی با شرمندگی گفت:"خانم، من نمیدانم،این چیزیست که در گزارش ارتش آمده است".
لوزمارینا با شوهرویکی ازفرزندانش به همراه سه مادر دیگر از هشت ماه قبل در جستجوی پسرانشان بودند.
آنها در«اوکانا»٣شهری در شرق کشور نزدیک مرز با ونزوئلا رفتند. شهری که حدود ۷۰۰ کیلومتر دورتر ازشهر محل زندگیشان "سوآچا"۴ در نزدیکی بوگوتا،پایتخت کلمبیا قرار دارد.
لئوناردو در تاریخ ٨ ژانویه ۲۰۰٨ مفقود شد. لئوناردو حدود ساعت ۱٣:٣۰،بعداز یک تماس تلفنی،خانه را ترک کرد.
به برادرش،جان اسمیت، گفت یک فرد باو وعده کارداده است. لئوناردو در محله خود شناخته شده بود،باین خاطر که برای مردم محله کار مفید میکرد و بعضی مواقع درقبال چند سکه پول کارهای کوچک انجام میداد و یا مجانی خدمت میکرد. دائما گل سرخ و یا شکلات برای مادرش میخرید.
۲۵۲ روز از مفقود شدن لئوناردو میگذشت. پدرش برای تامین هزینه های خانواده به دنبال کار میرفت،در حالیکه لوزمارینا هر روز در جسجوی پسرش بود. هر روز صبح زود بیرون میرفت و نیمه شب خسته و کوفته به خانه برمیگشت. درهیچ خیابان،بیمارستان یا سردخانه ای خبری از او نبود. کارمندان دولت، ارتش،پلیس همان چیزی را که به هزاران خانواده دیگرمیگفتند،باو هم تکرار میکردند: "شاید در جائی دعوت شده،یا با دوست دخترش به کشور دیگری رفتند یا وارد یک گروه چریکی شده".
تا روزیکه در۱۶ سپتامبر،لوزا یک تماس تلفنی از پزشکی قانونی دریافت کرد."در درون خودم احساس سردی کردم،فقط توانستم به خانواده ام بگویم که جستجو تمام شد زیرا لئوناردو مرده است". او به دفتر مرکزی پزشکی قانونی رفت و از بین سی عکسی که باو نشان داده شد،پسرش را شناخت.عکس وحشتناکی بود،سیزده گلوله باو خورده بود و دو تا به صورتش. "به زحمت توانستم او را بشناسم". مامورین باو گفتند که او را در اوکانا،در یک گور جمعی با هجده جسد دیگر پیدا کردند.
مامورین از او شش هزار دلار برای نبش قبر وبردن باقیمانده جسد مطالبه کردند. مبلغی فوق العاده زیاد برای یک خانواده کم بضاعت. خانواده اما درفاصله هشت روز با قرض، فروختن وسایل کمی که در اختیار داشتند،مبلغ را تهیه کردند.   

دست برقضا،یک روزنامه نگار که رویدادهای ورزشی را پوشش میداد برای پیگیری این "موضوع"اظهار تمایل کرد.
بنابراین باشروع تحقیقات با حقایق آشنا شدیم،چندین رسانه خبری هم بنابرعادت همان اخبار رسمی را منعکس میکردند:"در یک گوردسته جمعی جسد هیجده جوان تازه آموزش دیده «فارک»(نیروهای مسلح انقلابی کلمبیا) پیدا شد".
نظامیان مواظب نبش قبر "گمنام"ها هستند وخانواده ها نمیتوانستندحضور داشته باشند. نظامیان تابوتهای مُهر و موم شده را بدون آنکه خانواده ها آنها را ببینند،تحویل آنها دادند.
اما لوز مارینا مایوس نشد، نبرد قانونی ای را آغاز کرد که پیشاپیش از دست رفته به نظر می رسید. تنها بعد از یک سال و نیم خانواده ها اجازه باز کردن تابوت را گرفتند تا تحقیقات رسمی به جریان یابد."آنچه که ما دیدیم وحشتناک بود.یک استخوان انسان با شش مُهره،کاسه سر خالی که با یک تی شِرت(زیر پیراهن)پر شده بود".
افشاگری مادران شروع به واکنش کرد.رئیس جمهورکلمبیا «آلوارو اوریبه ولز»درگزارش عمومی در باره علت مرگ این جوانان اعلام کرده بود:"[این جوانان] برای چیدن قهوه نرفته بودند.آنها برای ارتکاب اعمال بزهکاری رفته بودند".   
لوزمارینا هرگز نتوانست این حرفها را فراموش کند. درجریان دادگاه برای رسیدگی پرونده، نظامیان او را مسخره و تهدید میکردند.او ازجزئیات قتل آگاه شد. مردی که درباره قتل پسرش باو تلفن زده بود،همکاری ویژه با ارتش مستقر در منطقه اوکانا داشت.این مرد در قبال دریافت ٨۰ دلار از نظامیان،معتادان،ولگردان،بیکاران ومعلولان را به پیش نظامیان میبرد. این افراد با اعتماد باوبرای یافتن کار به دنبالش میرفتند. این مرد اعتراف کرد سی جوان را به نظامیان تحویل داده است.
نظامیان قبل از به قتل رساندنشان،کارت هویت را از آنها میگرفتند. سپس رئیس اطلاعات گردان در گزارشش مینوشت:"مرگ درعملیات نظامی". جوانان «سوآچا» ٣ قربانی یک روش جدید نیروهای مسلح بودند: "مثبت کاذب". دولت اوریبه وِلز آنرا طراحی کرده بود و مسئول توسعه آن ،وزیر دفاعش،«خوآن مانوئل سانتوس»، رئیس جمهوری کنونی کلمبیا است.
این مسئولین حکومتی از نظامیان میخواستند تا آمار و ارقام مثبت در مبارزه علیه شورشیان(فارک) ارائه دهند.ارقامی که بر اساس آن ایالات متحده کمک های نظامی بیشتر به حسابشان واریز میکردند.شرکتهای فراملی آمریکایی از دولت تقاضای سرمایه گذاری بیشتر در کلمبیا میکردند.
برای تشویق بیشتردرقبال هر جسد پول پرداخته میشد.«ماریا سانابریا»۵ همشهری لوزماریا،مادر«جیم استیو والانسیا سابرینا»۶ میگفت:"ما میدانیم که نظامیان برای گرفتن یک مدال،یا تعطیلات،گرفتن یک درجه،دریافت پول از دولت، پسران ما راکشتند".
سرهنگ سابق ارتش کلمبیا «رابینسون گونزالس» درطول تحقیقات درباره چندین عملیات "مثبت کاذب" " اظهار کرد:"من مرخصی های آخرهفته میگرفتم و برای هر مرخصی آخر هفته تا ۵ میلیون پزوس دریافت میکردم و مطابق میلم خرج میکردم".
پس از ٨ سال حکومت،اوریبه آمار وارقام مبارزه موثررا اعلام کرد: ۱۹۴۰۵ چریک "کشته" شدند.جالب است که خود دولت تکرار میکرد که تعداد اعضای«نیروهای انقلابی مسلح کلمبیا و ارتش آزادیبخش ملی» حدود ۱۲۰۰۰ نفر هستند.
بنابراین این هزاران "کشته شدگان در مبارزه" چه کسانی هستند. همه مادران قربانیان،مانند مادران شهر سوآچا، از پاسخ آگاه هستند:غیر نظامیان بی گناه. پرونده بیش از ۴۰۰۰ "مثبت کاذب" تحت بررسی هستند.جسد کسانیکه دراوکانا پیدا شده متعلق به بخشی از آن گروهی است که بازداشت شدند وتعداد آنها بنابر اطلاعات منتشر شده توسط وزارت کشور بالغ بر ۲۵۰۰۰ نفر میباشد. در حالی که سازمانهای حقوق بشر این رقم را تا ۶۰۰۰۰ نفر طی ٣۰ سال برآورد کردند. بنابرگزارش سازمان ملل،در اغلب مواقع "مصونیت از مجازات" مجرمین حکومتی حدود ۹٨.۵ درصد است. برای قتل لئوناردو، فقط تعدادی سرباز محکوم شدند. فرمانده ارتش درمقابل چنین رسوایی در سوآچا استعفا داد. اما اوریبه،رئیس جمهور،سرهنگ سابق،رابینسون گونزالس را بعنوان سفیرکلمبیا در کشور جمهوری دومینیکن منصوب کرد.
هیچ یک از دیکتاتوریهای این قاره، نه در آرژانتین،نه پینوشه در شیلی یا درگواتمالا،جنایت هایی مانند آنچه که دولت "دموکراتیک" کلمبیا مرتکب شد،انجام ندادند.
لوزمارینا می گوید:" اوریبه به ما۱٨ میلیون پزوس [۶۵۰۰ یورو] برای سکوت پیشنهاد داد،انگار که ما مادران پسران ما را بدنیا آوردیم که به او بفروشیم". لوزمارینا از شکایت علیه «سانتوس خوآن مانوئل»، رئیس جمهوری کنونی ونامزد جایزه "صلح" بخاطر دیالوگ(گفتگو) با چریکها،در مسئولیت قتل پسرش دریغ نکرد.
موقعیت لوزمارینا از یک زن خانه دار ساده که مشغول یادگیری خیاطی و ساختن کارت پستال بود به یک فعال سرسخت حقوق بشری تغییر کرد.در ابتدا مادران قربانیان را "مادران مثبت کاذب" میگفتند،اما اکنون آنها را به عنوان "مادران سوآچا،" میشناسند. عده ای برای بی اعتبار کردن مبارزات این مادران آنها را مادران "هوچیگر" لقب میدهند،همانند آنچه که پیش ازاین درآرژانتین مادران و مادر بزرگان رابخاطراعتراضاتشان در میدان ماه"مه"علیه ناپدید شدن فرزندانشان توسط دیکتاتوری"دیوانه" میگفتند.         
مادران سوآچا لباس زنانه سفید میپوشند و دورگردنشان تصاویر پسرهای بقتل رسیده را آویزان میکنند.جنبش آنها یک نماد مبارزه علیه "مصونیت از مجازات" در باره جنایات "مثبت کاذب" و بازداشت شدگان مفقود شده است. هنگامی که آنها متحد شدند و تصمیم گرفتند یک جمعه در هر ماه تقاضای حمایت و گشودن تحقیقات بکنند،حملات علیه شان آغاز شد وآبرو و حیثیت آنها در امان نبود.همچنین تهدید علیه بستگانشان. تا جائیکه «جان اسمیت»، برادر لئوناردو مجبور به ترک خانه شد. یک جوان از اعضای یک خانواده دیگر به قتل رسید.
«ماریا سانابریا»،مادر یکی از قربانیان،در حال قدم زدن در یک خیابان بود که دو مرد با یک موتور سیکلت به او نزدیک شدند. نفر دوم موتور سوار،بدون برداشتن کلاه حفاظتی،پیاده شد و موهای ماریا را گرفت و بدیوار کوبید و با فریاد میگفت:" پیرزن کثیف،دهانت را ببند.ما با شما بازی نمیکنیم.اگر همچنان دهانت را باز نگهداری مثل پسرت کشته میشی، پر از مگس روی صورتت"(کنار زباله دانی).
از بین مادران معترض فقط شش تن از مادرجوانان مقتول سوچوآ به اعتراض خود ادامه دادند، زیرا مامورین نظامی موفق به ارعاب و ترساندن بقیه شدند، اما مادران دیگر مناطق به آنها ملحق شدند.ماریا گفت:" آنها فرزند مرا کشتند ونسبت بما بی خیال هستند. "مصونیت از مجازات" مرا بیمار میکند. من اما برای روشن شدن قتل پسرانمان به بمبارزه ادامه میدهم. با افشای جنایات و قربانی شدن پسران، ما موفق به نجات بسیاری از افراد دیگر میشویم".
مانند مادران سوآچا،دیگر مادران،مادربزرگها و همسران، اکثرا در صف اول مبارزه برای پیگیری قربانیانشان قرار دارند.اینگونه اعتراضاتی که پیش ازاین در آرژانتین،شیلی،السالوادور،پرو،گواتمالا اتفاق افتاده بود.اینهاعمدتا زنان وبویژه مادرانی هستند که با هم دیدار واشکال اعتراضات را بوجود میآورند.زمانیکه جنایتکاران حکومتی فرمان به سکوت و بستن دهانها میدهند،اما دراین گردهمآیی زنان هستند که فریاد میزنند.هنگامیکه هر شکل از اعتراض به بهانه معارض سرکوب میشود،چه کسی دستها را بالا میبرد. زنان گرد هم می آیند،دردهای خود را به اشتراک میگذارند.عشق و محبت آنها،دلواپسی وامید آنها برای پیدا کردن بخشی از وجود وجگرگوشه هایشن است.دختران و پسرانشان در وجودشان زندگی میکنند. دلیل آنهم اینست که این زنان هستند که به زندگی حیات میدهند و دوران کودکی را با آنها میگذرانند.این شرایط منجر به آن میشود که دردشان به مبارزه سیاسی تبدیل شود.
همانطوریکه گفته میشود:" یک مادرمطیع،مادر فداکار،مادردرقلمرو خصوصی، اینک به مادری تغییر یافت که وارد میدان شد و نقش جدیدی ایفاء میکند ،مادری که خیابان را بتصرف میآورد،مادرِـ مبارز، مادرِـ نیرو"است. پدری که اعتراض میکند،آسان تر به قتل میرسد: زیرا"او می تواند بعنوان یک "برانداز" مورد اتهام قرار گیرد.سرکوبگران این زنان را با نفرت نگاه میکنند و تعدادی از آنها را کشتند، با این حال آنها مادر هستند وبعضی از سرکوبگران به مادر احترام میگذارند،زیرا با توجه به جنایات غیراخلاقی سرکوبگران،این جنایتکاران اما بمثابه یک کاتولیک خوب،مادررا تجسمی از مریم مقدس میدانند!   
با توجه باینکه خانه لوزمارینا بسیار دور است،او اما همچنان به گورستانی که آرامگاه لئوناردو در آنجاست میرود.ازآنجائیکه آنها هیچ پولی برای دفن نداشتند، یکی ازدوستانشان محل آرامگاه خانوادگی خود را در گورستانی در شمال بوگوتا بآنها واگذار کرد. سوآچا در جنوب کلمبیا و از شهر اوکانا دوساعت با اتوبوس فاصله دارد.
لوز مارینا در کنارمقبره پسرش مینشیند،چمن و زمین را لمس میکند. در سکوت گریه می کند و با زمزمه با او صحبت می کند:"من خبر های خانه را باو میدهم. من باو ازاحوالمان،کاری که میکنیم شرح میدهم و باو میگویم چقدر جایش خالیست. باوازچگونگی مبارزه من صحبت میکنم.از او وهمه و نیز از کهکشان
تقاضا میکنم تا برای اجرای عدالت بما قدرت مبارزه دهند".
۱-Luz marina Bernal, ۲-Fair Leonardo porras Bernal, ٣-Ocana, ۴-Soacha, ۵-Marina Sanabria, ۶-Jaime estiven Valencia Sabrina.

آنها با آرایش و عطر به مبارزه می رفتند

من احساس می کنم او عصبی است. این نخستین باریست که حاضر به مصاحبه می شود. با نهایت سادگی، کاملا طبیعی، او بخشی از ۴۰ درصد زنان رزمنده در« نیروهای ارتش انقلابی کلمبیا» (فارک) است. درموقع صحبت کردن دستها و چشمهای سیاه برَاقش درحرکتند. نامش«ساندرا رامیرز»۱ و بیوه رهبر تاریخی سازمان چریکی«مانوئل مارولاندا ولز»۲. او جزو سیزده زن در هیات سی نفری است که از سال ۲۰۱۱، با دولت کلمبیا وارد مذاکره برای صلح شدند.
او در این مصاحبه از چگونگی پیوستنش به نیروهای چریکی می گوید:"در حوالی سال ۱۹٨۱، درمنطقه روستائی که در آنجا با خانواده ام زندگی میکردم،چریکها کم کم باین منطقه آمدند. پدرم بعنوان راهنما،منطقه را بآنها معرفی میکرد.توجه من بیش از هرچیز به سوی زنی رفت که رئیس این گروه بود. بعلت شرایط کمبود مالی،دوره دوم متوسطه را ترک کردم.از آنجائیکه این زن برایم یک نمونه بود،بعد از کوتاه مدتی وارد سازمان چریکی شدم. دراین سازمان، متوجه شدم برای رفتن به جبهه جنگ هیچ تفاوتی بین مردان و زنان وجود ندارد.
یک چیز دیگری هم که توجه مرا به این گروه جذب کرد،مبارزه علیه مردسالاری وبرابری حقوق و وظایف بین زنان و مردان بود.
این واقعیت را نیز باید درنظر داشت که اکثر چریکها از مردان روستایی بودند و فرهنگ مردسالاری در روستاها بسیارحاد است. افزون براین واقعیت،جامعه سرمایه داری مان فوق العاده مردسالار واجرای برابری حقوق آسان نیست. ما در سازمان چریکی، مکانیسم هایی را برای پایان دادن به این معضل بکار گرفتیم. این یکی از مبارزات روزانه ما در کنار رفقا است. بخاطر احترام به زن و امکان پیشرفت زن بمثابه یک شخص، مبارزه ونیز حرفه ای بودن این جریان چریکی، زنان زیادی به صفوف سازمان پیوستند. ما در اینجا همه آنچیزیکه دولت از نظرشرایط اجتماعی و اقتصادی برای اکثر زنان کلمبیایی فراهم نمیکند،ارائه میدهیم.درسازمان چریکی، یک زن به ماموریتها میرود و فرماندهی میکند،زیرا از موقع ورود به صفوف سازمان،ازشرایط زندگی ومبارزاتی اش آگاه میشود.دراینجا یک زن میتواند کامپیوتر،علم ارتباطات،پزشکی،پرستاری و یا دیگر تخصص هائیکه در اختیار داریم، آمورش ببیند.در اینجا زن مشاوره و پیشنهاد میدهد زیرا تصمیم گیری جمعی است.
بدیهی است،که ما دوست نداریم ماهیت زن بودن خود را از دست بدهیم. به همین دلیل وقتی شرایط جنگی و اقتصادی اجازه دهند، سازمان هرماه کِرِم برای بدن، لاک ناخن، وسایل آرایش،نوار بهداشتی وقرص ضد بارداری برایمان تهیه میکند.بسیاری از وقتها پیش میآید که برای رفتن به جبهه خود را خوب آرایش میکنیم و عطر میزنیم.
      
روابط زن و شوهر در اینجا مثل بوگوتا یا مادرید عادیست. تبلیغات رسانه ای دشمن میگوید که ما چریکهای زن مجبوربه داشتن رابطه جنسی با چریکهای مرد هستیم. این یک دروغ است.ما آزادانه تصمیم میگیریم با کسی که خوشمان میآید رابطه داشته باشیم. در اینجا هم مثل بقیه جاهای دنیا،ماعاشق میشویم،بعد ممکنست ناامید و از هم جدا شویم. معیارهای داخلی ما هیچ تاثیری بر زوج ندارند،مگر اینکه رفتارشان وادامه درگیریها روی گروه تاثیربگذارد.
برای ما،کنترل بارداری الزامی است. متاسفانه نمی توان هم چریک بود وهم مادر.هنگامی که ما وارد سازمان میشویم شرایط را میپذیریم .فراموش نمیکنیم که ما بخشی از یک ارتش هستیم.هنگامی که چریک زن باردار میشود میتواند بین سقط جنین ورفتن برای بچه دار شدن یکی را انتخاب کند.
دشمن ازما بعنوان یک زن بیزاراست،از ما هم میترسد. زیرا ما در مواجهه با آنها برابریم،حتی اگر سربازان دولتی بهتراز ما آموزش دیده باشند. ما به آنها نشان می دهیم که در همه جهات جنگجوتر و بالاتر ارآنها هستیم.علاوه بر این،حضور ما دراینجا با آگاهی سیاسی است. در حالیکه سربازان چنین آگاهی ندارند.این سلاح اصلی ما است.هنگامیکه آنها یک چریک زن را به اسارت میگیرند،بندرت با او خوب رفتار میکنند. به طور کلی باو تجاوز میکنند،شکنجه میدهند، بعضی مواقع او را ناقص بدنی میکنند.ما موارد وحشتناکی را از طرف آنها شاهد بودیم.آنها همه ترس،خشم و درماندگی شان را روی ما،چریکهای زن خالی می کنند".

۱-Sandra Ramirez, ۲-Manuel marulanda Velez.

او با آواز خواندن از جهنم رهایی یافت
   
دوران جوانی را بدون داشتن دوست پسرگذراند. برای اومردها جذاب نبودند. چیزیکه درآنزمان دریک روستای کوچک آمریکای ـ لاتین ،مثل «سان خوآکیم دوفلورس»۱ واقع در کشور کاستاریکا، بسیار ناخوشایند بود.او در زندگی اش هرگز با عروسک بازی نکرده بود.از همان کوچکی،ترجیح میداد برای حمام گرفتن،شبانه برهنه به رودخانه برود، وسوار براسبی که به او تعلق نداشت،بتازد. باگوش دادن به موسیقی های عاشقانه بسیار خوشحال میشد،به سرزنش همسایگان بخاطر بیرون بودن از خانه تا پاسی از شب توجه نمیکرد.
اودر ۱۷ آوریل ۱۹۱۹،متولد و تحت نام «ماریا ایزابل آنیتا کارمن جوزوس وارگاس لیزانو»۲ توسط کلیسا غسل تعمید شد. پدر و مادرش همدیگر را دوست نداشتند وآنها هم ماریا ایزابل را دوست نداشتند.اویک روزدراین باره گفت:"خداوند آنها را درجهنم حفظ" کند.عموهایش اورا بزرگ کردند.در۱۷سالگی به مکزیک رفت. فقرمثل همیشه همراه او بود و برای زنده ماندن هم مجبور به انجام هرکاری.ازدست کارفرمایانی که همیشه میخواستند او را لمس کنند خسته بود. ترجیح داد برای تامین زندگی با آواز خواندن به خیابانها برود.سپس درکافه بارها. در اینجا هم تحمل مردانی را که میخواستند رویش دست بگذارند، را نداشت،بناچاریک تپانچه تهیه کرد ونشان داد در صورت لازم از آن استفاده خواهد کرد.

او با انتخاب نام«چاوِلا وارگاس»٣ شروع بخواندن آوازهای«رانچُرا»۴ (آوازهای مردمی و کوچه وبازاری پرسوزوگداز مکزیکی.م)کرد.در این آوازها تنها زنان متهم به شکستن قلب وخیانت به مردان هستند.یک گیتارصدای زمخت و اغواء کننده اش را در موقع آواز خواندن همراهی میکرد. در دورانی که زنان جرات شلوار پوشیدن را نداشتند،او شلوار میپوشید.شروع به سیگار کشیدن و نوشیدن چند لیتر«تِکیلا» (نوشابه الکلی درمکزیک.م) نمود.همیشه یک «پونچو»(شولا،خرقه،برای پوشش بالا تنه که از سرگذرانده میشود.م)قرمز رنگ میپوشید.
در یکی از این شب های کار و عیاشی،خوزه آلفردو خیمنز»۵ بزرگترین خواننده «رانچُرا» با او آشنا شد.چاولا وارگاس حالا ٣۰ ساله است. آنها با هم دودوست بسیار صمیمی شدند.خوزه آلفردو به او کمک کرد تا خواندن در کافه بارها را رها کند. و برای آواز خواندن دریکی از لوکس ترین هتلهای آکاپولچو در مکزیکو استخدام شد.هتلی که چهره های سرشناس هالیود برای گذراندن تعطیلات بآنجا میرفتند.

او در فوریه سال ۱۹۵۷،درمراسم عروسی «الیزابت تیلور»هنرپیشه سینما با «مایک تاد»،آواز خواند. از او در بازی مجموعه تلویزیونی و سینمائی دعوت می شد. پیکاسو، پابلو نرودا، فدریکو گارسیا لورکا، گابریل گارسیا مارکز به او نزدیک شدند.
او همیشه عادت داشت بعد از بیدار شدن از ظهر شروع به نوشیدن الکل میکرد و فقط با غروب آفتاب نوشیدن را متوقف می کرد. بمدت بیست سال نوشید، سیگار کشید وخواند.
الکل ازاو یک آدم غیر مسئول در کارهایش ساخت و او را به ورطه نابودی کشاند و در این اوضاع کسی هم دست کمک باو دراز نمیکرد.دستهای «خوزه آلفردو» هم دیگر وجود نداشت زیرا اودر سال ۱۹۷٣ فوت کرده بود.اودر پیاده روها می نشست وبا نوشیدن الکل همانجا بخواب میرفت. دیگر دیده نمیشد وهمه فکر میکردند مرده است.
نه اینطور نبود.در سال ۱۹۹۱ دوباره ظاهرشد. در یکی از کافه بارهای زنان روشنفکر آواز میخواند. صدایش خیلی کم تغییر کرده بود. یک روز فیلمساز اسپانیایی«پدرو آلمودووار»۶ با او ملاقات واو را به خواندن«لوز دو لونا» یعنی مهتاب.م»۷ در فیلم «کیکا»٨ دعوت کرد. این بار،ماریا ایزابل«پونچو» سیاه و قرمز پوشیده بود. چاولا وارگاس جانِ تازه گرفت. او گفت:" از زندان عشق وجنون الکل فرار کرده است".
آلمودووار او را"صدای دلچسب احساس" لقب داد. او با کمک این فیلمساز در سال ۱۹۹۴ درسالن«اُلمپیا» پاریس آوازخواند. در ٨۵ سالگی با حضور در تالار«کارنگه هال»۹ نیویورک آواز خواند. ودرمشهورترین تالارهای موسیقی جهان به صحنه رفت.
درآوریل ۲۰۱۲،در ۹٣ سالگی با ساختن آلبوم «لونا گراند»۱۰ (ماه بزرگ.م)، اشعارنویسنده اسپانیایی،«فدریکو گارسیا لورکا» را دو باره زنده کرد.در ۱۰ ژوئیه، برای معرفی آلبوم به مادرید رفت.از او خواسته شد که این کار را نکند. دو روز بعد بعلت مشکلات سلامتی در بیمارستان بستری شد.او بعدازبهبودی در سلامتش،تصمیم گرفت به مکزیک مسافرت کند. درحالیکه به او تاکید شد تا در این شرایط از سفرخودداری کند.درروز یکشنبه، ۵ اوت(آگوست)۲۰۱۲ در گذشت.
اواز سال ۲۰۰۹،به بعد در مصاحبه های مختلف،گفته بود که میل دارد دریک روز یکشنبه بمیرد، طوری که مراسم تشییع جنازه اش یک دوشنبه یا سه شنبه برگزار شود:"اینطوری آخر هفته هیچکسی را ضایع نمیکنم".
در زمانیکه او چنین چیزی را با ظهور دوباره اش گفته بود،عناوین روزنامه ها حرفهایش را برجسته میکردند:"من تا آنجا که میتوانستم،تِکیلا نوشیدم،من دائم الخمر بودم،خیلی سیگار کشیدم.من با آواز خواندن از جهنم رهائی یافتم. خاطرات زیادی در سر دارم،مثل فیلم سینمائی که از جلوی چشم میگذرد.من خندیدم، گریستم، من با عشقها و سرخوردگی از عشقها خوشبخت بودم".

بعضی ازمطبوعاتِ علاقمند به مسائل عشق و لذت جنسی،با دست گذاشتن روی حرفهایش که درسن٨۱سالگی به تلویزیون کلمبیا،گفته بود شخصیت او را به نمایش گذاشتند :"من یک همجنسگرا هستم،من هرگز با یک مردهمبستر نشدم.هرگز. تصور آنرا میکنید چه پاگیزگی ای! هیچ دلیلی برای شرمندگی و خجالت ندارم".همه میدانستند که او یک همجنسگرا است،او هرگز علاقه اش به زنان را پنهان نمیکرد. در طول سال هائیکه در هتل آکاپولچو کار میکرد،نه تنها مورد تحسین قرار میگرفت بلکه موردعلاقه رابطه جنسی با زنان هم بود.دراین روابط جنسی هم لذت برد و هم لذت داد.اونمی دانست از کدام تختخواب و با کدام ستاره هنری بیدار میشود.
«آوا لاوینیا گاردنر»۱۱ هنرپیشه سینمایی آمریکا، یکی از آنها بود. چاولا وارگاس تعریف میکرد که گاردنر هنر پیشه آمریکایی«گریس کلی»۱۲ را قبل از ازدواجش با شاهزاده موناکو،مثل عشق افلاطونی(عشقی که الزاما درداشتن رابطه جنسی نیست.م) دوست داشت. گاردنر گفت که سرانجام موفق شد یک بوسه از او"بدوزدد". گاردنرهمچنین تعریف کرد که درحین شام در کاخ شاه ایران، عاشق ثریا،همسر شاه شد".
چاولا وارگاس از داشتن رابطه با زن لذت میبرد،مهم نبود زن معروف است یا نه. میگوید هرگز دست رد را احساس نکرده است.اواما یک عشق بزرگ داشت. عشقی بسیار بزرگ، با نقاش مکزیکی«فریدا کالو»۱٣همسر نقاش مکزیکی «دییگو ریورا»۱۴. هر سه آنها برای مدت زمانی با هم زندگی می کردند. او اما تنها با فریدا لذت میبرد. چاولا،فریدا را نه تنها به عنوان یک هنرمند بلکه همچنین از نظر سیاسی تحسین میکرد. زیرا فریدا یک فعال حزب کمونیست بود.
احساسات آنها یک سپرغیر قابل نفوذی تشکیل داده بود که تفاسیراخلاقی نمیتوانست از آن عبور کند. دییگو،شوهر فریدا با چنگ و دندان از آنها دفاع میکرد.ازهمان ابتداء، یک جاذبه بزرگی بین آنها وجود داشت. برخی از نامه ها برآن دلالت دارد. شاعر،«کارلوس پِلیسییر»۱۵ میگفت که فریدا در یکی از نامه هایش بمن اعتراف کرد که:"کارلوس،امروزمن با چاولا وارگاس آشنا شدم،فوق العاده است،همجنسگرا، بیش ازآنچه... یک کشش جنسی دارد.من نمی دانم آیا او هم همان احساسی را دارد که من دارم،فکر می کنم یک زن نسبتا لیبرالی است.اگر از من بخواهد،یک لحظه دریغ نمیکنم، بدون تردید یک ثانیه،درمقابلش عریان میشوم. چه کسی تمایل به دیدن پاها در هوا نیست وحالا حی و حاضر؟ تکرار می کنم او از نظر جنسی جذاب وشاید هدیه ایست که آسمان برای من فرستاده است؟"
فریدا در نامه دیگری به چاولا میگوید::" اعتراف میکنم من برای دییگو و تو زندگی می کنم،نه چیزی دیگر".
چاولا در مصاحبه ای اعتراف کرد:" او[فریدا] خیلی چیزها به من آموخت و من خیلی چیزها یاد گرفتم و بدون مباهات، من با هر کلمه وهر روز دربهشت زندگی میکردم. اودر ادامه بیان کرد:"فکرمان مشابه هم است و ما میخواستیم که جهان مثل آنچه ما در رویا داشتیم،باشد.او قوی بود،من قوی بودم. من واو مثل اسب هایی هستیم که به سختی رام میشوند و اسب هایی که هرگز رام نمیشوند".
چاولا حدود پنجاه سال داشت وترانه «ماکورینا»۱۶ را خوانده بود .ترانه به پاس احترام به یک زن کوبایی خوانده شد. تنظیم آهنگ با چاولا بود. ترانه ای با موفقیت بزرگ:"دستت را اینجا بگذار ماکورینا،دستت را روی من بگذار". بعد از اینکه مردم ترانه را شنیدند و دیدند،نظرات باتفاق آراء اینطوری بود:" تنها کسانی میتوانند با این همه احساس ترانه را بخوانند که از نزدیک ماکورینا را میشناختند. ترانه در مرزبیان تمایلات جنسی بود. «فرانکو»دیکتاتور اسپانیا،شنیدن این ترانه را در اسپانیا ممنوع کرده بود. چاولا میگفت "ماکورینا دختر یک مرد چینی و یک زن سیاه پوست بود." دختری بسیار زیبا، یک مجسمه زیبا،زنی که نقاشان به تصویر میکشند،شاعران برایش شعر میگویند". شبی که ماکورینا را به چاولا معرفی کردند،چاولا باو گفت:"خانم،یک روز من دست شما می گیرم و شما را با خودم میبرم".چاولا برای بیان احساسش به ماکورینا از کلماتی که درترانه آمده است، استفاده کرد. چاولا در ادامه مصاحبه با تلویزیون کلمبیا میگوید:"چیزیکه آدم را آزار میدهد،همجنسگرا بودن نیست،بلکه پرتاب کردن آن بصورت تو مثل یک طاعون است".

"من برای اینکه خودم باشم و بمن احترام بگذارند،خیلی با خودم مبارزه کردم. این برایم یک غرور است که نام همجنسگرایی را با خود همراه دارم. من لاف نمیزنم،از پشت بام فریاد نمیزنم،اما من همجنسگرا بودنم را هم انکار نمیکنم. من مجبور بودم با جامعه،با کلیسا که میگوید همجنسگراها ملعون ولعنتی هستند مقابله کنم.این مضحک است".
او اعتراف کرد که آخرین عشق افلاطونی او«سّلما هایک»۱۷ هنرپیشه سینمایی مکزیکی بود. چاوِلا با او در حین فیلمبرداری درنقش «فریدا» آشنا شد. چه کسی بهتر از چاولا می توانست در باره فریدا توصیه کند؟ به رغم،مدتی که آنها با هم زندگی کردند،چاولا میگوید:"من همیشه به سلمای کوچولو احترام میگذاشتم"، حتی اگر" دو بوسه شیرین از او دزدیدم". با عرض معذرت میخواهم بگویم:" گاو پیرعلف سبز را دوست دارد". چاوِلا بیش از ٨۰ سال داشت وسلماِ سرزنده فقط ٣۵ سال.
ماریا ایزابل در اکتبر ۲۰۱۰، در ۹۱ سالگی در میدان زوکالو،در مکزیکو کنسرت برگزار کرد.دهها هزار نفر از مردم باین میدان، که یکی از بزرگترین میدان در جهان است، روی آوردند.
"وقتی آواز می خواندم و صدای موسیقی خاموش میشد،صدای گریه مردم را میشنیدم. اما گریه ها شیرین و صمیمانه بودند".جمعیت عمدتا از جوانان بود،چاوِلا در خطاب بآنها گفت:"من میروم.من آزادی ام را که با ارزشترین چیز برای انسان است را به شما واگذار میکنم".   
چاولا با صدای بلند محبت خود را برای روسپیان و برای همه کسانی که الکل را بیش از حد دوست دارند اعلام کرد.همه آنهائیکه او را در سالهائیکه در"جهنم ها"بود در خانه شان جا دادند،با محبت و لطافت از او حفاظت کردند. اوهرگز این محبتها را فراموش نکرد.حتی درباشکوه ترین لحظات بازگشت به جلوی صحنه. باین خاطر برای مراسم تشییع جنازه اش تقاضا کرده بود:" من میل دارم در مراسم خاکسپاریم،روسپیان ومستان در ردیف اول باشند. دیگران پشت سرآنها".

۱-San Joaquin de flores,۲-Maria isabel anita varmen de jésus vargas Lizano,٣-Chavela Vargas,۴-Ranchera,۵-José alfredo Jimenez,۶-Pedro Almodovar,۷-Luz de luna,٨-Kika,۹-Carnegie Hall,۱۰-Luna grande,۱۱- Ava Lavinia Gardner,۱۲-Grace Kelly,۱٣-Frida Kahlo,۱۴-Diego Rivera,۱۵-Carlos Pellicier,۱۶-Macorina,۱۷-Salma Hayek.

مبارزه برای کودکانی که متولد خواهند شد

آدریانا بخاطر میآورد که با او در یک ایستگاه اتوبوس،در خیابان معروف «رامپا» درهاوانا آشنا شد.آدریانا بطور اتفاقی با یک رفیق دختر که دوست مشترک آنها بود،مواجه شد.درآنروز،آنها( آدریانا و مرد جوان) هیچ کلمه ای باهم رد و بدل نکردند.روز بعد او با آدریانا بطور"شانسی"درهمان محل قبلی روبرو شد.روز سوم آدریانا موفق شد تا از روبرو شدن با او اجتناب کند.اما روز چهارم امکان اجتناب وجود نداشت. اوآدریانا را با یکدسته گل و یک بیت شعرباعنوان" تقدیم به دخترجوان ایستگاه اتوبوس" غافلگیرکرد.
آنها شروع به ادامه دیدارهای دوستانه کردند. یک روز آدریانا را به یک ساحل کوچک در منطقه «میرامار»دعوت کرد. آنها نشسته بودند،پس از چند لحظه با اشاره انگشت به سمت چپ به آدریانا گفت"اون قایق را نگاه کن".آدریانا بخاطرش میاد:"یک کشتی تفریحی زیبا که دورتر لنگر انداخته بود".بعد بسمت راست اشاره میکند و میگوید:"اون یکی رو نگاه کن".وقتی صورتم را برگرداندم،یک بوسه در انتظارم بود.یک کشتی اینجا،یک کشتی اونجا..! بعدش میل نداشتم خلیج هاوانا را ترک کنم"!
آنها در ۱۵ژوئیه( جولای) ۱۹٨٨ با هم ازدواج کردند.«آدریانا پرز»۱ ۱٨سال و«خراردو هرناندز»۲ ۲٣ سال داشتند.
آنها تصمیم گرفتند زمانی بچه دار شوند که آدریانا تحصیل مهندسی شیمی را به پایان رسانده باشد. در آستانه اولین سالگرد عروسی شان، خِراردو در رشته روابط بین الملل فارغ التحصیل شده بود وبا ارتش کوبا به آنگولا رفت. پس از یکسال غیبت به کوبا بازگشت،آنها شروع به فراهم آوردن وسایل برای ورود نوزاد آینده بودند.
در همان زمان،اتحاد جماهیر شوروی و اردوگاه سوسیالیستی از هم پاشیده شد و کوبای مقاوم بدون متحدان اقتصادی یا نظامی،در مقابل آمریکا روبرو شد. واشنگتن میل داشت کوبا را با یک حمله کوچک ساقط کند. سازمانهای ضد انقلابی مستقردرفلوریدا میخواستند با حمایت سازمان سیا علیه جزیره دست به اقدامات تروریستی بزنند.دولت کوبا برای پیشگیری ازاین اقدامات شبکه ای از مامورین نفوذی در داخل این سازمانهای مستقر در فلوریدا راه انداخت. خراردو دوباره کاردیپلماتیک خودش را کنار گذاشت و مسئولیت هدایت شبکه را به عهده گرفت. اوهمچنین یک افسرسرویس امنیتی کشوربود.در سال ۱۹۹۱ با یک هویت دیگر وارد ایالات متحده شد.اگرچه خراردو بعضی وقتها به کشورش میآمد،اما زن و شوهر تصمیم گرفتند که بارداری آدریانا را تا پایان ماموریت به تعویق باندازند.زیرا آنها تمام زندگی را درپیش رو داشتند.
اما در ۱۲سپتامبر۱۹۹٨«اف. بی. آی» اعضای «شبکه آویزپا» را دستگیر و آنها را به جاسوسی و توطئه علیه امنیت آمریکا متهم کرد.از آن روز به بعد بدرفتاری روانی و جسمی علیه «رنه گونزالس»،«فرناندو گونزالس»،«رامون لابانینو»، «آنتونیو گِرورو» وخراردو،که مقیم آمریکا و دستگیر شده بودند، شروع شد. آنها برای آزادیشان حاضر به مذاکره با وزارت دادگستری آمریکا نبودند. میگفتند بی گناه هستند.علاوه بر این،"مذاکره" به معنای خیانت به انقلاب وخانواده های آنهاست. در دسامبر ۲۰۰۱،احکام سخت علیه متهمین صادر شد. احکام علیه خراردو از همه بیشتر بود. به دو بار حبس ابد به علاوه پانزده سال زندان محکوم شد.ازاین طریق واشنگتن میخواست کوبای سرکش را مجازات کند.
بنابراین مصیبت برای همسران،فرزندان،مادران و دیگر اعضای خانواده آنها شروع شد. فراترازمصیبت اینکه آنها درزندان هستند. مقامات ایالات متحده با ندادن
ویزا،اندوه آنها را دو برابرکردند.آنها را از حق ملاقات محروم کردند یا بعد از ماهها صبر و تشویش، ویزا صادر کردند. هر گز بآنهااجازه دیدار خصوصی زناشویی داده نشد.
اما واشنگتن قدرت و وفاداری زنانی که حس عطوفتشان دیواری ازحمایت مردان را شکل داده بود را بحساب نیاورده بود. با پشتیبانی مردم و رهبران، در راس آن فیدل کاسترو،یک جنبش همبستگی بزرگ و فشار قابل توجه درجهان بوجود آمد.

آدریانا همراه «الیزابت پالمیرو»،همسر«رامون»؛ «میرتا رودریگز»،مادر «آنتونیو»؛ «رُزا اورورا فِرِخانِس»، همسر «فرناندو» و «اولگا سالانواِوا»، همسر «رُنه گونزالس» از تلاششان خسته نمیشدند.حتی اگر زمانی هم خستگی جسمی و شک و تردید در تلاششان برای آزادی پیش میآمد. آدریانا تعریف میکرد که:"آنها بعد از دوسال سکوت هیچ نامه،هیچ تماس تلفنی،هیچ عکس،هیچ چیزی بما ندادند. اما بما اجازه داده اند[ خِراردو و من] در ٣۰ دسامبر ۲۰۰۰ گفتگوی تلفنی داشته باشیم".
آنها از اینروز به بعد برای تقویت جسمی و روحی و امید به آینده، رویای داشتن فرزندان را موضوع مورد علاقه در گفتگوهایشان درنامه ها قرار دادند. خِراردو میل داشت بمحض آزادی اش صاحب چند بچه شوند. خوشبینی او این بود که بزودی آزاد میشود.اما این خوشبینی یکسال قبل از احکام نهایی در دسامبر ۲۰۰۱ بود.
آدریانا بیشتر واقع بین بود و در نامه ای بتاریخ ۹ ژانویه ۲۰۰۱،باو میگوید که "شاید بهتر باشد به داشتن یک فرزند راضی باشیم و وقتی برای دوتا بچه نخواهیم داشت". اواما این کلمات را از طرف آدریانا بد بینانه تفسیر میکرد.آدریانا اما "میل داشت که او دچار توهم نشود،زیرا آنها در انتظار احکام سنگین هستند".
در ٣ فوریه سال ۲۰۰۱، خِراردو از بازداشتگاه خود درمیامی در نامه ای مینویسد«نامه به فرزندان من که هنوزمتولد نشده اند"و بآنها میگوید:"هنگامی که شما این خطوط را میخوانید که چندین سال از نوشتن آنها گذشته اند. امیدوارم تعداد این نامه ها زیاد نباشند.در تاریخ نوشتن این نامه،شما هنوز متولد نشده اید و حتی مادرشما شک دارد که شما روزی متولد شوید".

"همه اینها باین علت است که من درلحظات دشواری زندگی میکنم،دور از کشور و خانواده ام، با این حال بآنها افتخار می کنم و امیدوارم "وقتی" بدنیا میآیید و خواندن و نوشتن را یادمیگیرید،شما هم بآنها افتخار کنید، شما می فهمید که چرا پدرشما مثل پدران دیگر دوستان شما،حالا جوان نیست و شما آگاه خواهید شد که چرا پدر و مادرشما به رغم عشق بزرگ مجبور بودند از هم جدا زندگی کنند.امیدوارم در سالهای بعد یک روز بتوانم با شما بیشتر صحبت کنم.[...]"
آدریانا باو پاسخ داد که این نامه "زخم برقلب بود". میگوید:"ترا خیلی خوب میشناسم،همیشه مطمئن بودم که تو یک پدر فوق العاده ای خواهی بود.همه قدرت تخیل تو،خلاقیت تو،هوشیاری و احساسات انسانی تو، از تو یک پدر شایسته میسازند.هیچ کسی بهتر ازتو نمی تواند رویا و بزرگترین خشنودی مرا برآورد کند.این مایه مباهات در انتخاب زندگی من است.شاید مثل دیگر پدرو مادرهای جوان نخواهیم بود،اما بالاتر از همه خواهیم بود.[...]
آنها خیلی سریع با هم توافق کردند که اولین بچه یک دختر باشد:"باین خاطر که همه انتظارش را داشتند،چون کوچولوی خانواده است،همه دوستش خواهند داشت. بعلاوه میگویند که دخترها پدرشان را بیشتر ازهرکسی دوست دارند،بنابراین منی که همیشه اطرافم پراز مرد است،دوست دارم بعد از خروج از زندان،زنها دورو برِمن باشند.اگر دختر باشه،میتونم مثل تو نازشو بکشم،وقتی اونو میبوسم حسودیت بشه،بیشتر از تو ازاون نگهداری میکنم. چه بد جنسم![...]، نه عشقم،شوخی کردم. بتوقول میدم که اینطوری نخواهد بود".
ماه ژوئیه سال ۲۰۰۲، هفت ماه از محکومیت خراردو سپری شده بود.سرانجام آدریانا از وزارت امور خارجه آمریکا ویزای سفر گرفت. آدرینا اما بخاطرهمسر بودن خِراردو،به درخواست «اف بی آی» بمدت یازده ساعت درفرودگاه هوستون درتگزاس معطل شد."مرا مورد بازجویی قرار دادند،همه مشخصات فیزیکی ام را یادداشت کردند،اثر انگشت گرفتند،نام مرا در"فیش" ویژه قرار دادند.این چیزی عجیب واز نظر عقلانی غیرممکن بود. من هیچ خطری متوجه یک کشور قدرتمند نمیکردم. آنها بخوبی میدانستند که من بملاقات مردی میروم که زندانیست". آدریانا بعد از این همه معطلی و سئوال و جواب، بدون دیدار با شوهرش از آمریکا اخراج میشود.

بعد از آن چندین بار تقاضای ویزایش رد شد. درشرایط اندوه و درماندگی،آدریانا یک نامه مینویسد:"از دیدن شوهرم جلوگیری کردند،ازداشتند حداقل تماس فیزیکی با او،صحبت با او،امکان دیدن روبرو با او که بگویم دوستت دارم را جلوگیری کردند". آنها برای اولگا،همسر رُنه،حتی اجازه ورود به خاک ایالات متحده را ندادند زیراهرگز باو ویزا ندادند. خراردو سعی کرد به آدریانا دلداری دهد:"روز دیدار فرا میرسد". او همچنان در رویای تولد بچه است.
در ماه مه ۲۰۰٣،برای روز مادر،خِراردو این یادداشت را برای آدریانا میفرستد:" تبریک مامان،ملکه من،بتو تبریک میگویم.من دانم که این روز بتو تبریک میگویند،تبریک مرا بپذیر،زیرا در نهایت این تقصیر منست که تو یک "مادر مَجازی" هستی.اما نگران نباش یک روزی تو مادر طبیعی خواهی بود".
چند هفته بعد،آدریانا فکر میکرد که حتی اگر خود اوهم مقصر نباشد:"هنگامی که من به خِراردو فکر می کنم که دو بار به حبس ابد محکوم شد،احساس می کنم که
این محکومیت بر من هم تحمیل شد. نه تنها از زندانی ودردش رنج میبرم، بلکه بعنوان همسری که نمیتواند مثل بقیه در خوشبختی زندگی کند، نمیتواند مثل بقیه زنان بچه داشته باشد،رنج میبرم. بارها از خودم پرسیدم که چرا برای ملاقاتش در زندان بمن ویزای آمریکا را نمیدهند.چرا اجازه دیدن شوهرم را که دو بار به حبس ابد محکوم شده را نمیدهند؟ تنها پاسخ ممکن اینست که من هم یک زندانی هستم. سنگینی حبس ابد دوبرابر روی من سنگینی میکرد . یا بهتر است بگویم سه برابر:"مانع دیدارمان در شرایط بسیار بد. من ابزار مقامات آمریکایی برای اعمال فشاربر خِراردو هستم. این اعمال بوسیله هیچ دادگاهی تصمیم گرفته نشده است،بلکه در عمل وجود دارد".
خِراردو به او نوشت:" مهم ترین دلایلی که تو میخواهی باینجا بیائی چیست؟ آیا علت اصلی اینست که من بخواهم همه توان و انرژی خودم را برای بقیه زندگی ام اختصاص بدهم"؟

اما بزرگترین پاداش تلاشهایم اینست که تورو خوشبخت کنم، قادر به تسکین همه درد و رنج،همه فداکاری و همه عشقی که در همه این سالها تو بمن دادی باشم. دوست دارم تو را هر روز خندان و خوشبخت ببینم".      
با این حال،برای آدریانا غیر ممکن بود که حقایق را ازاو پنهان کند.فاصله زمینی و دریائی که آنها را از هم جدا میکرد بسیار زیاد بود.در ۲۹ اکتبر ۲۰۰٣،به او نوشت:"امروزبرای سومین بار تقاضای ویزای من رد شد. نمیتوانم بیام تورا ملاقات کنم .خیلی وقتهاست که می خواهم آنچه در درون احساس میکنم بتو بگم، بعضی وقتها خودم را کنترل میکنم. میدانم که زندانبانان همه نامه ها را زیر نظر دارند،حریم خصوصی مان از بین دستهای آنها عبور میکند[...] همیشه امید به معجزه ای دارم که یک روز جواب "بله" ویزا را دریافت کنم. من همچنان به رویای دیدنت که هرروزبه عقب میافتد،چسبیدم". اما این انتظار بی پایان،این ماه های پشت سرهمی که آنها [دولت آمریکا] به درخواستم جواب "نه" ای که میدهند، اعتقاد راسخ دارم که ما قربانی بی رحمانه کینه وانتقام،از نوع بسیار ظریف و مبتذل شکنجه روانی هستیم.این آنقدر باعث عصبانیت من میشود که نمیتوانم گریه کنم. نمیخوام گریه کنم".
در همین نامه بلندی که تاکنون دیده شد،آدریانا باو گفت:" احساس خوشحالی از خاطراتِ چگونه با تو آشنا شدن وهمه چیزهائیکه بهم میگفتیم،مرا محکم نگه میدارند. خِراردو! با این حال من همیشه در رویا و تصوری هستم که چگونه رابطه پرازعشق مان با بچه هائیکه ما هنوز نداشته ایم،جبران میشود[...] ما شوخی میکردیم،بازی میکردیم،حتی برای نامگذاری بچه دخترویا پسر، چیزهائی که باید بآنها یاد بدهیم،یامحیط زیستی که برای آنها میخواستیم،جرو بحث میکردیم. من مطمئن هستم که بخشهائی از این زندگی مشترکمان از ذهن تو هم عبور کرده و تو هم مثل من چشمهای سیاه دخترمان و یا چگونه از خواب بیدار شدن پسرمان با دیدن موهایم یا خنده های تو را دیدی".

گاهی اوقات توی پارک می نشینم،وقتی یک دختر یا پسر ازجلوم رد می شوند، فکر می کنم آنها می توانند یکی از بچه های ما باشند،قلبم پر از احساسات می شود".
"من الیزابت و اولگیتا را که شجاعانه دخترانشان را بدون پدرشان تربیت کردند، تحسین میکنم. من همیشه فکر میکنم که رامون و رُنه دور ازهمسران و دخترشان چه احساسی دارند. سعی میکنم خودم را در یک چنین شرایطی تصور کنم. فکر میکنم که به تنهائی نمی توانستم شجاعتی که آنها برای بزرگ کردن دخترانشان داشتند،داشته باشم.تصورم اینست که توازاین همه محرومیتها چقدررنج میبردی".
ازطریق مذاکرات سیاسی با دولت هاوانا،واشنگتن ازمیان دیگرتوافقات،موافقت کرد که آدریانا به پیش خِراردو برود.
۱۶ژانویه ۲۰۱۵ ،دختر آنها«خِما» ٣متولد شد.درحالیکه پدرش دستهای آدریانا را میفشرد تولدش رادید.
زیراکمی قبل از زایمان،۱۷ دسامبر،با توافق باراک اوباما،رامون و آنتونیو به کوبا بازگشتند. فرناندو و ُرنه قبل از آنها پس ازاتمام محکومیت ناعادلانه به کوبا بازگردانده شدند.
هزاران تلاش آدریانا و دیگرهمسران دراین شانزده سال طولانی وسخت، بیهوده نبودند.خودآدریانا اظهارکرد:"بکاربردن همه نیروهایی که تصورش را نمیکردم".
با دیدن خِما در آغوشش و بوسه خِراردو بر روی پیشانی آدریانا، تنها چیزی که باقی می ماند،مرور به نامه ۲۹ اکتبر ۲۰۰٣،است. زیرا آدریانا دراین نامه به عزیزش گفته بود: " ایده همیشگی من اینست که روزی تو میآ یی،روز زایمان اینجا خواهی بود،توغش نمیکنی و ما با هم بچه مان را بدنیا میآوریم،وقتی نزدیکهای صبح بچه گریه میکند هر کدام بنوبت بلند میشویم. تو برایش نقاشی میکنی و برایش داستان ها میسازیم و تو تمام آهنگ هایی را که من در کودکی یاد نگرفتم باو یاد میدهی.
تورودوست دارم،ما با هم موفق میشویم.تو،تومنوهرگز تنها نمیگذاری،زیرا در همه این سالهای وحشتناک طولانی،تو خیلی دور بودی،اما غایب نبودی".

۱-Adriana Perez, ۲-Gerardo Hernandez.

سوسیالیسم فمینیستی ،چالشی بزرگ برای جنبش بولیواری

"من گلهای اِدریسی(هورتانسیا) ۱ رابه این خاطر ترجیح میدهم که آنها مانند دموکراسی هستند:هرچه بیشترگل داشته باشند، زیباترند". این کلمات را«ماریا لِئون خیبور»۲ نماینده حزب سوسیالیست متحد ونزوئلا در مجلس ملی بیان کرد. بدون شک او یکی از رهبران اصلی جنبش زنان جمهوری بولیواری ونزوئلا است.
ماریا در سال ۱۹٣۷ در کاراکاس،پایتخت ونزوئلا به دنیا آمد.در سه سالگی مادرش را از دست داد. به محض اینکه به سن بلوغ رسید به عضویت حزب کمونیست ونزوئلا درآمد.ازهمان موقع شروع به رفتن کوه ها،دره ها،روستاهای کوچک و کارخانه های کشورکرد تا در سازماندهی بویژه زنان کمک کند واز آنها هم بیاموزد. با سرکارآمدن دولت«رومولو بتانکورت»٣ (۱۹۵۹-۱۹۶۴)،سرکوب،شکنجه،اعدام و مفقود شدن مخالفین شروع شد.
به روی کارآمدن دیکتاتورها و سرکوب اعتراضات دراکثر کشورهای آمریکای لاتین عادی شده بود تا مانع پیروی انقلاب رهایی بخش کوبا شود. ماریا میگوید" ما به مبارزه علیه [بتانکورت]رفتیم،مثل این"ریشو"های کوبا به رهبری فیدل کاسترو. برای اینکاربا اسلحه بدست به کوهها رفتیم. این درابتدای سال ۱۹۶۲ بود. ماریا حدود پنج سال مبارزه مسلحانه کرد.

نام مستعار چریکی اش«اینِس»۴ بود.ماریا می گوید:"علت انتخاب این نام این بود که در خوابهای دوران بچگی ام، میل داشتم نام اولین دخترم را اینِس بگذارم". اما نام اولین دخترم چیز دیگری شد. اینس برایم به یک افسانه تبدیل شد و با آن یک چریکِ مبارز ساختم". این نماینده مجلس میگوید که این «آرگلیا لایا»۵ یکی از نوادگان آفریقایی بود که راه سیاست را بمن و بسیاری اززنان دیگر آموخت. ماریا "استاد فراموش نشدنی"اش را یکی از بزرگترین فعالین سیاسی،یک مبارز اجتماعی، یک آموزگار و یک فیلسوف میدانست که برای حق آموزش وبرابری حقوق زن چه در خانه وچه محل کار مبارزه کرده بود.آرگلیا،همچنین چندین سال را درجنگهای چریکی با نام و ردیف فرماندهی« فرمانده خاسینتا»۶ گذرانده بود،و سپس در جنبش . مبارزات قانونی و علنی چپ در کشور مسئولیتهائی در رده بالا داشت. شعار آرگلیا این بود:" ما برای حقوقمان و قانون کشورمان مبارزه میکنیم،زیرا مسئله برابری زنان در پیوند با آزادی مردم است". آرگلیا در ۲۷ نوامبر ۱۹۹۷،در سن ۶۱ سالگی درگذشت.
ماریا لئون پس از پنج سال مبارزه چریکی با پیروی ازتعالیم آرگیلیا به مبارزه قانونی روی آورد.
با گذشت سال ها،شرایط اجتماعی،اقتصادی و سیاسی اکثر شهروندان تغییری نمیکرد،حتی بدتر هم شد. درحالی که برخی ازاقشارکشور با درآمدهای نفتی در الکلهای گرانقیمت شنا میکردند."به نظر می رسید که ونزوئلا و همه آمریکای جنوبی توسط کوسه ماهی ایالات متحده آمریکا نابود و بلعیده میشوند".دردهه نود سالهای قرن بیستم،امید به رهائی شروع به قوت گرفتن کرد.
"انگار که ازعمق احشاء و امعاء ما بیرون میآمد،رویای حاکمیت ملی و برابری با فرماندهی چاوز شروع شد".
«هوگو چاوزفریاس»۷، یک افسر ارتش بعلت قیام در فوریه ۱۹۹۲،زندانی شده بود ودرانتخابات ریاست جمهوری ۱۹۹٨،پیروزشد.
چاوزازمدافعان اندیشه آزادیبخش «سیمون بولیوار»است که جمهوری بولیواری ونزوئلا را نهادینه کرده بود.چاوز با تغییر قانون اساسی،اعلام کرد که کشور به سمت سوسیالیسم جدید،جمهوری بولیواری و آمریکای لاتینی میرود.
با حمایتهای مردمی،درچندین انتخابات وهمه پرسی پیروزی بدست آورد و به رغم کارشکنیهای آمریکا،اسپانیا ودیگر کشورهای اروپایی وآمریکای لاتین،کشور در مسیر سمتگیری اعلام شده قرار گرفت.
از همان آغاز،ماریا لئون از«فرمانده چاوز» مسئولیت های مهم وراهبردی به نفع زنان وبرای رهایی بخشی آنها به خصوص دربین اقشار مردمی گرفت.
زمانیکه چاوز در کنار ماریا لئون درتظاهرات بزرگ نوامبر۲۰۰٨ بمناسبت دهمین سال تاسیس «موسسه ملی زنان» درشهر«ماراکیبو» درغرب کشورحضور داشت،اعلام کرد که فمینیست است.

ماریا میگوید:"من هرگز این روز را فراموش نخواهم کرد. قبل از این لحظه، فکرم اصلا به سوسیالیسم فمینیستی خطور نمیکرد،اما چاوز آنرا اعلام نمود.از آن به بعد ما نه تنها با چالش ایجاد سوسیالیسم بولیواری بلکه همچنین با چالش سوسیالیسم فمینیستی روبرو هستیم".
ماریا درادامه توضیح میدهد که:"انقلابی که خود را با سوسیالیست و فمینیست تعریف می کند باید ازتضادهای تاریخی پدرسالاری،اطاعتگرایی،تبعیت زنان و استثمارگذار کند.درحال حاضر ما اولین قدمها را در ونزوئلا برداشتیم و پیش میرویم.
این تغییرات اما در طول ۱۰ یا ۲۰ سال ممکن نیست زیراین تضادها از قرن ها وازهنگام ورود اروپاییها تحمیل شده اند. امروزه اما حداقل پایه های قانون اساسی و نیز میل به تغییرات وجود دارند".
" باید درکنار مردان بمبارزه علیه جامعه مردسالارادامه دهیم، باین دلیل که جامعه مرد سالار نه تنها زن را قربانی میکند،بلکه همچنین خود مرد را. نمیتوان مردان آزاد تربیت کرد،در حالیکه ما زنان برده باشیم.

زنان مطیع و درحاشیه زیستن ،مردسالاری را به جامعه انتقال میدهند. ما امروزه ابزارهای پیشروی در ساختمان سوسیالیسم بولیواری وفمینیستی را در اختیار داریم. یک انقلاب با و برای زنان و مردان وبرابری جنسیتی.
چاوز نه تنها به دلیل اعتقادات سیاسی و ایدئولوژیکی اش،بلکه بواسط تجربه زندگی اش میتوانست یک فمینیست باشد.
با گوش دادن به داستانهای طولانی،بویژه در زندگی اش می توان استنباط کرد که پایداری انقلاب بولیواری با حمایتهای زنان نجات مییابد.
در طول کودتای صبح ۱۲ آوریل ۲۰۰۲ و درهنگام دستگیری و زندانی شدن چاوز، دو نمونه مشخص و اثرگذار ازاین حمایتها را میتوان دید.
پس از دستگیری چاوز،فرماندهی نظامی ونزوئلا و واشنگتن همراه با جریانهای اصلی رسانه های وابسته ادعا میکردند که وی استعفا داده است. چاوز بعد از دستگیری به پادگان «فواِرتا تی اونا »٨ ،بزرگترین مجتمع نظامی کشور فرستاده شد. دو زن نظامی خودشان را باو معرفی و استعفاء نامه ای باو دادند تا امضاء کند. اوخودداری کرد وآنچه لازم بود در جواب به استعفاء نوشت.این دو زن خودشان را به ناشنوایی زدند.چاوز تاکید میکرد:"لطفا به روشنی بنویسید که من استعفاء ندادم". آن دوزن رفتند. چاوز تعریف میکند که وقتی رئیس شان در این اطراف نبود آنها بالای امضاء من با خط بسیار کوچک نوشتند:"او میگوید استعفاء نداده است". آنها این سند را مخفیانه به دادستانی کل کشور دادند. چند ساعت بعد،این مقام رسمی با حضور در مقابل روزنامه نگاران وجود این سند را اعلام کرد.این دو زن با اقدامشان کودتاچیان را درملاءعام به محاق کشیدند.
پس از این رخداد،چاوز را به یک پایگاه نیروی دریایی انتقال و دریک اتاق پرستاری حبس کردند. بار دیگر،زنان ظاهر میشوند.چاوز تعریف میکند:" دو نظامی یکی خانم دکتر و دیگری پرستاربه اتاق من آمدند. دکتر بعد از معاینه رفت. پرستار،یک دختر جوان سیاه پوست همانجا ماند.[...] من فقط با یک زیر شوار،یک زیر پیراهن و پاه برهنه بودم،هیچی نداشتم،حتی یک دمپایی، یک زندانی دیگه! من به چشم هایش نگاه کردم و یکدفعه بمن گفت: آه، رئیس جمهور، آه، فرمانده(کماندو)! از دوران کودکی رویای دیدار با شما را داشتم.اما هرگز فکرش را نمیکردم که شما را اینطوری ببینم".
این پرستار مرا شکست خورده میدید که اینجا نشسته است.حقیقتش را بخواهید یک کمی گیج بودم[...]. بعد این زن جوان بمن گفت:" مادرم شما را خیلی دوست دارد.وقتی پسرم شما را در تلویزیون میبیند،انگار که شما را از نزدیک میبیند،به شما سلام نظامی میدهد.از او پرسیدم پسرت چند ساله است؟ سه ساله". اسمش چیه؟ و سئوالهای دیگر. با من صحبت میکرد و بعد با گریه اتاق را ترک کرد.اما قبل از رفتن گفت:" آه حالا آینده پسرم چه میشه؟
چاوزمیگوید بیادم میآید وقتی این کلمات را شنیدم:"منفجرشدم...رفتم داخل توالت قایم شدم و گریه کردم.اما از میان این اشکها،بچه های فقیردر جهان را دیدم که از جلوی من میگذشتند،پابرهنه ها ... پیام اودر تصمیمم تعیین کننده بود. در من یک احساس خاصی ایجاد کرد که ما انقلابیون دربرابر این کودکان متعهد هستیم .
و به خودم گفتم:"خدای من،حالا چه سرنوشتی در انتظار این بچه ها هست؟ با این باندهای بی خاصیت،منحرف و الیگارکها(الیگارشیها) که میخواهند ونزوئلا را در اختیار بگیرند؟ بچه های ونزوئلا چه میشوند؟ سپس صورتم را شستم،همینجا روی یک صندلی کوچک نشستم. یکبار دیگر قسم خوردم:" من باید دو باره برگردم".از آنجا خارج شدم،جان تازه و قوت گرفتم".
چاوز با ادای احترام به نقش قاطعی که این سه زن داشتند میگوید:"زن ونزوئلایی نشان داد که قادر به چه کاریست،بدون شک قهرمانانه،نه تنها در طول این چند ساعت بازداشت از تجربه شخصی من،بلکه زن ونزوئلایی در خیابان ها، محله ها و روستاها، قدرت، عشق،شجاعتش را درقبال کشور نشان داده است".
مردم،انبوه زنان به خیابان ها ریختند و خواستار بازگشت رئیس جمهورشدند.چاوز رئیس جمهور منتخب،درصبح ۱۴ آوریل،زمام دولت را باز پس گرفت.
ماریا میگوید به چند دلیل زنان با مشارکت گسترده خود ازانقلاب بولیواری حمایت میکنند،"ازجمله فراخوان رئیس جمهور چاوز به سود نقش مان در صف مقدم. و نیز این واقعیت که زنان سپاسگزار قانون اساسی جمهوری بولیواری ونزوئلا هستند که به نیازهای عملی و راهبردیشان جواب میدهد".
از میان بزرگ ترین دستاوردهای آورده شده در قانون اساسی،پایان دادن به فقر مختص زنان و به رسمیت شمردن کار زنان در خانه بمثابه فعالین اقتصادییست که باعث ایجاد ارزش افزوده میشوند، ثروت و اموال مفید اجتماعی تولید میکنند. تقریبا این اقدامات درجهان بی سابقه هستند. این اقدامات از جمله درحوزه قانونگذاری برای حق زنان در داشتن زندگی آزاد و بدون خشونت جاریست. ونیزایجاد نهادهای دولتی،مانند بانک توسعه برای زن و وزارتخانه مردمی برای زنان و برابری جنسیتی.
این نماینده مجلس تاکید میکند که امروزه با انقلاب بولیواری،زنان ونزوئلایی در فعالیتهای اجتماعی،اقتصادی و سیاسی ای که پیش ازاین هرگزوجود نداشتند،شرکت میکنند. باین دلیل زنان احساس غرور میکنند که بخشی از فرایند سازنده جامعه هستند.
"زندگی بمن بزرگترین خوشبختی را داد:"دو دختر و یک پسر. همچنین مرد مورد علاقه ام،همرزمم است. من در این انقلاب بولیواری شرکت میکنم،انقلابی که فراتر از آنچه در جوانی رویای آنرا درسر داشتم،پیش خواهد رفت".

۱-Hortensia,
                                                                پایان