زیبا و شورشی (۸)
سی وسه داستان به قلم هرناندو کالوو اوسپینا


نادر حسینی


• کتاب زیبا و شورشی مجموعه داستان های کوتاه در باره سی و سه زن آمریکای لاتین است. داستان هایی که تاریخ هستند و نه بیوگرافی صرف این زنان. با هریک از این داستان ها صفحاتی از کتاب عظیم تاریخ آمریکای لاتین از۱۴۹۲ زمان ورود مهاجمان اروپایی به این قاره تا به امروز جان می گیرد. برخی از این زنان اندک شناخته شده و یا اساسا چهره های ناشناخته ای هستند اما آنان نقش تعیین کننده ای در مبارزه برای برابری و آزادی دارند. دیلما روسف رئیس جمهور سابق برزیل یکی از آنان است ... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۹ تير ۱٣۹٨ -  ۱۰ ژوئيه ۲۰۱۹





در جستجوی پدر،خود را یافتن

او پنج سال داشت که با پدر و مادرش،در یکی از خیابان های بوینس آیرس قدم میزد. این روز 4 نوامبر 1974 بود.سالها بعد،مادرش «لورا»1 به یادش میآورد که حرکت عجیب و غریب در اطراف آنها وجود داشت: قطعا یک عملیات پلیسی بود، پدرش،«ماریو»2 با زمزمه به همسر جوانش گفته بود به راه خودتان ادادمه بدهید،انگار که چیزی اتفاق نیافتاده است.قطعا آنها در جستجوی او بودند. او بی سر و صدا غیبش زد.اما پلیس در آن روز دنبال لورا بود نه در جستجوی پدرش. نه اعتراضات نه تلاشش برای فرار از دستگیر شدنش فایده نداشت. دختر کوچولو گریه میکرد، وحشت زده شده بود، قطعا پدرش را صدا میکرد. برخی ازرهگذران خودشان را به ناشنوایی زدند،در حالی که عده ای از ترس سریع از آن محل دور میشدند. ترس همه را فرا گرفته بود.
«ایزابل مارتینز پِرون» برآرژانتین حکومت میکرد. جوانان آرژانتین هم مثل همه جوانان دیگر کشورهای جهان که میخواستند با جنبش های خود "آسمان را به تصرف خود درآورند" بی تفاوت نبودند.اما هدف دولتها قطع کردن بالهای همه کسانیکه رویاهائی در سر داشتند،بود. بالاترین مقامهای قدرت در آرژانتین،گروه شبه نظامی ای با اختصار سه حرف اول "الف" یعنی ائتلاف(آلیانس)، آنتی (ضد)کمونیست آرژانتین،را بوجود آوردند.
"ماریو" یکی از طرفداران سر سخت «پرونیسم»3 بود،تا آن حد که دریک گروه چریکی «نیروهای ارتش پرونیست»4 ـ طرفداران پرون ـ مبارزه میکرد.گرچه این گروه شبه نظامی به سرعت از هم پاشید. ماریو اما بعد به شاخه نظامی «حزب انقلابی کارگران»5 پیوست، در عین حال با گروه چریکی «مونتونِروس»6 همکاری میکرد.
لورا و دخترش را به یکی ازبیشمار زندانهای مخفی، بردند. به زودی شکنجه هر دو شروع شد، باین دلیل که دخترکوچولو مجبور بود شکنجه مادرش را از نزدیک ببیند. برای شکنجه گران اهمیت نداشت بدانند که لورا چهار ماهه آبستن است. یک دکترهمراه تیم شکنجه گر بود تا در صورت سقط جنین وارد عمل شود. شکنجه گران بمدت پانزده روز، دختر کوچولو را به حال خود رها کردند تا صحنه نفرت آمیز را ببیند.نه فقط همه آنچیزهائیکه علیه مادرش انجام میدادند. تا اینکه روزی مادر بزرگ مادری او به کمک یک دوست ازمحل نگهداری مطلع وموفق به گرفتن کودک شد.
«ماریا لورا»ی کوچولو دچار آسیب های روانی شده بود. کشیش ها در توضیح "رفتارهای" عجیب و غریب این بچه میگفتند،او غسل تعمید نشده است.هنگامی که این راه حل بی فایده بود، آنها پیشنهاد به جنگیری کردند. اما دیدارهای مخفیانه پدرش از او بسیار مفید بودند.
ماریا لورا به زندانی که مادرش را انتقال دادند،به ملاقات میرفت.اودر این ملاقات با خواهرکوچکش،«سیلوینا»7 که در زندان بدنیا آمده بود، آشنا شد.نوزادی که بعد از آنهمه شکنجه برمادرش به زندگی چسبیده بود و زودرس متولد شد.مادرش اورا تا کودتای نظامی علیه رئیس جمهور،ایزابل پیرون درمارس 1976،با خودش داشت.در این تاریخ، ماریا لورا هیچ خبری از پدرش نداشت.او ناپدید شده بود.برخی باو میگفتند که او با یک زن به برزیل رفته است. مادرش خیلی رک و راست باو گفت که پدرش مُرد:"آنها او را کشتند".

لورا از مرگش با خبر بود، زیرا بوسه ها و خبرهائیکه ماریو برای او میفرستاد،قطع شدند. علاوه بر این، درروزنامه های اول نوامبر 1975 خبری حاکی از مرگ یک مرد در "مواجهه" با پلیس را خوانده بود،مردی با هویت مخفی ماریو.
لورا هفت سال در زندان بود.طی این مدت،ماریا لورا توانست چندین باراو را ملاقات کند،امافقط یکبار فرصت لمس کردنش را داشت. یک روزمامورین مادر را از زندان به فرودگاه و از آنجا به سمت فرانسه فرستادند. چند وقت بعد اودو دخترش را در فرانسه باز مییابد. حالا ماریا لورا یک هدف در ذهن داشت و تمام تلاشش را برای رسیدن بآن بکار برد.
وقتی 18 ساله شد با این ایده های بلند پروازانه به آرژانتین رفت تا درباره حقایق پدرش تحقیق کند.اما موفق نشد. پنج سال بعد،تحقیقاتش را بدون کمترین اتلاف وقت از سرگرفت.اواز یک اصل حرکت کرد: او(پدرش) را کشتند ونابودش کردند.همه آرشیو روزنامه ها را ورق زد. بسیاری از روزنامه ها را مطالعه کرد.او به دفتر ثبت«ان.ان»8 گمنام ها، اشخاصی که بدون نام و هویت دفن شدند مراحعه میکند و به یکی از مشخصات ثبت شده برخورد میکند: قد بلند،سفید پوست،26 ساله،مقتول در سال 1975.
او با چند نفر ازبازماندگان اعضای سازمان سیاسی ای که ماریو در آن مبارزه میکرد به صحبت نشست. او به انجمن های مادران و مادربزرگانی که به دنبال عزیزان خود بودند،مراجعه کرد.آنها هم نتوانستند باو کمک کنند. هیچ رد پائی پیدا نمیکرد. احتمالات برای پیدا کردن هویت پدرش بعد از چند ماه تحقیقات مستمر بیش از پیش کاهش پیدا کردند. تا اینکه منطقه ای را که احتمالا میتوانست محل دفن پدرش باشد را پیدا کرد.
او به اداره پلیس رفت و بدون مقدمه پرسید: شما کسانی را که در سال 1975 میکشتید چه کار میکردید؟ افسران از چنین جسارتی شگفت زده شدند. یکی از آنها از دفترش خارج شد و بدون تشریفات باو گفت:آنها را در«لوماس زامورا»9 دفن میکردیم. بنابراین او باین گورستان رفت. مدیر گورستان سعی کرد سراو را گرم کند و جواب روشن طفره میرفت، فقط میگفت در آن زمان ارتش و پلیس جسد ها را در آنجا انباشته میکردند،تقریبا همه آنها با عنوان گمنام و بدون مشخصات دفن شدند. ماریا لورا باز هم اصرار میکرد.   

ماریا لورا اصرار داشت. اما دنبال تاریخ مورد نظرش بود،در این تاریخ هیچ خاکسپاری گمنام صورت نگرفته بود،نام پدرش با نام مخفی اش هم وجود نداشت. او درحال بازگشت به فرانسه با دست خالی بود. اما پیشنهاد داد تا با نام واقعی اش که هرگزبکار نمیبرد،تحقیق کند:«ماریو آلفرد استیرمن»10. درکمال تعجب این نام در لیست متوفی ها وجود داشت.
مسئول گورستان باورش نمیشد. زیرا ماریا لورا چند روز قبل از سیلابی که گورستان را تهدید میکرد،آمده بود. و مسئولین گورستان قصد داشتند استخوانها را جمع آوری و به محل دیگر انتقال دهند.
در 26 جولای 1994، پزشکان قانونی به محل رفتند و با نبش قبر و آزمایش از باقی استخوانها،دریافتند که ماریو آلفرد استیرمن، پدرماریا لورا است و نوزده سال از قتلش میگذشت.
گواهی مرگ او پیدا شد ودر گزارش "پزشکی" آمده است: بتاریخ 18 نوامبر 1975.ظاهرا در "مواجهه" با نیروهای امنیتی کشته شد و پنج گلوله باو اصابت کرد و یکی از گلوله ها جمجمعه اش را متلاشی کرده بود.اما پزشکان قانونی تائید کردند که یکی از گلوله ها بفاصله نزدیک از بالا به پائین شلیک شده بود.از این مشاهدات نتیجه گرفته شد که او دردرگیری کشته نشد بلکه بدون دفاع و زانو زده اعدام شد.اینکه نظامیان پانزده روز بعد از دستگیریش او را به قتل رسانده بودند.
حالا که ماریا لورا و سیلوینا، باقی مانده پدرشان را پیدا کردند،میخواستند مقبره ای برای او بسازند.آنها به یک کلیسا رفتند و ازیک کشیش خواستند تا مراسم دعا برای او برگزار کند. کشیش با دانستن از ماهیت پدرشان و اینکه چگونه او را پیدا کردند از برگزاری دعا خودداری کرد.اما یک کشیش از گروه فرانسیسکن مراسم را اجراء کرد.
دموکراسی به کشور بازگشت اما ترس از جولان دادن نظامییان ادامه دارد. پس از مراسم تشییع جنازه، ماریا لورا احساس کرد که حالا دوباره خود را پیدا کرد.

1-Laura, 2-Mario, 3-Péronisme, 4-Forces Armées Péroniste(FAP), 5-PRT ,6-Montoneros, 7-Silvina, 8-Nonem Nescio, 9-Lomas de Zamora, 10-Mario Alfredo Stirnemann.

شبحی که از مه آمده بود

«روزا»1 ساعت مچی خود را با ساعت دیواری بررسی میکرد: ساعت یک و سی و پنج دقیقه صبح است.
یک سیگار دیگر روشن کرد وبه « لِتیسیا»2 که به پشت و با پاهای خمیده و لباس بر تن روی تختحواب درازا کشیده بود،خیره شد.
لِتیسیا یک کلمه هم حرف نمیزد وازعصبانیت لب های خود را گاز میگرفت، روزا به تماشای دود سیگارکه بلند وناپدید میشد،نگاه میکرد.لِتیسیا متوجه شد که دامن کوتاهش بالا رفت و شورت مثلثی سفیدش دیده میشد.اصلا باین موضوع اهمیت نمیداد.بدون اینکه روزا چیزی دراین مورد ازاو بپرسد،لیتیسا با تکان دادن لبهایش گفت:" اینو «آلوارو»3 برای روز تولدم بمن هدیه داد". روزا بی تفاوت بود،بدون اینکه چیزی از او بپرسد، لِتیسیا ادامه داد که این "دامن کوتاه را برای این پوشیدم که امیدوارم امشب باینجا بیاد.اون منو اینطوری دوست داره، طوریکه وقتی ازپله ها با لا میریم،منو جلو میفرسته". در حالی که لِتیسیا چشمانش به سقف خیره شده بود،صورتش از تبسم برق میزد. روزا با آخرین پُک عمیق سیگار با زمزمه گفت:"با امید باینکه حالش خوب باشد".
آلوارو،استاد و فعال صنفی دردانشگاه خود گردان «تِگوسیگالپا»4، مجبور به ترک شغل و شهرش شد.چندین روزیک صدای تلفنی به آلوارو میگفت،اگر نمی خواهی بخاطر"زندگی کثیفت" از بین بروی، باید اینجا را ترک کنی.

روزا یک سیگار دیگر روشن کرد. سرپا جلوی پنجره ایستاده بود،آهسته پرده زردرنگ را که تا کف سالن میرسد کنار زد. خیابان بطورعجیبی مه آلود بود وبه تنها چراغی که در خیابانی مورب که به خانه سوسو میزد،نگاه میکرد.آنها در طبقه اول بودند، روزا به خلاء خیره بود.اومیخواست بخودش فشار بیاورد که مه درخیابان چهره هائی را شکل میداده و به لِتیسیا ومکالماتشان که ازاین موضوع بآن موضوع میپریدند اهمیت نمیداد. زیرا آنها برای خنثی کردن ترسی که آنها را فراگرفته بود فقط میخواستند حرف بزنند.
روزا دید که دو چراغ زرد نزدیک میشود.این چراغ ماشینی بود که در مقابل خانه توقف کرد. به لتیسیا خبر داد، اواز تخت پرید،بدون اجازه جائی را که روزا ازآنجا نگاه میکرد،گرفت. دید مردی از ماشین پیاده شد و پالتوی خود را مرتب میکند،دستهایش را توی جیبش گذاشت،از خیابان عبور کرد و به خانه نزدیک شد.
زنگ خانه به صدا درآمد.این دو زن همدیگر را در سکوت نگاه میکردند.آنها ناچاربه جواب بودند زیراهمه چراغهای خانه روشن بودند واین هم دلیل حضور روزا با دیگران بود که هنوز بیدارهستند. روزا، ِلتیسیا را مجبور به ماندن روی تختخواب کرد و باو گفت در صورت لزوم نفس نکشد. به پائین رفت،در حالیکه به درب نزدیک میشد موهای سرش را مرتب میکرد. در یک متری درب ورودی با صدای بلند ومحکم پرسید چه کسی است؟ صدای جواب روزا را مبهوت کرد.صدای «کارلوس»،پسر عمویش بود،در این وقت شب،خانه او؟
در حالی که آنها یکدیگر را فقط درجشن تولد پدر بزرگ، بزرگ خاندان وآنهم نه هر سال میدیدند.این اولین باری بود که او برای دیدن روزا به اینجا آمده بود.روزا در یک صدم ثانیه متوجه شد هرگز آدرس خانه را به او نداده بود. هنگامی که آنها در گذشته همدیگررا ملاقات میکردند،تنها یک سلام وعلیک با هم ردو بدل میکردند. فقط نام خانوادگی آنها را بهم نزدیک میکرد. به لحاظ سیاسی،آنها مانند آب و روغن بودند. روزا فعال سندیکایی و چپ بود،پسر عمویش یک افسر اطلاعاتی نظامی.
درب را باز کرد.اودرمقابل دخترعمویش بود وهردو نگاهشان به سایه خیره بود. روزا در سایه،همان شبحی را دید که از ماشین پیاده شده بود. روزا سعی کرد با لبخند به او سلام بکند.کارلوس اما سعی نکرد تا از این ملاقات ابراز خشنودی کند.
از آمدن در این ساعت از شب هم عذرخواهی نکرد.او مستقیم و واضح بود، بدون تردید،اما قاطع، بدون خارج کردن دستهایش از پالتو. او به روزا هشدار داد که در ساعت چهار صبح،در فاصله ای کم،خانه اش مورد جستجو قرار میگیرد و او دستگیر خواهد شد. چشم در چشم،به روزا گفت که آنها بویژه برای دستگیری زنی که با توست،خواهند آمد.آنها قبل از هرچیز دنبال لِتیسیا هستند. پسرعمو باو میگوید:" دولت از دست کارهای سندیکائی که میخواهدعقاید کارگران صادق را به کمونیست تغییر دهد،"خسته است".
آنها مجبوربودند بلافاصله برای چهار یا پنج ماه شهر را ترک کنند. کارلوس بدون پلک زدن،باو اطمینان داد که این اولین و آخرین باریست که چنین فرصتی را باو اعطاء میکند:"من این کار را بخاطر پدربزرگ انجام میدهم، برای اینکه نمیخواهم او با شنیدن دستگیریت بمیرد وبا کاری که با رفیقت میکنیم، تو هم بمیری".
بدون خداحافظی رفت و شروع به راه رفتن کرد. یک لحظه ایستاد و سرش را برگرداند وبه روزا گفت:"ازاینجا بروید،وگرنه این من هستم که باید این"کثافت" را شکنجه بدهم".
کارلوس توسط نیروهای ویژه ایالات متحده در "برنامه"ای که از نظر دولت برای"توسعه دموکراسی" و"مبارزه علیه قاچاق مواد مخدر" مفید است، آموزش دیده بود.او ودیگرهمکارانش دراین "آموزش"جزونخبگان سرکوب علیه مخالفان بودند. تخصص درشکنجه.
روزا درب را بست وبآن تکیه داد.او تبدیل به یک سنگ شده بود و آخرین کلمات این لعنتی که از مه آمده بود درگوشش وزوز میکردند. لِتیسیا همه چیز را شنیده بود،زیرا او در اتاقش نمانده بود. در حالیکه رنگ چهره اش پریده بود گفت: "من برای شهید و یا قهرمان شدن متولد نشدم".
سه هفته بعد، جسد آلوارو را در محل زباله دانی پیدا کردند. آثار شکنجه روی بدنش بود.دو ماه بعد از آن شب مه آلود، کارلوس پسر عمویش به نوبه خود به قتل رسید. تقریبا تمام بدن اوخُرد شده بود. یک ماشین او را در پای یک دیوار له کرده بود.      
نتیجه چگونگی مرگش اینطور گزارش شده بود " بعد از برخورد ماشین با او،ماشین دوباره عقب رفت و مجددا با سرعت اورا به دیوار چسباند.کارلوس با چشمانی که از حدقه بیرون آمده بود مرد. او حتی فرصت خارج کردن اسلحه اش را نداشت".

ازمطبوعات خواسته شد تا به این رویداد اشاره ای نکنند. یک روز روزا کاغذی بدستش رسید که نوشته بود:" این من بودم،او نمی بایستی کسی را که آرمانخواه بود و بمن شورت سفید هدیه داده بود، بکشد".
1-Rosa, 2- Leticia, 3-Alvaro, 4-Tegucigalpa

قهرمان هیروشیمای کوچک

19دسامبر 1989 بود. زن و شوهربعد از صرف شام به نصب و راه اندازی تزئین شب کریسمس مشغول بودند.
تقریبا همه چیزهائیکه برای تزئین لازم بود،در تزئین گذاشتند:مجسمه حضرت مریم،سن جوزف،چوپانان،گاو،خر و یک تعداد زیادی مجسمه.
«آنا »مادر خانواده تا به حال بیست بار به «خورخه» کوچولو،کوچکترین بچه خانواده،توضیح داده بود که برای گذاشتن مجسمه عیسی مسیح باید تا 25 دسامبر صبر کند،برای اینکه او در این روز متولد شد.موقع خواب، بچه هاحاضرنبودند به رختخواب بروند،میخواستند در کنار میز تزئینات باشند. آنا، مادر بچه ها قبول کرد،به شرطی که در اتاق آنطرفی در نزدیکی پنجره بخوابند. پدر و مادر در آن اتاق یک تشک داشتند.
در همسایگی صدای موسیقی به گوش میرسید. فضای جشن در حال افزایش بود. لحظه فرارسیدن جشن کریسمس بود،مخصوصا در این محله پر سرو صدا پانامایی ها. شوهرش رفت بخوابد.آنا احساس عجیب وغریبی داشت. خسته شده بود،اما ترجیح میداد بنشیند و کتاب بخواند. گاه بگاه عاشقانه به دو پسر کوچکش نگاه میکرد.وقت گذ شت. به ساعت قدیمی که روی تلویزیون بود نگاهی انداخت. متوجه شد لحظه کمی تا روی هم قرار گرفتن دو عقربه ساعت مانده است: تقریبا نیمه شب بود. ناگهان دراین لحظه ساختمان شروع به لرزیدن کرد. به دیوارها وسقف نگاه میکرد، به مجسمه های کوچک نگاه میکرد. همه چیز تکان میخورد. صدای وحشتناکی میشنید،دوباره،دوباره صداهای دیگر.

بعد از چند ثانیه، فکر کرد که شاید مانور جدید ارتش ایالات متحده آمریکا مستقر دراطراف کانال است.
مانند یک فنر از جا بلند شد وبسرعت بطرف اتاقی که شوهرش خوابیده بود رفت.شوهرش در آن لحظه با لباس زیر ایستاده بود.هر دو به پنجره نزدیک و وحشت زده به بیرون خم شدند. آنها در طبقه چهارم زندگی می کردند.
همه جاصدای انفجاروجرقه بود:"تهاجم، تهاجم!" صدای اضطراب گونه شنیده میشد،شبیه فریاد دستجمعی.
هلیکوپترها علیه پادگان ستاد فرماندهی نیروهای دفاع کشورکه فاصله زیادی با خانه آنها نداشت موشک پرتاب میکردند.
آنها به سمت اتاق نشیمن رفتند. آنا درب سمت بالکُن را باز کرد تا شاهد آغازآخر الزمان باشد. صدای تروراز هر طرف وهمچنان انفجار و انفجار تیراندازی شنیده میشد.وارد اتاق شد و خودش را روی بچه ها که از ترس نشسته و وحشت زده گریه میکردند،انداخت. آنها را در آغوش گرفت. سرش را بالا کرد و دید همسرش در وسط اتاق هست و نمیداند چه کار بکند. به شوهرش فریاد میزند " یک تشک بیار! یک تشک بیار!".
شوهرش اما در جواب فریاد زد که بچه ها را باید کنار گهواره حضرت مریم برد تا در پناه باشند.
زن التماسانه فریاد میزد لطفا یک تشک بیار! و از سر ناامیدی میگوید،حضرت مریم در این لحظه هیچ کاری نمیتواند بکند. با دیدن پرتاب اشعه ها از طریق پنجره و زلزله درزیر پا، مادربه سرعت به سمت اتاق پسرها میرود،با شتاب تشکی که آنجا بود،با تمام قدرت بلند کرد،انگار که یک پر مرغ را بلند میکند، به روی بچه ها که ازترس میلرزیدند و گریه میکردند،انداخت. هواپیماهای مافوق صوت درآسمان میچرخیدند وسپس صدای انفجارگوشخراش و شکستن پنجره بگوش میرسید.
رنگ آسمان به دلیل بازتاب انفجار و آتش سوزی قرمز شد. صدای چرخش هلیکوپتر درهمه جا طنین انداز بود. همچنین از منطقه نزدیک خلیج که کشتی های جنگی درآنجا پهلوگرفته بودند موشک پرتاب میشد.
ناگهان یک نوع اشعه کورکننده از درب وارد خانه شد.هنگامی که چشمانش را باز کرد،همه جا روشن بود ، اما نوع بوی دود برایش شناخته شده نبود. بجای گهواره حضرت مریم و تلویزیون،فقط مقداری لکه های سیاه روغنی و خاکستر باقی ماندند.

حتی حضرت مریم هم نتوانست در پناه بماند. شوهرش ساکت و مبهوت، به یکباره میگوید "اینو" نگاه کن،ببین بچه ها کجا هستند. زنش اینجا نبود.. آنا بیادش میآید که منتخب شهر است، باین دلیل باید آرام باشد و تلاش کند تا بدیگران کمک کند. درب آپارتمان را باز میکند،همسایه های سرگردان،همه جا آشوب و هرج و مرج بود. به شوهرش گفت باید با بچه ها ازاینجا برویم،چونکه یک بمب میتواند این ساختمان هفت طبقه را خراب کند. باید یک سرپناه پیدا کنیم. شوهرش با بچه هایش در بغل خارج شدند.آنا اما به طبقات بالا رفت و از همه میخواست اینجا را ترک کنند.درطبقه آخر یک زوج مسن زندگی میکردند که با گریه والتماس از نوه شان میخواستند بالکُن روبرو را ترک کنند. مرد جوان اما هلیکوپتر را با کُلت اش که دیگر گلوله هم نداشت تهدید میکرد.
آنا باین جوان فریاد زد که این خطایش باعث میشود که آ نها ساختمان را بمباران کنند. بنظر میرسید که دیوانه شده و با فریاد میگفت"یانکی های جنایتکار! مادر... ". هر سه نفر دیدند که یک نوع اشعه لیزر، جوان را از ناحیه کمر به دو نیمه تقسیم کرد.حتی یک اره برقی هم نمیتوانست باین راحتی ببُرد. فریاد،بازهم فریاد وحشت، و ناتوانی در برابر این همه ترور وخشونت. آنا زوج مسن را با هل دادن مجبور کرد تا به پائین بروند،گرچه دیگر میلی به زندگی نداشتند. درطبقه پایین شوهرش را دید. همه بچه هائیکه درآنجا بودند، وحشتزده بودند. آنا با احتیاط درب را باز کرد و بیرون رفت.شوهرش جراَت نکرد تا مانعش شود. او اینجوری بود. در کنج خیابان چندین ساختمان میسوختند. با هر انفجار،مردم فریاد میکشیدند. زیرا فکر میکردند که حالا روسرشان میافتد.

مردان و زنان از هر طرف میدویدند،بعضی از آنها تا سه بچه دربغل داشتند. بچه های بزرگتر،کوچکترها را با خود میبردند. مسن ترها با زانو زدن در مقابل شیار بین دربها(سقاخانه) دعا میکردند. در صد متری آنطرفتر در گوشه خیابان،سه مرد بسوی هلیکوپترها شلیک میکردند.آنا بسمت آنها دوید و تقاضای اسلحه کرد.دیگر اسلحه ای وجود نداشت. با نا امیدی بجای اولش برمیگردد. بعد گفت همینجا میماند چون جای دیگری ندارد.همه در داخل ساختمان جمع شدند.بعضی ها خاموش بودند. درحالیکه همه گریه میکردند،زنان و مردان منتظر ماندند که روشنایی روز طلوع کند. با این امید که این کابوس تکاندهنده کمتر وحشتناک باشد.
تا ساعت 06:15، انفجارها ادامه داشتند. آنا آهسته درب را باز کرد و سرش را به بیرون برد و چند مرد با صورت نقاشی شده را دید. وقتی آنها با سلاح های بزرگ لوله را بطرف اوگرفتند،فکر میکرد که حالا دیگرمرده است.آنها شروع به فریاد زدن کردند. تنها چیزی که توانست بفهمد کلمه گو،گو،گو(برو برو برو) و
بیرون،بیرون،بیرون بود.

سربازان آمریکایی با اشاره به این جمعیت زنان و مردان میگفتند با دستهای بالا خارج شوند.مهاجمان همه منازل وساختمانها را در اختیار داشتند.
یکی از آنها که قیافه آمریکای لاتین داشت، به اسپانیایی به آنها گفت که شما باید تا «بال بوآ»1 بندری در دهانه کانال پاناما، در ساحل اقیانوس آرام ،پیاده بروید. بفاصله پنج کیلومترازاینجا. چندین تانک به این محله وارد شدند. مهاجمان از وسایل نقلیه پیاده شدند وبا زبان انگلیسی فریاد میزدند این محله را ترک کنید. سپس شروع به پرتاب یک دستگاه کوچک به داخل منازل میکردند که بصورت حیرت کننده ای،آتش میگرفت.
در«سن میگه لیتو»2 محله ساکنان افراد کم بضاعت هم همین داستان بود.آنا می خواست به یک زن مجروح که به سختی می توانست راه برود و پسر کوچکش را دربغل داشت،کمک کند. سربازان آنها را باتفنگ تهدید کردند. یک زن دیگر آمد تا به او کمک کند. با دانستن خطری که در صورت بالا نبردن دستها،کشته خواهند شد.
خیابانها پرازاجساد،بویژه غیر نظامیان بودند. یک پسر ده ساله اجساد دو تن از دوستان هم مدرسه ای خود را نشان داد که غرق در خون بودند.   
وقتی آنا،همسایه اش را با دو فرزند در بغلش دید که سوخته بودند، احساس کرد که روحش از هم گسست.
همه گروه ها و کسانی که در صحنه حضور داشتند،با دیدن عبور یک تانک از روی دومرد که یکی زخمی و نشسته بود،پردرد ناکترین فریاد زندگیشان را سردادند. زنجیرهای تانک بدنشان را خُرد و خمیر کرد. مغزها به چند متری پرتاب شدند. از میان شاهدان،عده ای به تهوع افتادند ویا زانو میزدند. در مسیر راه تانکها،این اعمال تهوع آور تکرار میشد.مردم ازمیان اجساد راه می رفتند. مهاجمان هرکسی را میخواستند به قتل میرساندند. وغیرنظامیان را بخاطر فریادشان که میگفتند"یانکی به خانه ات برگردد،یانکی بیرون" در وسط خیابان اعدام میکردند.
هیچکس اجازه کمک به آسیب دیدگان را نداشت،حتی اعضای خانواده حق لمس کردن مردگان خود را نداشتند. کامیون مهاجمان میآمدند واجساد را میبردند. بسیاری از ساکنان پایتخت شاهد سوزاندن اجساد با آتش افکن،در نزدیکی سواحل دریا بودند.
در حالی که صدها اجساد دیگر به گورهای جمعی ریخته میشدند، ساکنان محله های غنی به خیابانها میرفتند وبا مهاجمان عکس میگرفتند و پرچم ایالات متحده را در دست تکان میدادند.حتی زنان می خواستند آنها را ببوسند. در بعضی از محله ها بآنها کوکاکولا و سیگار میدادند. آمریکائیان رمز این حمله را "انگیزه درست" مینامیدند:یکی از بزرگترین عملیات هوایی بعد از جنگ دوم جهانی !
ریختن تمام قدرت نظامی نخستین ابر قدرت جهان بر روی یک کشور سه میلیونی. 26000 سرباز تشنه خون!
در حالی که سازمان ملل متحد حمله وحشیانه را محکوم کرد،فقط «فرانسوا میتران» رئیس جمهور فرانسه از حمله آمریکا به پاناما حمایت کرد.
پاناما تبدیل به یک میدان آزمایش پیشرفته ترین فن آوری جنگی شد که پس از آن در سال 1991 در عراق مورد استفاده قرار گرفت.
به عنوان مثال، اشعه ایکه «گهواره تزئینی حضرت مریم»و تلویزیون آنا را نابود کرد،اشعه ایکه نوه دو پیر مرد وزن را به دو نیمه قطع کرد: بمب افکن های نامرئی «استیلت»3 بود.
تعدا نیروهای دفاعی پاناما به زحمت به 3000 نفر میرسید. دفاع هوایی وجود نداشت. شهروندان و سربازان جان خودرا نه برای «آنتونیو نوریگا»4،رئیس جمهور پاناما، بلکه برای حاکمیت ملی و کشورشان،میدادند.
بیش از 4000 نفربه بهانه دستگیری دیکتاتور نوریگا،باتهام قاچاق مواد مخدرکشته شدند. نوریگا یک نظامی که پیش از این یکی از بهترین فرد مورد اعتماد ایالات متحده بود. حقوق بگیرسازمان سیا ودوست جورج بوش پدر. او یک پل بین مافیای کلمبیا و سیا برای قاچاق کوکائین در تامین مالی جنگ در دهه هشتاد علیه شورشیان درآمریکای مرکزی بود.او اما دریک چرخش ناگهانی خواهان حاکمیت ملی و تمرد از کنترل کانال پاناما توسط ایالات متحده شد.همه گناهانش و اتهاماتش که پیش از این در مطبوعات مطرح نمیشدند،به یکباره منتشر شدند.

در موقع تهاجم،آمریکائیان نتوانستند او را دستگیر کنند. سازمان سیا مورد تمسخر قرار گرفت.برای دستگیریش وعده پول دادند.نوریگا خود را در 3 ژانویه 1990 تسلیم کرد.
مهاجمان، ساکنان محله های کم بضاعت «چورلی او" 5و «سن میگه لیتو»را بخاطر مقاومت و عدم استقبال از آنها با تمام قدرت سرکوب کردند. تنها چند ستون بتن آرمه از ساختمانها سرپا ماندند. خودسربازان آمریکایی محله «چورلی او» را بخاطر ویرانیها،مرگ وصحنه وحشتناکی که بعد از بمب باران اتمی شهر ژاپنی هیروشیما در 6 اوت(آگوست)1945، بوجودآمده بود،هیروشیمای کوچک لقب دادند. پانامایی ها این محله را " محله شهدا" مینامند.
آنا یک قهرمان و شهید بود.اوبه همسر وکودکانش اجازه داده بود به اردوگاه اجباری «بال بوآ» بروند. خودش به نیروهائیکه علیه مهاجمان میجنگیدند پیوست. وچندین مهاجم را کشت و به بک هلیکوپتر آسیب رساند.
زنی که در کنار او میرزمید، مشاهده کرد که گلوله ای قفسه سینه او را سوراخ کرده بود. در حال مرگ، زمزمه کنان میگفت "از من برای فرزندانم حرف بزن". دستش آنقدر محکم به تفنگ چسبیده بود که از دست درآوردنش مشکل بود.
1-Balboa, 2-San Miguelito,3-Stealth,4-Antonio Noriega, 5-Chorrillo

او مبارزی پیکارجو وآشتی ناپذیر بود

سر مستی جشن سال نودر اول ژانویه 1994،برای قدرتمندان مکزیکی بسیار با هیجان بود.البته نه بخاطر مصرف زیاد شامپاین. بلکه بخاطر زلزله وقوع زلزله ای بود که هیچ ارتباطی با زمین نداشت: آنهم زلزله سیاسی بود. بر اساس توافقات از پیش تدوین شده، قرار بود درهمین روز معاهده تجاری سه جانبه بین ایالات متحده،کانادا و مکزیک باجراء درآید. واشنگتن براین باوربود که با این معاهده، مکزیک بخشی از آمریکای شمالی خواهد شد و در نتیجه عضوکشورهای تشکیل دهنده حلقه قدرت"جهان اول".
مرکز این زلزله در «چیاپاس»1،یکی از فقیرترین ایالات مکزیک در بین کشورهای آمریکای لاتین بود. قیام بومیان پس ازده سال آماده سازی مخفیانه رخ داد.در ابتداء همه فکرمیکردند که شاید این قیام بخاطر ردمعاهده باشد،اما فقروتحقیرچند قرن تحمیل شده بر بومیان انگیزه های اساسی این قیام بودند. زیرا تنها راه مبارزه درمواجهه با تظاهرات مسالمت آمیزتحقیر شده توسط قدرت حکومتی، مبارزه مسلحانه بود.
شورشیان بومی،با چهر های پوشیده خود، تشکیل«ارتش آزادیبخش ملی زاپاتیست»علیه سیستم حاکم اعلام و اعلان جنگ دادند. آنها روزاول سال نو به چند شهردر چیاپاس،به ویژه به مرکز این ایالت«سان کریستوبال دولاس کاساس»2 حمله کردند.

یک سازمان نوین چریکی! درست درزمانی که همه فکر میکردند که مبارزه انقلابی مسلحانه برای همیشه ازآمریکا لاتین برچیده شده بود. ازاینکه شورشیان از بومیان سرخپوست بودند،منجر به تقویت حس همبستگی بیشتر بین بومیان شد و در بعضی مواقع این همبستگی به حد افراط به مرز پدرسالارانه و قومگرائی نزدیک شد.دربین بعضی ازاین جریانات چریکی عقیده براین بودکه زمانی قدرتمندان دولت مرکزی بآنها گوش فرا میدهند که سلاح در دست بگیریم. ازآنجایی که وضعیت چندین منطقه کشوربه حد انفجاررسیده بود،دولت را برآنداشت تا در مواجهه با فشارهای اجتماعی ملی و بین المللی به سرعت ویک جانبه آتش بس اعلام کند ونخستین گفتگو با زاپاتیست ها را آغاز نماید.
از این زمان به بعد با مردی نقاب بر چهره آشنا می شویم. نقاب به زبان بومیان «پالیاکَت»3 است که دوسوراخ برای دیدن چشم،سومین سوراخ در قسمت لب ها، این مرد دراغلب مواقع با پیپ در تصاویر و مصاحبه ها دیده می شود.
این مردهیچگونه پیوند فرهنگی با مردم بومی نداشت و نحوه صحبت کردن او مثل اشعار خوب اسپانیایی بود.او همیشه خودرا مارکوس،معاون فرمانده معرفی میکرد.همه میخواستند باوسلام بگویند،او را لمس وبا اومصاحبه کنند. ازاو یک چهره مقدس ساخته شده بود. تصویر او شروع به رقابت با چهره چه گوارا روی تی شرت هاو پوسترها کرد.
کمتر کسی به خواستهای شورشیان که اونمایندگی میکرد توجه داشت.کمتر کسی توجه میکرد که در واقع مارکوس معاون فرمانده و فرمانده هم یک زن است.این بدان معنی است که کسی با یک رتبه بالاتر وجود دارد. در بالاترین رتبه هم یک زن با قدی کوتاه .
در ژانویه 1994،این زن همراه با چند تن از مسئولین زاپاتیست خودشان را به مطبوعات معرفی میکنند: داوید،فلیپ،خاویر،موئیز(موسی)،اسحاق. روایت میکنند که او دراین روز کلاه زمستانی با خود نداشت،بلکه یک «پالیاکَت»بر چهره داشت.
در بین موهای تاب داده شده،چند رشته موی سفید دیده میشد. داوید یک پیراهن کاموایی باو قرض داد،البته نه بخاطر سرما بلکه پنهان کردن گلدوزی روی لباسش که میتوانست تعلق قومی اش را آشکار کند. مبارزه مخفی ضرورت پنهان کاری سخت را همراه داشت. روزنامه نگاران همچنین میگفتند که چکمه ها و لبه دامن آبی اش با ِگل آغشته بودند،او اما ابهت جنگجویی خود را حفظ کرده بود و یک اسلحه روی سینه همراه داشت. همچنین گفته میشد که او مثل عسل کوهستان ملایم بود، کوههائی که او به آسانی بالا میرفت وهمانند زمین بارور ذرت برای نان مکزیکی(تورتیلا)4،خیرخواه ومثل خورشید پرانرژی بود.

درهنگام دیدار با خارجیان،چهره خود را میپوشاند و فقط چشمهای سیاهش معلوم بود.آیا این نقاب را خودش ساخته بود،باتوجه باینکه کارش گلدوزی بود؟ چشمانش: می توانست چشمان هر یک ازمبارزین باشد،زیرا بنظر میرسید که ارتش زاپاتیست ها تنها از چشمها تشکیل شده بود.
نام این فرمانده زن،«رامونا»5 بود. رامونا، بنیانگذار «ارتش آزادیبخش ملی زاپاتیست»6،نه تنها به طرح شورش کمک کرد،بلکه در تصرف شهر «سان کریستوبال» هم شرکت کرد. فرمانده رامونا،قبل از هر چیز یک رهبر مدنی بود تا یکر فرمانده نظامی.این مقام در سلسله مراتب زاپاتیست ها بمعنی بالاترین مقام است.
در سال 1993،سرگروهبان «آنا ماریا»7 و رامونا هردو درجاده های روستائی با پای پیاده در میان مردم چیاپاس سفر کرده بودند. هر دو دوره کوتاهی را در مدرسه ابتدایی به سر برده بودند اما ماهها در دیداربا زنان و مردان بومیان روستائی از آنها درباره مسائل و مشکلاتشان سئوال، مشورت و گفتگو میکردند. موضوع این مشاوره بیشتردر باره وضعیت زنان متمرکزبود.آنها همچنین از زنان میخواستند تا برای برون رفت ازمشکلات،استثمار،ستم اقتصادی،اجتماعی، خانوادگی وزناشوئی پیشنهاد ارائه دهند.

در 8 مارس سال 1993،قانون انقلابی زنان بر اساس "چیزهائیکه آنها شنیده بودند بعنوان نقشه راه مبارزه به تصویب رسید".قانون تصریح میکند: در مبارزه برای آزادی مردم ما«ارتش آزادیبخش ملی»،زنان را جزوجدایی ناپذیردر مبارزه انقلابی بدون در نظر گرفتن نژاد،عقیده،رنگ و یا وابستگی های سیاسی میداند.تنها باین شرط که ازاین ارتش برای آزاد سازی خلق تحت ستم استفاده شود ومتعهد به پیاده سازی واجرای قوانین ومقررات انقلاب باشند[...]. دراین قانون

پیش بینی شده است:"زنان حق کار و کسب ودستمزد عادلانه دارند، درداشتن تعداد فرزندانی که می توانند داشته باشند و می توانند از عهده آنان برآیند تصمیم میگیرند،شرکت دراموراجتماعی،بهداشت،موادغذایی وآموزش و پرورش،انتخاب همسر،منع ضرب و شتم توسط شوهر وهمچنین حق دستیابی به پست رهبری سازمان ودرجه نظامی را دارند".         

در تاریخ 12 اکتبر 1996،در چارچوب مذاکرات با دولت مکزیک،زاپاتیست ها برای ارائه دیدگاههای خود به مکزیکو سیتی رفتند. یک صد هزار نفر در میدان «زوکالو»8 یکی از بزرگترین میادین جهان روی آوردند. صدها روزنامه نگارازسراسر جهان در جستجوی بهترین مکان برای دیدِ بهتر باهم جدل میکردند. زاپاتیست ها از میان انبوه پلیس و نیروهای امنیتی وارد میدان شدند.این هیئت به طورعمده از زنان تشکیل شده بود.همه آنها چهره های خود را پنهان کرده بودند. بسیاری از تماشاگران وقتی فهمیدند معاون فرمانده،مارکوس، در میان زاپاتیست ها نیست احساس خیانت میکردند. مارکوس حتی از چیاپاس بیرون نرفته بود.
انبوه مردم حاضر در میدان،در ناباوری تمام صدای یک زن را که ظاهرا با اهمیت نمیرسید میشنیدند:"برادران و خواهران مکزیکی، من رامونا فرمانده «ارتش آزادی بخش ملی زاپاتیست» هستم. من یکی از قدم های زاپاتیست ها هستم که به سمت قلمرو فدرال آمدیم وبدیگر مناطق مکزیک هم رفتیم. امیدواریم که شما هم بطرف ما بیائید". رامونا اینجا در مقابل موجی از مردم و دوربینها بود.تعجبی به یاد ماندنی اما همراه با تشویق و دست زدن مردم.این چریک بافنده،قلب همه را دراین میدان تسخیر کرده بود.میدانی که پانصد سال پیش قلب قدرت بومیان «آزتِک»9 بود که توسط اروپائیان به آتش و خون کشانده شده بود.
دو روز پیش از گردهمآیی، او وخانواده اش زمین وجنگل خود را ترک کرده بودند. مارکوس بخشی از راه را با گروه همراه بود.مطبوعات، مهمانان ویژه و نمایندگان پارلمان یک نوع سپر محافظ برای جلوگیری ازحمله نیروهای مسلح و شبه نظامی شکل دادند. سخنرانی رامونا در میدان زوکالو،خلاصه ای از تمام فعالیتش بود.اوهمیشه پر انرژی بود.افراد کمی میدانستند که او مبتلا به بیماریست. رامونا از دو سال پیش از بیماری سرطان کلیه رنج میبرد.چند روز بعد تحت جراحی موفق پیوند کلیه قرار گرفت و همرزمان و حامیانش در سراسر جهان را آسوده خاطر کرد.

او بعد از عمل جراحی،هر روز و برای تقریبا ده سال،بر فرایند انقلابی زاپاتیستها اثر گذاشت. برای آخرین بار در 16 سپتامبر 2005 دیده شد.
رامونا درسال 1959 در چیاپاس متولد شد ودر 6 ژانویه 2006 در «سان کریستوبال دولاس کاساس»،همان شهری که از نظر سیاسی و نظامی قبلا همراه مردان و زنان اشغال کرده بود،درگذشت.
هنگامی که مارکوس،معاون فرمانده از مرگ او مطلع شد.جلسه بسیار مهم را قطع کرد و گفت:" لحظات بسیار دشواریست که حالامیخواهم باطلاع شما برسانم، به من خبر دادند که فرمانده رامونا صبح امروز درگذشت و به همین دلیل ما این جلسه را قطع میکنیم [...] دراین وضعیت صحبت کردن بسیار دشوار است، اما آنچه می توانم بگویم این است که جهان یکی از زنانی را که دنیای جدیدی را بدنیا میآورند،از دست داده است، مکزیک یکی از آن مبارزان را که به آن نیاز دارد از دست داد و قلب ما شکسته است".
قبل از رفتن رامونا به شهر مکزیکودر سال 1996،مارکوس در باره او گفت: «مبارزی پیکارجو و انعطاف ناپذیر زاپاتیسم".همانطوریکه خود رامونا با صدای آرام درباره همه مسئولیتهایی که به او محول میشده، میگفت:"فعالیتش در اصل برای بیدار کردن مردم بود"!.

1-Chiapas, 2- San christobal de las casas, 3- Paliacat, 4-Tortilla, 5-Ramona, 6-Armée Zapatiste de libération nationale, 7-Ana Maria, 8-Zocalo, 9-Aztèque.


جاسوس اف.ام.سی (مرکز پزشکی فدرال) شماره 25037-016

پدرش یک پزشک در ارتش ایالات متحده واز تبار پورتوریکو، مستقردرآلمان غربی سابق بود. بنابراین او درآلمان متولد شد. در سال 1979، در سن 22 سالگی،لیسانس در رشته روابط بین الملل و سپس در کارشناسی ارشد ازدانشگاه ویرجینیا فارغ تحصیل شد.درسپتامبر سال 1985،به استخدام «سازمان اطلاعات دفاع پنتاگون»(دی.ای.آ.) درآمد. بخاطر توانایی هایش به پایگاه نیروی هوایی «بولینگ»1 به ایالت واشنگتن منتقل شد و درآنجا به عنوان متخصص پژوهش اطلاعات مشغول بکار شد. در سال 1992 تحلیلگرسیاسی و اطلاعاتی درپنتاگون شد. مدتی را در یک منصب(پُست) پوششی درهیات دیپلماتیک درهاوانا به منظور"مطالعه" ارتش کوبا کار کرد.
در سال 1998،«دی.ای.آ.» 2 او را دوباره در زمان سفر پاپ ژان پُل دوم به کوبا فرستاد تا روند دیدار پاپ ازاین جزیره را زیر" نظر داشته" باشد.
چهره ای آرام،همیشه لبخند به لب،مودب و فارغ از هرسوءظن بود. تنها در یک آپارتمان ساده در شمال واشنگتن زندگی میکرد، مدارج اداری را با موفقیت صعود کرد و به یکی از متخصصین تحلیلگر رده نخست«تحلیگر ارشد» پنتاگون درباره کوبا شد.تقریبا به تمام اطلاعاتی که سرویس اطلاعاتی آمریکا در باره کوبا جمع کرده بود،دسترسی داشت. او ازاطلاعات وزارت دفاع درباره فعالیت های نظامی کوبا اطلاع داشت. بخاطر جایگاهش عضو دایره مخفی «گروه کاری بین سازمانی کوبا »بود. این گروه کاری عمده تجزیه و تحلیل های سازمانهای فدرال، مانند سازمان مرکز اطلاعات(سیا)، وزارت امور خارجه و خود کاخ سفید را جمع آوری میکرد.

یک ضرب المثل معروف می گوید:"پدر و مادر کودکان را بوجود میآورند، اما نه شعور ووجدان ها را".
«آنا بِلن مونتِس»3 در21 سپتامبر 2001،دستگیر شد. یک دادگاه فدرال او را با اتهام "توطئه با هدف جاسوسی" و دادن"اطلاعات طبقه بندی شده دفاع ملی" به کوبا،محکوم کرد.او بارها و بارها از سد دستگاه دروغ سنج با موفقیَت گذشته بود. بازداشت او تاثیر عمیقی بر جامعه اطلاعاتی ایالات متحده گذاشته بود. او بالاترین رده جاسوسی در تاریخ این کشور بود. به قول یک ژنرال پنتاگون"یکی ازجواهرات روی تاج ما".این افسر ضد جاسوسی «دی.ای.آ.»و مسئول تحقیقات پرونده،اقدام آنا بِلن را "فوق العاده جدی" ارزیابی کرد.این افسر اطلاعاتی تائید میکند که اطلاعاتی را که او«آنا» مورد بررسی قرارمیداد آنقدر حساس بودند که خود اوهم کمترین اجازه دسترسی بآنها را نداشت.وی همچنین گفت که در تمام شانزده سازمان های امنیتی ایالات متحده، معلوم شد که عمل مونتس یک استثنا نبود. این پارانویا(بیماری بدبینی) بود: "ما مطمئن بودیم که سرویس اطلاعاتی کوبا چندین موش زیرزمینی(جاسوس) در داخل سرویس ضد جاسوسی قرار داده بود".
در اسناد ازطبقه بندی خارج شده وزارت دادگستری آمریکا،می توان مسیرهای طی شده آنا بِلن را پیدا کرد.
بعنوان نمونه این گزارش می گوید، در دسامبر 1984 دراوج جنگ سرد با یک زن پورتوریکویی که برای سرویس امنیتی کوبا کار میکرد به نیویورک مسافرت کرد.آنها درجلسه ای در یک رستوران با یک افسر کوبایی که در موقع کیفرخواست از آن بعنوان «ام»نام برده میشود،ملاقات کردند.این افسر به عنوان یک دیپلمات در نمایندگی کوبا در سازمان ملل متحد مشغول به کار بود.همچنین براساس این اسناد آنها درماه مارس سال بعد به مادرید رفتند.
با گذرنامه های جعلی تهیه شده توسط یک کوبایی،آنها به پراگ و از آنجا به هاوانا مسافرت کردند. آنها درکوبا دوره جاسوسی را آموزش دیدند،همچنین رمزگذاری و رمز گشایی وانتقال پیام ها توسط فرکانس های بلند رادیویی.آنها سپس از راه طی شده برگشتند و در13 آوریل 1985 وارد ایالات متحده شدند.
در ماه سپتامبر همان سال،آنا بِلن به پُست تحلیلگر اطلاعاتی ضد جاسوسی گماشته شد.اطلاعات طبقه بندی شده درباره دفاع ملی ایالات متحده بدستش میرسید. تحقیقات مشخص نمی کند چه چیزی را بمدت 16 سال به دولت کوبا اطلاع میداده است. یک دوره بسیار طولانی که طی آن سرویس ضد جاسوسی قدرتمندترین دولت جهان تحقیر شده بود.
از قضا در طول این زمان،خواهراو«لوسی»،افسر «اف بی آی»، برای کارش در کشف عوامل کوبا، به «نشان ویژه»تزئین شد.
در 16 اکتبر 2002، آنا بِلن با یک درجه تخفیف از حکم اعدام نجات و به 25 سال زندان محکوم شد.ودرمرکز «پزشکی فدرال برای زنان مجرم وروانی» واقع در پایگاه نیروی هوانیروز«فورت ورث» درتگزاس زندانیست.
او درسلول انفرادی تحت شدیدترین مراقبت قرار دارد، فقط می تواند با پدر و برادرانش ملاقات کند، حق تماس با هیچ زندانی را ندارد،نه میتواند تلفن بزند یا تماس تلفنی دریافت کند،از دریافت روزنامه و دیدن تلویزیون محرومست. هیچکسی نمیتواند در باره سلامتی اش تحقیق کند.او فقط با شماره و مشخصات اف.ام.سی 016ـ25037 ثبت شده است.
قبل از شنیدن حکم، متهم،«آنا»، یک متن کوتاهی خواند و درآن جملات گفت: "من وارد فعالیتی شدم که مرا به اینجا آورد،برای اینکه من قبل از هر چیز ازوجدانم اطاعت کردم تا قانون. به نظر من سیاست دولت ما در قبال کوبا بی رحمانه و ناعادلانه،عمیقا غیر دوستانه است، به همین دلیل من از نظر اخلاقی مجبور به کمک به این جزیره بودم تا از خودش در برابر تلاشهای ما برتحمیل ارزش ها و نظام سیاسی مان دفاع کند.[...]. در چهار دهه گذشته ما هرگز به حق کوبا برای تعیین سرنوشت خویش،آرمان خود برای برابری وعدالت احترام نگذاشتیم[...].من فقط می توانم بگویم آنچه که انجام دادم مناسب ترین راه برای جلوگیری از بی عدالتی بزرگ بود".

1-Bolling, 2-D.I.A., 3-Ana Belén Montes.

ادامه دارد...