گرامشی و ما
استوارت هال، ترجمه‌: امیر صفری


• این نوشتار، شرح و بسط کامل و جامعی از ایده‌­های گرامشی و یا ارائه‌ی روایتی نظام‌­مند از شرایط سیاسی امروز نیست، بلکه تلاشی است تا در پرتو کارهای گرامشی – و یا از نظرگاه کار او- درباره‌ی برخی از ناسازه‌های غامضی که چپ با آن روبرو است، «با صدای بلند» فکر کنیم. ادعا نمی‌­کنم که گرامشی می‌­تواند به‌سادگی «پاسخِ مسائلی» را که با آن مواجه هستیم بدهد یا «کلید حل سوالات» را در دست دارد. معتقدم که باید دربار‌ه‌ی مسائل‌مان به شیو‌ه‌ای گرامشیایی، که البته شیوه‌­ای متفاوت است، بیندیشیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۹ تير ۱٣۹٨ -  ۱۰ ژوئيه ۲۰۱۹



 
این نوشتار، شرح و بسط کامل و جامعی از ایده‌­های گرامشی و یا ارائه‌ی روایتی نظام‌­مند از شرایط سیاسی امروز بریتانیا نیست، بلکه تلاشی است تا در پرتو کارهای گرامشی – و یا از نظرگاه کار او- درباره‌ی برخی از ناسازه‌های غامضی که چپ با آن روبرو است، «با صدای بلند» فکر کنیم.

ادعا نمی­کنم که گرامشی می‌­تواند به‌سادگی «پاسخِ مسائلی» را که با آن مواجه هستیم بدهد یا «کلید حل سوالات» را در دست دارد. معتقدم که باید دربار‌ه‌ی مسائل‌مان به شیو‌ه‌ای گرامشیایی،[1] که البته شیوه‌­ای متفاوت است، بیندیشیم. ما نباید (همچنانی­ که برای سال­‌ها از مارکس سوءاستفاده کردیم) با گرامشی، به‌مثابه پیامبری از عهد عتیق رفتار کنیم که در لحظه‌ی مناسب می‌­تواند گفتاوردی مناسب و تسلی­‌بخش ارائه کند. نمی‌­توانیم این مرد «ساردینایی»[2] را از صورت‌بندی سیاسی خاص و منحصربه‌فردش بیرون بکشیم و به انتهای قرن بیستم بیاوریم و از او بخواهیم که مشکلات ما را حل کند: به‌ویژه این‌که که تمام نیروی فکری او در این مسیر بود که تعمیم‌دهی‌های ساده‌انگارانه از یک موقعیت همایندی خاص، ملت خاص و دوران خاص را نفی کند.

آنچه از گرامشی که تلقی من از سیاست تأثیر را واقعاً تغییر داد، مسئله‌­ای است که از یادداشت‌های زندان او برخاسته است. اگر به متون کلاسیک مارکس و لنین نگاهی بیندازید، به این‌سو هدایت خواهید شد که باید منتظر تغییر انقلابی ِتاریخی و دوران‌­سازی بعد از جنگ جهانی اول باشید. و درواقع رویدادهایی که به وقوع پیوست شواهد مهمی بودند که چنین تحولی در حال وقوع است. گرامشی به این لحظه‌ی پرولتاریایی[3] تعلق دارد. این لحظه در دهه‌ی 1920 در تورین[4] و جاهای دیگر اتفاق افتاد که در آن افرادی مانند گرامشی، که با پیشاهنگ­‌های طبقه‌ی کارگر صنعتی در ارتباط بودند، (که در آن زمان در خط مقدم تولید مدرن قرار داشتند)، فکر می‌­کردند که اگر فقط مدیران و سیاست­مداران از سر راه کنار بروند، این طبقه‌ی پرولتاریا قادر خواهد بود دنیا را اداره کند، کارخانه­‌ها را در اختیار بگیرد، سازمان جامعه را در دست بگیرد و به لحاظ مادی آن را دگرگون سازد و آن را ازنظر اقتصادی، فرهنگی، تکنیکی و اجتماعی مدیریت کند.

حقیقت این است که این لحظه‌ی پرولتاریایی در دهه‌ی 1920 تقریباً به وقوع پیوست. درست قبل و بعد از جنگ جهانی اول، معلوم نبود که آیا، تحت رهبری این‌چنین طبقه­‌ای، دنیا می‌توانست تغییر کند یا خیر؛ آن‌طور که روسیه در سال 1917 به‌واسطه‌ی انقلاب شورایی[5] دگرگون شده بود. این لحظه، همان لحظه‌ی چشم‌انداز پرولتاریایی بر تاریخ بود.

آنچه من «مسئله‌ی گرامشی» در یادداشت‌های زندان نامیده‌­ام، از پیایند این لحظه­ پدیدار شده است؛ البته با این آگاهی که تاریخ به‌ویژه در جوامع پیشرفته‌ی صنعتی و سرمایه‌­داری اروپای غربی، در این مسیر حرکت نمی‌­کند. گرامشی مجبور شد با شکست و عقب‌گردِ آن لحظه روبه‌رو شود: این حقیقت که این لحظه، زمانی که گذشت، دیگر هرگز به شکل پیشینش بازنخواهد گشت. گرامشی در این‌جا با ویژگی انقلابی تاریخ روبرو شد. وقتی‌که یک لحظه‌‌ی همایندی به جریان می­‌افتد، دیگر «عقب‌گردی» وجود نخواهد داشت. تاریخ ناگهان مسیر خود را تغییر می‌­دهد. میدان عوض می‌­شود. شما در لحظه‌­ای جدید قرار دارید. باید با «خشونت» و با تمامی «بدبینی روشنفکرانه‌­ای»[6] که در اختیارتان هست، به نظمِ «لحظه‌ی همایند»[7] توجه کنید. به‌علاوه (و این‌یکی از دلایلی است که تفکر او به شرایط امروز ما ربط پیدا می­‌کند) گرامشی مجبور بود با توانایی جریان راست- و به‌ویژه فاشیسم اروپایی- که می‌­توانست این شکست را هژمونیک کند، روبرو شود.

بنابراین در این‌جا شاهد وارونگی تاریخی پروژه‌ی انقلابی، موقعیت همایندی تاریخی جدید و لحظه‌­ای هستیم که جریان راست، و نه چپ، توانست آن را تحت سلطه‌ی خود درآورد. این لحظه درست مانند لحظه‌ی بحران تمام‌عیار برای چپ بود؛ یعنی زمانی که تمامی پیش­‌بینی­‌ها و نقاط ارجاع[8] آن به‌کلی نابودشده بود. سپهر سیاسی، آن‌گونه که شما به آن عادت داشتید، دیگر فروریخته است.

نمی­‌خواهم بگویم که جریان چپ در بریتانیا در همان لحظه قرار دارد: اما امیدوارم که برخی از ویژگی­‌های خاص و مشابه را شناسایی کرده باشید زیرا دقیقاً همین شباهت میان این دو وضعیت است که مسئله‌ی دست‌نوشته‌های زندانِ گرامشی را برای فهم شرایط کنونی ما بسیار مهم و اساسی می‌­کند. گرامشی ابزاری برای حل معما در اختیار ما قرار نمی­‌دهد بلکه به ما شیوه‌ی طرح سوالات درست را در خصوص سیاست دهه‌ی 80 و 90 عرضه می­‌دارد. گرامشی این کار را با معطوف کردن بی­‌وقفه‌ی توجهات به آنچه در لحظه‌ی حال متفاوت و منحصربه‌فرد است، انجام می­‌دهد. او همواره بر توجه به این تفاوت­]ها[ تأکید کرده است. این درسی است که چپِ بریتانیا باید از او بیاموزد. ما فکر می­‌کنیم که جریان راست نه‌تنها همواره همراه ما بوده بلکه همیشه یک‌شکل داشته است: همان افراد، با همان منافع و همان طرز تفکر. ما در حال تجربه‌ی دگرگونی محافظه‌­کاری بریتانیایی هستیم: انطباق نسبی آن با دنیای مدرن از طریق «انقلابات» پول‌گرایانه و نولیبرالی. تاچریسم[9] محافظه‌کاری و حزب محافظه‌کار در بریتانیا را بازسازی کرده است. اکنون زمامِ امور در دست تجار خرده‌بورژوا، منفعت­‌گرا و بی‌­رحم قرار دارد، نه طبقاتی که به شکار ماهی و پرندگان می­‌روند. اما بااین‌که این تغییرات، میدان نبرد سیاسی را در مقابل چشمان‌مان دگرگون کرده است، هنوز خیال می‌­کنیم که این تغییرات هیچ نتیجه‌ی واقعی بر هیچ‌ چیزی نداشته است. هنوز این احساس وجود دارد که اگر بگوییم سیاستِ طبقاتِ حاکم مانند گذشته در جریان است، در آن صورت «چپ‌­گراتر» خواهیم بود.

گرامشی، در مقابل، می­‌دانست که تفاوت و منحصربه‌فرد بودن، اهمیت دارد. بنابراین به‌جای این‌که بپرسیم «گرامشی درباره‌ی تاچریسم چه فکر می‌­کرد؟»، باید بر توجه گرامشی بر تفاوت و خاص بودگی موقعیت همایندی تاریخی متمرکز شویم: چگونه نیروهای مختلف به شکلی همایند در کنار یکدیگر قرار می‌­گیرند و میدان جدیدی را که در آن سیاستی متفاوت باید شکل گیرد، ایجاد می‌­کنند. این دریافت و شهودی است که گرامشی درباره‌ی ماهیت زندگی سیاسی ارائه می­‌دهد و ما می­‌توانیم از آن الگو بگیریم. می­‌خواهم آنچه به نظر من درس‌­های گرامشی است را نخست در ارتباط با تاچریسم و پروژه‌ی­ راستِ جدید و دوم بحرانی که چپ با آن روبروست، بیان کنم.

در این‌جا من تنها بر لبه‌ی تیزی ازآنچه به‌عنوان تاچریسم می‌­شناسم، تأکید می‌­کنم و تلاش می‌­نمایم به گشایش[10] پروژه‌ی سیاسی جدید در جریان راست بریتانیا از اواسط دهه‌ی 70 بپردازم. منظور من از پروژه (آن‌طوری که گرامشی هشدار داده است) یک توطئه نیست بلکه مرادم برساخت دستورِ کار جدیدی در سیاست بریتانیاست. هدف خانم تاچر نه‌فقط وارونه‌­سازی کوتاه‌مدت ]سیاست‌­های چپ‌گرایانه[ از طریق صندوق رأی، بلکه اِشغال بلندمدت و تاریخی قدرت بود. این اِشغال قدرت فقط معطوف به تسلط بر سازو­برگ­‌های دولت[11] نمی­‌شد. در حقیقت این پروژه، در مراحل ابتدایی آن در مخالفت با دولت سازمان‌دهی شده بود؛ دولتی که از دیدگاه تاچرمسلک‌ها،[12] به‌واسطه‌ی دولت رفاه و طرفداران مکتب کینز[13] فاسد شده بود و بنابراین در «فساد و تباهی» مردم بریتانیا نیز سهم داشت. تاچریسم در تقابل با دولت رفاه کینزی قدیمی و دولت‌گرایی سوسیال- دموکرات، که به باورش، دهه­‌ی 60 را به تسخیر خود درآورده بود، زاده شد. پروژه‌ی تاچریسم تغییر دولت به‌منظور بازسازی جامعه بود: مرکززدایی و جابجایی کل فرماسیونی که پس از جنگ جهانی دوم شکل‌ گرفته بود و وارونه‌­سازی فرهنگ سیاسی‌­ای که پایه و اساس اجماع سیاسی (یا همان مصالحه‌ی تاریخی میان نیروی کار و سرمایه که از سال 1945 به بعد) را شکل داده بود.

عمق وارونه‌­سازی موردنظر بسیار زیاد بود: وارونه کردن قوانین اصلی آن اجماع، اتحادهای اجتماعی‌­ای که از آن اجماع حمایت می‌­کرد و ارزش­‌هایی که آن را عامه­‌پسند کرده بود. منظور من تغییر رویکردها و ارزش‌­های افرادی که کتاب می­‌نویسند نیست بلکه مرادم ایده‌­های افرادی است که در زندگی روزمره‌ی خود باید حساب کنند که چگونه باید زنده بمانند و چگونه می­‌توانند مراقب نزدیک­‌ترین کسان خود باشند. این دقیقاً معنای آن چیزی است که گفته می‌­شود تاچریسم به دنبال وارونه‌­سازی عقل سلیم[14] و روزمره بود. «عقل سلیم» انگلیسی بر این تصور بنیان نهاده شده بود که جنگ جهانی دوم، دیواری بلند بین سال­‌های بد دهه‌ی 1930 و دورانی کنونی ایجاد کرده است: ]به این معنا که[ دولت رفاه آمده است که بماند و ما دیگر به بازار به‌عنوان معیاری برای سنجش نیازهای مردم و جامعه رجوع نخواهیم کرد. دولت همواره به‌عنوان نیرویی اضافی، روبه‌فزونی و نهادی وجود خواهد داشت و منافع عمومی را بازنمایی خواهد کرد- ]و یا به عبارتی[ مراقب بازار خواهد بود و آن را تعدیل خواهد کرد. کاملاً آگاه هستم که سوسیالیسم در سال 1945 شروع نشد. من در مورد زیربنای مفروض پنداشته شده و عامیانه‌ی سوسیال‌دموکراسی رفاهی‌­ای[15] صحبت می­‌کنم که پایه‌ی عینی و واقعی‌­ای را شکل می‌­داد که هرگونه سوسیالیسمی که شایسته‌ی نام سوسیالیسم است، باید بر اساس آن ساخته می­‌شد. تاچریسم پروژه­‌ای بود تا با آن پروژه روبرو شود، آن را به چالش بکشد و هر جا که ممکن باشد، آن را واژگون سازد و چیز دیگری را جای آن بنشاند. تاچریسم با محتوایی تاریخ‌­ساز وارد میدان سیاست شد: محتوایی که نه‌فقط قدرت بلکه اقتدار عمومی و هژمونی را نیز در برمی‌گرفت.

این پروژه‌­ای است که درآن‌واحد هم پس‌رونده[16] و هم پیش‌رونده[17] است و این مسئله باعث سردرگمی جریان چپ شده است. پس‌رونده به این دلیل که در جنبه‌­های مشخص و بسیار مهمی، تاچریسم ما را به عقب برده است. نمی­‌شد جایی به‌غیراز گذشته رفت تا در پایان قرن بیستم به مردم بریتانیا این ایده را قبولاند که بهترین چیزی که آینده می­تواند برای شما به ارمغان بیاورد این است که برای بار دوم «ویکتوریایی‌­های[18] شهیر و پرآوازه» شوید. این ایده کاملاً واپس‌گرایانه، منسوخ و از مد افتاده است. تاچریسم درعین‌حال، پروژه‌­ای برای «مدرن‌­سازی» بود. تاچریسم، مدرنیزاسیونِ واپسگرایانه‌­ای بود زیرا درعین‌حال توجهش را به یکی از مهم‌ترین و عمیق­‌ترین حقایق در خصوص فرماسیون اجتماعی معطوف کرده بود: این‌که بریتانیا هیچ‌گاه نتوانسته است به‌درستی وارد دوران تمدن بورژوایی شود. بریتانیا هرگز نتوانسته است به مدرنیته راه پیدا کند و به معنای درست کلمه تمدن و ساختار­های اقتصاد سرمایه‌داری پیشرفته را (و یا آنچه گرامشی فوردیسم[19] نام نهاده بود) نهادینه کند. بریتانیا هرگز نتوانست ساختارهای صنعتی و سیاسی قدیمی خود را متحول کند و به شیوه­‌ای که ایالات‌متحده این مسیر را پیموده بود – و یا به شیوه‌­ای دیگر (مسیر پروس[20]) که آلمان و ژاپن آن را پیموده بودند- به قدرتِ دوم انقلاب صنعتی- سرمایه­‌داری تبدیل شود. بریتانیا هیچ‌گاه آن تغییر و تحول عمیق و اساسی که سرمایه‌­داری و طبقات کارگری را در پایان قرن نوزدهم متحول کرد، از سر نگذراند. در نتیجه خانم تاچر می‌­داند، همان‌طوری که جریان چپ از این مسئله ناآگاه است، که امروز در بریتانیا هیچ پروژه‌ی سیاسی جدی وجود ندارد که به بازسازی تصویری ازآنچه مدرنیته باید برای بریتانیایی‌­ها باشد، ارتباط نداشته باشد. و تاچریسم در این شیوه‌ی واپسگرایانه‌ی خود و با الهام از گذشته و نگاه به شکوه پیشین به‌جای دوره­‌ای جدید در آینده، پروژه‌ی مدرنیسم واپس‌گرایانه را در بریتانیا آغاز کرد.

در این زمینه، تشخیص گرامشی بسیار مهم است که هر بحران درآن‌واحد لحظه‌­ای برای بازسازی نیز است: این‌که هر نابودی، درعین‌حال یک بازسازی است؛ این‌که نمی‌­توان به لحاظ تاریخی چیزی را بدون گذاشتن چیز دیگر جای آن نابود کرد؛ اینکه هر شکلی از قدرت، نه‌تنها اموری را طرد می‌­کند، که چیزهای دیگری را نیز خلق ]و جایگزین آن­‌ها[ می­‌کند.

این فهمِ کاملاً جدیدی از قدرت و بحران است. زمانی که چپ از بحران صحبت می­‌کند، تنها چیزی که می‌­شنویم این است که سرمایه­‌داری در حال مضمحل شدن است و ما داریم به سمت کسبِ قدرت پیشروی می‌­کنیم. ما متوجه نیستیم که اختلال در کارکرد عادی نظم اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی پیشین، می‌­تواند فرصتی را فراهم کند تا این نظم را به شیوه­‌ای جدید ساماندهی و از نو ساختاربندی کنیم، مدرن سازیم و به‌پیش برویم. تاچریسم البته اگر لازم باشد می­‌تواند اجازه دهد که افراد زیادی- در شمال شرقی و شمال غربی بریتانیا، در ولز و اسکاتلند، در اجتماعات معدن‌کاران، در نواحی مرکزی صنعتی تخریب‌شده، در مناطق مرکزی شهری- به زباله­‌دان تاریخ ریخته شوند. این «قانونِ» مدرنیزاسیون سرمایه‌­داری است: توسعه‌ی نامتوازن و نابسامانی سازمان‌یافته.[21]

حال وقتی‌که با این فرماسیون جدید و خطرناک سیاسی روبرو می­‌شویم، همواره این وسوسه به وجود می‌­آید تا از منظری ایدئولوژیک با طرح سوال کلاسیک مارکسیستی که «این فرماسیون واقعاً چه کسانی را نمایندگی می­‌کند؟» تلاش کنیم تا آن را متوقف سازیم و یا اینکه آن را از بین ببریم. هرگاه چپ سوال کلاسیکِ مارکسیستی را به شیوه­‌ی قدیمی خود مطرح می‌­کند، در حقیقت پرسشی را مطرح نکرده بلکه فقط در حال خواندن یک بیانیه است. ما پیشاپیش جواب این سوال را می‌­دانیم: البته راست­ نماینده‌ی طبقه حاکم در قدرت است. راست نماینده‌ی اِشغال دولت به‌واسطه‌ی سرمایه است و دولت چیزی بیش از ابزاری در دست آن­ نیست. نویسندگان بورژوا، رمان‌­های بورژوایی تولید می‌­کنند و حزب محافظه­‌کار همان طبقه‌ی حاکم است و ازاین‌دست تحلیل‌­ها. این نوع مارکسیسم، مارکسیسم به‌مثابه نظریه‌ی امور بدیهی است. این سوال، هیچ دانش جدیدی را اضافه نمی­کند بلکه جواب­‌هایی را که پیش‌ازاین می­‌دانستیم تکرار می‌­کند. این نوع مارکسیسم مانند نوعی بازی است: نظریه‌ی سیاسی به‌مثابه بازی و سرگرمی کودکانه.[22] در حقیقت دلیل مطرح کردن یک پرسش این است که ما جواب را نمی‌­دانیم.

گفتنِ سهل و ساده‌‌ی این که تاچریسم چه کسانی را نمایندگی می‌­کند، مسئله‌­ای است که بیش‌تر به معما شبیه است. در اینجا شاهد پدیده‌ی گیج‌­کننده‌ی ایدئولوژی خرده‌­­بورژوایی هستیم که هم سرمایه‌ی ملی و بین‌­المللی را «بازنمایی» می‌­کند و هم در برساخت آن یاری می­رساند. اما این ایدئولوژی در عین نمایندگی سرمایه‌ی بنگاهی،[23] رضایتِ‌ بخش‌های عمده­‌ی طبقات فرودست و تحت سلطه را نیز کسب کرده است. بنابراین ماهیت این ایدئولوژی که می‌­تواند چنین موقعیت­‌ها و منافع مختلف و گسترده‌­ای را در درون خود تثبیت کند و به نظر می‌­رسد که قادر است بخشی از همه‌ی افراد را نمایندگی کند، چیست؟ اشتباه نکنید! بخشی از هرکدام از ما جایی در درون پروژه­‌ی تاچریسم قرار دارد. البته ما همگی انسان‌­های متعهدی هستیم ولی هر از چند گاهی، برای مثال روزهای شنبه و پیش از شرکت در تظاهرات به فروشگاه­‌های بزرگ مانند سانزبری[24] می­رویم و کمی سوژه‌ی تاچری می­‌شویم.

چه‌گونه می­‌توانیم ایدئولوژی­‌ای را که منسجم نیست درک کنیم؟ ایدئولوژی­‌ای که در یک گوش با صدای مردِ بازاری‌مسلک و فایده‌گرا و لاقید صحبت می‌کند و در گوش دیگر در قالبِ انسانی محترم، بورژوا و قیم‌­مآب سخن می­‌راند. این دو مجموعه چگونه در کنار یکدیگر عمل می‌­کنند؟ ما همگی از ماهیتِ متناقض تاچریسم متعجب شده‌­ایم. ما، در دنیای روشنفکری خود، تصور می‌­کنیم که دنیا در نتیجه‌ی یک تناقض منطقی فرو خواهد ریخت: این توهمی روشنفکرانه است- اینکه ایدئولوژی باید منسجم باشد و درست مانند تفحص فلسفی، هر بخش از آن باید با بخش دیگر در ارتباط و هماهنگی باشد. درحالی‌که کلِ هدف گرامشی از مطرح کردن آن‌چه وی ایدئولوژی ارگانیک[25] (و یا همان تاریخاً موثر) نامیده است، این بوده که نشان دهد یک ایدئولوژی چه‌طور می‌­تواند سوژه‌­ها، هویت‌­ها، پروژه­‌ها و آرزوها و آرمان‌­های مختلف را در کنار یکدیگر مفصل­‌بندی کند. یک چنین ایدئولوژی­ «اتحاد» را بازنمایی نمی‌­کند بلکه تفاوت را از یکپارچگی برمی‌­سازد.

برخلاف آنچه دکترین‌­های رسمی اعلام می‌­کنند، ما از 1983 و یا حتی 1979 درگیر پروژه­‌ی تاچریسم نبوده‌­ایم، بلکه این گرفتاری ما از سال 1975 شروع شد. سال 1975، سال بحرانی و سرنوش‌ت­­سازی در سیاست بریتانیا بود. نخست این‌که با افزایش قیمت بنزین مواجه شدیم. مسئله‌ی دوم، آغاز بحران سرمایه‌داری بود. و مسئله‌ی سوم، تغییر و تحول محافظه‌کاری مدرن بریتانیا درپی به قدرت رسیدن رهبری تاچرمسلک‌ها بود. این لحظه‌ی وارونه­‌سازی است؛ یعنی، همچنانی که گرامشی استدلال کرده، زمانی که عوامل ملی و بین‌­المللی در کنار یکدیگر می‌­آیند. این وارونه‌­سازی با پیروزی‌­های انتخاباتی تاچر آغاز نمی‌شود، زیرا سیاست مسئله‌­ای نیست که فقط به انتخابات مربوط باشد. این لحظه­‌ای است که در سال 1975 درست بر پیکر کالاهان[26]– که پیش‌ازاین نیز به انسانی شکست‌خورده تبدیل‌شده بود- فرومی‌آید و او را به دونیم تبدیل می‌­کند: نیمی از او انسانی مهربان، پدرمآب و به لحاظ اجتماعی محافظه‌کار است اما بخش دیگر او به ساز جدیدی می‌­رقصد.

یکی از صداهای هشداردهنده‌­ای که در گوش کالاهان نوای جدیدی را می­‌خواند داماد او «پیتر جِی»[27] و از معماران اصلی مکتب پول‌گرایی[28] بود که به‌عنوان سردبیر ارشد مجله‌ی تایمز[29] در کسوت مبلغ سیاست‌­های جدید پولی ظاهر شد. جِی نخستین بار متوجه نیروهای جدید بازار و مصرف‌کننده‌ی خودمختاری شد که مانند تفنگداران نیروی دریایی از فراز تپه­‌ها در حال پیشروی بودند. و کالاهان نیز با گوش فرادادن به این هشدارها درباره‌ی آینده، ناگهان دهانش را باز کرد و گفت زمان عشق‌بازی گذشته است! بازی تمام‌شده است! سوسیال‌دموکراسی به پایان رسیده است و دولتِ رفاه برای همیشه تمام‌شده است. ما استطاعت مالی آن را نداریم. ما زیادی برای خودمان پول خرج کرده‌­ایم و شغل‌­های قلابی و کاذب زیادی را درست کرده‌­ایم و به‌اصطلاح خیلی خوش گذرانده‌­ایم. می‌­توانید ببینید که روانِ انگلیسی زیر بار لذت‌­های غیرمجازی که از آن بهره می‌­برده است، دچار فروپاشی شده: ولنگاری، مصرف و کالاهای پرزرق‌وبرق. همه‌ی این‌­ها کاذب و زرق‌وبرق‌های دروغین است. عرب­ها ]با تصمیم به افزایش قیمت نفت[ همه‌ی آن­‌ها را از بین برده‌­اند و حالا ما باید مسیر دیگری را در پیش بگیریم. تاچر دقیقاً درباره‌ی همین «مسیر جدید» صحبت می­‌کند. روی سخنِ تاچر البته چیز دیگری هم هست، چیزی که در لایه‌­های عمیق ذهن انگلیسی قرار دارد و آن حس خودآزاری[30] و رنج‌پذیری انگلیسی‌هاست: یعنی همان نیازی که گویی باید یک دایه ما را تنبیه کند و بدون خوردن پودینگ به تخت خواب‌مان برویم؛ یا همان حساب‌وکتابی که بر اساس آن به‌ازای هر تابستان خوب باید 20 زمستان سخت را تحمل‌ کنیم؛ یا همان روحیه‌ی دانکرک[31] که هرچقدر وضع‌مان بدتر باشد، رفتارمان بهتر خواهد شد. تاچر وعده‌ی جامعه‌­ای را نمی‌داد که همه‌چیز را فراهم خواهد کرد.[32] او با قاطعیت می­‌گفت: اکنون زمان سختی و دشواری است: دچار احساسات نشوید؛ برگردید و کار کنید و از عقل سلیم و ارزش­‌هایی که امتحانشان را پس داده‌اند یا همان «خرد انگلستان قدیمی» پیروی کنید. خانواده جامعه را حفظ کرده است پس‌ از آن پیروی کنید. زنان را به آشپزخانه برگردانید، مردان را به جبهه‌­ی شمال غربی[33] بفرستید. اکنون زمان دشواری‌هاست و پس از دورانی طولانی به‌روزهای خوب گذشته خواهیم رسید. او می­‌خواست که نه‌فقط برای یک دوره، بلکه برای دو یا سه دوره ]بر جامعه[ کنترل داشته باشد. و در پایان هم ­گفت: «می‌­توانم ملت را از نو تعریف کنم تا دوباره برای نخستین بار بعد از زمانی که امپراتوری بریتانیا از بین رفت، شما احساس کنید که بخشی از بریتانیای کبیری هستید که حدومرز ندارد. شما دوباره خواهید توانست پسرانتان را به اقصا نقاط امپراتوری بفرسید، پرچم را به اهتزاز درآورید و به ناوگان‌­های بریتانیایی خوش‌آمد بگویید. بریتانیا دوباره بریتانیای کبیر خواهد شد».

به باورِ من مردم به تاچریسم به این دلیل رأی نمی‌­دهند که به مطالبی که در قراردادها نوشته می‌­شود، باور دارند. مردم باعقل سلیم‌شان می‌­دانند که بریتانیا اقتصادی موفق و روبه‌رشد نیست. هیچ‌کس باور ندارد که بریتانیا با تقریباً سه میلیون بیکار در حال رشد اقتصادی است. همه می­‌دانند که اعداد و ارقام لرد یانگ[34] «دروغ­‌پردازی» هستند. آنچه تاچریسم به‌عنوان یک ایدئولوژی انجام می‌­دهد این است که ترس‌­ها، نگرانی­‌ها و هویت‌­های گم‌شده‌ی یک ملت را موردتوجه قرار داده است. تاچریسم از ما دعوت می‌­کند تا درباره‌ی سیاست در قالب تصاویر فکر کنیم. خطاب تاچریسم به تخیلات جمعی ما، به بریتانیا در قالب اجتماعی تصور شده و به تصورات اجتماعی ما معطوف است. خانم تاچر به‌طور کامل بر این زبان مسلط شده است، درحالی‌که جریان چپ با درماندگی تلاش می‌­کند گفت‌‌وگو را حول محور «سیاست­‌های ما» ادامه دهد.

مدرنیزاسیون واپسگرایانه‌ی بریتانیا پروژه‌ی تاریخیِ بسیار مهمی است: این‌که بتوان رضایت مردم عادی را نه ازآن‌جهت که احمق و یا ابله هستند و یا به‌وسیله آگاهی کاذب کور و نابینا شده‌­اند، جلب کرد. ازآنجایی‌که موقعیتِ طبقاتی نمی‌­تواند ویژگی سیاسی ایده­‌هایمان را تضمین کند، این امکان وجود دارد که جریان راست سیاستی را برسازد که به تجربه‌ی افراد عادی مرتبط باشد و بتواند خود را در میان آنچه گرامشی ماهیت الزاماً تناقض‌­آمیز و چندپاره‌ی عقلِ سلیم نام نهاده است جای دهد و با آمال و آرزوهای مردم عادی تطابق پیدا کند و در شرایط خاص بتواند آن‌­ها را به‌عنوان سوژه‌­هایی فرودست در درون پروژه­ای تاریخی بازیابد؛ پروژه‌ای که آن‌چه ما را به اشتباه «منافع لزوماً طبقاتی­‌شان» در نظر می‌گرفتیم «هژمون» کند. گرامشی یکی از اولین مارکسیست­‌های مدرن است که این نکته را به رسمیت می‌­شناسد که منافعِ از پیش تعیین‌شده وجود ندارند بلکه منافع باید به لحاظ سیاسی و ایدئولوژیک برساخته شوند.

گرامشی در دست‌نوشته‌های زندان نسبت به این مسئله هشدار می‌­دهد که یک بحران، رویدادی بلافصل نیست بلکه یک فرایند است: بحران می­‌تواند برای مدت طولانی ادامه پیدا کند و به شکل بسیار متفاوتی حل‌وفصل شود: ]مثلاً[ بازگشت به ]شرایط قبلی[، بازسازی ]شرایط جدید[ و یا تغییر و تحولی منفعلانه؛ برخی اوقات پایدار و باثبات و برخی اوقات بی‌­ثبات‌­تر؛ ولی در یک معنای بنیادینْ اقتصاد، جامعه، فرهنگ و نهادهای بریتانیا اکثرِ سال­‌های قرن بیستم را در بحرانی عمیق سپری کرده­‌اند.

گرامشی هشدار می­‌دهد که بحران­‌های ارگانیکِ این‌چنینی فقط در میدان سیاست و حوزه‌­های سنتیِ زندگیِ اقتصادی و صنعتی در معنای مبارزه‌ی طبقاتی به معنای قدیمی خود روی نمی­‌دهند؛ بلکه در مجموعه‌­ای از نزاع­‌ها و جدل­‌ها درباره‌ی مسائل بنیادین جنسی، اخلاقی و فکری، در بحران روابط بازنمایی سیاسی و احزاب- و مجموعه­‌ای از مسائلی که لزوماً با سیاست در معنای مضیق آن مفصل­‌بندی نمی‌­شود، اتفاق می‌­افتد. این همان چیزی است که گرامشی آن را بحران اقتدار می­‌نامد و چیزی جز «بحران هژمونی و یا بحران کلی حاکمیت نیست».

ما دقیقاً در همین لحظه قرارگرفته‌ایم. ما از میانه‌ی دهه‌ی 60 به سمت «بحرانِ اقتدار» در زندگی و فرهنگ انگلیسی در حال حرکت بوده­‌ایم. در طول دهه‌­ی 60 میلادی، بحرانِ جامعه‌ی انگلیس در قالبِ گفتگوها و منازعات پیرامون نقاط جدیدی از تخاصم، که در ابتدا هیچ ارتباطی به کانون سنتی سیاست بریتانیا نداشت، آغاز شد. چپ اغلب منتظر بود که نوای قدیمی «مبارزه‌ی طبقاتی» از سر گرفته شود، درحالی‌که اَشکال مبارزه‌ی طبقاتی نیز در حال تغییر و تحول بود. ما می‌­توانیم تنوع نزاع‌­های سیاسی را تنها در سایه‌ی تأکیداتِ گرامشی بفهمیم: این‌که در جوامع مدرن، هژمونی باید در میدان‌­های مختلف برساخته شود، به چالش کشیده شود و به دست آید زیرا ساختارهای دولت و جامعه‌ی مدرن در حال پیچیده شدن هستند و نقاط تخاصم اجتماعی در حال تکثیر و گسترش است.

بنابراین یکی از چیزهای مهمی که گرامشی انجام داده است این است که به ما فهم کاملاً بسط یافته‌­ای از سیاست، قدرت و اقتدار داده است. بعد از گرامشی ما دیگر نمی­‌توانیم به همان فهمی که سیاستِ انتخاباتی و یا سیاستِ حزبی در معنای مضیقش و یا حتی اِشغال قدرتِ دولت را به‌عنوان اموری که میدان سیاست مدرن را شکل می‌دهند، رجوع کنیم. گرامشی می­‌داند که سیاست، میدانی بسیار بسط یافته است؛ این‌که به‌ویژه در جوامعی نظیر جامعه‌ی ما حوزه­‌هایی که قدرت پیرامون آن­ها شکل می‌­گیرد، بسیار متنوع هستند. ما در حال تجربه‌ی تکثیر حوزه‌­های قدرت و تخاصم در جامعه‌ی مدرن هستیم. انتقال به این دوره‌ی جدید برای گرامشی بسیار تعیین‌کننده است. این انتقال، به‌طور مستقیم مسئله‌ی رهبری اخلاقی و فکری، نقش آموزشی و سازنده‌ی دولت، «سنگرها و استحکامات جامعه‌ی مدنی» و مسئله‌ی بسیار مهم رضایت توده­‌ها و ایجاد نوع و یا سطح جدیدی از تمدن و یا فرهنگ جدید را مستقیماً در دستور کار سیاسی قرار می­‌دهد. این مسئله خط تمایز قاطعی میان فرمول «انقلاب دائمی» و فرمول «هژمونی مدنی» ترسیم می­‌کند؛ این همان مرز میان جنگ مواضع[35] و جنگ رودرو[36] است: یعنی دقیقاً نقطه­‌ای که دنیای گرامشی به دنیای ما مرتبط می­‌شود.

البته این بدان معنا نیست که، آن‌طور که برخی با خواندن گرامشی می­‌گویند، دولت دیگر اهمیت ندارد. دولت در مفصل‌­بندی محورهای مختلف نزاع و نقاط متفاوت تخاصم در قالب یک رژیمِ قانونیْ بسیار کلیدی و مهم است. لحظه‌­ای که قدرتِ کافی در دولت کسب می‌­کنید تا یک پروژه سیاسی مهم را سازمان­دهی کنید بسیار تعیین‌کننده و حیاتی است زیرا در آن زمان است که می­‌توان از دولت برای برنامه­‌ریزی، برانگیختن، فشار آوردن، درخواست کردن، و یا اِعمال تنبیه استفاده کرد و محورهای مختلف قدرت و رضایت را به شکل رژیمی یکپارچه هماهنگ کرد. این لحظه‌ی پوپولیسم اقتدارگراست: تاچریسمی که درآن‌واحد هم آن بالا (یعنی در دولت) است و هم این پایین (یعنی در میان مردم).

حتی آن‌وقت هم خانم تاچر مرتکب این اشتباه نمی­‌شود که فکر کند دولتِ سرمایه‌­داری تنها یک ویژگی سیاسی منفرد و یکپارچه دارد. او کاملاً آگاه است (همان‌طور که چپ کاملاً از این مسئله غافل است) که هرچند دولتِ سرمایه‌­داری به‌گونه‌ای مفصل­‌بندی شده که شرایط تاریخی و بلندمدت تجمیع سرمایه و سودهی را تضمین کند و هرچند سرمایه‌­داری مدافع نوع خاصی از فرهنگ و تمدن پدرسالارانه و بورژوا است، اما همین دولت سرمایه‌­داری همچنان محلی برای نزاع و چالش است.

آیا این به معنای آن است که تاچریسم، ترجمان طبقه‌ی حاکم است؟ البته گرامشی همواره اهمیتی مرکزی به مسئله‌ی طبقه، ائتلاف‌های طبقاتی و نبرد طبقاتی داده است. آنچه گرامشی را از نسخه‌­های کلاسیک مارکسیسم جدا می‌­کند این است که او باور ندارد که سیاست میدانی است که هویت­‌های جمعی و یکپارچه‌­ی سیاسی و یا اشکالِ نزاعِ از پیش‌شکل‌گرفته را بازنمایی می­‌کند. برای گرامشی، سیاست حوزه‌­ای وابسته نیست. سیاست مکانی است که در آن باید به‌طور فعال بر روی نیروها و روابطِ موجود در اقتصاد، جامعه و فرهنگ کار شود تا اَشکالِ مشخصی از قدرت و سلطه ایجاد گردد. این تولیدِ سیاست است – سیاست به‌مثابه یک فراورده. این انگاره از سیاستْ آن را به‌مثابه امری کاملاً موقتی و گشوده در نظر می‌­گیرد. هیچ قانون تاریخی که بتواند نتیجه‌ی حتمی‌­الوقوع و اجتناب­‌ناپذیر نزاع سیاسی را پیش‌بینی کند، وجود ندارد. سیاست به روابط میان نیروها در یک ‌لحظه‌ی خاص و منحصربه‌فرد بستگی دارد. تاریخ مترصد این نیست که اشتباهات شما را به یک «پیروزی اجتناب‌ناپذیر» دیگر تبدیل کند. شما به این دلیل می­‌بازید که باخته‌­اید ]و تاریخ ضامن هیچ‌چیز نیست[

«حس خوب»[37] درباره‌ی انسان­ها همواره وجود داشته است ولی این مسئله تنها آغاز سیاست است و نه پایان و هدف آن. احساس خوب هیچ‌چیز را تضمین نمی­‌کند. گرامشی بر این باور بود که «­انگاره‌­های جدید همواره موقعیتی بسیار نامتعادل در میان توده‌­ها دارند». هیچ سوژه‌ی یکپارچه‌ی تاریخی وجود ندارد. سوژه لزوماً چندپاره و متشکل از مجموعه‌­ای از عناصر مختلف است: نیمی از او به «دوران سنگی» تعلق دارد و در نیم دیگر «اصول علم پیشرفته، تعصباتی از همه‌ی مراحلِ پیشین تاریخِ و شهودهایی از فلسفه‌ی آیندگان» وجود دارد. هردوی این نیمه­‌ها در درون اذهان و قلوب «مردم» در تقابل هستند تا بتوانند راهی بیابند تا خود را به شکل سیاسی مفصل‌بندی کنند. البته این امکان وجود دارد که آن‌­ها را برای پروژه­‌های سیاسی کاملاً متفاوتی به کار گرفت.

امروز ما به‌طور خاص در دورانی زندگی می­‌کنیم که هویت‌­های سیاسی قدیمی در حال فروپاشی هستند. دیگر نمی­توان تصور کرد که سوسیالیسم از طرق تصویر سوژه‌ی یکپارچه‌ای و منفردی که به آن «مرد سوسیالیست»[38] می­‌گفتیم، اتفاق بیفتد. مردِ سوسیالیستی که یک ذهن، یک مجموعه‌ی­ مشخصی از منافع و یک پروژه‌ی خاص را داشت، اکنون مرده است. و خوب هم شد که از شر آن خلاص شدیم. اکنون چه کسی می‌­تواند به آن سوژه­ احتیاج داشته باشد؟ مردِ سوسیالیستی که فقط به دوران خاصی از تاریخ علاقه دارد، فهم خاصی از مردانگی دارد و هویت «مردانه‌ی» خودش را در قالب روابط خانوادگی خاص و یا یک هویت جنسی منحصربه‌فرد تقویت می‌کند؟ چه کسی به این سوژه‌ی مذکر به‌عنوان هویت منفردی که از طریق او تنوع بی­‌شمار انسانی و فرهنگ‌­های قومی در دنیای معاصر باید وارد قرن بیست و یکم می‌شدند، نیاز دارد؟ این «مرد سوسیالیست» مرده و کارش هم تمام ‌شده است.

گرامشی به دنیایی نگاه می‌­کرد که در مقابلِ دیدگان او در حال پیچیده‌­تر شدن بود. او متوجه تکثر هویت‌­های فرهنگی مدرن که از میانِ خطوط توسعه‌ی نامتوازن تاریخی ظهور می‌­کردند بود و این پرسش را مطرح کرد: اَشکالِ سیاسی که از طریق آن بتوان نظمِ فرهنگیِ جدید را از میان اراده‌­های متکثر و پراکنده و اهداف چندگانه شکل داد، کدام هستند؟ با توجه به این‌که انسان­‌ها واقعاً این‌گونه هستند و هیچ قانونی وجود ندارد که سوسیالیسم را محقق کند، آیا ممکن است اَشکالی از سازمان‌دهی، هویت، اتحاد و انگاره‌­های اجتماعی را پیدا کرد که بتواند با زندگی عامه‌­پسند مردم ارتباط برقرار کند و درعین‌حال، آن را تغییر دهد و از نو بسازد؟ سوسیالیسم را دست غیبی[39] محقق نخواهد کرد.

گرامشی همواره بر این نکته تأکید داشت که هژمونی پدیده­‌ای منحصراً ایدئولوژیک نیست. هژمونی نمی­‌تواند بدون «هسته‌ی تعیین‌کننده‌ی اقتصادی» به وجود آید. اما از سوی دیگر نباید به تله‌ی قدیمی اقتصاد­گرایی مکانیکی افتاد و این باور را داشت که اگر به اقتصاد دست پیدا کنید می‌­توانید بقیه‌ی جامعه را نیز به حرکت درآورید. ماهیت قدرت در دنیای مدرن این است که قدرت همچنین در ارتباط با مسائل فکری، فرهنگی، ایدئولوژیک و جنسیتی برساخته می­شود. مسئله‌ی هژمونی همواره مسئله‌ی نظم فرهنگی جدید است. مسئله‌­ای که گرامشی در ارتباط با ایتالیا با آن مواجه بود، ما اکنون در بریتانیا با آن روبه‌رو هستیم. ماهیت این تمدن جدید چیست؟ هژمونی فضلی الهی نیست که برای همیشه وجود برقرار باشد. هژمونی، فرماسیونی نیست که همه را در خود جای دهد. مفهومِ «بلوک تاریخی» دقیقاً با طبقه‌ی یکپارچه و آرامِ حاکم متفاوت است.

مفهومِ بلوکِ تاریخی فهم متفاوتی را درباره‌ی چگونگی مفصل‌­بندی نیروها و جنبش­‌های اجتماعی در قالب ائتلاف‌های استراتژیک با خود به همراه دارد. برای ساختن یک نظم جدید فرهنگی، لازم نیست که درباره‌ی اراده‌ی جمعی‌­ای که از پیش تعیین‌شده، فکر کنید بلکه باید اراده­ و خواستِ­ جدیدی بسازید و پروژه‌ی تاریخی تازه‌­ای را آغاز کنید. من با توجه به تبعاتی که تاچریسم به بار آورده است، درباره‌ی گرامشی صحبت کرده­‌ام: این‌که چه‌طور می‌­توان از گرامشی برای فهم ماهیت و عمق چالشی که تاچریسم و راست جدید بر زندگی و سیاست انگلیسی داشته است، استفاده کرد. اما من درعین‌حال، لاجرم درباره‌ی جریان چپ نیز صحبت کرده‌­ام؛ و یا این‌که درباره‌ی چپ صحبت نکردم زیرا چپ در شکل منسجم و کارگری[40] آن حداقل‌ترین درک را ازآنچه یک پروژه‌ی تاریخی جدید ایجاب می­‌کند، ندارد. چپ نمی‌­تواند ماهیت الزاماً متناقض سوژه­‌ها و هویت‌­های اجتماعی را درک کند. چپ سیاست را به‌مثابه «تولید» فهم نمی­‌کند. چپ متوجه نیست که این امکان وجود دارد تا با احساسات و تجربیات روزمره‌­ای که انسان‌­ها در زندگی خود دارند ارتباط برقرار کرد ولی درعین‌حال، آن­ها را به شکلی ترقی­‌خواهانه‌­ای برای صورتی مدرن از آگاهی اجتماعی مفصل‌بندی کرد. جریان چپ به دنبال تنوع گسترده‌ی نیروهای اجتماعی در جامعه که بتواند بر روی آن­ها کار کند نیست و لذا توجه ندارد که ماهیت تمدن سرمایه­‌داری مدرن به تکثر مراکز قدرت و واردکردن میدان‌­های جدید زندگی به نزاع اجتماعی ارتباط دارد. چپ به این نکته التفات ندارد که هویت‌­هایی که افراد با خود حمل می‌کنند- سوژه بودگی­شان، زندگی فرهنگ‌ی­شان، زندگی جنس‌ی­شان، زندگی خانوادگی‌شان، هویت­‌های قومی‌شان و حتی سلامت‌شان- کاملاً سیاسی شده است.

برای مثال فکر نمی‌­کنم که رهبری فعلی حزب کارگر متوجه باشد که سرنوشت سیاسی‌­اش به این مسئله بستگی دارد که بتواند برای بیست سال آینده سیاستی را برسازد که بتواند مجموعه‌ی متنوعی از نقاط تخاصم اجتماعی را مورد توجه قرار دهد و آن‌­ها را با توجه به تفاوت‌شان در قالب یک پروژه‌ی مشترک متحد و یکپارچه کند. فکر نمی­‌کنم که این رهبران متوجه شده باشند که ظرفیت حزب کارگر برای گسترش به‌عنوان نیرویی سیاسی کاملاً به ظرفیت آن در جذب نیروهای عمومی جنبش­‌های مختلف بستگی دارد: جنبش­‌هایی که در خارج از حزب کارگر قرار دارند و حزب هیچ نقشی در ایجاد آن نداشته و لذا نمی‌­تواند آن را «مدیریت» کند. حزب کارگر هنوز فهمی کاملاً بوروکراتیک و اداری از مفهوم سیاست دارد: اگر رهبران حزب کارگر صحبتی نکنند، پس بنابراین شاید توطئه‌­ای در کار بوده است، یا اگر سیاست مردم را تهییج می‌­کند تا خواسته­‌های جدید داشته باشند، پس حتماً این علامتی است که بومیان در سرزمین‌های مستعمره ناآرام شده­‌اند و لذا باید یکی دو نفر را اخراج و یا سرنگون کرد. بر اساس این فهم از سیاست، باید به رأی‌دهنده‌ی­ سنتی حزب کارگر، که داستانی بیش نیست، بازگردید: فهمی آرام و بی‌سروصدا از سیاست که ملهم از تجربه‌ی زندگی سوسیالیستی انجمن فابیان[41] است؛ جایی که توده­‌ها متخصصین را به قدرت می‌­رسانند و متخصصین نیز سال­ها بعد کاری برای توده‌­ها انجام می­دهند و این چیزی جز مفهوم هیدرولیکی[42] از سیاست نیست.

این فهم بوروکراتیک از سیاست هیچ قرابتی با بسیج نیروهای متنوع عمومی ندارد. این فهم از سیاست هیچ درکی درباره‌ی­ این‌که افراد چه‌گونه از طریق انجام امری اجتماعی صاحب قدرت می­‌شوند، ندارد: نخست در ارتباط با مشکلات بلافصل توده­‌ها و سپس این مسئله که قدرت چه‌گونه می­‌تواند توانایی‌­ها و بلندپروازی­‌هایشان را بسط دهد تا آن‌­ها بتوانند درباره‌­ی این‌که شاید روزی امور دنیا را در دست بگیرند، فکر کنند. سیاست رهبران حزب کارگر ارتباطش را با مدرن­‌ترین راه‌حل دنیای امروز- که همان تعمیق زندگی دموکراتیک است- از دست‌ داده است.

بدون تعمیق مشارکت عمومی در زندگی ملی- فرهنگی، مردم عادی نمی­‌توانند هیچ تجربه‌­ای درباره‌ی اداره‌ی امور داشته باشند. ما باید این فهم را که هدف اصلی سیاست، گسترش توانایی‌­های عمومی مردم عادی است مجدداً کسب کنیم و برای این‌که بتوانیم این کار را بکنیم، سوسیالیسم باید با مردمی که می‌­خواهد آن­ها را توانمند سازد با واژگانی که به آن‌ها به‌عنوان جماعتی که به انتهای قرن بیستم تعلق دارند، سخن بگوید.

شاید متوجه شده باشید که من دراین‌باره صحبت نکرده­‌ام که آیا سیاست حزب کارگر در این یا آن مورد درست است یا نه. بلکه از فهم کلی از سیاست سخن می­‌رانم: این‌که در تخیل سیاسی‌­مان، توانایی درک و فهم انتخاب‌های عظیم تاریخی را که در برابر مردم بریتانیا قرار دارد داشته باشد، درک کنیم. من در مورد فهم جدیدی از ملت صحبت می­کنم: این‌که آیا فکر می­‌کنید بریتانیا می‌­تواند با درکی از حس «انگلیسی بودن» که کاملاً به‌واسطه‌ی دست‌اندازی‌های امپریالیستی فاجعه‌­آمیز بریتانیا در سراسر جهان شکل‌گرفته است، وارد قرن بیستم شود. اگر همچنان فکر می‌­کنید که می­توان با همان «حس انگلیسی» بودن وارد قرن جدید شوید، تغییرات عظیم برای بازسازی هویت انگلیسی را درک نکرده‌­اید. تغییرات بزرگ فرهنگی ازاین‌دست، دقیقاً موضوع سوسیالیسم امروز است.

یک حزب سیاسی چپ‌گرا، هرقدر هم که بر دولت و پیروزی در انتخابات متمرکز باشد، به باور من با چنین انتخابی روبرو است. دلیل این‌که من نسبت به این مسئله که «حزب توده­‌های کارگر» توانایی فهم و درک این انتخاب تاریخی را نداشته خوش‌­بین نیستم این است که حدس می­زنم حزب کارگر همچنان معتقد است که می­‌توان راه گریزی از بازی اقتصاد بنگاهی-کینزی پیدا کرد. حزب کارگر فکر می‌­کند که می‌­تواند مقداری کینزی باشد، مقداری دولت رفاه باشد و مقداری هم از ایده‌­های انجمن فابیان را در برنامه‌ی خود جای دهد. ولی هرچند من دیدگاه فاجعه‌­آمیز از آینده ندارم ولی صادقانه باید بگویم که این گزینه‌ی حزب کارگر دیگر مختومه است و توان خود را ازدست‌ داده است. هیچ‌کسْ دیگر به آن اعتقادی ندارد و شرایط مادی آن نیز از بین رفته‌­اند. مردم بریتانیا نیز دیگر به آن رأی نخواهند داد زیرا با پوست و گوشت خود احساس می­‌کنند که زندگی دیگر این‌گونه نیست.

آن‌چه تاچریسم به شیوه­‌ی رادیکال خود عنوان کرده این نیست که ما به چه چیز درگذشته می‌­توانیم رجوع کنیم بلکه مسئله آن این است که در امتداد چه مسیری می­‌توانیم به سمت آینده برویم. یک انتخاب تاریخی در برابر ما قرار دارد: یا تسلیم آینده‌ی تاچری شویم و یا راهی دیگر برای تصور آینده پیدا کنیم. خیلی نباید نگران خود خانم تاچر بود زیرا او یک روز در منزلش در دالویچ[43] بازنشست خواهد شد. اما نسل سوم، چهارم و پنجمی از پیروان تاچر هستند که منتظر هستند تا جای او را بگیرند. این تاچرمسلک­‌ها اکنون خیلی موفق هم هستند و در خط مقدم آنچه آن­ها گسترش جهانی سرمایه‌­داری نام نهاده­اند، قرار دارند. آن­ها مطمئن هستند سرمایه‌­داری جهانی سوسیالیسم را برای همیشه نابود خواهد کرد. آن­ها متقاعد شده­‌اند که ما چپی­‌ها به دوران دیگری تعلق داریم و فکر می‌­کنند جلساتی که برگزار می‌­کنیم، بیهوده است. هم‌زمان با افول تدریجی سوسیالیسم، دوران جدیدی طلوع خواهد کرد و این انسان‌­های انحصارطلب زمام امور را به دست خواهند گرفت. آن­ها آرزوی ]کسب[ قدرت واقعی فرهنگی را دارند. ولی جناح چپ با توجه به رویکرد آرام خود و با گفتن اینکه «چیزی نگوییم تا فضا را آرام نگه‌داریم تا در انتخابات پیروز شویم»، با دو انتخاب موجه است: یا این‌که به لحاظ تاریخی به چیزی نامربوط تبدل شود و یا شکلی کاملاً جدید از تمدن را ترسیم کند.

من از اصطلاح سوسیالیسم استفاده نمی­‌کنم تا مبادا این کلمه آن‌قدر دم‌­دستی شود که شما فکر کنید که من قصد دارم همان برنامه‌­ی قدیمی را که همه‌ی ما از آن آگاه هستیم، باردیگر به جریان بیندازم. من در مورد بازسازی کل پروژه‌ی سوسیالیستی در متن زندگی فرهنگی و اجتماعی مدرن صحبت می‌­کنم. مقصود من تغییر روابط نیروهاست- نه این‌که آرمان‌شهر درست یک روز بعد از پیروزی در انتخابات محقق شود بلکه گرایش‌­ها تغییر کرده و در مسیر دیگری قرار گیرند. چه کسی به یک بهشت سوسیالیستی احتیاج خواهد داشت وقتی در آن آرمان‌شهر همه یک دیدگاه دارند و مانند یکدیگر هستند؟ خدا نکند که چنین جایی به وجود آید! منظور جایی است که در آن بتوانیم درباره‌ی آنچه تمدن جدید باید باشد، با یکدیگر بحث کنیم. آیا ممکن است که ظرفیت­‌های جدید و عظیم مادی، فرهنگی و فناورانه، که مارکس حتی آن را در رویای خود نمی­‌توانست ببیند و اکنون در اختیار ما قرار دارد، برای مدرنیزاسیون واپس‌گرایانه‌ی تاچر به یک هژمونی سیاسی جدید تبدیل شوند؟ و یا اینکه آیا ما می­‌توانیم از شیوه­‌ی شکل دادن به تاریخ و سوژه­‌های جدید انسانی استفاده کنیم و آن را به مسیر فرهنگی دیگری سوق دهیم؟ این همان انتخابی است که در برابر چپ قرار دارد.

گرامشی زمانی نوشت: «باید بر اهمیتی که احزاب سیاسی در دنیای مدرن در تبیین و انتشار انگاره‌­های از جهان دارند تأکید کرد زیرا در اصل کاری که احزاب سیاسی انجام می­‌دهند این است که اخلاق و سیاست متناظر با این مفاهیم را می‌­پرورانند و این‌گونه عمل می‌­کنند که گویی حزب آزمایشگاه تاریخی‌شان است».

منبع اصلی:

Stuart Hall, Gramsci and Us, Marxism Today, June 1987

برای مطالعه‌ی مقالاتی در شرح آرای آنتونیو گرامشی در سایت نقد اقتصاد سیاسی روی pecritique.com کلیک کنید:

پی‌نوشت‌ها

[1] Gramscian way

[2] Sardinian

[3] Proletarian moment

[4] Turin

[5] Soviet Revolution

[6] pessimism of the intellect

[7] discipline of the conjuncture

[8] reference points

[9] thatcherism

[10] Opening

[11] apparatuses of the state

[12] Thatcherite

[13] Keynesian

[14] Common-sense

[15] Welfare social democracy

[16] regressive

[17] progressive

[18]Eminent Victorian

[19] Fordism

[20] Prussian way

[21] organized disorganization

[22]trivial pursuit

[23] corporate capital

[24] Sainsbury

فروشگاه‌های بسیار بزرگ زنجیره‌ای در بریتانیا که نماید سرمایه‌داری ملی است.

[25] organic ideology

[26] James Callaghan

نخست‌وزیر بریتانیا از حزب کارگر میان سال‌های 1976-1979

[27] Peter Jay

[28] Monetarism

[29] Times

[30] masochism

[31] Dunkirk Spirit

[32] Giveaway society

[33] در این‌جا اشاره به منطقه‌ای از مستعمرات بریتانیاست که در شبه‌قاره هند ایجاد شد و بعد از استقلال پاکستان به بخشی از آن کشور تبدیل شد.

[34] Lord Young

[35] war of position

[36] war of manueuvre

[37] good sense

[38] Socialist Man

[39] deus ex machina

[40] labourist

[41] سازمان سوسیالیستی بریتانیایی که در سال 1883 شکل گرفت و بعدها به بنیان اصلی حزب کارگر تبدیل شد

[42] hydraulic conception

[43] Dulwich
منبع:نقد اقتصاد سیاسی