سرگیجه


محمود طوقی


• صبح ها کله سحر بیدار می شد و با عجله بطرف گنجه لباس می رفت تا لباس سرهنگی اش را تن کند و راهی شهربانی بشود و قبل از تیمسار فرجی پشت میزش باشد تا مبادا تیمسار بگوید: «سرهنگ جوادی این چه وقتی ست که سر کار آمده ای مگر اینجا ارتش حبشه است.» اما در گنجه بجز یکی دو دست لباس سویل آن هم نه چندان نو نبود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲٣ خرداد ۱٣۹٨ -  ۱٣ ژوئن ۲۰۱۹


 -ببین آقای جوادی اگه می خواهی موفق باشی،اگه می خواهی این جا مثل عباس آقا سوپری همه به تو احترام بگذارنداولین شرطش اینه که ایران را فراموش کنی.
آقای جوادی در تمامی این چند سالی که به سوئدآمده بود و شده بود پناهنده سوسیال می خواست ایران را فراموش کند.کوچه ها و پس کوچه ها ،آدم ها و نشانه ها ،تلخی ها و شیرینی های ایران را از خاطرش بشوید و بریزد در دریا و از دست همه آن ها که چون بارسنگینی بر دوش او بود راحت شود اما نشده بود.
پنجره آپارتمان کوچکش را که در طبق ششم بود باز می کرد بوی ایران می آمد .می خوابید خواب کوچه پس کوچه های ایران را می دید. خواب محمد حسن کور بقال یک چشم محله شان را می دید و یا خواب غلامرضا قشقه بستنی فروش دوران کودکیش را می دید که پشت سر هم می گفت :«هل و گلابه بستنی».
صبح ها کله سحر بیدار می شد و با عجله بطرف گنجه لباس می رفت تا لباس سرهنگی اش را تن کند و راهی شهربانی بشود و قبل از تیمسار فرجی پشت میزش باشد تا مبادا تیمسار بگوید:« سرهنگ جوادی این چه وقتی ست که سر کار آمده ای مگر اینجا ارتش حبشه است.» اما در گنجه بجز یکی دو دست لباس سویل آن هم نه چندان نونبود.
خانمی آمد و ادویه خواست. ایرانی بود . عباس آقا از کنار او رد شد و بطرف قفسه های انتهای مغازه رفت . و با صدای بلند جوری که آقای جوادی بشنودگفت:به به بوی ایران را می دهد.همین دیروز از ایران رسیده است .و کمی جلوتر آمد و بسته خوشرنگ و بوی ادویه را به جلو بینی آقای جوادی گرفت تابو کند . راست می گفت .بوی ایران را می داد.بوی ادویه های حاج حسین جلالی و پسران را می داد که زیر بازارچه سید اسماعیل نبش گذر لوطی هاشم مغازه داشت .
مشتری میان سال بود سفید و کشیده با موهایی برنگ عنابی یا چیزی در همین حدود . به چشم خواهری بنظر سرهنگ بد نبود . شلواری چسبان پوشیده بود که انحنای کمر و برجستگی ران های خوش تراش او را زیباتر می کرد .با این همه بنظر سرهنگ عجیب آمد، با این که چند سالی از ایران بیرون آمده بود .هنوز عادت نکرده بود زن ها را بدون چادر و مقنعه ببیند.
چیزی یا چیز هایی سر جای خودش نبود .لااقل سرهنگ این طور احساس می کرد .اما آذر زنش می گفت:مرد های ایرانی سروته یک کرباسند زن ها را درک نمی کنند .از صبح تا شب در مانتو و مقنعه و خودرا قایم کردن زیر روسری وچادرنمی دانید چه مصیبت عظمایی است .
سرهنگ مخالفتی نداشت . پیش خودش می گفت:شاید همین طوری باشد که آذر می گوید. او که زن نیست تا بفهمد یک زن زیر چادر و مقنعه چه احساسی دارد .
تا خدا خدایی می کرد سرهنگ خودش را در اونیفورم نظامی دیده بود انقلاب هم که شد چیز زیادی تغییر نکرد . رنگ اونیفورم کمی عوض شد . آبی روشن شد سبز سیر . یک ته ریشی هم اضافه شد. شق و رق بودن لباس ها هم به فراموشی سپرده شد .
سرهنگ همه این ها را پذیرفته بود . خب انقلابی شده بود و برای خودش آدابی داشت . گفتند باید انگشتر هایت را از دستت بیرون بیاوری . آورد . گفتند نباید صورتت را سه تیغه کنی، نکرد . هر چه بود او نوکر دولت بود بقول پدرش نمی شد در کشتی نشست و با ناخدا جنگید .آن رژیم آن طور می خواست این رژیم این طور.اما این حرف ها به گوش آذر همسر گرامی نمی رفت. همان روز اول که نگهبان جلو در اداره به او گفته بود دستور از بالا ست که از ورود خانم های بد حجاب به اداره جلو گیری کنیم برگشته بود و دیگر پا به اداره نگذاشت ، آن هم با دوازده سال سابقه کار .
شغلش پر بیراه بد نبود برای خودش رئیس قسمتی بود. حرفش هم برو داشت . اما نرفت . پایش را توی یک کفش کرد که نمی روم .با این همه سرهنگ بدلش بد نیاورد. حقوق او زیاد نبود اما کفاف خرج یک زن و دو بچه را می داد .مستاجر هم نبودند. یک آپارتمان هفتاد متری داشت که با کمک پدرش خریده بود .
مشتری در حال انتخاب جنس بود و عباس آقا داشت پشت صندوق حساب و کتاب می کرد .سرهنگ یک آن از ذهنش گذشت که چه خوب بود این سوپر مال او بود و با نگاهی خریدار مغازه را برانداز کرد . مغازه ای بزرگ و پرو پیمانه بود . و با خودش محاسبه کرد که اگر می خواست با حقوق شهربانی چنین مغازه ای را بخرد عمر نوح را هم اگر خدا به او می داد محال بود بتواند به این آرزو برسد . بخودش نهیبی زد و از این فکر و خیال بی حاصل خودش را بیرون آورد . او مرد فروش نخود ولوبیا نبود او مرد نظام بود . خدا او را خلق کرده بود که لباس نظام بپوشد و رتق و فتق امور مردم را کند . اگر انقلاب نشده بود و اگر آذر راهی سوئد نشده بود هیچ زمانی به ذهنش خطور نمی کرد که نظام را رها کند و بشود شاگردعباس آقا سوپری و غبطه بخورد بحال عباس آقا که اگر ایران بود کفشش را نمی داد به او دستمال بکشد.
عباس آقا گفت . شاید هم نگفت . سرهنگ به نظرش آمد که دارد می گوید و یا گفته است ؛خوبی اینجا اینه که به پادشاه شان می گویند: گوستاو.اینجا مثل ایران نیست که آدم ها را با شغلشان بشناسند اینجا همه را با اسم کوچک صدا می کنند.اینجا سرهنگ و تیمسار نداریم.کارگر قبلی من یک تیمسار بود. شاید هم نبود، خدا عالمه. ما که از کارگر های مان مدرک و کارت شناسایی که نمی خواهیم.می گفت در ایران تیمسار بوده است ،امیر لشگر. درست و حسابی یادم نیست مثل این که در گارد جاویدان خدمت می کرده است . قسم می خورد هر روز اعلیحضرت را می دیده است .
سرهنگ هم یکی دو باری اعلیحضرت را هنگام سان و رژه دیده بود . فاصله اش با اعلیحضرت زیاد نبود و هنوز خطوط چهره و کشیدگی بینی و صورت استخوانی اعلیحضرت رابیاد داشت .آن زمان او ستوان دوم بود و شاه در نظرش مقتدر ترین مرد دنیا به حساب می آمد .آن روزگار اوخودرا فدایی شاه و میهن می دانست و حاضر بود جانش را برای شاه فدا کند . اما وقتی شاه در فرودگاه حین ترک کشور داشت گریه می کرد دیگر آن جادانگی و بی مرگی را در او نمی دید پیرمردی بود از درون فرو ریخته چون خود او .
عباس آقا همان طوری که داشت از پشت صندوق برمی خاست رو به سرهنگ کرد و گفت :این جا کار زیادی نداریم. مشتری زنگ می زند شما جنس بسته بندی شده را برمی دارید می برید در خانه اش. می روید و بر می گردید ،همین . ۷ صبح که بیایید ۱۱ شب کار تمام است .روزی ۲۰ کرون.
سرهنگ می خواست بگوید نقل پول نیست سوسیال پول بخور و نمیری می دهد . مادر بچه ها هم تا دیر وقت کار می کند . برای تنهایی ها و دلتنگی هایم می خواهم جایی مشغول باشم. دلتنگی که نه چیزی شبیه بختک که می آید ودرست می چسبدروی قلبم و نمی گذارد نفس بکشم .
می خواست به عباس آقا بگوید: اولش دلتنگی بود اما کم کم چیز دیگری شد.
پاسی از شب که می گذرد احساس می کنم کسی روی سینه ام نشسته است و نفس هایم به شماره می افتد بحدی که سراسیمه از خواب بیدار می شوم.می بینم که تنهایم ،تنهای تنهامثل خدا . و بعد ترس به سراغم می آید .سرهنگ شهربانی باشی،عمری با دزد و قاتل و شرور سرو کار داشته باشی در دهان شیر بروی و بیرون بیایی و آن وقت بترسی. !
اما من می ترسم ،از عرق سردی که تمامی وجودم را مثل شمدی از حریر می پوشاند ترس را احساس می کنم . آذر که در خانه نیست سر کار است ، دخترم تنها در آپارتمانی کوچک زندگی می کند در همین استکهلم و پسرم هم زندان است.یک ایرانی را گلوله زده است و حالا دارد حبس دهساله اش را سر می کند .
بختک که سراغم می آید بلند می شوم چراغ ها را روشن می کنم و اتاق ها را می گردم .و بعد می روم سروقت کمد ها و دستشویی و زیر تخت ها ،پنجره را باز می کنم تا کمی هوای تازه بصورتم بخورد و از این حال بیرون بیایم . سرما چون خنجر برنده ای پوست صورتم را می خراشد و آزارم می دهد اما تحمل می کنم تا این حال لعنتی رهایم کند. کمی سبک تر که می شوم پنجره را می بندم وروی کاناپه ولو می شوم . و ناغافل خواب سنگینی سراغم می آید و مرا با خود می برد .
هربار که بختک به سراغم می آید و نفس هایم به شماره می افتد.و از احساس خفگی سراسیمه از خواب بیدارمی شوم آررزو می کنم ایکاش از خواب بیدار نمی شدم و همان طور می مردم، برای همه بهتر بود هم برای آ‌ذر و هم برای خودم . بچه ها هم که دیگرنام مرا از دفتر خاطراتشان پاک کرده اند. پدری که قادر نباشد در این غربت دست بچه هایش را بگیرد بچه درد می خورد .
برای خود من هم بهتر است. دیگر مجبور نیستم از صبح تا شب جلو تلویزیونی بنشینم که نمی دانم چه می گوید و فیلم و سریالی را تماشا کنم که در من شوری بر نمی انگیزد. وآخر شب هم که آذر می آید با تلخی و سرکوب او روبرو شوم که تمامی مردم شوهر دارند من هم خیر سرم شوهر دارم . یک خیار گندیده، که نه می شود خورد ونه می شود دورش انداخت.
بقول آذر من دیگر از ردیف بازار خارج شده ام. کادیلاکی مدل ۶۰ هستم که فقط بدرد گورستان ماشین می خورم .نه بر و بازویی دارم که پزم را بدهد و نه ماشین وویلایی که بشود خار و برود توی چشم دوستان و اقوام ،یک سرهنگ اخراجی شهربانی با شکمی گنده و سری طاس .
یکی دو بار ویرم گرفت به آذر بگویم و یا شاید هم گفته باشم ،آن زمانی که تو عاشق من شدی من قهرمان کشتی بودم هم خوش هیکل بودم وهم برای خودم کسی بودم به حالا نگاه نکن یک شکم گنده که از هیبت
ما کارونی ها و غذا های فست فود سوئدی شده است طبل سکندر.
وقتی تصمیم گرفتم بیایم سوئد هنوز برای خودم کسی بودم .پدرم گفت :نرو تو اینجا برای خودت کسی هستی اما پایت که به آن جا برسد می شوی عابر پیاده .
اما برای من کار دنیا از سواره و پیاده بودن گذشته بود. نمی توانستم با این فکر کنار بیایم که زن و بچه ام در یک کشور غریب آواره و بی کس زیر نگاه هرزه کس و ناکس باشند . بیست و پنج سال در شهربانی استخوان خرد کرده ام می دانم چه چاه ها و چاله هایی جلو پای یک دختر و پسر جوان دهن باز می کنند و تا بخود بیایند از دست رفته اند .
عباس آقا حالا داشت یخچال شیر و لبنیات را مرتب می کرد و جوری که آقای جوادی بشنودگفت :زندگی در اینجا مثل مردن می ماند. اولش باورت نمی شود که مرده ای بعد وقتی مرده شور ها آمدند سروقتت می فهمی که مردن چقدر الکی است .البته باور کردنی هم نیست . یک روز صبح از خواب بیدار می شوی می بینی در سوئدی اما هیچ چیز نیستی. نه سرهنگی نه رئیس فلان اداره .حتی دیگر پدر و شوهر هم نیستی . شده ای نان خور سوسیال و مصرف کننده اکسیژن .
همین حرف ها را هم بارها آذر به او گفته بود .اما او نیامده بود سوئد تا بشود نان خور سوسیال و نوکر زنش. آمده بود تا زن و بچه هایش را زیر بال و پرش بگیرد .
سرهنگ یاد حرف پدرش افتاد که می گفت:مرد نان خور زنش که بشود جایش گوشه قبرستان است .و نا غافل دلش برای قبرستان های ایران تنگ شد . با همه دلتنگی هایش چه صفایی داشت . گدا های ریز ودرشت که صف می کشیدند جلو در بزرگ و چوبی قبرستان،قرآن خوان های کورکه تو دماغی و تند تند قرآن می خواندند، آب فروش ها که مدام آب می آوردند و سنگ قبر ها را می شستند . وگریه های وقت و بی وقت آدم ها که غم ها را می شست و روح آدم را سبک می کرد .
چند روز قبل آذر می گفت :این دیگر چه بساطیه که راه انداختی .هر کس نداند فکر می کند ده پشت تو در گورستان های استکهلم خاکند .
خودش که ندیده بود در و همسایه های فضول گفته بودند که آقای جوادی مدام در قبرستان گشت و گذار می کند مگر کسی را آن جا دارد.
خودش هم نمی دانست چرا به آن جا می رود .از خانه که بیرون می آمد راه می گرفت و یک راست می رفت قبرستان.چیز نا شناخته ای اورا به آن جا می کشاند .
بچه که بود با پدرش پنجشنبه ها به قبرستان می رفت. البته برای او تفریح بود . هم با پدرش بود .امری که کم اتفاق می افتاد و هم پدرش بالای هر قبری که می رسید داستان مفصلی از آن مرحوم برای او تعریف می کرد . بزرگ که شد دیگر یادش رفت قبرستانی هم هست یا نه .
روزهای اول هوا که گرگ ومیش بود بلند می شد کفش و کلاه می کرد تا قدمی بزند اتفاقی گذرش به قبرستان خورد .سرما کمی آزارش می داد اما وقتی بر گشت احساس خوبی داشت . و کم کم عادتش شد که صبح زود کفش و کلاه کند و به قبرستان برود .با تیمسار مقصودی هم در راه قبرستان آشنا شد. یک روز صبح تیمسار را دیده بود که در زیر یک آگهی که به درختی چسبانده اند ایستاده است و دارد گریه می کند . آگهی بزبان سوئدی بود کمی این پا و آن پا کرد تا شاید کمکی از دستش بر بیاید . تا بلاخره تیمسار بحرف آمد . پیرزنی سوئدی گربه اش را گم کرده بود و خواسته بود اگر کسی گربه را پیدا کرده است به او بر گرداند و جایزه بگیرد . پیرزن ۵ سال با این گربه زندگی کرده بود و شب ها بدون او خوابش نمی برد. تیمسار مثل ابر بهار گریه می کرد و می گفت .ایکاش من جای این گربه بودم . و خانمم این آگهی را به این درخت می زد و می گفت من سی سال با تیمسار زندگی کرده ام و شب ها بدون او خوابم نمی برد . زنش با دو دختر و پسرش رفته بودند کانادا.سرهنگ این مسئله را بعداً که با تیمسار نزدیک شد فهمید .هست و نیست تیسمار را فروخته بودند وکرده بودند دلار ورفته بودند کانادا تا مقدمات را آماده کنند و تیمسارا هم ببرندو از کانادا زنش زنگ زده بودکه او شوهر ایده آلش نیست پس بهتر است هر کس بفکر زندگی خودش باشد .
تیمسار مدام از سرهنگ می پرسید :بنظر شما سی سال زندگی مشترک زمان کمی است .؟ سی سال شب روز با یک نفر زندگی کنی ،نفس به نفسش باشی آنوقت برود آن ور دنیا راحت بخوابد اما یک پیرزن با ۵ سال زندگی با یک گربه بدون اون خوابش نبرد یعنی شان ومنزلت آدم از یک گربه هم کمتر است .
تا این که یک روز دیگر پیدایش نشد . سرهنگ کمی پرس و جو کرد فهمید تیمسار خودش را از طبقه دهم ساختمانی به پائین پرت کرده است .
آذر مدت ها پیله کرده بود که چرا به قبرستان می روی و او گفته بود از تنهایی و دلتنگی .چقدر باید پشت این پنجره بنشینم تا تو بیایی . آن هم چه آمدنی خسته و مرده. و آذر گفته بود خب برو شهر .مگر بقیه ایرانی ها چه کار می کنند. اما سرهنگ می دانست که گشتن در شهر پول می خواهد و او به آذر گفته بود در شهرباید به اجناس لوکس نگاه کردو آه کشید و حسرت خورد و یا دزدی کرد.
در هردو صورتش او اهل این حرف ها نبود. و آذر گفته بود :تو سخت می گیری. ما حق خودمان را می گیریم . این ها سر دولت های ما کلاه می گذارند و نفت را ارزان می خرند نفتی که مال همه ماست خب ما هم اینجا تلافی می کنیم. و سرهنگ گفته بود :خانم من اهل این حرف ها نیستم. اگر از گرسنگی بمیرم محال است بروم بر چسب اجناس را عوض کنم و هزار کرون جنس را با ۱۰۰ کرون بخرم به خانه بیاورم .و آذر به او گفته بود:بعضی ها شرافت مندند چون جرئت ندارند. راست می گفت . او جسارت دزدی و کار خلاف را نداشت . بخودش که نمی توانست دروغ بگوید.یک عمر بخاطر دزدی بدست کس و ناکس دستبند زده بود حالابیاید آخر عمری بشودآفتابه دزد.برای این که پرتقال سه کرونی را یک کرون بخرد.کوفت هم بخوردآن که می خواهد پرتقال دزدی بخورد .
عباس آقا داشت شانه های سرهنگ را تکان می داد و سرهنگ بنظرش رسید چند باری باید او را صداکرده باشد.اما او نشنیده بود . وبعد چند پلاستیک پر از جنس را بدست او داد و به خانمی که نزدیک در بود اشاره کرد . سرهنگ با پلاستیک های پر از مغازه عباس آقا بیرون رفت پنجاه متری آنطرف تر خانم جلو یک ماشین شاسی بلند منتظر او بود . سرش گیج می رفت .و دیوار ها و آدم ها پس و پیش می شدند و از ابعاد هندسی شان خارج می شدند.
تیمسار به او گفته بود که از همین جا همه چیز شروع می شود اول سرت گیج می رود و دیوار ها پس و پیش می شوند.و بعد همه چیز مدور و بیضی می شوند و در آخر حس غریبی به تو می گوید: تو می توانی پرواز کنی .تیمسار می گفت یک بار خودم را به پشت بام رساندم طبقه دهم.صبح علی الطلوع بود .اگر سرمایی که از پنجره بازشده به داخل اطاق خواب نرفته بود و دخترم از خواب بیدارنشده بود شاید همان صبح کله سحر خودم را از طبقه دهم پائین انداخته بودم .اما دخترم بموقع رسید و مرا از لب هره بام پائین آورد .
سرهنگ چند باری که تیمسار را دیده بود بجز آخرین باری که تیمسار خودش را از طبقه دهم به پائین پرت کرده بود به او گفته بود گه گاه سرگیجه غریبی به سراغش می آید آدم ها و دیوار ها پس وپیش می شوند وهمه چیز به شکل بیضی در می آیند و تیمسار گفته بود اگر می توانی برگرد و سرهنگ از خودش پرسیده بود چگونه.
سرهنگ یادش نیامد عرض خیابان را چگونه طی کرد و خودش را به محل پارکینگ روبروی سوپر عباس آقا رساند. فقط دید در کنار یک ماشین لند کروز شاسی بلند ایستاده است و خانم می گوید :بگذار در قسمت عقب ماشین و منتظر ماند تا سرهنگ درب صندوق عقب را ببندد وگفت :مرسی جناب سرهنگ و یک اسکناس به او داد و رفت . لحن و صدا و نگاه زن آشنا بود اما ذهنش یاری نمی کرد بداند کجا و کی و چگونه این خانم را دیده است .
سرهنگ به اسکناس نگاه کرد یک ده کرونی بود .احساس نفس تنگ عجیبی به سراغش آمد. دلش می خواست هوای آزادی باشد و او بتواند براحتی نفس به کشد . از پله های کنار پارکینگ بالا رفت .و طبقات را یکی یکی شمرد، ده و شاید هم یازده طبقه بالا رفت . ویاد تیمسار افتاد و دلش خواست مثل تیمسار پرواز کند.
خودش را به لب هره پارکینگ رساند . از آن بالا همه چیز پیدا بود آدم ها ،ماشین ها و سوپر عباس آقا ،همه چیز بنظرش حقیر و کوچک آمد .
عباس آقا هم حالا آمده بود جلو سوپر ایستاده بود و داشت او را نگاه می کرد و با حرکت دست هایش که بنظر سرهنگ احمقانه بنظر می آمد چیز هایی به او می گفت .
سرهنگ اسکناس ده کرونی را درآسمان رها کرد. اسکناس رقصان و به آرامی به سوی کف خیابان پرواز می کرد . سرهنگ چشمانش را بست و احساس سبکی عجیبی به سراغش آمد . احساس کرد پرنده ای است که می تواند پرواز کند .